«برچسب زدن» راهی برای سرکوب حرکت‌های عدالت‌خواهانه؛
حالا شما فرض کنید وقتی انسان‌هایی که روحیه و رفتاری سرکشانه دارند به عنوان افراد بیمار یا ناهنجار شناخته شوند و به همین دلیل روانه زندان یا بیمارستان‌ها شوند پس چه کسانی علیه وضع موجود نظرات خود را بیان کنند؟ چگونه افراد دیدگاه‌های مخالف خود در زمینه‌های سیاسی و فرهنگی را به گوش جامعه برسانند؟
گروه راهبرد «سدید»؛ «برچسب زدن» عموما راهی برای مقابله با کسانی است که علی رغم خواسته ما عمل می‌کنند. نافرمانی و اعتراض علیه وضع موجود همیشه مخالفانی داشته است و این مخالفان از حربه‌های گوناگون برای سرکوب معترضان استفاده کرده‌اند. یکی از این راه‌ها برچسب زدن و بیمار دانستن این افراد است. تقریبا می‌توان گفت روان شناسان نقش پررنگی در این زمینه دارند. آیا برچسب زدن به افرادی که خواسته‌ها و رفتار‌های خلاف عرف دارند راهی برای سرکوب حرکت‌های عدالت خواهانه نیست؟ کری آرنولدس (Carrie Arnoldis) پژوهشگر علم و مردم شناسی در این یادداشت با مروری بر تاریخ سیاسی اجتماعی و تلاقی آن با روان پزشکی به دنبال کشف پاسخ این پرسش است که چرا بسیاری سعی می‌کنند کسانی که اعتراض می‌کنند را افرادی بیمار و ناسازگار نشان دهند؟ یادداشتی که می‌خوانید، اولین بار در مجله اینترنتی AEON منتشر شده است.

هالی که مدتی است در بیمارستان بستری بود در مقابل دستورات پزشکی مقاومت می‌کرد. این کار او باعث شده بود تا پرستار قوانین را به او گوشزد کند که یا باید وعده‌های غذایی که برایش آماده می‌شود را تمام و کمال بخورد و یا باید از دارو‌های مکمل استفاده کند. اما هالی استدلالش این بود که من می‌ترسم بیشتر از مقداری که در خانه غذا میخوردم غذا بخورم. نکته مهم این داستان این جاست که سیستم و پرستار این حرف هالی را به پای ترس او نگذاشتند بلکه رفتار او را نوعی نافرمانی و سرپیچی از قوانین تلقی کردند و با گزارش پرستار بخش او را به بخش روان پزشکی منتقل کردند. در اتاقی که دست و پایش به تخت بسته شده بود و دائما دارو‌های مخدر و آرام بخش به او تزریق می‌کردند. این ماجرا برای ۵ روز ادامه پیدا کرد تا وقتی که هالی رضایت داد برای دو روز متوالی همانطور که بیمارستان مد نظرش است غذا بخورد. بعد از دو روز هالی از آن بخش و اتاق مرخص شد، اما تاثیرات شدیدا منفی رفتار‌های کارکنان بر روی سلامت روان او همچنان باقی ماند. اگر بخواهیم منطقی با ماجرا نگاه کنیم مسئله اصلی این بود که هالی حق مشارکت فعال در طول درمان را برای خودش امری طبیعی و لازم می‌دانست و به همین دلیل حق نافرمانی در برابر بخشی از روند درمان را جزو حقوق طبیعی خود تلقی می‌کرد. در طول مدت درمان هالی این رفتار‌ها تکرار شد تا اینکه عموم کارکنان بیمارستان او را با عنوان بیمار سرکش می‌شناختند. البته این عنوان خیلی هم بی ربط با ظاهر و حتی سابقه رفتار‌های اجتماعی او نبود. زیرا بالاخره ظاهر او با سوراخ‌های متعدد روی گوش و بینی و خالکوبی‌های زیاد بر روی بدن خیلی طبیعی به نظر نمی‌آمد و شکایت او از دبیرستانش به دلیل نقض قوانین اجتماعی نیز نشان دهنده شخصیت عاصی او می‌توانست باشد. اما هالی معتقد بود مشکل اصلی رفتار‌های او نیست بلکه مشکل این جاست که مردم عموما فقط نافرمانی‌های او را می‌بینند.

درست است که افرادی با اختلالات روانی، عموما چالش برانگیز هستند و به همین دلیل در طول درمان لازم است تا دارو‌هایی خاص که تاثیراتی بر فرآیند‌های مغزی آن‌ها می‌گذارد مصرف کنند. اما نکته مهم اینجاست که متاسفانه هر وقت این بیماران به روند درمانی خود اعتراض می‌کنند حتی اگر این اعتراض درست و حق هم باشد به شدت با آن‌ها برخورد شده و سریعا با پدیده برچسب خوردن مواجه می‌شوند. انگار جامعه، این بیماران را به دلیل شرایطی که دارند گزینه‌های مناسبی برای حذف از اجتماع می‌داند. این شرایط با همکاری پزشکان و روانشناسان که عموما سرپیچی را نوعی بیماری نام گذاری می‌کنند تشدید می‌شود.

حالا شما فرض کنید وقتی انسان‌هایی که روحیه و رفتاری سرکشانه دارند به عنوان افراد بیمار یا ناهنجار شناخته شوند و به همین دلیل روانه زندان یا بیمارستان‌ها شوند پس چه کسانی علیه وضع موجود نظرات خود را بیان کنند؟ چگونه افراد دیدگاه‌های مخالف خود در زمینه‌های سیاسی و فرهنگی را به گوش جامعه برسانند؟

در این صورت کسی دیگر به تیراندازی‌های نژادپرستانه در بالتیمور اعتراض نخواهد کرد و خشونت علیه سیاه پوستان همچنان ادامه خواهد یافت. یا قربانیان تجاوز جنسی به دلیل انگ‌هایی که به آن‌ها زده می‌شود علیه تجاوز اعتراض نخواهند کرد و فرهنگ تجاوز به نوعی نهادینه خواهد شد. سرکشی و اعتراض علیه وضع موجود باعث می‌شود با نگاهی نقادانه فرهنگ روزمره خود و جامعه مان را مورد بررسی قرار دهیم، اما همین ویژگی مثبت به راحتی توسط روان پزشکان به عنوان یک اختلال روانی معرفی می‌شود.

خوب است یادآوری کنیم که بدون مبارزه علیه بخش‌های نامناسب و نامعقول فرهنگ، اساسا چیزی به اسم فرهنگ غرب امروز وجود نداشت. برای مثال مسیحیان اولیه از پذیرفتن قوانین جامعه خودشان سرپیچی کردند تا بتوانند طبق دین جدید به مناسک و اعمال عبادی خود بپردازند. آن‌ها در این مسیر رنج‌های زیادی متحمل شدند و حتی تعداد زیادی در این راه کشته شدند. در روسیه و اروپا و ایالات متحده برده‌ها علیه قوانین برده داری اعتراض کردند و با نافرمانی و سرکشی از تبعیت دستورات اربابان خود توانستند برده داری را از میان بردارند. حق رای زنان و بسیاری از حقوقی که امروز در غرب به رسمیت شناخته می‌شود و برای ما امری طبیعی جلوه می‌کند در حقیقت محصول اقدامات جسورانه و سرکشی علیه قوانین موجود آن دوران بوده است. امروز نیز کنش‌هایی مانند جنبش وال استریت یا اعتراض علیه نابرابری درآمد، در زمره اقدامات سرکشانه به حساب می‌آیند که البته همه ما به مفید بودن آن‌ها معترف هستیم.

این اعمال اعتراضی و نافرمانی‌ها می‌تواند فردی و در مقیاس کوچک باشد مانند کاری که هالی در بیمارستان کرد یا توسط جمع‌های کم یا زیاد شکلی اجتماعی‌تر به خود بگیرد مانند اعتراض دانشجویان دانشگاه کلمبیا به تجاوز جنسی در دانشگاه و خوابیدن در سالن اصلی دانشگاه.

با این حال نافرمانی و سرکشی عموما به عنوان یک اختلال شناخته می‌شود و روان شناسان در این خصوص نقش پررنگی داشته اند. نانسی پاتر استاد فلسفه در دانشگاه لوئیزویل کنتاکی به دلیل اهمیت این موضوع به بررسی بیشتر در این زمینه پرداخت و متوجه شد که روان شناسان مانند همه ما یکسری کلیشه‌های ذهنی دارند. این کلیشه‌ها به این معنی است که طرف مقابل را بیمار می‌پندارند به همین دلیل به محض مواجه شدن با مراجع، با پیش فرض گرفتن همان کلیشه‌ها به آنالیز فرد می‌پردازند و اگر نشانه‌هایی از رفتار‌هایی خاص در او ببینند سریع به واسطه کلیشه‌های ذهنی عمل کرده و به دنبال نشانه‌های مشخص اختلال در او می‌گردند. به همین ترتیب آن‌ها حتی افراد معمولی و سالم را نیز ممکن است در زمره انسان‌های دارای اختلال‌های روانی تشخیص دهند.

اگر بخواهیم به پیشینه تاریخی- سیاسی این نگاه مروری داشته باشیم شاید بهترین نمونه تاریخی در شوروی قابل رصد باشد. در آن دوران مخالفان نظام کمونیستی به مراکز روان درمانی فرستاده می‌شدند و عملا با اکثر مخالفان تعاملی از جنس تعاملی که با بیماران روانی مرسوم است، رخ می‌داد. با زندانی کردن مخالفان در واحد‌های درمانی در حقیقت به راحتی و با برچسب بیمار، آن‌ها را از متن جامعه حذف می‌کردند و با اعلام علنی و رسمی این مسئله، ایده‌ها و عقاید آن‌ها را نزد عموم بی اعتبار می‌کردند. سران حزب معتقد بودند که مهمترین دلیل مخالفت با نظام سیاسی و اقتصادی مارکسیسم وجود اختلالات روانی در مخالفین است وگرنه هیچ انسان عاقلی با بهترین سیستمی که ابداع بشر است مخالفت نمی‌کند. همین اعتقاد حزبی باعث شده بود تا به طور سیستماتیک تشخیص اسکیزوفرنی در مخالفین به عنوان یک قاعده در آمده بود و اپوزوسیون نظام را با این برچسب به شدت تضعیف کردند. جالب است بدانید که طبق آمار سازمان بهداشت جهانی در سال ۱۹۷۳ آمار مبتلایان به اسکیزوفرنی در مسکو بیشتر از تمام کشور‌های جهان بود. یعنی نظام شوروی به خوبی توانسته بود از حربه برچسب زدن استفاده کند. این برچسب زدن باعث می‌شد تا ایده‌های آزادی و دموکراسی که مخالفین نظام مطرح می‌کردند در حد ادعا‌های یک مشت انسان روانی نقل محافل باشد و خطری نظام سیاسی را تهدید نکند.

جالب است بدانید که علاوه بر اینکه روان پزشکان بر اساس تصمیمات حزب اجازه صدور فرمان زندانی کردن مخالفان به دلیل داشتن اختلالات روانی را گرفته بودند و این فرآیند یک فرآیند سیستمی بود، اما برخی از آن‌ها واقعا به ایده وجود اختلال اسکیزوفرنی در مخالفین نظام اعتقاد داشتند. آن‌ها معتقد بودند هیچ چیز به جز اختلال روانی نمی‌تواند رفتار مخالفین نظام را تفسیر کند. چرا که هیچ دلیل منطقی وجود ندارد تا به خاطر آن یک شخص همه چیز خود – ماشین، خانه، شغل، خانواده و همه زندگی- را در راه مخالفت با یک نظام قربانی کند.

علاوه بر شوروی و پس از دوران فروپاشی یعنی در اواخر دهه ۸۰ و اوایل دهه ۹۰ میلادی، این رفتار سیاسی، تا چین نیز گسترش یافته بود. در چین کمونیستی نیز نظارت‌های مشابهی برای تشخیص بیماری روانی مخالفین و فرستادن آن‌ها به مراکز درمانی ویژه اعمال می‌شد. مثلا در ۱۹۹۹ حکومت چین تصمیم گرفت تا یکی از جنبش‌های مذهبی در این کشور را سرکوب کند. جنبش مذهبی فالون گونگ از تمرین‌های ذهنی و جسمی برای رشد معنوی پیروان خود استفاده می‌کردند. حکومت چین وقتی تصمیم گرفت تا با این جنبش برخورد کند سریعا به آن‌ها انگ فرقه بودن زده و ضمن بازداشت گسترده پیروان این جنبش و آزار و شکنجه آن ها، هزاران نفر را که از نظر روانی زندگی سالمی داشتند با تشخیص همان مراکز درمانی روانه بیمارستان‌های روانی کرد. در نتیجه آزار و اذیت‌هایی که در مراکز نگهداری به این افراد وارد شد بر اساس اسناد تاریخی بسیاری از آن‌ها جان خود را از دست دادند. در همین راستا در سال ۲۰۱۲ انجمن مدافعان حقوق بشر چین گزارشی منتشر کردند که بر اساس آن صرفا بر اساس ادعای ناتوانی جسمی یا روانی توسط خانواده، کارفرما، پلیس و یا مقامات دولتی فرد مورد نظر برای مدت نامعلومی به بیمارستان‌های روانی فرستاده میشد. بر اساس این گزارش افراد زیادی که علیه مقامات دولتی مقاله می‌نوشتند صرفا با یک گزارش مقامات، توسط انجمن روان پزشکان بیمار تشخیص داده شده و روانه مراکز درمانی می‌شدند. در واقع این کار یک مجازات سفید برای معترضین به وضع موجود بود که به سرعت و به شکل فراگیری اعمال می‌شد.

اگر فکر می‌کنید این رویه فقط در شرق و آن هم کشور‌های کمونیستی رواج داشته و دارد سخت در اشتباه هستید. در سال ۱۸۵۱ و در میانه منازعات ضد بره داری بین شمال و جنوب در ایالات متحده نیز شاهد چنین برخورد‌هایی هستیم. در آن سال‌ها گرچه بسیاری از آزادی خواهان علیه برده داری سخنرانی میکردند و یادداشت و مقاله می‌نوشتند، اما همچنان بسیاری دیگر از برده داران نیز در دفاع از برده داری استدلال می‌کردند و نژاد سیاه را شایسته برده بودن می‌دانستند. در همین زمینه و در هنگامی که بردگان از جنوب به شمال فرار می‌کردند و آمار فراریان روز به روز بیشتر می‌شد ساموئل کارترایت پزشک طرفدار برده داری، اشتیاق به فرار را نشانه‌ای از وجود یک اختلال روانی (فرضی) به نام دریپتومانیا که در یونانی به معنی شیدایی فرار است، عنوان می‌کرد. او در سال ۱۸۵۱ در یادداشتی نوشت «گرچه علت این اختلال برای پزشکان هنوز ناشناخته است، اما ناظران به خوبی وجود این اختلال را درک می‌کنند». او معتقد بود فرار سیاه پوستان از بردگی در واقع نوعی از خود بیگانگی ذهنی و فرار از خود واقعی آن‌ها است پس به همین دلیل آن‌ها دچار اختلال روانی هستند. حتی او در یادداشت خود پا را از این هم فراتر گذاشته و بیماری دیگری را نیز توصیف کرده است که آن را محصول آزادی سیاه پوستان معرفی می‌کند و در توضیحش می‌نویسد: این بیماری باعث بیکاری و خوش گذرانی بیش از حد و افراط در خوردن و نوشیدن در افراد می‌شود.

گرچه ما امروز به راحتی این مقالات را با عنوان تفکرات نژادپرستانه نادیده می‌گیریم و اهمیتی برای این قبیل نظریات قائل نیستیم، اما در همان دوران طرفداران برده داری از این تفکرات سرکوبگرانه استقبال می‌کردند و به پشتوانه آن‌ها دست به جنایات وحشتناکی علیه برده‌های فراری که به زور آن‌ها را باز می‌گرداندند، می‌زدند. چیزی که مهم است این نکته است که گرچه برده داری پایان یافت، اما انگ زدن و سرکوب مخالفین و معترضین وضع موجود به اتهام بیمار بودن و نافرمانی را، یک بیماری روانی دانستن هرگز پایان نیافت. در همین زمینه جاناتان متزل روان پزشک و جامعه شناس دانشگاه واندربلیت در حال مستند سازی از یک پرونده عجیب تلاقی بین سرپیچی با تجویز‌های روان پزشک‌ها در بازه زمانی ۱۸۸۵ -۱۹۷۶ در بیمارستان دولتی ایونیا است. در طول ۹۱ سال هزاران نفر از مردمان به حاشیه رانده شده و فراموش شده این منطقه توسط پزشکان بیمارستان، بیمار روانی شناخته شده و در این بیمارستان بستری شده اند. او در دفتر‌های پذیرش بیمارستان جست و جو کرد و مشاهده کرد که در برهه زمانی قبل از بروز آشوب‌های اجتماعی در ایالات متحده افرادی که با اختلال روانی به بیمارستان معرفی می‌شدند عموما زنان سفیدپوستی بودند که دارای علایمی خفیف مانند دزدی از مغازه یا نزاع با همسر بودند و یا خیابان خواب‌هایی که با خودشان غرغر می‌کردند به عنوان اشخاصی که اسکیزوفرنی دارند به بیمارستان منتقل می‌شدند، اما نکته جالب اینجاست که وقتی شورش‌های مدنی ضد نژادپرستی در ایالات متحده آغاز شد این وضعیت شروع به تغییر کرد. در همین سال‌ها یعنی در دهه ۱۹۶۰ مرکز رسمی راهنمای تشخیص اختلالات روانی (DSM) به یکباره تعریف خود از علائم اسکیزوفرنی را تغییر داد و جالب است که بر اساس این تغییرات نشانه‌های این اختلال از گیجی و گریه به نشانه‌های خصومت و پرخاشگری تغییر کرد. طبق تشخیص جدید کارگروه شناخت بیماری‌ها، تقریبا همه سیاه پوستانی که در مرکز شهر در حال اعتراض علیه نقض حقوق سیاهان بودند دارای اختلال اسکیزوفرنی شناخته می‌شدند. می‌بینید که به همین سادگی به سرکشی و اعتراض مخالفین نسبت به نقض حقوق شهروندی انگ بیمار زده شد. گرچه در ظاهر بسیاری فکر می‌کردند این تغییرات باعث علمی شدن بیشتر شناخت اختلالات روانی می‌شود، اما کم کم نشانه‌های این تغییر ظاهر شد و اکثر رهبران سیاهان معترض به عنوان بیمار روانی تشخیص داده شدند. این تغییر باعث شد تا آمار زندانیان شهر به سرعت دچار تغییر کیفی شود. به صورتی که تعداد زندانیان مرد آفریقایی-آمریکایی کم کم از تعداد زنان سفیدپوست بیشتر شد. از قضا در پرونده همه زندانیان جدید اختلال اسکیزوفرنی ثبت شده بود. در واقع اکثر این مردان به دلیل حمله به افسر پلیس یا تخریب اموال عمومی حین تظاهرات دستگیر شده بودند و این یعنی برچسب زدن و بیمار روانی دانستن مردان معترض راهی بود که سیاست نژادی سفید پوستان برای سرکوب اعتراض سیاهان در پیش گرفته بود. جالب است بدانید که گرچه بار‌ها بعد از این تاریخ دستورالعمل تشخیص اسکیزوفرنی تغییر کرده است، اما همچنان در ایالات متحده سالانه تعداد سیاه پوستانی که مبتلا به این اختلال شناخته می‌شوند ۳ برابر بیشتر از سفیدپوستان است. البته محققان ریشه این تفاوت آماری را همان ماجرای نافرمانی‌های دهه ۶۰ می‌دانند. آن‌ها معتقدند بر اثر آنچه در گذشته اتفاق افتاده است پیش فرض و کلیشه ذهنی بسیاری از روان پزشکان این است که نژاد سیاه بالقوه می‌تواند دارای اختلال‌های روانی زیادی باشد.

امروز نیز بسیاری از آمریکایی‌ها شورش‌های معترضانه سیاه پوستان در خصوص کشتن یک سیاه پوست به دست پلیس در بالتیمور را به نوعی رفتار بیمارگونه تشبیه می‌کنند. آن‌ها دقیقا مانند نمونه‌هایی که مرور کردیم. تخریب اموال عمومی محل زندگی و در معرض گلوله پلیس قرار گرفتن را امری طبیعی نمی‌دانند و دقیقا به همین دلیل ذهن بسیاری از ما همچنان پذیرای پدیده برچسب زدن است. اما باید بگویم کسانی که اینگونه رفتار‌های معترضانه را منطقی نمی‌دانند به محیط اجتماع و اوضاع زندگی معترضین توجهی ندارند. تبعیض‌ها و رانت‌های نژادی، جنسی و اقتصادی که در طول سالیان به این قشر تحمیل شده است باعث شده تا آن‌ها هیچ راه دیگری برای به چالش کشیدن وضع موجود نداشته باشند به همین دلیل به خیابان‌ها می‌آیند و اعتراض خود را به نحوی که صدایش به گوش همه برسد نشان می‌دهند. بار‌ها به فقیران انگ تنبل بودن زده شده است و یا به قربانیان تجاوز‌های جنسی تهمت زده شده که خودشان مقصر و بازیگر اصلی رابطه بوده‌اند، این نادیده گرفتن‌ها و ظلم‌ها و قضاوت‌های نابجا و غیر واقعی به اندازه کافی برای اعتراض علیه وضع موجود تحریک کننده هستند و دیگر نیازی به وجود اختلال روانی نیست.

شاید بتوان گفت که این ماجرا یکی از معضلات و چالش‌های فرهنگ ما است. سرپیچی کردن و نافرمانی از آنچه آن را به صلاح خود نمی‌دانیم هیچ گاه یک اختلال روانی نبوده و نیست. این یک واقعیت در طبیعت ماست که می‌توانیم و باید از آن در جهت منافع فردی و جمعی استفاده کنیم. همانطور که هالی به من گفت اگر از دستورات دکتر‌ها و پرستار‌های بیمارستان سرپیچی نمی‌کرد همچنان در بیمارستان روانی بستری بود و هرگز نمی‌توانست مدرک تحصیلی خود را از هاروارد بگیرد.

/انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha