گروه راهبرد «سدید»؛ حدیث منتظری*: این روزها بیش از هر زمان دیگری میتوانیم به موضوعی بیندیشیم که زندگی، مجال اندیشیدن به آن را برایمان فراهم نمیکرد؛ به مرگ.
اندیشیدن به این موضوع، ما را به چند طیف تقسیم میکند؛ نخست، انسانهایی که از فرط علاقهمندی به زندگی نمیتوانند به نبودن بیندیشند، دوم، انسانهایی که تعلقی به این جهان ندارند و آن را انتظار میکشند و سومین دسته، اکثریتی هستند که در میان این دو طیف قرار دارند. اکثر ما در میانه این دو طیفیم و تنها لحظاتی، موقعیتهایی پیش میآید که بدان میاندیشیم.
مرگ چهرهی آن طرف زندگیست که اکنون با ما رخ به رخ شده است. بیماریای که جهان را در بر گرفته، ترس از ابتلای خویش یا خویشان، ترس از دست دادن زندگی و مرگهایی که در اطرافمان میبینیم، همه به اضطرابمان اضافه میکند؛ گویی زندگی این روزهای ما پیوستگی عجیبی به بودن یا نبودن دارد.
زمان لازم بود تا متوجه این پیشامد بشویم و خودمان را در این اضطراب جهانی پیدا کنیم. در بهار امسال همه چیز به سکون و تعطیلی کشیده شده بود. حتی پرازدحامترین خیابانها بیتردد شده بود و ما در خانههایمان مانده بودیم.
رفته رفته به کارهایمان برگشتیم و متوجه شدیم زندگی در اوج غمانگیزترین حادثهها و ازدسترفتنها میتواند در جریان باشد. میدانستیم اجتماع -حتی اجتماع کوچک- میتواند مخاطره برانگیز باشد؛ اما ما چاره دیگری نداشتیم. زندگی، کار، تحصیل و ادامه زیست خانوادگی ما به اجتماع و جامعه وابسته بود.
ادارات، اصناف، فروشگاهها و ترددها را آغاز کردیم. گویی ازدحام و حضور جمعیت چهره پیش آمده مرگ را از ترس انداخته بود. اما حقیقت آن است که چهره مرگ با جمع و اجتماع تغییر نخواهد کرد.
ما در تجربه مرگ کاملا تنهاییم...
در این نوشتار قصد آن را داریم که به طریقی فلسفی این تنهایی در مرگآگاهی را اندکی بازگشاییم.
شاید بهتر است در همین ابتدا به این پرسش پاسخ بدهیم که اساساً چه نیازی به پرداختن به مرگ میتواند وجود داشته باشد؟
برای ورود به این موضوع به سراغ هایدگر میرویم. او در «هستی و زمان» در خصوص مرگ و اصالت بسیار سخن گفته است و این دو بحث را در پیوندی تنگاتنگ با هم قرار داده است.
او هرگز نخواسته است که فلسفهای در باب ستایش مرگ بپروراند بلکه فهم نظر هایدگر درباره مرگ کلیدی به فهم پروژه هستیشناسی بنیادین او درباره معنای هستی است.
هایدگر میگوید انسان تمایلی درونی و دیرینه دارد که ترسیمی کامل از زندگی خود بدست دهد؛ اما آگاهی به این مسئله که هر لحظه ممکن است دیگر نباشیم بر تمامی زندگی ما اثر میگذارد و آن را شکل میدهد. یک زندگی که در چشمانداز آن، اثری از مرگ نباشد، چیزی جز به تعویق انداختنهای بیپایان نخواهد بود، چرا که گمان میکنیم همواره فرصت خواهیم داشت تا طرحهای خود را دنبال کنیم. دازاین نمیتواند بدون مرگ تبیین کاملی از خود ارائه دهد و این بدان سبب است که مرگ هر لحظه از زندگی «دازاین» -بهمثابه وجود خاص انسانی- را تسخیر کرده است.
دومین دلیلی که باعث ورود هایدگر به مرگ میشود این است که مرگ به نحو کاملاً واضحی اصیل را از نااصیل متمایز میسازد. دازاینِ نااصیل که خود را در بینام و نشان بودن همگان از دست داده، این گمان را میپذیرد که در مرگش تنهاست و مرگ برای او یک اقدام مشترک و همگانی نیست.
مرگ، دازاین را فرد میکند و بدین ترتیب به نوع خاصی از آزادی میرسد، در ادامه در خصوص این مسائل بیشتر توضیح داده خواهد شد.
دازاین خود را چگونه مییابد؟
از نظر هایدگر برای آنکه بتوانیم دازاین را بشناسیم راهی نداریم جز اینکه ساختارهای اگزیستانسیال او را مورد واشکافی قرار بدهیم یعنی بر مبنای در-عالم-بودن او. هر دازاین از آغاز، خود را در عالمی مییابد که به وسیله او تعیین نشده است. برای هایدگر، دازاین، بنیادی ندارد و این بیبنیادی، همین آزادی دازاین است. آزاد بودن از هرگونه بنیادی همچون لوگوس.
در نظرگاه هایدگر، او (دازاین) به جهانی پرتاب شده است که هیچ بنیادی برای آن نیست؛ هستی او یک زمانبندی میان تولد و مرگ است؛ یک هستی موقتی.
هیچ ایده قطعی و یقینی برای سپری کردن این هستی موقتی نیست؛ بلکه او در طرحاندازیهایش به سوی آنچه میخواهد بشود و یا باشد وجود دارد. او انبوهی از امکانات است، او خود را به سوی امکاناتی که طرح میافکند، میبرد. بودن در جهان، امکان دازاین است که میتواند براساس آن به سمت طرحهای متفاوت از بودن پیش برود. او میتواند موسیقی دان، روزنامه نگار، نقاش، و... یا هر چه میخواهد باشد. جهان انبوهی از امکانات را به روی دازاین گشوده است، اما مرگ، پایان در-جهان-بودن و پایان امکانهای اوست.
در این موقعیت ما مجبوریم برای خودمان بفهمیم که چگونه باید زندگی کنیم؟ و این مستلزم آن است که جهان را به شیوه خویش کشف کنیم.
یک پاسخ معمولی به این وضعیت این است: اینکه پرتاب شده به این جهانیم و پایانی جز مرگ نداریم، سبب میشود مسئولیت هستیمان را بپذیریم و این میتواند اضطرابانگیز باشد.
در اینجاست که چهره مرگ از نگاه فیلسوف نقشی معنادار دارد.
اضطرابی که مرگ برایمان ایجاد میکند یک وضعیت دو وجهی را بدنبال دارد: یا سبب میشود ما از هستی خود بگریزیم و در امور موجود در عالم پناه بگیریم و یا سبب میشود از این امور جدا بشویم و دازاین ناب و عالم خودمان بر ما عیان شود.
دازاین بر مبنای برخوردی که با این حقیقت در زندگیاش دارد هستیاش را اصیل یا نااصیل میکند. اما وجود اصیل چه نسبتی با مرگ دارد؟!
وجود اصیل به مرگ به عنوان یک نوع طریقهی بودن نگاه میکند؛ بنابراین، مرگ برای او یک حادثه نیست، یک امکان وجودی است.
مرگ، گاهی به این طریق بهترین امکان خودش را در جلوی چشمان ما میگشاید. امکاناتی که در آن ناگهان صدای دیگران خاموش میشود و دازاین با سکوت محض مواجه میشود؛ زیرا دازاین در مییابد که مرگ را نمیتوان با دیگری شریک شد.
ما مرگ را از کجا میشناسیم؟!
ما مرگ را از مردن دیگران میشناسیم و مردن آنها را به خود تسری میدهیم، البته این که ما از طریق مرگِ دیگران به مرگآگاهی میرسیم، یک آگاهی بیرونی است و نه یک آگاهی درونی و شخصی از مرگ.
ما ممکن است در تجربه نبود دیگران مغموم شویم؛ و از بسیاری از کسان، چیزها و علاقهمندیهایمان فاصله بگیریم، مرگ دیگران ما را در کشمکش زندگی هر روزینه متوقف میکند؛ اما این توقف، سریع فراموششونده است؛ به همین دلیل هایدگر میگوید مرگ، یک امکان خصوصی است که فقط خود فرد آن را تجربه میکند، امکانی اختصاصی و البته نامرتبط با دیگران.
بدیهی است پدیدهای میتواند در ما تاثیری بزرگ داشته باشد که درونی باشد و نه امری عارضی. مرگ تنها امکانی است که عارضی نیست و درست به همین جهت است که ریشه در هویتبخشی به آدمی دارد.
دازاین در مورد مرگ دیگری، شاهدی غیرفعال است. او نمیتواند در مورد تمامیت زندگی دیگری خبری داشته باشد، حتی اگر آن دیگری مرده باشد؛ چراکه دازاین به جای او زندگی نکرده و به جای او نمرده است.
ممکن است تصور کنیم که میتوانیم وجودمان را به نحو قیاسی با مشاهدهٔ مرگِ دیگران و به کار بستن آن چه آموختهایم در مورد خودمان، کلیت ببخشیم؛ ولی این قیاس در سر بزنگاه ما را ناامید میکند. به تعبیر واضحتر، مرگآگاهی این امکان را به دازاین میدهد تا پایان زندگی خود را ببیند، این نوع نگاه از آغاز تا پایان زندگیِ دازاین گویی او را به کلیتی در مورد زندگی خود میرساند؛ منظور این است که مرگ دیگران ما را به کلیت نمیرساند حتی مرگ خودمان هم ما را به کلیت نمیرساند؛ چرا که اساساً دیگر نیستیم تا کلیت را در بیابیم.
مرگِ فرد دیگر همیشه در حکم پایان جهان آن فرد است نه ما؛ این مرگ در میان جهان آنها روی میدهد نه ما؛ به همین دلیل است که هایدگر ادعا میکند که مرگ در هر حالتی یک موضوع شخصی است و هیچ کس نمیتواند از طرف ما بمیرد و یا به هنگام مرگمان با ما بیاید؛ ما همه به مرگ خویش میمیریم. مرگ، زندگی هر دازاین را تکمیل میکند، ولی هیچ دازاینی امکان تجربه این تکمیل را ندارد این جمله بیان پیچیده این واقعیت است که ما نمیتوانیم مرگ خودمان را تجربه کنیم.
معنای اصالتی که مرگآگاهی، دازاین را به آن فرامیخواند مجالی است برای برون آمدن از گمگشتگی در دیگران و پذیرفتن مسئولیت اساسی و بنیادی خود در جهانی که در آن پرتاب شدهایم و همچنین طرحاندازیهایی که به واسطه امکانات خود انجام میدهیم؛ دازاین در این اصالت درمییابد که هر کس مرگ خاص خود را دارد و این باعث میشود دازاین بر تصمیمات زندگیش حاکم شود و بر مبنای ارزشهای خود زندگی کند.
نتیجه آنکه دازاین نه از تمامیت خودش خبر دارد و نه از تمامیت دیگری؛ پس مسئله واقعی تحلیل مرگ چیست؟ در یک کلام: مواجه با نیستی، مرگ برای هایدگر به معنای هیچی است. به تعبیر دیگر، همانطور که دازاین یعنی بودن-در-جهان، مرگِ دازاین یعنی دیگر نبودن در جهان؛ پس وقتی دازاین میمیرد، با عدم روبهرو میشود، هستی برای او در-جهان-بودگی است، برخلاف فلسفههای شرقی که به عالمی فراسوی مرگ معتقد هستند. همین هیچی مطلق است که به دازاین این بصیرت را میدهد که «زندگی تمامشونده است»، که زندگی لاجرم نیستی و هیچی است. این بینش نتیجه ملازمی هم دارد که اگر هدف زندگی هیچی است؛ پس زندگی، هدف خودش است: یعنی آزادی.
اما پروژه هستیشناسی هایدگر تا تحلیل مرگ پیش میرود، اما تمام نمیشود. او با طرح نیستی به سراغ هستی میرود، او برای فهم هستی، نیستی را به میان میکشد و میگوید اگر نیستی نباشد، هستی هم مطرح نخواهد بود.
اما با این وجود، ما چگونه در میان هستها، نیستی را مییابیم؟
چگونه چیزی که نیست و نیستی میکند یا به تعبیر خود هایدگر «میهیچد»، خود را به دازاین مینماید؟
هایدگر میگوید، اضطراب و نگرانی، تجربه نیستی است. اضطراب انسان به دلیل زمانمندی و حیث زمانی اوست؛ زمانمندی تولد تا مرگ.
اضطراب، تجربه و حالی بنیادین است که باعث میشود ما نیستی را تجربه کنیم و دیگر جهان را خانه و کاشانه خویش نیابیم. در این وضعیت همه چیزهای جهان از پیش چشمهای ما غایب میشوند و جهان ناموجود میشود.
مواجهه با مرگ راهی است که دازاین را با نیستی مواجهه میکند و از طریق پرداختن به این نیستی است که دازاین میتواند به هستی راه یابد.
ایده اصلی او امکان همزیستی مرگ و زندگی است. هایدگر نمیخواهد که ما دستهایمان را برهم بگذاریم و انتظار پایان را بکشیم؛ چنین دیدگاهی یأسآور است. او به ما توصیه میکند که بهواسطه ارتباط خود با چیزها و دیگر مردم، اجازه دهیم تا در روشنایی و حقیقت، مرگ نمایان شود.
وقتی ما زندگیهایمان را به سوی مرگ جهت میدهیم، اگزیستانسمان را بیرون کشیده، خود را خارج از همگان مییابیم؛ زیرا درمییابیم که آداب و رسوم یا هنجارهای مشترک در نهایت برای ما مؤثر نخواهد شد. در یک کلام، مرگ، دازاین را در اصالت خودش به عنوان یک فرد مطالبه میکند.
مرگآگاهی به رویمان میآورد که ما در محدودیت و با محدودیت زندگی میکنیم چرا که وجودمان یک هستی موقتی است که ریشه در مرگ دارد. ما برای به سرانجام رساندن طرحهایمان اهتمام داریم، اما توام با این نگرانی که مبادا حضور نهاییترین امکان -یعنی مرگ- اجازه تحقق طرحهایمان را ندهد.
این درک که زندگی ما، مرگ ما است نشان میدهد که نمیتوان زندگی را به عنوان عملی غایتشناسانه فهمید که به چه چیزی میانجامد و چه هدفی دارد؟ بلکه هدف زندگی، خود زندگی است. زندگی کردن این بینش از آینده را میگشاید که دازاین، خود را به عنوان آزادی میفهمد، این بینش با فراافکنی امکانات آینده بر مرگ، به عمل میآید؛ پس علیرغم تمام این شرایط، میتوان گفت: درود بر زندگی.
*کارشناس فلسفه
منابع
-خاتمی، محمود. جهان در اندیشه هایدگر. موسسه فرهنگی و اندیشه معاصر. ۱۳۸۷.
-لوکنر، آندرئاس. در آمدی به وجود و زمان، ترجمه احمدعلی حیدری. نشر علمی. ۱۳۹۴.
-مککواری، جان. مارتین هایدگر. ترجمه محمدسعید حنایی کاشانی. هرمس. ۱۳۹۳.
/انتهای پیام/