به بهانه صدوهجدهمین زادروز بزرگ علوی؛
علوی در گیر و دار کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت مصدق، مجبور به ترک وطن شد. در واقع فرصتی پیش آمد و وسایلش را بقچه‌پیچ کرد و برای دریافت مدال صلح شورای جهانی صلح، راهی بوداپست شد. از آن‌جا هم رایزنی کرد و یک پست پروفسور مهمان را در دانشگاه هومبولتِ برلین بُر زد. در همان روزگار، فعالیت‌های قلمی‌اش را از سر گرفت و بیش از پیش در پیله‌ی ترجمه و پژوهش‌های ادبی و فرهنگی‌اش فرو رفت.

گروه فرهنگ و هنر «سدید»؛ ابوالفضل پروین: هجده‌سال یک‌جا، به‌علاوه‌ی بیست وپنج سال دیگر، البته سوای چهار سال و هفت‌ماه دهشت‌وار در زندان ایران؛ و همه‌ی این‌ها به‌علاوه‌ی پنجاه‌سال زندگی در غرب، که سرجمعِ این عددبازی‌ها می‌شود نزدیک به صد سال تنهایی. این جمع‌و‌تفریق‌های زندگی آقابزرگ علوی است، که آخرین تصویر از او یک پیرمرد قوزی با پاپیونی معهود، قیافه‌ای بانمک و مو‌های سفید آب‌شانه‌شده و به‌قول براهنی حالت بچه‌ای با قیافه‌ای و لباسی آماده برای کودکستان، در بیمارستان فریدریش هاینِ برلین است. با بک‌گراندی شلوغ؛ از به توپ‌بستن مجلس توسط لیاخوف روس گرفته تا زنده‌شدن نظام مشروطه و انقراض قاجاریه و بعدتر آغاز حکومت پهلوی و کودتای ۲۸ خرداد و انقلاب و الخ... پیش‌تر تفصیل دادیم که عدد بزرگ در روزگار آقابزرگ، همان پنجاه است. پنجاه‌سالی که قلمرو ادراکی او را زیر و رو کرد. رخدادی که بهانه می‌شود تا ذره‌بین را بگیریم روی زیست علوی در غرب و به شرح‌تر درباره‌اش بپردازیم.

اولین چاله

آقا بزرگ در محله‌ی چاله‌میدان تهران چشم باز کرد و با اولین چاله‌ای که آشنا شد، چاله‌ی سیاست بود. بقول خودش‌گفتنی؛ بغل دایه‌اش بوده که او پرسیده صدای توپ را می‌شنوی؟ معلوم بوده که همان‌موقع نیرو‌های بریگاد قزاق روسی مجلس را داشتند به توپ می‌بستند؛ و سیاست این‌گونه، برای همیشه دست و پایی پلید در زندگی او دراز کرد. علوی تحصیلات ابتدایی را که در مکتب‌خانهٔ عمه‌گلین، در بازار کهنه‌چینانِ تهران و مدارس فرهنگ و اقدسیه و دارالفنون گذراند، با همان جثه‌ی خرد با شرکت در تظاهراتی به مخالفت قرارداد ١٩١٩ وثوق‌الدوله دولت انگلیس در آمد و نخستین حرکت سیاسی خود را انجام داد. در گیر و دار جوش بلوغ و شکست‌های شعر و شاعری‌اش بود که پدرش تصمیم گرفت او و برادرش، مرتضی را همراه خودش به فرنگ ببرد. البته قبل‌تر از علوی، دو عمویش کوچیده بودند به غرب و سیاست یکی‌شان را همان‌جا تلف کرده بود. همان یکی عموی تلف‌شده، در مونستر آلمان، سر کلاس شیمی نشسته بوده که انفجاری رخ می‌دهد و پشت‌بندش مغزش می‌ترکد و می‌میرد. دیگرعمو هم که یک دوره‌ای سری به لوزان سوییس زده و برگشته بوده ایران... درست موقعی که کتاب شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده از لوییچی پراندلو چاپ می‌شد، علوی یک شخصیت بود در جستجوی شش نویسنده، که به آلمان پا گذاشته بود. در برلین. در شهر گیلت بیتس و دبیرستان “رئال شوله” سرش گرم تحصیل در زمینه‌ی پداگوژی (تعلیم و تربیت) بود. همان موقع‌ها بود که غوطه خورد در دنیای خواندن. آقابزرگ خودش این‌گونه این دوره را شرح می‌دهد:

"هر ساعتی از درس و مدرسه فارغ می‌شدم کتاب می‌خریدم یا امانت می‌گرفتم و می‌خواندم. پیش می‌آمد شب‌ها تا صبح بیدار می‌ماندم و می‌خواندم. از پوشکین و شکسپیر و داستایوفسکی گرفته تا تولستوی، زولا، تسوایک، هوپتمان، چخوف و ده‌ها اثر دیگر. همهٔ آنچه در سال‌های ۱۹۲۰تا۱۹۳۰رمیلادی اسم‌ورسم داشت، بلعیدم. یک بار در سفر از برلن به ورسلاو که مشغول مطالعه بودم، یادم رفت در ایستگاه شهر مدرسه‌ام پیاده شوم و اجباراً چند ساعت راه را پیاده پیمودم."

در لابه‌لای این کل‌کل‌های فرهنگی، سروکله‌ی شناسه‌ای جدید در علوی پیدا شده بود. هویتی مبارز و عدالت‌طلبانه. چه وقت؟ وقته‌ای که به اتفاق مرتضی برادرِ ستیهنده‌اش، به تماشاخانه‌ای به نام Schauspielhaus می‌رود و به تماشای اجرای نمایش‌نامه‌ی راهزنان فریدریش شیلر می‌نشیند. مبارزهٔ ایده‌آلیست‌های جان برکف برای آزادی و برپایی عدالت بر روی زمین را که می‌بیند، منش و فتوت راهزنان در جان او کارگر می‌افتد و عنصر عدالت‌خواهانه‌ای در او آشکار می‌شود

یکی دیگر از آتش‌زنه‌های فکری علوی، کاوش در زبان و فرهنگ آلمان بود. ملازمت و سخت‌کوشی آلمانی‌ها که مو لای درزش نمی‌رفت، هویتی تازه به او سنجاق کرد. این هویت باعث شد، شش‌دانگ حواسش را جمع ادبیات و پژوهش کند. چنان جدال تنگاتنگی بین فرهنگ ایران و غرب در او زبانه کشیده بود که به چیز‌های دیگر پروایی نمی‌کرد. مثلا وقتی پس از مطالعه‌ی رمان خانه‌ی مقدس برداشت و تفسیر خود را از آن، در کلاس درس و در حضور بازرس وزارت فرهنگ بازگو کرد، می‌گوید:

"دیدم این بازرس صحبت‌هایی با معلم من می‌کند؛ بعد که صحبت او تمام شد، شروع کرد به این مطلب که این ایرانی دارد وارد ادبیات ما می‌شه. ایرانی‌ها آدم‌های بزرگی دارند و شروع کرد به خواندن چند شعر مولوی از جمله از جمادی مردم و نامی شدم... شعر‌هایی را به آلمانی خواند و من البته فخر کردم... من قصدم از این نمونه این بود که بگم چقدر تشویق می‌شدم. حالا چه تأثیری در من کرد! من رستاخیز ۲۷ تولستوی را خواندم و تهییج شده بودم و شروع کردم به خلاصه‌کردن آن."

که من‌بعدِ این رخداد، مطالعات علوی سویه‌های تازه‌ای به خود گرفت. سر می‌کرد در آخور شرق‌شناسان غربی، بالاخص آلمانی‌ها و همچنین به موازاتش گردن می‌کشید به گذشته‌ی فرهنگ و ادبیات غرب. در گرماگرم این کاویدن‌ها، وقتی یک‌بار با معلم و همکلاسی‌های خود به گشت‌و‌گذار علمی می‌رود، زن آقای معلم در ضمن بازدید از سدی عظیم، کنجکاوانه از علوی می‌پرسد: " در ایران هم شما از این سد‌ها دارید؟ " و پیش از این‌که علوی جوان نطق کند، آقا معلم می‌پرد وسط حرف‌شان، به ریشخند که ”ایران هنوز به این پایه نرسیده.“

و این دیالوگ، به رگ غیرت علوی برمی‌خورد و او را وا می‌دارد تا از ریزجزییات فرهنگ و ادبیات ایران سر در آورد و در برابر بچه‌های آلمانی کم نیاورد.

”وقتی آن بچه‌ها به من سرکوفت می‌زدند، من می‌گفتم: بروید خیام را بخوانید تا چه فکری در آن است و استادان شما هنوز به این پایه نرسیده‌اند. در جواب آن‌ها می‌گفتم که تمام ادبیات شما به پایه‌ی حافظ نمی‌رسد. می‌گفتم ببینید گوته راجع به حافظ چه می‌گوید و آن‌ها خاک پای او نیستند."

در لابه‌لای این کل‌کل‌های فرهنگی، سروکله‌ی شناسه‌ای جدید در علوی پیدا شده بود. هویتی مبارز و عدالت‌طلبانه. چه وقت؟ وقته‌ای که به اتفاق مرتضی برادرِ ستیهنده‌اش، به تماشاخانه‌ای به نام Schauspielhaus می‌رود و به تماشای اجرای نمایش‌نامه‌ی راهزنان فریدریش شیلر می‌نشیند. مبارزهٔ ایده‌آلیست‌های جان برکف برای آزادی و برپایی عدالت بر روی زمین را که می‌بیند، منش و فتوت راهزنان در جان او کارگر می‌افتد و عنصر عدالت‌خواهانه‌ای در او آشکار می‌شود؛ و این عنصر وقتی از پله‌های سالن نمایش پایین می‌آیند، از جان او بالا می‌رود تا میان دو برادر بحثی شکل می‌گیرد که

"بزرگ علوی: فرانس مور (شخصیت اصلی نمایش‌نامه) می‌گه من شنیده‌ام در همین نزدیکی‌ها، بدبختی زندگی می‌کنه که یازده بچه داره. فرانس مور گفت: هزار سکه به کسی می‌دهند که این راهزنان بزرگ را زنده تحویل دهد تا به این مرد کمک شود.

ـ مرتضی علوی: فهمیدی یعنی چه؟ یعنی من فرانس مور، خودم را توسط این فلک‌زده تسلیم می‌کنم که او به پاداش برسد و با دریافت این هزار سکّه با فرزندانش زندگی کند."

نویسنده فقط نوشتن نیست!

در نهایت علوی از این مباحثه، پهلوی خودش درمی‌یابد که نویسنده فقط نوشتن نیست و می‌باید در پوش کلمات، وزنه‌ی دیگری هم به کول کشید. وزنه‌ای به‌نام تعهد و وظیفه‌ی اجتماعی. در قبال توده‌ی مردم و در مقابله با حکومت ظالم؛ و همین هویت دوسیده، او را دورادور به هواداری از مردم وا داشت؛ و هنوزا این تغییرات به پایان نرسیده بود که علوی مضاف بر شناسه‌های قبلی، به کشف دیگری هم رسید؛ سخت‌کوشی و نظم و انضباط اجتماعی آلمانی‌ها. وی فریفته‌ی این خصیصه‌ی آن‌ها شده بود.

"من مفتون شده بودم. در من این پشتکار نبود. پشتکار من همان یادداشت کردن و کارکردن بود، اما این آلمانی‌ها پشتکارشان برای من وحشتناک بود. می‌گفتم که این‌ها از یک بوته‌ی دیگر درآمده بودند."

طوری که یک جریان مُسمَّط طوری در او شکل گرفت. زندگی او تا پیش از سفر به فرنگ داشت با قافیه‌های هم‌شکل جلو می‌رفت که ناگهلان در سال‌های آخر تحصیل در آلمان، قافیه‌ی دیگری سروشکل زندگی‌اش را تغییر داد... او در گوشه‌تر، نظاره‌گر جامعه‌ی آلمان بود که بعد شکست نظامی از پای ننشسته و سعی داشتند پیروزی بزرگ‌تری را در پیشرفت و ذهنیت نیرو‌های اجتماعی‌شان کاسب شوند. درواقع جامعه در راستای یافت‌باوریِ آگوست کنت فیلسوف فرانسوی پیش می‌رفت. مثلاً جامعه‌ی آلمان این گزاره که «این اتفاق که افتاد قسمت بود» را پس زده و به این گزاره رسیده بودند که نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود. درواقع با ظهور این ذهنیت، باور‌های سنتی علوی کمرنگ‌تر شده بود.

"من دیدم که خوب این‌ها مذهب اسلام ندارند و این همه کار می‌کنند... متعصب نیستند. در همان سال‌ها این زیپلین را هوا کردند... و این کارخانه‌های عظیمی که ما را به تماشای آن‌ها می‌بردند و نشان می‌دادند، این‌ها نمی‌توانست در من بی‌تأثیر باشد."

هرچند علوی سعی می‌کرد، غرب و فرهنگ جهان‌نگری‌اش را بکاود، اما هنوز هویت ملی و فرهنگی خودش را چسب سینه داشت. هدف او این بود که با حیات و فرهنگی مستقل، به آموزیدن از غرب ادامه بدهد. خود علوی در گفتگویی با “رامین جهانبگلو” می‌گوید:

"فرهنگ غرب برای من همیشه مثمر بوده و من تصور می‌کنم که آشنایی و ارتباط بیشتر با غرب برای ملت‌های شرق، همیشه سود فراوان داشته، اما این نه به آن معناست که هرچه آن‌ها قبول کرده‌اند، ما هم بپذیریم، این غرب‌زدگی است که من با این مخالف هستم، اما در این‌که نه فقط فرهنگ‌شان، مدنیت‌شان هم به ما کمک کرده، شکی نیست و ما هم نمی‌توانیم از آن‌ها دست برداریم."

در تب‌و‌تاب همین وارسی‌ها، ابوالحسن علوی، پدر آقابزرگ، احتمالا به‌خاطر تاب‌نیاوردن ورشکستگی تجاری، خودش را زیر ریل قطار شهری انداخت و مُرد. این‌جا بود که روحیه‌ی سخت‌کوشی آلمان‌ها، در علوی آشکار شد. دکتر پرویز ناتل خانلری که با علوی جوان ما حشر و نشری داشته، از روحیه‌ی قوی علوی در تحمل مرگ پدر یاد کرده است. ناامیدی به علوی رخنه نکرده بود و هنوز امیدوارانه نگاهی به مطامع و آرزوهایش داشت. تا یک‌سال بعد که در بیست و چهار/پنج سالگی تصمیم به برگشت گرفت. در سال که کتاب "مسافری که با ستاره شمال آمدِ" ژرژ سیمنون چاپ شده بود؛ علوی مسافری بود که با هویتی نو به ایران آمد و به لمس نزدیک‌تری از واقعیات اجتماعی و فرهنگی ایران رسید. تفاوت‌هایی که دیگر گوشت به استخوان گرفته و پروار شده بودند و به او ریش‌خند می‌زدند. علوی سعی می‌کرد خودش را جمع‌وجور کند و در زیست خود کمی بازنگری داشته باشد.

”ادای احترام به آن صورتی که در بچگی آموخته بودم، از یادم رفت. روزی جلو مادرم سیگار کشیدم. به من گفت: ننه! جلو من سیگار می‌کشی؟ گفتم: ببخشید. گفت: حالا که کشیدی، بکش دیگه. حالا دیگه آن قبحش رفت... من اغلب توی خیابان که راه می‌رفتم کلاه سرم نمی‌گذاشتم و این عمل آن روز، خیلی بد به نظر می‌آمد. توی خیابان و کوچه‌های شیراز که می‌رفتم، یادم می‌آید که مردم همه نگاه می‌کردند که این بچه فکلی کیه که این‌جا بی‌کلاه راه می‌ره؟ هنوز خانواده‌ام سر حوض، دست و روی می‌شستند و آب جاری همواره در دسترس نبود... این بچه‌های نسل جدید از علم و صنعت اروپا، از فیزیک و شیمی و هیئت صحبت می‌کردند و یک فاصله‌ی عجیبی ما‌بین این بچه‌ها و پدران‌شان بود. من احساس کردم که یک تحولی آغاز شده، ولی به کجا می‌انجامد، این را دیگر نمی‌دانستم."

آقا بزرگ به غریبه‌ای می‌مانست که این‌ها برایش تازگی داشت. کمی بعد تدریس زبان آلمانی در مدرسه‌ی صنعتی شیراز را عهده‌دار شد؛ و همچنین نیز مترجم دو استاد کاری که آلمانی‌تبار بودند، هم شده بود. اما سرآخر نتوانست فضای کاری آن‌جا را برتابد و کناره گرفت. خود علوی سه دلیل برای این تصمیم داشت؛ اول‌بار همکارانش که تریاک‌کش قهار بودند، اما گویا علوی ملازمتی با آن‌ها نداشته و دومین دلیل، آدم‌هایی سررشته‌ی امور را در دست می‌گرفتند که ناپخته و گول بودند. سومین دلیل، تباهی اخلاق و رذالت‌های اخلاقی بود که علوی زیر سایه‌شان نمی‌رفت.

ور ظلم‌ستیز بزرگ علوی و داستان گیله‌مرد

یک سال بعد در حالی که ترجمه‌ی بخش‌هایی از دوشیزه اورلئان را منتشر کرد، به تهران کوچید و سرش گرم تدریس زبان آلمانی در مدرسهٔ صنعتی تهران شد. در همان روزگار، ورِ ظلم‌ستیزی‌اش زبانه کشید و داستان‌گیله‌مرد را نوشت. کم‌کم با چالش‌های جدیدتری روبه‌رو شد. آشنایی و ارتباط با دو جریان، دکتر تقی ارانی و محفل ادبی، با صادق هدایت همیشه‌حاضر. پیش‌قراول‌های ادبیات نو. علوی تحت‌تاثیر هر دو تفکر قرار گرفت؛ که یک دست او را سمت ادبیات هدایت می‌کشید و دست دیگر به ورطه‌ی سیاست ارانی. چند سال بعد بود که مجموعه‌داستان چمدان را منتشر کرد. تاثیر زیست علوی در فرنگ، در این مجموعه‌داستان آشکارا مشخص است. شخصیت‌های داستان‌های چمدان؛ همه شهری و فکل‌کراواتی. عمدتا تحصیل‌کرده و گاه حتی روشنفکر هستند، که به حتم این فضای مدرن چمدان از آبشخور ادبیات غرب نشات می‌گرفت. حتی موسیقی تازه‌ای در این داستان‌ها به چشم می‌آمد؛ از ویولن گرفته تا پیانو و گرامافون. بعدتر از خوش‌قدمی این مجموعه‌داستان، علوی با «گیتا» دختر آلمانی‌تبار یهودیِ مهاجر به ایران، آشنا شد و ازدواج کرد. اما یک‌سال هم دوام پیدا نکرد، چرا که همراهی با گروه «پنجاه‌وسه نفر» معروف که تقی ارانی چهره‌ی اصلی آن بود؛ برای علوی چهارسال زندان به ارمغان آورد. آقابزرگ در سال‌های زندان همچنان وارث سخت‌کوشی آلمانی‌ها بود؛ و ورق‌پاره‌های زندان را روی پارچه‌هایی که خواهرش در ملاقات‌ها براش می‌آورد، می‌نوشت. تا زمانی که از زندان آزاد شد. خود علوی سال‌های ۱۳۳۲ ـ ۱۳۲۰ را پربرکت‌ترین روزگار خود می‌دانست:

"تا سال ۱۳۳۲ که به اروپا گریختم ـ هرچه توانستم کردم. سال‌های پربرکتی بودند. کار و زحمت و تلاش و جست‌و‌جو و تشویق و خوانندگان فراوان، مشوق بود. می‌شد گفت که می‌شود نفس کشید و از نوشتن خرج زندگی خود را درآورد. دو سه کتاب از روسی و انگلیسی به فارسی ترجمه کردم و برای این و آن مقاله می‌نوشتم. پنجاه و سه‌نفر را انتشار دادم و بالاخره در سال ۱۳۳۱ چشم‌هایش را نوشتم و نزدیک بود سری توی سر‌ها دربیاورم و خود را نویسنده بدانم که:

چنان زد بر بساطش پشت پایی / که هر خاشاک او افتاد جایی."

در نهایت علوی از این مباحثه، پهلوی خودش درمی‌یابد که نویسنده فقط نوشتن نیست و می‌باید در پوش کلمات، وزنه‌ی دیگری هم به کول کشید. وزنه‌ای به‌نام تعهد و وظیفه‌ی اجتماعی

علوی در گیر و دار کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت مصدق، مجبور به ترک وطن شد. در واقع فرصتی پیش آمد و وسایلش را بقچه‌پیچ کرد و برای دریافت مدال صلح شورای جهانی صلح، راهی بوداپست شد. از آن‌جا هم رایزنی کرد و یک پست پروفسور مهمان را در دانشگاه هومبولتِ برلین بُر زد. در همان روزگار، فعالیت‌های قلمی‌اش را از سر گرفت و بیش از پیش در پیله‌ی ترجمه و پژوهش‌های ادبی و فرهنگی‌اش فرو رفت. تا افزون بر این‌که اعتبارافزایی کند و باریک‌الله‌گویی‌ها گوش‌رس شوند، دریچه‌ای باشد به زبان و فرهنگ کشورش. یک‌سال طول کشید تا اولین ضرب شستش را رو کند؛ انتشار داستان "ایران مبارز" به زبان آلمانی... خود علوی ضرورت نوشتن و چاپ این کتاب را در برجسته‌کردن قیام مردم ایران علیه استبداد و قیام دکتر مصدق و ملی‌کردن شرکت نفت انگلیس ـ ایران می‌دید. در سال ۱۳۳۶ با زنی آلمانی به‌نام گرترود کلاموتیکه در ژانویه آشنا شد و زمانی که دورادور دل‌نگران وطنش بود، به پیشنهاد یکی از اعضای حزب کمونیست لازار دست به انتشار کتابی با عنوان "کشور گل‌و‌بلبل" زد و خودش‌گفتنی مانند نان قندی در عرض چند ماه به فروش رفت... معتمد به نفس به این امید عنوان کشور گل و بلبل رو بر این نوشته گذاشته بود که روزی بالاخره ظلم و نکبت از ایران رفتنی خواهد شد و موانع همگی کنار خواهند رفت و ایران باز هم کشور گل‌وبلبل می‌شود.

در لابه‌لای پرکاری‌ها، از چشم‌هایش غافل نماند و آن را به زبان آلمانی وارد بازار کتاب کرد و سپس ترجمه‌ی پانزده‌داستان با عنوان دیوار سفید را به آلمانی در آورد. رفته‌رفته دیگر راقم این کتاب‌ها در آلمان به صدایی رسا رسیده بود.

همان دوران آقابزرگ دریافته بود که دانشمندان بر این عقیده‌اند که اروپاییان کاشف خیام‌اند. وگرنه خیام در ایران ناشناس بوده است. این‌ها آقابزرگ را روی دنده‌ی لج انداخت تا که بر اساس ترانه‌های خیام صادق هدایت رباعی‌های اصیل را ترجمه کند. تا به دانشمندان حالی شود که با وجود صد‌ها نسخه‌ی خیام در ایران و کشور‌های دیگر، خیام همیشه در وطنش رواج داشته و معتبر بوده است.

این روند رو به‌جلوِ علوی ادامه‌دار بود تا رسید به انتشار فرهنگ لغت فارسی به آلمانی. کاری پنج‌ساله که نشان می‌داد علوی با قلبی سرشار از مهر به زبان و فرهنگ ایران، در غرب زیست می‌کند. تا که در گیرودار ستیز نیرو‌های انقلاب در سال ۱۳۵۷ به علوی خبر می‌رسد که چشم‌هایش و چمدان بعد سال‌ها چاپ مجدد شده‌اند.

” این خبر برای من مهم بود، چون نزدیک به ۳۰ سال کسی حق نداشت اسم من را ببره؛ حالا یک مرتبه به من گفتند چشم‌هایش رفته زیر چاپ. این خود بهترین دلیل بود که اوضاع داره عوض می‌شه. "و همین علوی را مصمم کرد به برگشت.

بازگشت با یک چمدان خدمت و فکر

بالاخره در سال ۵۷ با یک چمدان و کوله‌باری از خدمات ارزنده به فرهنگ ایران، به کهن بوم و برخویش، بازگشت. از همان لحظه‌ی اول، برای خودش برنامه‌ی دیدار‌های فشرده تدارک دیده بود. دیدار‌هایی شادی‌ناک و تاریخی با جمع کثیری از بهترین نویسندگان تاریخ ادبیات. علوی، مرد احساساتی و گشاده‌سینه‌ی ادبیات، زمانی که مورد استقبال گرم اعضا و دوست‌داران خود قرار گرفت و از او خواسته شد ریاست جلسه را به عهده گیرد:

"بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد و نتوانستم حرف بزنم. معذرت خواستم. میان احمد شاملو و سیاوش کسرایی نشسته بودم. آن‌ها را بوسیدم. بعد از پایان کار، سیاوش کسرایی از من خواست چند کلمه‌ای صحبت کنم. چیزی نداشتم بگم: آرزو می‌کردم همواره جزو شما‌ها باشم؛ سرنوشت نگذاشت. اغلب شما‌ها را از روی آثارتان می‌شناسم. چقدر میل دارم از کارتان، از زندگی‌تان، از گرفتاری‌های‌تان باخبر شوم. در این زمینه به من کمک کنید. من شما را دوست دارم."

طی یک‌سال به دید و بازدید‌ها مشغول بود و بعدتر برگشت برلین و همان تحقیق و پژوهش و نوشتن‌ها؛ و چاپ مقاله‌ی «دیداری از وطنم پس از بیست‌وشش سال» در مجله‌ی آینده.

تا سرآخر سکته‌ی قلبی، پس از هجرت و غربت و تنهایی در ۲۰و۲۳ دقیقه‌ی ۲۸بهمن ۱۳۷۵ بزرگ علوی را در سن ۹۳سالگی، بر تخت بیمارستان فریدریش هاین برلین، مرگاند. چشم‌هایش برای همیشه بسته شد، اما آن یکی چشم‌هایش هنوزا بازند. پیکرش را در تمپل‌هوف، قبرستان پدرکُشِ برلین، وردست قبر پدرش، به خاک سپردند.

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha