گروه وحدت، فرهنگ سدید؛ در دوران دفاع مقدس جوانانی غیور از اقلیتهای دینی کشور نیز در کنار مسلمانان در خطوط مقدم جبهههای نبرد جنگیدند و در این جنگ شهید، جانباز و یا به اسارت گرفته شدند. از جمله پیروان ادیان توحیدی که در دوران انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی به خوبی ایفای نقش کردند، هموطنان عزیز مسیحی بودند که در صیانت و نگهداری از کشورمان در صحنه ایثار و فداکاری حضور داشته و امروز هم آماده فداکاری هستند. رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی) در خصوص نقش مسیحیان در برهههای حساس نظام جمهوری اسلامی چنین میفرمایند: «مسیحیان ایران از انقلاب و جنگ سربلند بیرون آمدند». در این میان نقش ارامنه مسیحی پررنگتر است. آنان همپای هموطنان مسلمان از جان و مال خود برای ایران زمین مایه گذاشتهاند تا یک وجب از خاک این کشور به دست اجانب نیفتد. حضور ایرانیان ارمنی در دوران انقلاب اسلامی و سپس جنگ تحمیلی، به نوعی حیرت دنیا را برانگیخته بود. مگر نه این که جنگ تحمیلی، جنگ اسلام علیه کفر بود، پس شور مسیحیان و روحیه دفاعی آنان از کجا سرچشمه گرفته بود؟ ... بیتردید شخصیت والای حضرت امام خمینی (ره) به عنوان رهبر سیاسی ایرانیان غیر مسلمان، تأثیر غیر قابل توصیفی بر قلبهای همه گذارده بود؛ به گونهای که مسیحیان ایران و در این میان ارامنه، عزم خود را برای دفاع از ایران جزم کرده و با مسلمانان همراه شدند. در ادامه به معرفی ویگن کاراپتیان؛ یکی از این شهدای والامقام ارمنی این سرزمین خواهیم پرداخت.
ویگن کاراپتیان (گاراپیدی)، در سوم فروردین ۱۳۴۴ در روستای خاکباد از توابع الیگودرز متولد شد. وی چهارمین فرزند از یک خانواده هفت نفری بود. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند، سپس با خانواده به تهران منتقل شد و دوره راهنمایی را به پایان برد، آنگاه ترک تحصیل کرد و به عرصه کار وارد شد. برادر شهید نقل میکند: «اول من و برادرم که بزرگتر بودیم، آمدیم تهران. بابا و مامان و خواهر و برادر کوچکم ویگن، در روستا ماندند تا ویگن دبیرستان را تمام کند. بعد همه آمدند تهران. دوست نداشتند بیایند، اما مادرم تحمل تنهایی ما در تهران را نداشت. حق هم داشتند که نخواهند بیایند؛ واقعاً دوران روستا، بهترین دوران زندگی ما بود. داستان مفصلی دارد که ما چطور بعد از جنگ جهانی دوم، به روستای خاکباد رفتیم و شدیم تنها خانواده ارمنی این روستا؛ خدا بیامرزد پدرم یک بار برایم تعریف کرده بود، جزئیاتش یادم نمانده. خاکباد یک روستای نسبتاً آباد است، نزدیک خمین و الیگودرز. بابا آنقدر در روستا احترام داشت که ما هنوز هم گاهی اگر آنجاها برویم، اکثر اهالی میآیند دیدنمان و شروع میکنند به تعریف از آقا آغیک؛ یعنی پدرم. بابا، هم کدخدا بود و هم تنها شکسته بند منطقه؛ هر روز کلی مجروح و دست و پا شکسته از آبادیهای اطراف میآمدند خانه ما تا بابا معالجه شان کند. آن قدر در کارش ماهر بود که اسمش در شهر و آبادیهای دورتر هم پیچیده بود. اگر کسی ضربه بدی میخورد مخصوصاً اگر جمجمه اش آسیب میدید، میگفتند ببریدش خاکباد پیش آقا آغیک، فقط کار اوست! هر مریضی که میآمد، مهمان خانه بود و مادرم از او و خانواده اش پذیرایی میکرد... اینکه ما مسیحی بودیم و بقیه مسلمان، هیچ مشکلی برای ما ایجاد نمیکرد. همه خوب و صمیمی بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. فقط فرقش این بود که مردهای روستا، همه یا حاجی بودند، یا کربلایی، یا مشهدی، اما بابا آقا بود؛ آقا آغیک!
بابا سرشناس بود و برای کارهایی به روستاهای اطراف و حتی خمین هم سر میزد. خانواده امام خمینی [ره]در آن منطقه خیلی معروف بودند، بابا داستان شهادت پدر امام، آقا سید مصطفی را میدانست و حتی یک بار که چندین سال بعد از شهادت ایشان رفته بود خمین، مادر امام را دیده بود و مرتب از شجاعتش برای ما بچهها تعریف میکرد. این مال چندین سال قبل از انقلاب بود.
خلاصه، گفتند از دوران زندگی در خاکباد زیاد است، اما بالاخره همه آمدیم تهران. وسط جنگ بود و ویگن هم به سن سربازی رسیده بود، ولی حرف خدمت و جبهه که میشد، مادرم انگار خبر بدی شنیده باشد، حسابی ناراحت میشد. ویگن از طرفی عزیز کرده مامان بود و از طرفی شجاع و نترس. از همان دوران تحصیل، وقتی جنگ شروع شد، میگفت میخواهم ارتشی شوم و بروم با این نامردها بجنگم. به تهران که آمدیم نوبتش رسیده بود که برود و کسی هم جلودارش نبود. خواهر بزرگترم شناسنامهاش را قایم کرد که نرود؛ اما او همه جا را به هم ریخت و التماس کرد تا شناسنامه اش را بگیرد! آخرش هم با کپی شناسنامه کارش را درست کرد و سرباز شد».
ویگن پس از طی دوره آموزشی در پادگان لویزان به لشکر ۲۱ حمزه در دهلران و سپس موسیان منتقل شد. زمانی که برای مرخصی به تهران آمده بود، به گونهای جالب توجه و گویا برای ادای دین خاصی به دیدار همه خویشان و بستگان رفت؛ چرا که باید به جبهه بازگردد و خدا میداند که گویا خود آن را احساس میکرد و زمانی که بستگانش میپرسیدند آیا خطری او را تهدید نمیکند او لبخند میزد و به آرامی پاسخ میداد: «مگر خون من رنگینتر از دیگر سربازان است؟». سپس میافزود که ما باید با رفتار و جانفشانی خود ثابت کنیم که قوم ارمنی همیشه و در بدترین اوضاع، همگام با هموطنان مسلمان خود است و داشتن روح شهادت برای ما ضروری است... این را میتوان تنها چنین توضیح داد: «مرگ آگاهانه، جاودانگی است». ویگن مرگی آگاهانه را پذیرا شد. او دو روز مانده به پایان مرخصی از برادرش خواهش کرد با هم به روستای زادگاهشان بروند تا روح او و اندیشه درونش با زنده کردن خاطرات دوران کودکی ارضا شود. او آکنده از عشق و محبت به دیدار همه بستگان رفت و از روستایی که پدران و نیاکانش در آن زاده شده و زیسته بودند، بهخصوص پدرش آغیک که تنها سه ماه از مرگ او گذشته و مادرش سیرانوش هنوز از نبود همسرش سوگوار بود، دیدن کرد. برادرش نقل میکند که وقتی ویگن را به پادگان بردم به هنگام خداحافظی احساس ناخوشایندی داشتم: «گویی او برای همیشه از من جدا میشد». ویگن به او دلداری داده و گفته بود: به زودی دوباره مرخصی خواهم داشت و باز هم با هم خواهیم بود، با این حال شعر «غزل خداحافظی» اثر واهان تریان را زمزمه میکرد... و بدین سان ویگن ششم فروردین ۱۳۶۶ در جبهه شرهانی، بر اثر اصابت ترکش خمپاره و جراحت شدید، به شهادت میرسد. پیکر پاک این شهید به آرامگاه ارامنه نوربوراستان تهران منتقل شد و در جایگاه ویژه شهیدان به خاک سپرده شد. به مناسبت تشییع و تدفین پیکر ویگن کاراپتیان، شورای خلیفه گری ارامنه تهران اطلاعیهای در روزنامه ارمنی زبان «آلیک» به چاپ رساند که متن آن چنین است: «بدین وسیله به آگاهی میرسانیم که مراسم مذهبی تدفین سرباز شهید ویگن کاراپتیان در جبهه جنگ تحمیلی، فردا چهارشنبه اول آوریل، ساعت ۲ بعدازظهر در کلیسای ارامنه «مترجمان مقدس» تهران برگزار خواهد شد و پس از آن پیکر این شهید به آرامگاه ارامنه «نور بوراستان» منتقل و در جایگاه ویژه شهیدان به خاک سپرده خواهد شد. از همکیشان عزیز خواهشمندیم با حضور خود یاد این شهید را گرامی دارند. شورای خلیفه گری ارامنه تهران».
خواهر شهید درباره خصوصیات اخلاقی برادرش چنین میگوید: «ویگن پسر شاد و بسیار مهربانی بود و همیشه سعی میکرد دیگران را خوشحال کند. روزی که مطلع شدیم ویگن به شهادت رسیده است، روز بسیار سختی برای ما بود. دادن این خبر به مادری که به ویگن وابستگی شدیدی داشت، بسیار مشکل بود. هنوز پس از گذشت سالها از این واقعه، در خلوت خانه ساعتها با او سخن میگوید. مادرم با مشقت زیاد او را بزرگ کرده بود».
رهبر معظم انقلاب در سلسله دیدارهای خود با خانواده شهدای اقلیت، در تاریخ ۱۵ دی ماه ۱۳۷۱ با خانواده این شهید والامقام دیدار کردند. بخشی از این دیدار که از زبان برادر شهید است، در ادامه میآید:
«شب کریسمس است و همه خانه مادر جمعیم. دایی هم آمده، یعنی قرار است کل فامیل، شام شب کریسمس را خانه ما بخورند. اما در شلوغی کارهای مهمانی، عصر زنگ زده اند که امشب خانه باشید، یکی از مسئولین میخواهد بیاید منزلتان. هر چه ما گفتیم که مهمان داریم، باشد یک شب دیگر، گفتند چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
اول شب است که چند نفر میآیند و بعد از چند سئوال و جواب، میگویند چند دقیقه دیگر رهبر انقلاب میرسند اینجا.
میگوید: بله؟ گفتند که میآید؟
- رهبر انقلاب، آقای خامنه ای.
- اینجا؟ خانه ما؟
- بله.
- خب چرا زودتر نگفتید؟ ما تدارک میدیدیم، چند نفر دیگر را خبر میکردیم.
- ایشان خودشان اصرار دارند که خبر ندهیم تا شما به زحمت نیفتید. حالا وقت این حرفها نیست؛ الان که برسند.
- با دایی میرویم دم در برای استقبال. حاج آقا همراه یکی دو نفر دیگر وارد میشوند. قبل از اینکه بتوانیم باور کنیم، ایشان میرسند و با ما سلام علیک میکنند. خوب شد دایی هست تا بتوانند هول شدن ما را جبران کند. آخر دایی فرهنگی است و اهل مطالعه و خوش صحبت.
حاج آقا خامنهای در اتاق پذیرایی و بالای میز ناهارخوری مینشینند. من و مادرم و خواهرو برادر و دایی و دامادمان هم دور میز مینشینیم.
حاج آقا اول حال مادرم را میپرسند. ما در روستا با همه فارسی حرف میزدیم، برای همین نه فقط لهجه ارمنی نداریم، بلکه مامان لهجه همان منطقه را دارد. جواب میدهد که سلامت باشد، قاب عکس ویگن روی میز، مقابل حاج آقاست. قاب را با دقت نگاه میکنند.
- خب، این شهید شماست؟
میگویم بله.
- پدرشان کدام است؟
- پدرمان مرحوم شدند.
- مادرشان همین خانمند؟
- بله.
- خب، ایشان کجا شهید شدند و کی؟
- مامان گوش هایش سنگین است و چیزی نمیشنود. همین طور برای حاج آقا دعا میکند که خداوند به شما عزت بدهد و من توضیح میدهم که ویگن کی سرباز شد و کجاها بود و چطور در دهلران شهید شد.
- خداوند ان شاءالله که به شما اجر بدهد. ان شاءالله عیدتان هم مبارک باشد.
مادرم میگوید: سلامت باشید. شما هم خوشحال و شیرین کام باشید. خیلی ممنون هستیم. لطف کردید. پا گذاشتید بر چشم ما.
- خداوند ان شاءالله که به همه مان توفیق بدهد تا بتوانیم وظایفمان را انجام بدهیم.
در بین صحبتهای حاج آقا، یکی از همراهان ایشان که مشغول عکاسی است، در گوشی از من میپرسد: «واقعاً مادر شما ارمنی است؟ آخر ما الان چند سال است خانههای ارامنه میرویم، خیلیها فارسی بلد نیستند، اما مادر شما لهجه روستایی دارد؟». همان طور در گوشی می گویم: «داستان دارد. حالا این بد است؟»
سرش را تکان میدهد که نه، و میگوید: خیلی عالی است.
واقعاً سادگی مامان و تواضع و بدون تکلف بودن عجیب حاج آقا، مجلس را صمیمی و راحت کرده. موقعی که فهمیدم چه مقامی قرار است بیاید خانه مان، خیلی ترسیدم؛ حتی فشارم افتاد. اما وقتی که آمدند، رفتارشان طوری بود که اصلاً احساس نمیکردیم یک مقام بالا، یعنی بالاترین مقام کشور و یکی از مهمترین مقامات مذهبی و سیاسی جهان، مهمان خانه مان است. حالا حتی کمی دلهره هم ندارم، دلهرهای که معمولاً با کشیش و اسقف مرا میگیرد.
- این جوان شما که در بحبوحه جوانی، از خانه خودش و از میهن خودش دفاع کرده و در این راه کشته شده، مایه افتخار شما و منسوبین، بلکه همه اهل میهنش است. این طور جوانها مایه افتخار کشورند و واقعاً باید به اینها افتخار کرد.
حرفهایی که میزنند به وضوح بر ما اثر میگذارد؛ احساس میکنم چهره ویگن در ذهنم عوض شده. حاج آقا از نسبت ما برادرها و دایی با شهید سئوال میکنند. وقتی دایی را معرفی میکنیم، او هم رویش میشود با حاج آقا صحبت کند.
- واقعاً نمیدانم با چه زبانی تشکر کنم از تشریف فرمایی شما. واقعاً ما را خوشحال کردید امشب آقای خامنه ای.
- ما تکلیفمان است. ما تکلیفمان است که به این خانوادههای عزیزی که فرزندانشان را در راه کشور دادند، یک اظهار اراداتی بکنیم. من همیشه استفاده میکنم از این فرصت سال نو مسیحی، برای اینکه به هم میهنان مسیحی مان سر بزنیم و به خانوادههای شهدایشان تبریک و تسلیت بگوییم؛ هم تبریک شهادت را و هم تسلیت فقدان فرزند را.
مامان با همان زبان خودش تشکر میکند. زبان من که بسته شده!
صحبت به کریمس میکِشد. دایی میگوید که بله، امشب عید ماست و اتفاقاً مهمان داریم و من میخواستم بروم بیرون برای تهیه پذیرایی و وسایل شام و اینها که آقایان گفتند بمانید. ما هم به احترام ماندیم، منتها نمیدانستیم، یعنی نگفته بودند که شما تشریف میآورید و این سعادتی شد برای ما که در محضر شما باشیم.
- خیلی خب، حالا ما رسممان این است که وقتی در منازل دوستان شرکت میکنیم، چند دقیقه ای، فقط برای عرض ارادت آنجا مینشینیم. طولانی که وقت نمیکنیم و چند جای دیگر هم باید برویم.
از حرف دایی ناراحت میشوم، البته خب او هم منظوری نداشت، اما واقعش این است که ما دوست داریم این جلسه ساعتها طول بکشد و تمام نشود و دیگر اصلاً مهمانی شب عید برایمان مهم نیست. همراه با مامان سعی میکنیم با تشکر و ابراز خوشحالی همین مطالب را برسانیم.
- ان شاءالله که عیدتان هم مبارک و خوش بگذرد بهتان. ان شاءالله خوش باشید، ان شاءالله خداوند دل خوش به شما بدهد؛ اصل کار دل خوش است.
مادرم جواب میدهد که ان شاءالله همه در زندگی خوش باشند و همه کامشان شیرین باشد. خیلی ممنونیم، لطف کردید حاج آقا. بعد آهی میکشد و با لهجه خودش ادامه میدهد: خب، مادر که دیگر خوشش نمیشود!
- خب بله، ان شاءالله خدای متعال تفضل کند به شما، اجر بهتان بدهد؛ بالاخره هر یک از این مصیبتهای دنیا، در مقابلش یک اجری خدا میدهد.
- ممنون. خدا ان شاءالله شما را پایدار کند. خب دیگر، قسمت بوده. خدا عمر شما را زیاد کند.
- بله. ان شاءالله که خدا جوان هایتان را حفظ کند. بله، در این کشور، خانوادههایی که فرزندانشان را دادند، خیلی هستند؛ یک پسر، دو پسر، سه پسر، بعضیها چهار پسر.
- همین همساده ما حاج آقا! دو تا پسرش را داده. همین جا هستند سید حسینی، محسن حسینی و قاسم حسینی.
مامان خیلی با مادر شهیدان حسینی دوست است و با او رفت و آمد دارد و شکر خدا رفت و آمد با این مادر شهدا، خیلی روحیه مادرمان را بهتر کرده.
مامان مثل همیشه چای را با دارچین دم کرده. برادرم چای میآورد و به همه چای تعارف میکند، بعد هم شیرینی میآورد. حاج آقا بدون تعارف میگویند که شیرینی نمیخورند و قند بر میدارند.
از شغل ماها سئوال میکنند. دایی میگفت که فرهنگی است و ما سه نفر هم که با هم یک کارگاه کوچک تراشکاری و قالب سازی داریم؛ یعنی من و برادرم و دامادمان.
در میان صحبت ها، آقای خامنهای وقتی مقداری از چای را میل میکنند، میپرسند که شما چای را با دارچین درست میکنید؟
فکر میکنم که خیلی بد شد، حتماً خوششان نمیآید. میگویم دوست ندارید؟ میگویند که شاید برایشان خوب نباشد و گرنه بدشان نمیآید. با خودم قرار میگذارم که اگر بار دیگر به خانه ما آمدند، حواسم باشد که چای را ساده درست کنیم و بعد به فکر خودم میخندم...
حاج آقا وقتی از ما پرسیدند درخواست یا مشکل خاصی دارید که ما بتوانیم کمک بکینم؛ به ایشان عرض کردیم مشکلی نداریم و فقط طول عمر شما را از خدا میخواهیم. حالا قبل از خداحافظی، ایشان یک بار دیگر از مشکلات ما سئوال میکنند. من با شرمندگی و خجالت، مشکل آژانس را به ایشان عرض میکنم. من و برادرم، آژانس اتومبیلی داریم که به خاطر مشکلاتی، در آستانه تعطیلی است! حاج آقا به یکی از همراهانشان میسپارند که مشکل را بررسی و مرتفع کنند. بعد هم هدیهای به مادرم میدهند، به عنوان یادگاری از این شب عید متفاوت و خداحافظی میکنند.
ما میمانیم و خاطرهای شیرین که بعد از یک ساعت، قبولش برای خودمان هم سخت است، چه برسد به مهمانها که اگر همین یادگاریِ حاج آقا نبود، باورشان نمیشد که یکی دو ساعت قبل، رهبر کشور در این خانه بوده اند».
منابع:
بوداغیانس، آرمان، گل مریم، تهران، نشر حیات با همکاری انتشارات سریر، ۱۳۸۵.
خبرگزاری ایرنا
خبرگزاری ایکنا
خبرگزاری تسنیم
شاه نطریان، نورهایر، جنگ تحمیلی هشت ساله و ارامنه ایران: خاطرات اسکندر اسکندریان، ترجمه گارون سارکسیان، تهران، بنیاد انتشاراتی خلیفهگری ارامنه تهران، ۱۳۹۲.
قاسمی فاخر، امیر، شهدای اقلیت دینی، تهران، انتشارات نظری، ۱۳۹۶.
مشرق نیوز
موسسه جهادی صهبا، مسیح در شب قدر، روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای ارمنی و آشوری از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۹۳، تهران، انتشارات صهبا، ۱۳۹۴.