گفت‌وگو با نویسنده کتاب «زیر سقف دنیا»؛
محمد طلوعی می گوید: تهران شهری است که به من همه‌چیز داده و رویاهایم را محقق کرده. تهران شهر جاه‌طلبی است، با آدم‌های آرزوپرور، که زیاد تلاش می‌کنند و نتیجه‌اش این است که اگر بخواهی هرکاره‌ای باشی در ایران آخرش باید به تهران وصل شوی.
به گزارش «سدید»؛ بسیاری از ما در شهری به دنیا می‌آییم و در همان شهر می‌میریم. دنیای‌مان خلاصه می‌شود در روزمرگی‌هایی که در همان شهر ساخته‌ایم. آدم‌های‌مان، آشنا‌هایی نزدیک‌اند و زبان‌مان همانی است که اولین کلمات را در یک سالگی با آن بیان کردیم. بسیاری ما ساکنیم، گاه فرصت و شرایط سفر نداشته‌ایم، گاه انگیزه‌اش را و در بسیاری مواقع دلیلش را. اما در همین سکون جا‌های زیادی را دیده‌ایم، به سرزمین‌های دور و نزدیک رفته‌ایم و آوا‌های زبان‌های مختلف را تشخیص می‌دهیم. ما با کتاب‌ها سفر می‌کنیم، با فیلم‌ها، با داستان‌ها و روایت‌ها. «محمد طلوعی» نویسنده‌ای است که بسیار سفر کرده، از رشت به تهران رفته و از تهران به استامبول. به دمشق روز‌های جنگ سر زده و در پاریسِ رویایی دنبال کافه‌ای دنج گشته. دنیا را دیده، شهر‌ها و آدم‌ها را هم همینطور. پیش‌تر کتابی نوشته بود به نام «هفت گنبد» از هفت داستان که در هفت کشور اتفاق می‌افتاد. این روزها، اما با کتاب جدیدش که این بار داستان هم نیست، به ۱۰ شهر سر زده و زیر سقف دنیا زندگی کرده. در این مجال «محمد طلوعی» در گفتگویی از کتاب «زیر سقف دنیا» و تلاشی می‌گوید که برای درک شهر‌های مختلف دارد.

ایده کتاب «زیر سقف دنیا» چگونه شکل گرفت؟
قرارم با خودم این بود که ناداستان‌هایی درباره بعضی شهر‌هایی که دیده‌ام بنویسم، تعدادشان زیاد بود، اما واقعا بعضی شهر‌ها را نمی‌شناختم، با این‌که در بعضی از آن‌ها کار و زندگی کرده بودم یا در بعضی از آن‌ها دوستان صمیمی داشتم که شهر را نشانم داده بودند، اما واقعا فکر می‌کردم نمی‌شناسم‌شان. دنبال چیزی می‌گشتم که این شهر‌ها را به هم وصل می‌کند و نظم می‌دهد، اما آخرش فکرکردم شهری را می‌شناسم که در آن آشپزی کرده‌ام، شهری که رفته‌ام توی بازار و قصابی و نانوایی‌اش. فکر می‌کردم شهری که در آن خوراک پخته‌ام مال است، اینطور شد که زیر سقف دنیا به هم وصل شد، تبدیل شد به شهر‌هایی که انگار مال من هستند.

از میان شهر‌هایی که درباره‌شان نوشته‌اید، کدام یک راحت‌تر و کدام سخت‌تر نوشته شد؟
شهر راحت و سخت وجود ندارد، بعضی شهر‌ها مال آدم می‌شوند بعضی نه. مثلا مادرید هیچ‌وقت شهر من نشد یا زاگرب. احساس هم‌جوشی با آن‌ها نداشتم، اما گاهی یک شهر کوچک یا یک ده، مسکن آدم می‌شود، احساس می‌کنی این خیابان مال توست و تو می‌شناسی‌اش.

شهر محبوب‌تان در میان شهر‌های این کتاب کدام است؟
شهر محبوبم بیروت است، شهری است که همیشه دلم برایش تنگ می‌شود. شهری که انگار خلاصه تاریخ و تمدن بشری است و کانون همه رنگ‌هایی که دنیا را می‌سازد. بیروت صدای خودش را دارد، توی خیابان‌هایش که راه می‌روی انگار روی ابرهایی.

کمی از نقش شهر رشت بگویید که کتاب را با آن شروع و تمام کردید. به‌عنوان خواننده حس کردم هر جایی که رفته‌اید گویی کمی از رشت را هم با خود برده‌اید.
رشت را که همه‌جا با خودم می‌برم، رشت بیشتر از مکان برای من زمان است. زمان رهایی و آموختن و شکل گرفتن. رشت برای من همه آن‌چیزی است که یک شهر باید داشته باشد و آن فضای آزادی و آزاداندیشی است. رشت به من یادداد چطور نظر خودم را داشته باشم، در نظرات اکثریت مستهیل نشوم و هرچیزی همه‌قبول دارند الزاما مقبول من نباشد. این رشت را توی قلبم همه‌جا نگه می‌دارم حتی همین امروز که سال‌های زندگی‌کردنم در تهران طولانی‌تر از سال‌های زندگی‌ام در رشت است؛ و تهران که بیشترین صفحات کتاب را به خود اختصاص داده است. تهران چه جایگاهی در نوشته‌های شما دارد؟

تهران شهری است که به من همه‌چیز داده و رویاهایم را محقق کرده. تهران شهر جاه‌طلبی است، با آدم‌های آرزوپرور، که زیاد تلاش می‌کنند و نتیجه‌اش این است که اگر بخواهی هرکاره‌ای باشی در ایران آخرش باید به تهران وصل شوی. اینکه این شهر اینقدر تمرکز دارد را می‌شود نقد کرد، اما این خصیصه تهران است و خیلی سخت عوض بشود.


تهران برای من آنجا بوده که آخرش مقیم شدم، بعد از تهران شهر‌های زیادی را دیدم و در آن‌ها اقامت کردم، اما همیشه و همه‌جا دلم برای تهران تنگ شده و برگشته‌ام، تهران را دوست دارم شاید، چون با من مهربان بوده و من سعی کرده‌ام این دین را ادا کنم. جایزه داستان تهران که چهار دوره دبیرش بودم را جوری ادای دین به این شهر می‌دانم و داستان‌ها و رمان‌هایی که در اتمسفر این شهر نوشته‌ام.

در دو مجموعه «هفت گنبد» و «زیر سقف دنیا» که در آن‌ها جغرافیا مدام تغییر می‌کند، دو کشور تکرار می‌شوند؛ اولی لبنان و بیروت محبوب شماست و دیگری سوریه. دمشق چقدر در نوشته‌های شما سهم دارد؟
مسیر نوشتن این داستان‌ها و ناداستان‌ها برای خودم هم روشن نیست، یعنی اینطور نیست که به یک شهر می‌روم و بعد تصمیم می‌گیرم که درباره‌اش بنویسم. معمولا یک چیزی در آن شهر برایم مهم می‌شود، مثلا در دمشق سرعت زندگی آدم‌ها برایم دیوانه‌وار بود، یعنی فهمیدم در یک شهر جنگی همه عجله دارند. بعد این نکته را سعی می‌کنم بست بدهم، این سرعت را در بقیه چیز‌ها هم پیدا کنم و آخرش به یک مواد خامی می‌رسم که داستانم را می‌سازد یا ناداستانم را. دمشق را در عجیب‌ترین روزهایش دیده بودم و به‌خاطر همین فکر می‌کردم حق دارم این تصویر را در داستان و هم ناداستان نشان همه بدهم، این تصویر که آنقدر کج و کوژ در رسانه‌های بصری نشان‌مان داده بودند که فکر می‌کردیم همه جزئیاتش را می‌شناسیم.

برای من خواننده اینطور به نظر می‌رسد که هر‌چه جغرافیا دورتر می‌شود، روایت‌ها هم کوتاه‌تر می‌گردد. کم شدن تعداد صفحات کتاب در این شهر‌ها نیز همین را می‌گوید. آیا ارتباطی بین مدت زمان سکونت در یک شهر و حجم روایت‌های آن شهر وجود دارد؟
خیلی به مدت اقامت ربط نداشت، مثلا در ساروونو خیلی بیشتر از دمشق اقامت داشتم. این تفاوت خاورمیانه با اروپاست. هرچه از خاورمیانه دور شوید زندگی ساکن‌تر می‌شود. مهم‌ترین اتفاقی که مثلا در ساروونو افتاده بود این بود که یک دکتری با همکاری پرستارها، پیرمرد‌ها و پیرزن‌های بستری را می‌کشت. این خبر قرن ساروونو بود. یک سال قبل از این ماجرا با دوست ایتالیایی‌ام در شهر راه می‌رفتیم و بهش گفتم این شهر رازی توی خودش دارد، چیزی شبیه قتل‌های سریالی که مخفی شده، عین همین کلمات روی زبانم آمد. سال بعد که خبر قتل را گفتند دوستم زنگ زد و گفت آن راز برملا شده. خوشحال بودم که شهر را می‌شناسم، اما از طرفی هم این مهم‌ترین خبر این شهر بود از وقتی در رمان «صومعه پارم» استاندال سر و کله‌اش پیدا شده. درواقع وقتی در اروپا هستید انگار همه‌چیز روی دور کند می‌چرخد، حتی در شهری مثل پاریس. این که آنجا‌ها کم‌صفحه‌تر است بابت این است که از بلوای خاورمیانه دور است.

با این کتاب می‌توانیم به ۱۰ شهر سفر کنیم، به دیار‌های مختلف. جایگاه شهر و جغرافیا در نوشته‌های شما کجاست و چقدر به نوشته‌های‌تان جهت می‌دهد؟
شاید بیشتر از جغرافیا برایم تاریخ مهم باشد، در خاورمیانه این تاریخ مشترک همزیستی و در اروپا تاریخ تقابل و آموختن. چیز‌های مشترک سر ذوقم می‌آورد و افتراق‌ها به فکر می‌اندازدم که چرا وجود دارند. بیشتر از سفر و تفرج برای من دیدن و اقامت مهم است. در یک آهستگی‌ای سعی می‌کنم شهر‌ها را درک کنم، در سکون و روزمرگی. شاید بیشتر از هرچیزی نفوذ به لایه‌های زیرتر هرشهری برایم مهم است، خرده فرهنگ‌ها و فرهنگ‌های به حاشیه رفته. دوست دارم با دانشجو‌ها حرف بزنم و دانشگاه‌های هر شهر را ببینم، دوست دارم بروم ورزشگاه، دوست دارم سوار اتوبوس و مترو بشوم و کافه‌های آخر هفته‌شان را کشف کنم. دوست دارم مطمئن شوم به‌عنوان آدمی‌زاد چقدر در همه دنیا عین هم زندگی می‌کنیم و چقدر چیز‌های مشترک داریم.

جایی گفته بودید این کتاب شخصی‌ترین اثر شماست. فکر می‌کنید این شخصی شدن آیا موجب همراهی بیشتر خواننده نیز می‌گردد؟ به طور کلی آیا جستارنویسی می‌تواند خوانندگان گا‌ها بی‌حوصله این روز‌ها را به سمت خواندن کتاب بکشاند؟
ناداستان خواننده زیاد داشته، همیشه. خواننده ایرانی اگر اسمش را نمی‌دانسته، می‌خوانده‌اش. سینوهه و خواجه تاجدار و دزیره و سیرت حضرت رسول؟ ص؟، خانه به خانه می‌شدند و از نسلی به نسلی یادگار می‌رسید، اما شاید مهم‌تر این بود که هر تازه نویسنده‌ای آخرش می‌رسید به بهت و حیرت از خواندن «سنگی بر گوری» جلال. ناداستان همیشه شکل مردم‌وار ادبیات ما بوده حتی اگر اسمش را نمی‌دانستیم. ناداستان فارسی خواننده‌های خودش را دارد فقط کافی‌است به چشم بیاید.
 
انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha