تأملی بر مفاهیم هدف و استراتژی در سیاست‌گذاری فرهنگی؛
عدم درک تفاوت‌های میان هدف و استراتژی سبب می‌شود که در اجرای سیاست‌های فرهنگی بر عامل جبر یا زور پافشاری شود و این تصور به وجود آید که می‌توان با اعمال فشار، اهداف را تحقق بخشید. در چنین نگاهی هدف در عمل به همان استراتژی تبدیل می‌شود و گفته می‌شود که ما می‌خواهیم فلان موضوع تحقق پیدا کند، پس فلان موضوع باید تحقق پیدا کند.
گروه راهبرد «سدید»؛ در علم مدیریت بین سه مقوله «هدف»، «استراتژی» و «تاکتیک» تفاوت‌های بنیادین وجود دارد و یکی از نکات مهم برای هر مدیر یا سیاستگذار تشخیص تمایز بین این سه مقوله است. مدیران، تصمیم سازان و تصمیم گیران در عرصه سیاست گذاری فرهنگی نیز باید به این سه مقوله و تفاوت‌های ماهوی ان‌ها توجه داشته باشند. البته کلمه «تاکتیک» معمولا بار روانی خاص خود را به ذهن متبادر می‌کند؛ مفهومی که بیشتر برای جنگ‌های سخت به کار می‌رود و اگرچه تعمیم آن به عرصه مدیریت در حوزه‌هایی مانند بازاریابی ممکن است مشکل چندانی را به وجود نیاورد، اما به کارگیری آن در عرصه فرهنگ ممکن است به سوء فهم از واژه‌ها و تعاریف منجر شود. به همین خاطر در این نوشته تنها به دو مفهوم «هدف» و «استراتژی» پرداخته می‌شود و پرداختن به معادلی درست برای کلمه تاکتیک خود بحث مفصلی است که مجال دیگری را می‌طلبد. مسئله اصلی این نوشتار آن است که اولا هدف و استراتژی چه تفاوت مفهومی با یکدیگر دارند و ثانیا این تفاوت‌ها در عرصه سیاست گذاری فرهنگی چگونه باید مورد توجه قرار گیرند؟


 
مفهوم هدف و استراتژی

تعریف هدف بسیار ساده است؛ نقطه، موقعیت یا وضعیتی مطلوب که هدف گذار قصد دارد به آن دست پیدا کند. اهداف بسته به موضوع مورد هدف گذاری به شیوه‌های متفاوتی می‌توانند تعریف شوند؛ در برخی زمینه‌ها می‌توان هدف مشخصی را تعیین کرد و به آن دست پیدا نمود. اما برای بعضی زمینه‌های دیگر ممکن است به طور نسبی هدف تعیین شود. برای نمونه اهدافی که ناظر به تحقق یک اقدام باشند، تعین بیشتری دارند و به راحتی قابل سنجش هستند؛ زیرا یا اقدامی انجام شده و یا خیر. اما برخی دیگر از اهداف که در نسبت با نیل به موقعیت یا وضعیتی تعیین می‌شوند، ممکن است امکان سنجش را به سادگی نداشته باشند و سازوکار‌های پیچیده تری برای سنجش میزان تحقق آن‌ها نیاز باشد. همچنین برخی اهداف حالت به صورت منفرد تعریف می‌شوند که خود موضوعیت مستقل دارند و برخی دیگر، تحقق‌شان در راستای تحقق اهداف دیگری است و به عبارتی، سلسله مراتبی هستند. برای استراتژی تعاریف متعددی ارائه شده است، اما به طور کلی استراتژی که در ترجمه فارسی آن گاه از کلمه راهبرد نیز استفاده می‌شود، به معنای انتخاب مسیر و ابزار درست برای رسیدن به اهداف است. این تعریف با توجه به این موضوع ارائه شده که گاه برای رسیدن به یک هدف معین، مسیر‌های متفاوتی ممکن است وجود داشته باشد، اما طبیعی است که مدیران باید پس از مطالعه این مسیر‌های مختلف، در نسبت با میزان منابعی که در اختیار دارند، بهترین مسیر را برگزینند. البته در عرصه سیاست گذاری استفاده از کلمه «شیوه» به جای مسیر می‌تواند دقیق‌تر باشد؛ بنابراین استراتژی‌ها شیوه‌های کلی یا چگونگی تحقق اهداف هستند که البته هر استراتژی معین، اقتضائات خاص خود را دارد.



تفاوت‌های هدف و استراتژی

همان طور که اشاره شد، استراتژی‌ها در حقیقت شیوه تحقق اهداف هستند و مسیر رسیدن به آن‌ها را ترسیم می‌کنند. اما این دو مقوله مجزا از هم، گاه توسط برخی از مدیران و سیاستگذاران به اشتباه گرفته می‌شوند و گاه نیز تصور می‌شود که یکی هستند و تفاوتی بین آن‌ها ننیست. این اشتباه باعث می‌شود تا سیاستگذاران بدون توجه به لوازم و زمینه‌های نیل به اهداف، صرفا بخواهند به یکباره و یا از آشکارترین راه ممکن به اهداف دست پیدا کنند. گاه نیز خود هدف به عنوان استراتژی تعریف می‌شود؛ برای مثال فرض می‌کنیم که بنابر سیاستی قرار باشد بخشی از اعضای جامعه که با مطالعه سر و کاری ندارند، کتابخوان شوند؛ مدیری که تفاوت میان هدف و استراتژی را درک کرده باشد، به دنبال درک علل و زمینه‌های عدم کتابخوانی گروه مورد نظر است و سعی می‌کند با شناسایی موانع و برطرف کردن آن‌ها دست یابی به این هدف را تسهیل کند. اما مدیری که به تفاوت میان دو مقوله ذکر شده بی توجه بوده و یا از تمایزات آن‌ها آگاه نباشد، بدون توجه به زمینه‌ها و علل، تنها به هدف فکر می‌کند و به همین خاطر ساده‌ترین راه ممکن را بر می‌گزیند؛ برای مثال چنین مدیری ممکن است مشکل را تنها در نبود کتاب ببیند و تصور کند که با خرید کتاب برای آن گروه، می‌تواند آن‌ها را کتابخوان کند. هرچند که نبود کتاب ممکن است یکی از موانع کتابخوانی باشد، اما به هرحال روشن است که برای مواجهه درست با چنین مسئله‌ای نیاز به مطالعه زمینه‌ها و عوامل روانشناختی و اجتماعی نیز وجود دارد. در ادامه درباره تفاوت‌های هدف و استراتژی و تاثیرات آن‌ها بر سیاست گذاری فرهنگی بیشتر توضیح داده خواهد شد.



هدف و استراتژی در سیاست گذاری فرهنگی

از مثالی که در سطور بالا آورده شد، می‌توان نتیجه گرفت که درک تمایز‌ها میان هدف و استراتژی، ذهن سیاستگذار را به زمینه‌ها و علل معطوف می‌کند و باعث درکی همه جانبه از مسئله مورد نظر می‌شود؛ در حالی که ناآگاهی از این تمایزات و یا عدم درک دقیق از آن‌ها ذهن سیاست گذار را صرفا معطوف به ننتیجه می‌کند بی آن که به مقدمات و لوازم نیل به نتیجه توجهی داشته باشد. این موضوع به ویژه زمانی که مدیران فرهنگی درکی محدود از فرهنگ داشته باشند و صرفا به هرقیمتی بر تحقق نتایج پافشاری کنند، می‌تواند بسیار مخاطره آمیز و هزینه زا باشد. در ادامه به چند مورد از آسیب‌های ناشی از عدم درک تمایزات میان هدف و استراتژی اشاره خواهد شد.

عدم درک تفاوت‌های میان هدف و استراتژی سبب می‌شود که در اجرای سیاست‌های فرهنگی بر عامل جبر یا زور پافشاری شود و این تصور به وجود آید که می‌توان با اعمال فشار، اهداف را تحقق بخشید. در چنین نگاهی هدف در عمل به همان استراتژی تبدیل می‌شود و گفته می‌شود که ما می‌خواهیم فلان موضوع تحقق پیدا کند، پس فلان موضوع باید تحقق پیدا کند. چنین نگاهی به ویژه از سوی نهاد‌هایی که توان اعمال قدرت فیزیکی دارند، می‌تواند مخاطره آمیز باشد. زیرا این تصور را به وجود می‌آورد که قدرت یا اعمال اقتدار می‌تواند سیاست‌های فرهنگی را به پیش ببرد.

عدم تمایز بین هدف و استراتژی سبب می‌شود تا مدیران به جای آن که یک مسئله کلان‌تر را به نظامی از ریز مسئله‌ها تبدیل کرده و نسبت به هرکدام از ریز مسئله‌ها سیاست‌هایی را تعریف کنند، تنها بر مسئله اصلی تمرکز کنند و بخواهند به عنوان سوال، پاسخی معین برای آن پیدا کنند. قائل شدن به تمایز و عدم تمایز در حقیقت حاکی از دو نگاه و دو روش مدیریتی است که یکی علمی و عمیق است و به شناسایی درست مسئله بیشتر از حل فوری مسئله اهمیت می‌دهد و دیگری سطحی و ظاهری است و تصور می‌کند که مسئله ساده و روشن است و حال باید سریعا برای حل آن اقدام نمود. مدیرانی که نتوانند تفاوت اهداف و استراتژی را از هم تشخیص دهند، درک درستی از چرایی وجود یک مسئله و زمینه‌های آن ندارند و به همین خاطر معمولا از هزینه‌های مادی و غیرمادی که به بار می‌آورند نیز آگاه نیستند. این دسته از مدیران معمولا اولین و کوتاه‌ترین مسیر را بهترین مسیر می‌دانند و بر این تصورند که هر اقدامی بتواند سیاستی را سریع‌تر به پیش ببرد، بهترین اقدام است؛ در حالی که اساسا سیاست‌های فرهنگی ماهیت متفاوتی با سیاست‌های اقتصادی و یا عمرانی دارند و پیش بردن برخی از آن‌ها گاه سال‌ها و حتی دهه‌ها زمان می‌برد.

زمانی که برای سیاست گذار فرهنگی «سرعت» به ارزش اصلی بدل شود، سیاست گذاری صرفا با دید کوتاه مدت و مقطعی صورت می‌گیرد و این امر، نقطه آغازی برای برداشتن گام‌های نادرست دیگر است؛ از آنجایی که سیاست‌های فرهنگی معمولا برای تحقق به زمان نسبتا زیادی نیاز دارند، پس از یک دوره زمانی کوتاه که مدیران از تحقق اهداف مورد نظر خود ناتوان مانده اند، اقدام به تدوین و وضع سیاست‌های جدید می‌کنند و تا زمانی که همان رویکرد سرعت محور و نتیجه محور غالب باشد، سیاست‌ها تحقق پیدا نخواهند کرد. اما نکته مهم آنجاست که نتیجه مواجهه نادرست با سیاست گذاری فرهنگی، تنها عدم تحقق نتایج نیست؛ بلکه به بار آمدن پیامد‌های نامطلوبی است که برخی از آن‌ها از نظر روانشناختی و اجتماعی می‌توانند حتی تا دهه‌ها امنیت روانی جامعه را مختل کنند. جامعه در نتیجه سیاست گذاری‌های متعدد و مقطعی و بعضا متضاد دچار نوعی احساس سردرگمی و به دنبال آن نوعی احساس بی هویتی خواهد شد و مطالعه و سیاست گذاری برای چنین جامعه‌ای به مراتب بسیار دشوارتر و پیچیده‌تر خواهد بود.

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha