بررسی ابعاد فرهنگی و اجتماعی مهاجرت در گفتار دکتر محسن رنانی/ بخش دوم؛
خیلی‌ها وقتی از این جا مهاجرت می‌کنند، به مراحل قبل سقوط می‌کنند؛ یعنی این جا در مرحله منزلت است و یک موقعیت اجتماعی خوب پیدا کرده؛ اما وقتی مهاجرت می‌کند به مرحله معیشت برمی‌گردد و تمام انرژی و دغدغه‌هایش را باید صرف کند تا در مرحله معیشت خود را مدیریت کند و به تعادل برسد. آیا بتواند یا نه؟ و اگر توانست، آیا برایش فرصت و انرژی‌ای باقی بماند که به مرحله منزلت عبور کند یا نه؟

گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ بخش نخست گفتار دکتر محسن رنانی با محوریت «چرا مهاجرت نمی‌کنم؟» به این موضوع اشاره شد که مهاجرت یک تصمیم بی‌بازگشت و بسیار انرژی‌بر است و بخش زیادی از انرژی، منابع و فرصت‌های ما قبل و بعد از مهاجرت سوخت می‌شود. در بخش دوم این گفتار تصویر واقعی از مسئله مهاجرت ارائه شده است که در ادامه از منظر شما می‌گذرد:

گسستگی از بستر امن فرهنگی

وقتی کسی از این جا مهاجرت می‌کند، از یک بستر امن فرهنگی بریده می‌شود و به یک بستر ناامن فرهنگی جدید وارد می‌شود. در روانشناسی یک بحثی وجود دارد به نام «نظریه دلبستگی» که می‌گوید کودک اگر در دوران نوزادی، بویژه در سال اول، یک رابطه و یا یک دلبستگی امن با یک والد برقرار کند، این قابلیت را پیدا می‌کند که بقیه مسائلش مثل ترس، روابط با دیگر بچه‌ها، هوش اجتماعی، ریسک پذیری و ... را مدیریت کند؛ زیرا در تمام مسائلی که برای رشدش لازم است همواره مطمئن است که یک نیروی امنیت بخشی پشت سرش قرار دارد، و هرجا لازم است به او مراجعه می‌کند و از او راهنمایی و حمایت می‌خواهد. به چنین رابطه‌ای «دلبستگی امن» می‌گوید.

می‌خواهم این تمثیل را درباره بستر فرهنگی به کار ببرم. حالا من بزرگسال که می‌خواهم از این کشور بروم، در طول سالیانی که زیست کرده‌ام در یک بستر امن فرهنگی بوده‌ام و یک دل‌بستگی امن با محیط پیدا کرده‌ام؛ یعنی در و دیوار برایم معنی دارد و با من گفتگو می‌کند. حتی پشت اتوبوس و تاکسی هم اشعاری نوشته شده که با من گفتگو می‌کند، و انسان‌هایی که در محیط زندگی من هستند هم همین طور، حتی اسامی برایم معنی دارد. اما وقتی به جامعه دیگری می‌روم، تمام این ارتباطات معنی‌دار گسسته می‌شود، و محیط مرا به لحاظ معنایی حمایت نمی‌کند. این گذار از یک بستر امن فرهنگی به یک بستر سردی که با آن هیچ ارتباط معنابخشی نمی‌گیرم، بخش بزرگی از انرژی‌های مرا می‌گیرد. اگر من این جا مشکلی با همسرم پیدا کرده باشم، به راحتی وقتی به خانه مادرم می‌روم یا دوستی را می‌بینم با طرح یک خاطره محیط و نظر مرا عوض می‌کند. این خدمات و حمایت‌های معنا بخش آن‌جا نیست، بنابراین انتقال از یک بستر به بستر دیگر، مرا از یک حمایت معنا بخش و بستر امنیت‌بخش محروم می‌کند. این‌جا من مطمئنم که اگر مشکلی پیدا کنم حمایت‌های فراوانی اطرافم وجود دارد، اما آن‌جا نمی‌دانم و همیشه این دغدغه و نگرانی را دارم که آیا محیط مرا حمایت می‌کند یا نه.

این مسئله وقتی بدتر و شدیدتر می‌شود که خانواده‌هایی که مهاجرت می‌کنند، کودکانشان را هم می‌برند، و حتی می‌گویند ما برای آینده کودکانمان مهاجرت می‌کنیم؛ ولی کودک را این جا از یک بستر امن فرهنگی می‌گیرند و به یک بستر دیگر می‌برند، که اولا ارتباطاتش را می‌گسلد و اجازه نمی‌دهد این جا بستر امن فرهنگی غنی شود که اگر آن جا رفت بتواند بخشی از این بستر، مثل کتاب حافظ، را با خود ببرد؛ اصلا به کودک فرصت نمی‌دهد که این‌جا ارتباط فرهنگی بگیرد. مشکل این جاست که وقتی هم کودک را می‌برد دلش نمی‌آید رهایش کند تا کودک در آن محیط فرهنگی جدید ادغام شود و از موسیقی، جوک‌ها و ارتباط با بچه‌های آن‌جا لذت ببرد؛ دائما کنترل می‌کند و می‌خواهد با زبان فارسی با او صحبت کند که ایران را فراموش نکند. بنابراین یک کودکی که از نظر فرهنگی بی‌هویت است بوجود می‌آید و این کودک در بزنگاه‌ها و دشواری‌ها نمی‌تواند به بستر فرهنگی خود پناه ببرد. این یکی از مشکلات اساسی‌ست که در زندگی مهاجران وجود دارد، و بخش بزرگی از انرژی‌شان را می‌گیرد اما دیده نمی‌شود.

کسانی که از این جا می‌روند معمولا تا به آن جامعه نگاه می‌کنند «عدل» را می‌بینند. «عدل» یعنی همه چیز سر جای خود و طبق قانون است. «فضل» یعنی من بی‌قاعده و بدون انتظار ببخشم، حمایت کنم و دوست داشته باشم؛ اما اگر دائما خواستم به ازای هر دهشی چیزی بگیرم آن «عدل» است. البته «عدل» برای ساختن یک جامعه لازم است اما صحبت ما درباره فرد است. فرد در نظم آهنین عادلانه خیلی آسیب می‌بیند مگر این که فضل هم او را دربربگیرد و تسهیل کند. در جوامع غربی - که فردگرا هستند- معمولا اگر کسی زمین بخورد باید دوباره خودش از اول شروع کند، ولی در ایران -که جمع‌گراست و خانواده اهمیت دارد و شبکه ارتباط دوستان عمیق شده- بستر فرهنگی به ما القا می‌کند که باید از دوستمان حمایت کنیم، اگر کسی زمین خورد، همه برای حمایتش جمع می‌شوند.

در یک جامعه جمع‌گرا، فضل فراوان است؛ آن جا گرچه قانون محکم است و عدل وجود دارد اما فضل کم است. بنابراین وجود فضل در یک جامعه جمع‌گرا خود تعمیق‌دهنده بستر امن فرهنگی‌ست که بدون چشم‌داشت ما را در تلاطمات حمایت می‌کند.

کسانی که می‌خواهند مهاجرت کنند، فضل را نمی‌بینند و تمام توجهشان به عدلی‌ست که در غرب وجود دارد، و متوجه نیستند منی که در بستر فضل زیسته‌ام، آن نظم آهنین برای من خردکننده است و بخش زیادی از انرژی‌های مرا ازبین خواهد برد.

مهاجرت زیر سایه‌ی نام آزادی!

«آیزایا برلین» آزادی را به دو دسته تقسیم کرده است؛ آزادی‌های سلبی: آزادی‌هایی که با برداشتن محدودیت‌ها و موانع ایجاد می‌شود؛ مثلا آزادی زندانی از زندان، آزادی برای مهاجرت و انتخاب مذهب یا آزادی بیان. و آزادی‌های ایجابی؛ آزادی‌هایی‌ست که وقتی من توانمندی و قابلیتی دارم می‌توانم از آن در جهت انتخاب آزادانه فرصت‌ها استفاده کنم. مثلا اگر زبان انگلیسی‌ام خوب باشد این آزادی را دارم که شغل مترجمی را انتخاب کنم و یا مهاجرت کنم.

روانشناسی کمبود می‌گوید وقتی انسان‌ها با کمبودی روبرو هستند دو مسئله رخ می‌دهد:

۱. تمام ذهن‌ و روانشان بر آن کمبود متمرکز می‌شود.

۲. اهمیت و ارزش آن کمبود را بیش برآورد می‌کنند.

مثلا کسی که گرسنه است و یا در خانواده‌ فقیری بزرگ شده که با کمبود روبرو بوده، همواره توجهش به غذاست، و ارزش غذا را بیشتر از چیزی که هست برآورد می‌کند.

کودکی که دوچرخه نداشته و با این کمبود روبرو بوده، همه جا فقط به دوچرخه‌ها توجه می‌کند، و فکر می‌کند اگر دوچرخه بدست بیاورد کاملا خوشبخت است.

می‌گویند ما برای آینده کودکانمان مهاجرت می‌کنیم؛ ولی کودک را این جا از یک بستر امن فرهنگی می‌گیرند و به یک بستر دیگر می‌برند، که اولا ارتباطاتش را می‌گسلد و اجازه نمی‌دهد این جا بستر امن فرهنگی غنی شود که اگر آن جا رفت بتواند بخشی از این بستر، مثل کتاب حافظ، را با خود ببرد؛ اصلا به کودک فرصت نمی‌دهد که این‌جا ارتباط فرهنگی بگیرد. مشکل این جاست که وقتی هم کودک را می‌برد دلش نمی‌آید رهایش کند تا کودک در آن محیط فرهنگی جدید ادغام شود و از موسیقی، جوک‌ها و ارتباط با بچه‌های آن‌جا لذت ببرد؛ دائما کنترل می‌کند و می‌خواهد با زبان فارسی با او صحبت کند که ایران را فراموش نکند

بنابراین ما در ایران چون؛ بخشی از آزادی‌های سیاسی و اجتماعی را نداشته‌ایم، وقتی به غرب نگاه می‌کنیم تمرکزمان می‌رود روی آزادی‌هایی که این جا نداشتیم. بنابراین بقیه آزادی‌هایی که آن جا نیست را نمی‌بینیم. به آن آزادی‌هایی که نداریم و آن جا هست اهمیت زیادی می‌دهیم و بیش برآورد می‌کنیم. مثلا آزادی سیاسی و اجتماعی آن‌ها را از چیزی که واقعا هست بیش برآورد می‌کنیم، و این بیش برآورد باعث می‌شود ما در تصمیم‌گیری برای مهاجرتمان خیلی به آن‌ها وزن دهیم.

درست است که ما این جا یک سری از آزادی‌های سلبی را نداریم، مثل آزادی سیاسی، پوشش و مذهب؛ اما حجم زیادی از آزادی‌های ایجابی را این جا داریم که اصلا نمی‌بینیم و ارزشی برایشان قائل نیستیم. مثلا ما این جا از کودکی با زبان فارسی عجین شدیم، و این زبان به ما امکاناتی می‌دهد که می‌توانیم از آن عمیق استفاده کنیم؛ اما وقتی به یک کشور خارجی می‌روید حتی اگر زبانتان هم خوب باشد، چون پیشینه فرهنگی و معنایی و سابقه مشترک فکری با همکار و دوستانتان ندارید، فقط می‌توانید راجع به آب و هوا، اخبار، فوتبال و ... صحبت کنید؛ موضوعی ندارید که بتوانید با آن‌ها به طور عمیق گفتگو کنید.

این جا زبان به شما آزادی‌هایی می‌دهد که در حوزه‌های متنوع هنری و فرهنگی ارتباط برقرار کنید، و عمق احساساتتان را بیان کنید.

در این جامعه شما می‌توانید با امکانات اندکی یک کسب و کار خصوصی ایجاد کنید؛ اما آن جا حتما باید جایی استخدام شوید و در خدمت سازمان یا موسسه‌ای باشید؛ بنابراین شما آزادی انتخاب خیلی از فرصت‌های شغلی را ندارید. این جا حتی اگر مغازه‌ای زدید و دوستش نداشتید می‌توانید به راحتی به شغل دیگری بروید، اصلا شغلی که هیچ تخصصی در آن ندارید را می‌توانید انتخاب کنید. اما آن جا این امکان برایتان نیست که هر شغلی خواستید را بتوانید انتخاب کنید. آن جا برایتان ممکن نیست هر مالکیتی را کسب کنید و خیلی زمان می‌برد تا به آن سطح برسید که در حوزه کسب و کارتان هر انتخابی داشته باشید.

در حوزه مشارکت اجتماعی و سیاسی، شما این جا در هر سطحی به راحتی می‌توانید در جامعه‌تان در حوزه منزلتی مشارکت کنید مثلا در شورای شهر، شورای محل، MGOها و در همه سطوح اجتماعی سیاسی می‌توانید انتخاب و مشارکت کنید و زندگیتان را از طریق مشارکت معنادار کنید. درحالیکه این انتخاب‌ها آن جا برای ما خیلی هزینه و زمان‌بر است تا بتوانیم به این‌ها دست یابیم.

این‌ها آزادی‌های ایجابی‌ست که ما این جا بخاطر اشتراکات فرهنگی و برخی هم به علت عدم وجود قوانین آهنین، مجالی برای انتخاب در حوزه‌های مختلف داشته باشیم.

تصویرِ واقعی مهاجرت، از فرصت‌ تا تهدید

بحث مهم دیگری که در این راستا می‌خواهم به آن اشاره کنم فرصت‌های امکان (possibility) در برابر فرصت‌های انتخاب (option)است.

ما یک فضای امکان داریم که به آن possibility می‌گوییم، و یک فضای انتخاب داریم که به آن option می‌گوییم. فضای امکان یعنی وقتی که یک فرصتی از جنس امکان به من داده می‌شود، این فرصت در برابرش تعداد زیادی انتخاب یا گزینه وجود دارد؛ مثلا وقتی زبان انگلیسی یاد می‌گیرم، آموزش زبان انگلیسی یک فرصت است که کسب می‌کنم و بعد از یادگیری انتخاب‌های متعددی دارم که به چه کشوری مهاجرت کنم و یا در چه شرکتی استخدام شوم؛ وقتی یک شرکت را انتخاب می‌کنم درواقع یک option را انتخاب کرده‌ام. تا قبل از انتخاب option، در فضای possibility هستم؛ قدرت انتخاب فراوان دارم و به محض این که استخدام در یک شرکت را برمی‌گزینم، محدود می‌شوم در فضای option. درواقع مثل رفتن در یک غار است، شما در آستانه‌ی غار که ایستاده‌اید این possibility را دارید که غار را انتخاب کنید یا نه، بعد از انتخاب در برابر شما تعداد زیادی راهرو در غار وجود دارد، می‌توانید یکی از راهروها را انتخاب کنید و بعد از ورود به آن مسیر شما وارد option شدید و حالا دیگر باید در همین دالانی که امکان برگشت ندارید بروید؛ آیا این دالان به یک افق جدید گشوده می‌شود و یا به یک بن‌بست؟

پس possibility قدرت‌های انتخاب ما را بالا می‌برد، و optionها ما را محدود می‌کند.

رشد ما وقتی‌ست که possibility داشته باشیم، یعنی دارای انتخاب‌های متعددی باشیم. ما در فشار و تجربه انتخاب رشد می‌کنیم. possibility زمینه رشد ما را فراهم می‌کند، option یا انتخاب ما را محدود می‌کند. کسی که یک انتخاب می‌کند خیلی باید تلاش کند که شاید آن option را به یک possibility تبدیل کند یا خیر؛ یعنی وقتی من زبان انگلیسی را دارم و بعد انتخاب کردم که در یک شرکت کار کنم، حالا خیلی در آن شرکت باید بیگاری دهم و تلاش کنم تا آیا به مدارج بالای آن شرکت برسم یا نه.

آن چه به ما بسط وجودی می‌دهد، possibilityهای متعدد است؛ درواقع possibility به ما افق می‌دهد و زندگی‌مان را گشوده می‌کند؛ اما optionها ما را محدود می‌کنند.

کسی که مهاجرت می‌کند صرف نظر از هزینه‌ها و مشکلاتی که برایش ایجاد می‌شود، حداقل یک زبان خوب را یاد می‌گیرد. خود مهاجرت به فرد possibility می‌دهد و یک optionهایی در برابرش قرار می‌دهد؛ یکی از آن انتخاب‌ها را که برگزید، دیگر باید در آن مسیر پیش برود. اولا در برابر کسی که از این جا فرار می‌کند یا به صورت غیرقانونی می‌رود، هیچ انتخابی وجود ندارد و تمام زندگی‌اش محصور در این انتخابش می‌شود، مهاجرت غیر قانونی که باید خود را با تمام فشارهای این مسیر منطبق کند. اما کسی که با انتخاب، قدرت و حمایت مهاجرت می‌کند، در برابرش possibility وجود دارد و می‌تواند شغل‌ها و یا کشورهای متفاوتی را انتخاب کند؛ هر مسیر را که انتخاب کرد وارد یک دالان می‌شود که به راحتی نمی‌تواند از آن خارج شود و وارد دالان دیگری شود. حالا این که انتهای این option برایش افق دیگری باشد یا نه و چقدر هزینه و عمر می‌برد بحث‌های دیگری‌ست. اما این جا شما possibilityهای متعددی دارید و می‌توانید در حوزه‌های متفاوتی فعالیت کنید، در تمام این possibilityها برای شما optionهای متعددی وجود دارد؛ هر کدام را که انتخاب کردید اگر برایتان مناسب نبود بدون هزینه‌ی سنگین از آن دالان برمی‌گردید، و به option دیگری می‌روید. یعنی اینجا نه تنها possibilityها و فضاهای امکان بیشتری وجود دارد حتی بعد از ورود به دالان option به راحتی می‌توانید آن را عوض کنید. این جا از بس قدها کوتاه و رقابت‌ها سطحی‌ست، شما به محض این که در هر رشته‌ای چند سال سرمایه گذاری کنید و عمیق شوید، به سرعت رشد می‌کنید و افق جدیدی پیش رویتان گشوده می‌شود.

ما برای بسط وجودی به فضای امکان بیشتری نیاز داریم، optionها ما را به انسان‌های مکانیکی تبدیل می‌کند، و نظم آهنین غرب مستعد این است که ما را به انسان‌های مکانیکی که در optionهای مشخصی گرفتار شدند تبدیل کند. اما هرچند این جا بی‌قاعدگی‌هایی وجود دارد اما در عوض آن نظم آهنینی که ما را در optionها گرفتار کند وجود ندارد. بنابراین این جا به کسی که دنبال بسط وجودی‌ست فرصت بیشتری می‌دهد.

ناهماهنگی شناختی و ایده‌آل‌های بی‌رنگ مهاجران

فرد ممکن است در موضوعات مختلف انتظارات ذهنی‌ای داشته باشد که واقعیت با انتظاراتش مشابه نباشد. یعنی شکاف بین انتظارات ذهنی و واقعیت، ناهماهنگی شناختی ایجاد می‌کند.

برای مثال فردی که با یک سری ایده‌آل‌هایی با یک فرد ازدواج می‌کند و انتظاراتی دارد، در گفتگوها به این نتیجه می‌رسد که این فرد همانیست که با ایده‌آل‌هایم سازگار است؛ پس ذهنیتی از همسرش شکل می‌گیرد. اما بعد از ازدواج در عمل متوجه می‌شود این شخص با ایده‌‌آلش متفاوت است. این جا این فرد با ناهماهنگی شناختی روبرو می‌شود.

هرگاه انسان با ناهماهنگی شناختی روبرو شود نمی‌تواند در بلند مدت دوام آورد. یا باید بیرون -فرد مقابل- را تغییر دهد و یا افکار خود را.

ناهماهنگی شناختی در خیلی از حوزه‌ها رخ می‌دهد. طبیعی‌ست که وقتی من در کشور خودم هستم ناهماهنگی شناختی‌ام کمتر باشد؛ زیرا همه چیز برایم آشنا و اطلاعاتم از محیط زیاد است. پس قاعدتا باید در جامعه، محیط و خانواده‌ای که در آن زندگی می‌کنم، ناهماهنگی شناختی کم باشد. البته الان در جامعه ایران به علت گذار فرهنگی ناهماهنگی شناختی بیشتر شده است. اما این ناهماهنگی شناختی با مهاجرت شدیدا زیاد می‌شود؛ زیرا به جامعه‌ای می‌روم که هیچ اطلاعاتی درباره آن ندارم، و تعارضات فراوانی در حوزه‌های مختلف برایم رخ می‌دهد.

در جامعه خودم این امکان وجود دارد که به راحتی در یک حوزه‌هایی بیرون را تغییر دهم، اما در جامعه مقصد چون من در اقلیت هستم، قدرتم کم است و ابزار لازم را ندارم، دائما باید خود را با بیرون هماهنگ کنم.

بنابراین ناهماهنگی شناختی نیز یکی از مراحلی‌ست که فشار زیادی به ما می‌آورد و انرژی‌های زیادی می‌گیرد تا بتوانیم خود را با محیط جدید هماهنگ کنیم.

هر انرژی‌ای که از دست بدهیم، فرایند گذار از معیشت به منزلت و معنا را مختل می‌کند؛ و ممکن است ما را در مسیر بسط وجودی و پیش‌روی در انسان بودگی خودمان به تعویق بیندازد و یا متوقف کند.

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha