بررسی دلایل ناکامی ایالات متحده در نبردهای فرامرزی در گفتگو با دونالد استوکر؛
دیدن دریاسالارانی که می‌گویند هدف جنگیدن در جنگ، پیروزی نیست، بسیار عجیب است. شما می‌توانید شواهدی از این مسئله را که قدمت آن به جنگ کره بازمی‌گردد ببینید. خیلی مسئله عجیبی است کلاسی که من در کالج جنگ نیروی دریایی تدریس کردم اساساً در مورد «چگونه در جنگ‌ها پیروز شویم» بود، اما اکنون شما افسران نظامی و سیاستمداران و دیگرانی را می‌بینید که هدفشان این نیست که در جنگ پیروز شوند!

گروه راهبرد «سدید»؛ آمریکا به دنبال حملات ۱۱ سپتامبر در سال ۲۰۰۱ تحت عنوان «جنگ جهانی علیه تروریسم» به کشور‌های افغانستان و عراق حمله کرد و بنا به آمار و گزارش‌های رسمی صد‌ها هزار نفر را در این دو کشور و حملات پهپادی به سایر کشور‌ها مثل پاکستان، سومالی و یمن به خاک و خون کشید. بنا به اعلام وب سایت Information" Clearing House" تنها در کشور عراق بیش از ۱میلیون و ۴۵۵هزار نفر به دنبال اشغال این کشور از سوی آمریکا کشته شدند. هزینه جنگ جهانی آمریکا علیه تروریسم نیز بنا به نوشته این وب سایت بیش از ۸ تریلیون دلار تا کنون برای مالیات دهندگان آمریکایی هزینه در بر داشته است. «دونالد استوکر» [۱] مورخ و استاد استراتژی در کالج نیروی دریایی آمریکا و نویسنده کتاب «چرا آمریکا در جنگ‌های شکست می‌خورد» که توسط انتشارات دانشگاه کمبریج در سال ۲۰۱۹ چاپ شده استدلال می‌کند که آمریکا به دلیل مشخص نبودن اهداف سیاسی و عدم تناسب بین هدف، ابزار و استراتژی نه تنها در جنگ‌های افغانستان و عراق شکست خورده است، بلکه به دلیل مشکل پیش گفته آمریکا تمامی جنگ‌های خود را از سال ۱۹۵۳ و جنگ کره به این سو باخته است. به گفته وی رهبران آمریکا در طول ۷۰ سال گذشته مردم این کشور را درگیر جنگ‌های پر هزینه و بی‌پایان کرده‌اند؛ بدون آنکه درک درستی از اهداف و مفهوم پیروزی در جنگ داشته باشند. مطلب پیش رو که در وب سایت "Real Clear Defense" منتشر شده مصاحبه‌ای با «دونالد استوکر» درباره این کتاب است.

«کلاوزِویتس»[۲] به ما می‌گوید که قدرت یک جامعه را با رسیدن به پیروزی در میدان جنگ بسنجیم. پیروزی نه تنها مستلزم از بین بردن توان رزمی دشمن یا ادعای قلمرو او است، بلکه مستلزم دستیابی به اهداف سیاسی معین نیز است. سیاستمداران آمریکایی تمایل خود را برای پایان دادن به جنگ‌ها بدون دستیابی به اهداف خود نشان داده‌اند. به عبارت دیگر، آن‌ها طبق گفته «کلاوزِویتس» بدون دست یابی به اهداف سیاسی در جنگ در واقع تمایل خود را به به شکست در جنگ‌ها نشان داده‌اند. پیشینه‌ای که با آتش بس در جنگ کره سال ۱۹۵۳ میلادی ایجاد شد و زمانی که آمریکا در سال ۲۰۲۱ از افغانستان خارج شد، تائید شد.

در هر صورت، نیرو‌های ما به پیروزی اهمیت می‌دهند. میل به پیروزی یکی از دلایلی است که جوانان آمریکایی خانه و خانواده خود را ترک می‌کنند تا در ارتش نام نویسی کنند. آن‌ها برای کسب حس پیروزی در میدان جنگ به ارتش ملحق می‌شوند. میل به پیروزی یکی از از دلایل حضور نیرو‌های ما در مبارزه با تروریسم بود. از هر کسی که در ارتش خدمت کرده است بپرسید که آیا معتقد است استقرار‌های رزمی آن‌ها تفاوت ایجاد می‌کند یا خیر؛ احتمال دارد که آن‌ها پاسخ «بله» بدهند، اما تصدیق کنید که سیاست ما در جنگ اشتباه اگر مقدر نبود که شکست بخوریم اشتباه بوده است. هیچ کس سربازان را مسئول شکست‌های ما در کره، ویتنام یا افغانستان نمی‌داند. «دونالد استوکر»[۳]، مورخ و محقق درباره آثار «کلاوزِویتس»، اخیراً از طریق تلفن به من گفت، بلکه «این رهبران سیاسی آمریکا هستند که فراموش کرده‌اند پیروزی مهم است.» و از آنجایی که سیاستمداران آمریکایی معتقد نیستند که پیروزی مهم است؛ سربازان در دام جنگ‌های بی‌پایانی که به شکست یا بن‌بست منجر می‌شود، گرفتار شده‌اند. حلقه عذابی از یک برنامه ریزی ضعیف که به نتایج ضعیف منجر می‌شود، که در آن شروع و ادامه یک جنگ به خودی خود مهمتر از شکست یا پیروزی در آن می‌شود.«استوکر» در کتاب خود «چرا آمریکا در جنگ‌ها شکست می‌خورد» (کمبریج، ۲۰۱۹)، استدلال می‌کند که تفکر ناقص و معیوب درباره جنگ، به‌ویژه جنگ محدود، منجر به سیاست‌های جنگی معیوب و نتایج ضعیف شده است. «استوکر» موارد مشابهی را پیش‌بینی می‌کند مگر اینکه رهبران سیاسی آمریکا اهداف سیاسی خود را در جنگ به وضوح تعریف کنند و استراتژی‌ها و منابع نظامی لازم را برای دستیابی به آن اهداف به کار بگیرند. گفتگوی زیر که از منظر شما می‌گذرد، در مورد جنگ و سیاست است:

آیا می‌توانید ابتدا «جنگ» را برای خوانندگان ما تعریف کنید؟

 استوکر: جنگ استفاده از نیروی نظامی برای دستیابی به یک هدف سیاسی است. در جنگ عنصر خشونت (زور) نقش محوری دارد. این که شما بتوانید جنگی بدون استفاده از عنصر زور و خشونت داشته باشید اشتباه است. شما در جنگ تقابل و رقابت دارید، اما نکته مهم این است که جنگ باید خشونتی با جهت گیری سیاسی داشته باشد که برای دست یابی به یک هدف سیاسی علیه دشمن به کار گرفته می‌شود.

کتاب شما به دنبال پیروزی در میدان جنگ است. پیروزی را تعریف کنید.

اکثر کشور‌ها هرگز برای پایان جنگ برنامه ریزی نمی‌کنند. جنگ روسیه و ژاپن (۱۹۰۵-۱۹۰۴) یکی از نمونه‌های بسیار کمی است که در آن یک دولت-ملت (ژاپن) از قبل دقیقاً به چگونگی پایان دادن به جنگ فکر کرده بود. ژاپن مراحل مذاکره مورد نیاز برای پایان دادن به درگیری را با شرایط مطلوب انجام داد. در مقابل «جرج واکر بوش» [۴] در مورد نیاز به طرحی برای پایان دادن به جنگ خلیج فارس فکر کرده بود

 استوکر: رسیدن به هدف سیاسی در جنگ، همان چیزی است که برجسته و مهم است. زمانی که به آنچه می‌خواهید رسیدید و قدرت یا توانایی آن را دارید که طرف مقابل را متقاعد کنید که با شرایط شما موافقت کند؛ پیروزی حاصل شده است. اما این جا دقیقاً همان نقطه‌ای است که پیچیدگی کتاب مشخص می‌شود. دشوارترین فصل برای نوشتن در مورد چگونگی پایان دادن به جنگ‌ها بود، به ویژه جنگ‌هایی که برای یک هدف محدود می‌جنگید که اغلب نمی‌توانید اراده خود را بر دشمن تحمیل کنید. در چنین شرایطی، سخت است که طرف مقابل را مجبور کنید که به دیدگاه شما برسد، همانطور که در جنگ کره و جنگ خلیج فارس اتفاق افتاد. دستیابی به توافقات برای پایان دادن به آن جنگ‌ها با شرایطی که ما می‌خواستیم بسیار دشوار بود. من اضافه می‌کنم که ما تقریباً هرگز برای پایان جنگ برنامه ریزی نمی‌کنیم، که یکی از دلایل شکست ما در دست یابی به پیروزی در برخی از جنگ هایمان از سال ۱۹۴۵ تا کنون بوده است. این فقط مشکل آمریکا نیست؛ اکثر کشور‌ها هرگز برای پایان جنگ برنامه ریزی نمی‌کنند. جنگ روسیه و ژاپن (۱۹۰۵-۱۹۰۴) یکی از نمونه‌های بسیار کمی است که در آن یک دولت-ملت (ژاپن) از قبل دقیقاً به چگونگی پایان دادن به جنگ فکر کرده بود. ژاپن مراحل مذاکره مورد نیاز برای پایان دادن به درگیری را با شرایط مطلوب انجام داد. در مقابل «جرج واکر بوش» [۴] در مورد نیاز به طرحی برای پایان دادن به جنگ خلیج فارس فکر کرده بود، اما آن را پیاده نکرد و به جای آن ژنرال «شوارتسکف» [۵] را مجبور به مذاکره در یک روش موردی و خاص کرد و در ادامه نیز وی برای حل و فصل این مسئله مورد انتقاد قرار گرفت؛ در حالی که همه اقدامات شوراتسکف مورد تائید دولت بوش بود.

شما با استفاده سست و بی قاعده از واژه «جنگ» در دانشگاه، دولت و روزنامه نگاری مخالفید. اصطلاح «جنگ محدود» و «جنگ ترکیبی» نیز به ویژه آزاردهنده است. چه چیزی در این میان فرق می‌کند؟

 استوکر: گاهی اوقات از من انتقاد می‌شود که نگران هیچ چیز نیستم؛ اما همانطور که در بحث‌ها جستجو می‌کنید، متوجه می‌شوید که ما حتی در مورد تعاریف اولیه برای «جنگ» و «صلح» نیز با هم توافق نداریم. به عنوان مثال دائماً بر این طبل کوبیده می‌شود که ما در حال جنگ با روسیه یا چین هستیم، اما من فکر می‌کنم بسیاری از اصطلاحاتی که ما استفاده می‌کنیم مثل «براندازی» و «جنایت» را با جنگ واقعی اشتباه می‌گیرند. اکنون، «منطقه خاکستری» یک منطقه بزرگ است؛ که برای نشان دادن اقداماتی که در این قلمرو فرضی بین جنگ و صلح اتفاق می‌افتد استفاده می‌شود، اما حرف من این است که مردم دوباره «براندازی» و عناصر رقابت قدرت‌های بزرگ را اشتباه درک می‌کنند. من فکر می‌کنم که ما گرفتار وضع اصطلاحات جدید و یک پیچیدگی موهوم درباره جنگ شده‌ایم که به یک وضعیت تفکر بی‌نظم و درهم و برهم تبدیل شده است و این وضعیت بر توانایی ما برای برنامه ریزی و جنگ تأثیر می‌گذارد.

بیایید این شرایط را اعمال کنیم. آیا آمریکا در جنگ عراق شکست خورد؟

 استوکر: بستگی دارد. شما می‌توانید به چند روش مختلف به سوال نگاه کنید: اول، اهداف سیاسی مورد نظر در جنگ عراق چه بود؟ اهداف سیاسی (الف) سرنگونی رژیم صدام حسین بود و (ب) یک عراق دموکراتیک بسازید. شما می‌توانید استدلال کنید که ما به هر دو هدف رسیدیم، اما متوجه نشدیم که رسیدن به این اهداف به چیز‌های مختلفی نیاز دارد. ساختن یک عراق دموکراتیک یک هدف سیاسی کاملاً متفاوت است و وقتی اهداف متفاوت است، معمولاً راه‌ها باید متفاوت باشد. جنگ عراق قطعاً باعث کشته شدن افراد بیشتری شد و هزینه‌ای بیش از آنچه انتظار می‌رفت، داشت، اما می‌توانید استدلال کنید که جنگ موفقیت آمیز بود. با وجود آنچه گفته شد من از این سؤال خوشم نمی‌آید. شما مطمئناً می‌توانید استدلال کنید که ما به ایجاد موقعیتی در عراق کمک کردیم که به ایران اجازه داد موقعیت مسلط در کشور عراق را به دست آورد، که احتمالاً بدون سرنگونی صدام حسین این اتفاق نمی‌افتاد.


در مورد جنگ در افغانستان چطور؟ آیا این یک شکست بود؟

 استوکر: جنگ افغانستان مطمئناً یک شکست بود. ما می‌خواستیم (الف) رژیم را سرنگون کنیم و (ب) یک افغانستان دموکراتیک بسازیم. سپس، اواخر سال گذشته [۲۰۲۱]، تصمیم گرفتیم که نمی‌خواهیم از رژیمی که ایجاد کردیم حمایت کنیم. کاری که ما در افغانستان انجام دادیم نتوانست به هدف خود دست پیدا کند. در عراق به هدفمان رسیدیم، اما آیا ارزشش را داشت؟ من در این مورد تردید دارد. در افغانستان، ما به هدف سیاسی خود نرسیدیم.

آیا این مشکل تفکر است یا مشکل اراده؟ ما هدف سیاسی جنگ را می‌دانستیم: ایجاد شرایط امنیتی برای صلح و توسعه یک دولت و ارتش جدید. ما همچنین مشکل را نیز درک کردیم: رسیدن به هدف ۱۰۰ سال طول می‌کشد.

در مورد ویتنام می‌گوید هیچ هدف سیاسی روشنی در ویتنام وجود نداشت. اما از اسناد دولت «کندی» و «جانسون» کاملاً واضح است که این دولت‌ها خواهان یک ویتنام غیرکمونیستی بودند. نکته جالب بحث «سامرز» این است که همه دریاسالاران نیروی دریایی که او با آن‌ها مصاحبه کرده، هدف سیاسی را نمی‌دانستند و انگار از زنجیر فرماندهی رانده نشده بودند. یک حلقه شکسته در زنجیره وجود دارد


 استوکر: ما هر دو مشکل را داشتیم. ترمینولوژی ضعیف و سست یک مشکل تفکری است؛ اما همیشه به اراده خلاصه می‌شود. «کلاوزِویتس» می‌گوید که آن همیشه به توانایی یک طرف جنگ برای حفظ و نگه داشتن بستگی دارد. مردم استدلال می‌کنند که ویتنامی‌های شمالی یا افغان‌ها فقط مایل بودند این کار را مدت طولانی تری انجام دهند. اگر رسیدن به هدف غیرممکن باشد چه؟ من فکر می‌کنم این یک سوال منصفانه است که در زمینه افغانستان مطرح شود. من آن را در یکی دو کتاب دیده‌ام. زمانی که «ملا عمر» [۶] و «حامد کرزی» [۷] در اوایل سال ۲۰۰۲ میلادی توافق کردند، دولت آمریکا این توافق را نپذیرفت، زیرا این کاملاً یک توافق بین افغانی بود. دولت بوش آن را رد کرد. فقط فکر کنید اگر آن‌ها این معامله را انجام می‌دادند چه اتفاقی می‌افتاد؟ فکر کردن به آن جذاب است. اگر در نقش تصمیم گیر سیاسی باشید واقعاً سخت است. ممکن است مجبور شوید تصمیمی بگیرید که تمایلی به آن ندارید. این انتقادی است که «پیتر برگن» [۸] به دولت بایدن در افغانستان مطرح کرد؛ که آن‌ها تصمیم گرفتند شکست بخورند. اما آیا آن‌ها واقعاً فکر می‌کردند که در حال شکست در جنگ هستند؟ کتاب «هری سامرز» [۹] در مورد ویتنام می‌گوید هیچ هدف سیاسی روشنی در ویتنام وجود نداشت. اما از اسناد دولت «کندی» [۱۰] و «جانسون» [۱۱] کاملاً واضح است که این دولت‌ها خواهان یک ویتنام غیرکمونیستی بودند. نکته جالب بحث «سامرز» این است که همه دریاسالاران نیروی دریایی که او با آن‌ها مصاحبه کرده، هدف سیاسی را نمی‌دانستند و انگار از زنجیر فرماندهی رانده نشده بودند. یک حلقه شکسته در زنجیره وجود دارد. وقتی به اهداف سیاسی جنگ عراق نگاه می‌کنید، کاملاً واضح است که دولت می‌خواست رژیم را سرنگون کند و عراقی دموکراتیک ایجاد کند. اما «دونالد رامسفلد» [۱۲] در نامه نگاری‌های خود نوشت که هدف ایجاد یک عراق دموکراتیک نبود. علاوه بر این، هدف سیاسی که به طراحان جنگ داده شد، سرنگونی رژیم بود، نه برنامه ریزی برای ایجاد یک عراق دموکراتیک. قطع ارتباط بین کاخ سفید و فرماندهان نیروی زمینی وزارت دفاع در دولت بوش بسیار زیاد بود. اما فکر می‌کنم در دولت «اوباما» [۱۳] اوضاع خیلی متفاوت بود. تا آن جا که به بحث برقراری ارتباط مربوط می‌شود من فکر می‌کنم در دولت اوباما پیشرفت‌هایی وجود داشت، اما در دولت اوباما نیز کنترل واقعی در کاخ سفید تشدید شد. در نتیجه استراتژی واقعی به نفع برنامه ریزی تاکتیکی از دست رفت. «اش کارتر» [۱۴] وزیر دفاع وقت آمریکا در دولت اوباما در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: «دولت در فهم استراتژی برای جنگ عراق در سال ۲۰۱۴ و پس از آن کند بود.» من فکر می‌کنم که در دوران دولت اوباما نیز بر پیروزی تأکید نشده بود.

من اضافه می‌کنم که دیدن دریاسالارانی که می‌گویند هدف جنگیدن در جنگ، پیروزی نیست، بسیار عجیب است. شما می‌توانید شواهدی از این مسئله را که قدمت آن به جنگ کره بازمی‌گردد ببینید. خیلی مسئله عجیبی است کلاسی که من در کالج جنگ نیروی دریایی تدریس کردم اساساً در مورد «چگونه در جنگ‌ها پیروز شویم» بود، اما اکنون شما افسران نظامی و سیاستمداران و دیگرانی را می‌بینید که هدفشان این نیست که در جنگ پیروز شوند. اگر در تلاش برای پیروزی در جنگ نیستید، چگونه به صلح خواهید رسید؟ مسئه‌ای وجود دارد که در آن جنگ هر چه بیشتر ادامه یابد تاکتیکی‌تر می‌شود و برنامه ریزان و تصمیم گیرندگان دیدگاه استراتژیک خود را از دست می‌دهند.

بین پاسخ دانشگاهیان و پاسخ سربازان حاضر در جنگ اختلاف وجود دارد. بسیاری از کهنه سربازان معتقدند که ما از نظر تاکتیکی جنگ را بردیم، اما از نظر استراتژیک شکست خوردیم. این احساس وجود دارد که افرادی که بیش از همه با جنگ در ارتباط نیستند - سیاستمداران، بوروکرات ها، سایر متخصصان در سیاست‌های جنگی - بیشترین کسانی هستند که در شکست ما مسئول هستند. آیا افرادی که هرگز در جنگ شرکت نکرده‌اند، می‌توانند جنگ را به طور کامل درک کنند؟

 استوکر: من فکر می‌کنم پاسخ به این سئوال در برخی سطوح «بله» و برخی سطوح «نه» است. یکی از دوستانم یک سال در عراق و یک سال در افغانستان گذرانده است. پدرش یک پیاده نظام در ویتنام بود. او گفت وقتی از عراق برگشت، بالاخره پدرش درباره ویتنام و جراحاتی که بر او وارد شده بود، با او صحبت کرد. او هرگز از قبل درباره جنگ ویتنام صحبت نکرد، شاید به این دلیل که بیش از حد مسئله شخصی بود و می‌ترسید که درک نشود. همکار دیگری تجربه مشابهی با دانش آموزی داشت که پدربزرگش در جنگ جهانی دوم خدمت کرده بود. بنابراین، بله، من فکر می‌کنم درک واقعی خشونت و هرج و مرج جنگ دشوار است مگر اینکه آن را تجربه کرده باشید.

شما به «کلاوزویتس» اشاره کردید. آیا می‌توانید تحلیل «پایان»، «هدف»، «راه‌ها» و «روش» او را برای توضیح جنگ اوکراین به کار بگیرید؟

 استوکر: من احتمالاً در این مورد اشتباه می‌کنم، زیرا حدس می‌زنم، اما این موضوع از طرف اوکراینی این گونه پیش می‌رود: «پایان» -نمی دانم. اوکراین می‌خواهد استقلال خود را تضمین کند. آیا اوکراینی‌ها همچنین می‌خواهند زمین‌هایی را که در سال ۲۰۱۴ از دست داده بودند، پس بگیرند؟ برخی استدلال می‌کنند «بله» اما ما نمی‌دانیم.

«روش»: احتمالا دفاعی خواهد بود که روس‌ها را متزلزل کرده و تا زمانی که اوکراین بتواند حمله کند، روس‌ها زمین را واگذار خواهند کرد. «وسیله»: تلاش برای بسیج کل کشور. «زلنسکی» [۱۵]سعی کرد در ابتدای جنگ مردم اوکراین را از ۱۶ ساله تا ۶۰ ساله به طور دسته جمعی در جنگ بسیج کند. من مطمئن نیستم که این کار چقدر خوب عمل کرده است.

درست به نظر می‌رسد از این تحلیل شما تشکر می‌کنم

 استوکر: و یک نکته دیگر می‌خواهم در مورد «کلاوزِویتس» بگویم اگر اجازه داشته باشم. او قبل از هر چیز یک سرباز و پیاده نظام بود. ما این تصور غلط را داریم که او فقط یک افسر ستاد بود. او حداقل در ۳۶ نبرد حضور داشت. هفته‌هایی بود که هر روز می‌جنگید. او در نبرد «بورودینو» [۱۶] حضور داشت. او تقریباً همه چیز را در مورد جنگ، از مجروح شدن گرفته تا اسیر جنگی و رهبری در جنگ تجربه کرد. او همچنین در جلسات با قیصر نیز حاضر بود. «کلاوزِویتس» تجربه وسیع و تحصیلات گسترده‌ای در مورد جنگ داشت او رویکرد نظری خود را بر روی همه این تجارب مختلف بنا کرد. او معتقد بود که تئوری بد باعث کشته شدن شما در میدان جنگ می‌شود. بنابراین، من با نوشتن این کتاب به آخرین نکته پرداختم، تلاشی برای تشویق به تفکر بهتر در مورد چرایی و چگونگی جنگ.

[۱]. Donald Stoker
[۲]. Carl Philipp Gottfried von Clausewitz
[۳]. Donald Stoker
[۴]. George Herbert Walker Bush
[۵]. General Schwarzkopf
[۶]. Mullah Omar
[۷]. Hamid Karzai
[۸]. Peter Bergen
[۹]. Harry Summer
[۱۰]. John Fitzgerald Kennedy
[۱۱]. Lyndon Johnson
[۱۲]. Donald Henry Rumsfeld
[۱۳]. Barack Hussein Obama
[۱۴]. Ash Carter
[۱۵]. Volodymyr Zelenskyy
[۱۶]. Borodino

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha