گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ در دنیای فلسفه و علوم انسانی، همراهی با تفکرات غالب و رویههای معمول و پیروی از هنجارهای ساختاری، میتواند منجر به شکست زایش علم مفید شود. قدرت اجتماع در یکسانسازی و حذف مخالفان باعث میشود تا همیشه مغز ما مطیع تولیدات علمی نهادهای رسمی جامعه باشد. از دست دادن کنترل خود در برابر جمعیت، موضوعی مهم است؛ لذا در همهجا نیاز به وجود مخالفان احساس میشود. مخالفان نظریههای مرسوم، رویهها و روندهای ثابت در واقع روشنفکران حقیقی جامعه هستند. در این یادداشت کوستیکا براداتان "Costica Bradatan"، استاد افتخاری علوم انسانی در دانشگاه فناوری تگزاس و استاد پژوهشی افتخاری فلسفه در دانشگاه کوئینزلند استرالیا، بهدنبال تبیین همین مسئله، با کمک روایت تاریخ علم است. این یادداشت برای اولین بار در نشریه اینترنتی aeon منتشر شده است.
«فقط با نگاه به دانشگاه، میتوانید شاهد آن گله عظیم فردگرایان گوسفند مانند باشید». رنه ژیرار (۱۹۲۳-۲۰۱۵)
آیا هیچگاه میل به افزایش سرعت و گمشدن در میان سیل عظیم جمعیت هنگام عبور از یک جاده شلوغ را احساس کردهاید؟ چه در ریودوژانیرو باشید، چه بانکوک، دهلینو یا نیویورک، غریزه حیوانی شما بهتان یادآوری میکند که ریسکپذیری هنگام همراهی با یک جمع، امنتر از تنهایی است. ترس موجب نزدیکتر شدن افراد به یکدیگر میشود. این شواهد تنها حکایات افسانهای نیستند. آزمایشهای تصویربرداری عصبی انجامشده هنگامیکه در یک جمع قرار داریم، نشاندهنده افزایش فعالسازی ناحیه آمیگدال مغز است، جایی که احساسات منفی نظیر ترس پردازش میشوند. ممکن است احساس آسیبپذیری در تنهایی خود داشته باشید، اما هنگامیکه در یک جمع قرار میگیرید حس محافظتی متمایزی به شما دست خواهد داد. شما در ذهن خود میدانید که هنگامیکه درون شلوغی جمعیت هستید، خطر برخورد با ماشین کاهش پیدا میکند، چراکه فشار بهنوعی در میان اعضای گروه تقسیم میشود. هرچه تعداد افراد بیشتر باشد، میزان خطر کمتر میشود؛ لذا امنیت در گروه بیشتر تامین میشود.
ما بهعنوان یکی از اعضای گروه و جمعیت، احساسی فراتر از قوی بودن و شجاعت همیشگی را داریم و گاهی براساس آن عمل میکنیم. همان کسی که در تنهایی «آزارش به یک مگس نمیرسد»، هنگامیکه در میان یک جمعیت خشمگین قرار میگیرد، حتی به آتش زدن یک ساختمان دولتی نیز روی میآورد. یک گروه میتواند سبب بروز دگرگونیهای روانی در مغز اعضای خود شود
همچنین بودن در جمعیت با یک حس خوشایند همراه است حسی شبیه حس قدرتمند بودن. ما بهعنوان یکی از اعضای گروه و جمعیت، احساسی فراتر از قوی بودن و شجاعت همیشگی را داریم و گاهی بر اساس آن عمل میکنیم. همان کسی که در تنهایی «آزارش به یک مگس نمیرسد»، هنگامیکه در میان یک جمعیت خشمگین قرار میگیرد، حتی به آتش زدن یک ساختمان دولتی یا دزدی از یک مشروبفروشی نیز روی میآورد. یک گروه میتواند سبب بروز دگرگونیهای روانی در مغز اعضای خود شود. در مدتزمان کوتاهی ممکن است احتیاط و نجابت به حماقت، بیپروایی و وحشیگری تبدیل شود. هنگام گرفتاری در یک گرداب، مقابله با آن کاری بس دشوار به نظر میرسد، اما شما شرکت در آن را وظیفه خود میدانید. الیاس کانتی در کتاب «شلوغی و قدرت» در سال ۱۹۶۰ مینویسد: «قتل گروهی، نهتنها مجاز است بلکه برای بزرگمردان توصیه نیز میشود».
همچنین گروه میتواند احساس نامتناسبی از «ارزش شخصی» را به افراد خود، القا کند. مهم نیست که آنها بهتنهایی چه شخصیت پوچ و حقیری دارند، تعلق به گروه سبب میشود که آنها احساس مورد قبول بودن یا به رسمیت شناخته شدن داشته باشند. مهم نیست که در زندگی شخصی فرد هیچگونه حفرهای وجود ندارد، اگر هم باشد، وفاداری شدید به گروه و قبیله موجب میشود که آن آسیبها التیام بخشیده شود. فرقهها و گروهها و سازمانها به همین دلیل دارای جذابیت فوقالعاده هستند، چراکه میتوانند احساس رضایت و شناختی را در فرد بروز دهد که خانواده و دوستانش نمیتوانند آن را فراهم کنند. ازدحام و شلوغی بهاندازهای که یک ماده سمی قدرت درمانی دارد، مفید است.
به همین دلیل جمعیت سبب بروز شکل متناقضی از هویت میشود. ممکن است شما بهتنهایی در پوسته خالی زندگیتان غرقشده باشید و درواقع فرد مهمی نباشید، اما هنگامیکه با یک جمعیت و گروه ارتباط معناداری برقرار میکنید، حس شور بیحدوحصری درون شما سرازیر میشود و باعث میشود کارهای فراتر از توانتان انجام دهید. اکنون شما بخشی از چیزی بزرگتر و فراتر از وجود تهی خودتان هستید. ارتباط با دیگران نهتنها سبب پر شدن خلأ درونیتان میشود، بلکه سبب بروز حس هدفمندی در شما خواهد شد. هرچه افراد بیشتری به گروه بپیوندند، احساس سرزندگی در آنها بیشتر خواهد شد.
تمامی این واکنشها، غریزی است. هرچقدر منطقی عمل کنید، بازهم آنها کاری زیستی به شمار میآیند. اقتصاددانی به نام میشل بادلی در یکی از کتابهای خود بیان میکند: «ما طیف گستردهای از غرایز مشابه را با حیوانات دیگر برای زندگی گروهی، به اشتراک میگذاریم». بههرحال ما به این طریق میتوانیم زنده بمانیم و به زندگی خود ادامه دهیم. همانگونه که نگاهی اجمالی به زندگی حیوانات اطرافمان تائید میکند، یک تکامل تاریخی طولانی ما را مجبور به زندگی گروهی کرده است. نخستین شناسی بنام فرانس دووال، که در مدتهای طولانی به بررسی رفتارهای اجتماعی و سیاسی میمونها مشغول بود، در سال ۲۰۱۸ در کتاب خود به نام «آخرین آغوش مادر» بیان میکند که: موجودات نخستین بهصورت اجتماعی آفریده شدهاند و این موضوع درباره زندگی ما هم صدق میکند. استراتژی اصلی بقای ما، زندگی گروهی است. هرچند ممکن است همه ما با فرقهها، سازمانهای حاشیهای یا سیاستهای پوپولیستی کاری نداشته باشیم، اما تمامی ما برای زندگی گروهی آفریده شدهایم. ما همیشه کار گروهی انجام میدهیم، ازجمله هنگام جنگ، هنگام صلح، هنگام جشن، زمان عزاداری، در محل کار و گذراندن تعطیلات. اجماع درواقع درون خود ماست و ما آن را با خود حمل میکنیم، گویی عمیقاً در مغز و ذهن ما نشسته است.
این موضوع تا آنجا که به رفتار عملی زندگی و بقای ما در جهان مربوط است، نامطلوب نیست. به کمک این اجماع که در ذهن ما قرار دارد، میتوانیم با دیگران راحتتر ارتباط برقرار کنیم و همکاری با آنها آسانتر میشود. لذا، به دلیل این رفتارها، برای زنده ماندن تحت عنوان یکی از اعضای گروه شانس بیشتری داریم نسبت به اینکه تنهایی زندگی کنیم. مشکل زمانی آغاز خواهد شد که تصمیم میگیرم از ذهن خود علیه زیست خود استفاده کنیم. همانند زمانی که تفکر خود را بهصورت عملگرایانه به کار نمیگیریم تا وجود خود را در جهان تسهیل کنیم، بلکه سعی میکنیم با تعمقی وافر، موقعیت خود را در وضعیت برهنهاش از بیرون تصور کنیم.
انگار مرزی میان نحوه ارتباط یک جامعه علمی با دینداران وجود دارد. در چنین مواقعی لازم است اجماع را از ذهن خود خارج کنیم، هرچند کار سختی به نظر میرسد. این نوع تفکر رادیکال فقط در غیاب تأثیر اجماع در اشکال مختلفی نظیر فشار اجتماعی، حزب سیاسی، تعصب ایدئولوژیک، تلقینات مذهبی، مدهای ناشی از رسانه، تقلید فکری و ... به چشم میخورد. تمایل چنین عوامل خارجی، به بیراهه کشاندن ما است. به همین دلیل است که در اکثر مواقع به تولید دانش جدید نمیاندیشیم، بلکه تنها دانش تثبیتشده قدیمی را که تکیه جامعه بر آن است، بازیافت میکنیم؛ و در ذهن خودمان چه منظره باشکوهی است، این بازیافت! مرزی میان چگونگی ارتباط با دانش تثبیتشده با دینداران وجود دارد. به دلیل آنکه آن را در مرکز نهاد خود یعنی کتابهای درسی، دانشنامهها، آکادمیها، آرشیوها و موزهها ارزشمند تلقی میکنند، لذا اطمینان حاصل میکنند که با تمام احترام بدان رسیدگی شود. هیچگاه از تجلیل و مقدس شمردن آن دست نمیکشند و تا جایی این کار را پیش میبرند که به دین خود تبدیل شود. این موضوع دلیل خوبی در پی دارد: دانش تثبیتشده یک جامعه تحت عنوان چسبی عمل میکند تا آن را در کنار هم نگه دارد. بهواقع چنین معجون خاصی متشکل از دروغهای پرهیزگارانه و نیمه حقیقتهای پیشپاافتاده، پیشداوریهای مفید و ابتذالهای خودپسندانه به جامعه فرهنگی حس هویت میبخشد. سپس همان جامعه با دانش تثبیتشده خود به جشن و پایکوبی مینشیند که این موضوع ازنظر امیل دورکیم، جامعهشناس معروف، همان تعریف دین است.
اقتصاددانی به نام جانکنت گالبریت در کتاب خود به نام جامعه مرفه در سال ۱۹۵۸ نشان میدهد که بیان دانش جریان اصلی یا همان «خرد متعارف» چگونه به یک مراسم مذهبی شباهت پیدا میکند. به گفته او، این عمل نوعی تقدس نظیر خواندن کتاب با صدای بلند یا زیارت کلیسا است. دانش تثبیتشده حتماً باید در جامعه وجود داشته باشد چراکه جامعه نمیتواند بدون تشریفات مقدس یا ناپسند، صریح یا مبدل زندگی و عمل کند؛ لذا از این نظر دانشمندان برای انتقال بینشهای جدید و نظریههای پیشگامانه خود یا انجام مراسمی برای تائید اجتماعی بودن دورهم جمع نمیشوند، بلکه به بیان گالبریت آنها به این دلیل در مجموعههای علمی دورهم جمع میشوند که همان مطالب قبلی را به بیانی زیباتر نقل کنند. هدف از این مراسم انتقال علم و دانش نیست، بلکه یادگیری مفرح برای دانش آموزان است. در این مواقع از دیدن محققین که اغلب آنها در طبقه کشیش هستند با نوعی لباس خاص و جلیقههای قرونوسطایی با یک یونیفرم عجیب و شمشیری کوچک تعجب نکنید. با این نوع پوشش به نظر میرسد که اعضای انستیتو فرانسه برای اجرای عمومی کشیش دورهم جمع شدهاند، حال اگر جرئت دارید این ماجرای پرطمطراق را به تمسخر بگیرید.
واکنش خونین جامعه علیه اقدام متهورانه عدم انطباق با خواستههای جمع موجب پیدایش فلسفهپردازی در غرب شد. این واکنش هرگز از بطن فلسفه جدا نشده است؛ بهطوریکه اگر اکنون نیز کسی جسارت سقراطی را به خرج دهد، بازهم خصومت اجتماعی فعال خواهد شد. هرچه مخالفت فیلسوف بیشتر، پاسخ جامعه بیرحمانهتر!
توجه به این نکته مهم است که فلسفه غرب توسط فردی غیرعادی پایهگذاری شده است، فردی که اجماع را به دلیل مسلک شخصی و روش فکرشای به تمسخر میگیرد و درنهایت به همین دلیل جامعه او را به قتل میرساند. این داستان دو وجهی سقراط همانند چند تن دیگر نشان از تفکر رادیکال متشکل از چند مفهوم نظیر عجیبوغریب و سرپیچی، شجاعت و حتی تکبر، بدگمانی و مقاومت، رنجش و درنهایت انتقام دارد. واکنش خونین جامعه علیه اقدام متهورانه عدم انطباق با خواستههای جمع موجب پیدایش فلسفهپردازی در غرب شد. این واکنش هرگز از بطن فلسفه جدا نشده است؛ بهطوریکه اگر اکنون نیز کسی جسارت سقراطی را به خرج دهد، بازهم خصومت اجتماعی فعال خواهد شد. هرچه مخالفت فیلسوف بیشتر، پاسخ جامعه بیرحمانهتر!
آندره ژید در سخنرانی با موضوع هنرمندان ادبی، اینگونه میگوید:
ارزش واقعی یک نویسنده را نیروی انقلابی و کیفیت مخالفت او نشان میدهد. یک هنرمند سرشناس قطعا باید یک فرد ناسازگار باشد که برخلاف جریان روزگار شنا میکند.
سخنان ژید در رابطه با «هنرمند سرشناس» در مورد فیلسوفان بزرگ نیز صادق است. یک پیشنیاز مطلق برای حرفه اندیشیدن «توانایی شنا برخلاف جریان روز» است. یک متفکر با دیگر انسانها تفاوتی نخواهد داشت، مگر اینکه دانش تثبیتشدهای را که جامعه آن را تجلیل میکند، زیر پا بگذارد و با آن مخالفت کند. این موضوع به معنی مخالفت آشکارا با حفظ دانش تثبیتشده و به حاشیه راندن تکفیر و طرد متفکر است. این کارها را تا جایی انجام میدهد تا اجماع از ذهنش بیرون رود و از ادعاهای سرسختانه جامعه که بر تفکرش تأثیر میگذارد، دوری ورزد. در این مواقع فیلسوف ممکن است کاملا احساس طردشدگی و تنهایی کند، اما برای اینکه خود را از اسارت اجتماع جدا کرده است، تفکر او آشکارتر و عمیقتر از همیشه است. به دلیل قطع رابطه خود با قبیله، هیچچیز نمیتواند مانع دید روشنفکرانه و صحیح او شود.
این موضوع همان چیزی است که در چشمگیرترین لحظات تاریخ تفکر رخداده است. دیوگنس بدبین، هیپاتیا، اسپینوزا، کییرکگور، نیچه، والتر بنیامین و سیمون ویل روش مخالفت سقراط را پیش گرفتند و به هر نحوی که میشد از آشکارا گرفته تا به روشی محافظهکارانهتر، برخلاف روش تثبیتشده جامعه خود به حرکت درآمدند و ردی از بدعتهای فکری، بینشهای جسورانه و اغلب رسوایی اجتماعی از خود بهجای گذاشتند. این شخصیتها با استفاده از کاری که انجام دادند تفکر را در دنیایی که پر از الگو و روال است و درنهایت تحلیل میرود و سپس میمیرد، زنده نگه داشتهاند. بهظاهر ما بهگونهای آفریدهشدهایم که برای بیداری روحی و فکری نیاز به آسیب و ضرر داریم. متفکران سرسخت با تمام وجود تعهد میدهد که این ضرر را برای ما فراهم آورند و بخشی از آن را خود به دوش بکشند.
جان استوارت میل در یک نقطه به تجلیل عجیبوغریب بودن خود میپردازد. به گفته او، چیزهای «غیرعادی» میتواند بینشهای تازه و ایدههای جدید را از طریق عرضه سخاوتمندانه چشماندازهای جسورانه در جامعه ایجاد کند. او اینگونه مینویسد: «دقیقا به دلیل اینکه استبداد عقیده بهگونهای است که به سرزنش التقاط میپردازد، برای شکستن آن ظلم، مطلوب است که مردم غیرعادی باشند»
در کتاب «در باب آزادی» در سال ۱۸۵۹، جان استوارت میل در یک نقطه به تجلیل عجیبوغریب بودن خود میپردازد. به گفته او، چیزهای «غیرعادی» میتواند بینشهای تازه و ایدههای جدید را از طریق عرضه سخاوتمندانه چشماندازهای جسورانه در جامعه ایجاد کند. او اینگونه مینویسد: «دقیقا به دلیل اینکه استبداد عقیده بهگونهای است که به سرزنش التقاط میپردازد، برای شکستن آن ظلم، مطلوب است که مردم غیرعادی باشند». هرچه تعداد افراد غیرعادی بیشتر شود، وضعیت اخلاقی و فکری جهان مطلوبتر میشود. هرچه قدرت شخصیت زیاد باشد، متفاوت بودن هم افزایش مییابد. بهطورمعمول میزان التقاط در یک جامعه با میزان نبوغ، نیروی ذهنی و شجاعت اخلاقی آن جامعه متناسب بوده است.
مخالفان عموما بهوفور از ویژگی «تفاوت» برخوردار بودند. عزم آنها برای خروج از دایرهای که اجتماع بهطور صریح یا ضمنی برای تعریف خود از آن استفاده میکند، موجب تازگی و تیزبینی فراوان آنها شده است. مخالفان علاوه بر قرار داشتن در موقعیت خوب مشاهده چگونگی عملکرد اجماع، به حاشیه رانده شدن و طرد شدن و پخش دیدگاههای بدعتآمیز خود، چیز دیگری برای از دست دادن ندارند. آن «منتقدان سازشناپذیر جامعه» دقیقا همان چیزی هستند که در حالت ایدهآل «روشنفکران عمومی» باید باشند، اما در عمل تعداد آنها بسیار کم است. چیزی که آنها به چنین چهرههای مهیبی تبدیل کرده است، درواقع همان قدرت مخالفت آنها، نیروی زبان و جدیت تعهد آنها و به قول ژید همان «کیفیت مخالفت» آنها است. اتفاقا این دقیقا همان موضوعی است که باعث تمایز آنها از تحریککنندگان صرف میشود. به چالش کشیدن تشکیلات برای آنها صرفا یک وظیفه فکری و اعتقاد درونی نیست، بلکه بیش از همه نوعی توجهطلبی و اجبار تاریخی برای سرگرم کردن است.
مواردی نظیر بریدگی عجیب ذهن مخالفان، بیاعتمادی ذاتی آنها به هر چیزی معتبر یا تثبیتشده، شمایلشکنی و جدایی رادیکال آنها از جامعهای که در آن متولدشدهاند، دستبهدست هم میدهند تا آنها به حقیقتی دست یابند که جامعه توانایی شنیدن آن را ندارد. مخالفان اهمیتی به مقامات و سلسلهمراتب نمیدهند و صبر زیادی برای تشریفات حاکمیتی ندارند. به دلیل قطع روابطشان با قبیله خود، هیچچیز مانع راه آنها نخواهد شد. مخالفت آنها را آزاد و رها میکند و کمک میکند هر چیز را به شیوهای نو و جدید ببینند. شکلگیری فلسفی اسپینوزا زمانی به کمال رسید که او بهطور رسمی از جامعه خود طرد و اخراج شد. اجتماع بهطور بیشازحد خشن از او یاد میکند: «لعنت بر او باد در روز و ملعون در شب؛ لعنت بر او که دراز میکشد و لعنت بر او هنگامیکه برمیخیزد؛ لعنت بر او هنگامیکه بیرون میرود و لعنت بر او هنگامیکه وارد میشود…». تولید فکری و زایش جدید برای مخالفان زمانی اتفاق میافتد که از جامعه اخراج و به دنیایی سرد و ناشناخته ورود میکنند.
هرچند هیجانزدگی زیاد ما مطلوب نیست. قطعا شخصیت شجاعانه مخالفان به معنای پیروزی قطعی آنها نیست. مخالفان با تمام قدرت، شجاعت و موفقیتهای گاهبهگاهی که دارند، هرگز برنده نیستند. ممکن است آنها پیروز یک یا دو نبرد باشند، اما هیچگاه نمیتوانند پیروز جنگ باشند. استقرار و ثبات در درازمدت غالب میشود، چراکه حتی پرانگیزهترین اقدامات ما نیز دیر یا زود تحت تسلط الگوها و روالها قرار میگیرند، حتی اگر گاهی در این روند مجبور به عقبنشینی و تعدیل تاکتیکی باشند. تفکر مورد تائید جامعه، پیروز نهایی نهاد فکری است، هرچند مقابله آنها با مخالفان منظرهای دیدنی در تاریخ خلق میکند.
این نهاد در ابتدای امر تلاشی برای ساکت کردن و درهم شکستن رقبای خود دارد. این موضوع به معنای آن نیست که جامعه توان مخالفت را ندارد، بلکه همانند تمامی قدرتهای سازماندهی شده به ویژگیهایی نظیر اعتمادبهنفس، استواری و شکستناپذیری نیازمند است. در حقیقت آیینهایی برای به حاشیه رانده سازی، طرد کردن و قربانی کردن مخالفان سبب نزدیک سازی جامعه به یکدیگر در اطراف مرکز قدرت است. گروه میتواند با اخراج مهیب افراد ناسازگار، از درستی و قدرت خود اطمینان حاصل کند. رهبران کنیسه پرتغالی آمستردام که موجب تکفیر اسپینوزا شدند، بسیار خشمگین بودند. هرچند باوجود تمام تلاشهای آنها، همچنان محرومیت شکست خورد و صدای مخالفان کماکان به گوش میرسید. سازمان با ظاهرسازی سعی در نادیدهگیری مخالفان میکند، اما درنهایت هنگامیکه میفهمد هیچیک از این کارها جوابگو نیست، دست به شدیدترین اقدام خود که بهندرت شکست میخورد، میزند؛ یعنی سعی میکند مخالفان را بپذیرد و آنها را به جریان اصلی تبدیل کند. هیچ تفکر واقعی توانایی تحمل این اقدام فریبکارانه را ندارد. اگر توانایی سرکوب نیچه را ندارید، میتوانید کاری که برای او مضر است، انجام دهید، یعنی فلسفه او را به یکرشته تحصیلی دانشگاهی تبدیل کنید. طبق بیان خود نیچه، «چیزی که مرا نکشد، سبب تمسخر من میشود»، همانگونه که خودش از قبل چنین حرکتی را پیشبینی کرده بود، این ضربه از مرگ برای او راحتتر نیست.
ایدههایی که زمانی نوین و تازه به شمار میرفتند کاملا معدوم شدند و سپس با اصطلاحاتی غیرقابل نفوذ در هم آمیختند. زیرا به نظر میرسد که جامعه دانشگاهی از طریق اصطلاحات میتواند با مخالفان مقابله کند و درنهایت آنها را شکست دهد. تمام چیزهایی که قبلا در نوشتههای مخالفان شخصی، عجیب و رنگارنگ به شمار میرفت، اکنون به یک بحث غیرشخصی تقلیل یافته است
اجماع دانشگاهی در درجه اول از طریق اصطلاحات سعی در شکست مخالفان دارد. شما نمیتوانید از این موضوع چشمپوشی کنید: مخالفان خود را علیه تشکیلات میدانند، آن را به تمسخر میگیرند و برای تضعیف آن از هرچه در توان دارند مایه میگذارند. وظیفه موسسه در اینجا چیست؟ آنها را به یک مکتب و عقیده تبدیل میکند که انتقامی شیرین محسوب میشود. دقیقا هنگامیکه اسپینوزا وفات کرد، مکتب اسپینوزیسم متولد شد. اگر اکنون معجزهای رخ دهد و بار دیگر نیچه متولد شود، هنگامیکه ببیند چگونه از بینش او در دورهها، سمینارها و کنفرانسها استفاده میشود، هزاران بار از شرم میمیرد. رساله توانبخشی والتر بنجامین که سبب محرومسازی او از شغل معلمی شد، توسط دانشگاه فرانکفورت رضایتبخش تلقی شد. امروز دانشگاههای اندکی از آثار بنجامین بهخصوص رساله توانبخشی او در برابر حل مشکلات استفاده میکنند. تا زمانی که امیل سیوران در قید حیات بود، علیه دانشگاهها جنگ بیرحمانهای را شکل داد. او از دانشگاه تحت عنوان «یک خطر عمومی» یاد میکند و معتقد است که دانشگاهها شروع به «مشکل سازی» کردهاند. یک محصول فراوریشده، نتیجه نهایی این «مشکل سازی» بود. ایدههایی که زمانی نوین و تازه به شمار میرفتند کاملا معدوم شدند و سپس با اصطلاحاتی غیرقابل نفوذ در هم آمیختند. زیرا به نظر میرسد که جامعه دانشگاهی از طریق اصطلاحات میتواند با مخالفان مقابله کند و درنهایت آنها را شکست دهد. تمام چیزهایی که قبلا در نوشتههای مخالفان شخصی، عجیب و رنگارنگ به شمار میرفت، اکنون به یک بحث غیرشخصی تقلیل یافته است.
تحمیل اصطلاحات تخصصی تنها به یک «سبک دانشگاهی» کار نادرستی است. اصطلاحات تخصصی یک سبک به شمار نمیرود، بلکه درواقع مرگ سبک است و به مرور سبک را ترور میکند. شما در مقالات معتبر، کنفرانسها، پایاننامههای دکتری، کتابهای درسی دانشگاهی و... به دنبال رد پایی از روح منحصربهفرد این آثار هستید، اما گشتن شما بیهوده است، آنها چیزی جز متونی بی معنی نیستند.
سیستم آنها را بلعیده، جویده و تف کرده است. آنها اکنون مورد مناسبی برای مصرف عمومی هستند. آیا میل هجوم بهسوی مرکز اجتماع را در دانشگاههای امروزی احساس میکنید؟ از ترس کنار گذاشته شدن، آسیبپذیر شدن و قرار گرفتن در معرض دید به هر کاری دست میزنیم تا در فضایی با تراکم زیاد قرار گیریم. فرقی نمیکند در لندن باشیم یا لسآنجلس، پاریس یا پکن، بههرحال همیشه به دنبال غرق شدن در جمع هستیم بهطوریکه گویی طبیعیترین کار برای یک محقق، همین است. غریزه بقا به ما هشدار میدهد که بودن با جمع برای ما ایمنتر از قرار گرفتن در مقابل جمع است. درواقع ما باید سعی کنیم در مرکز جمع قرار گیریم نه در حواشی. در این زمینه اصطلاح «شبکهسازی» مورداستفاده قرار میگیرد. هرچند این اصطلاح موجب فریب کسی نمیشود، اما نوعی واکنش غریزی برای پنهان کردن انگیزه بقا به شمار میرود.
ما هر کاری که از دستمان برمیآید برای سکونت در مرکز، جایی که اکثر منابع در آن قرار دارند، انجام میدهیم. تمرکز خود را بر روی هر چیزی که مد روز است، قرار میدهیم و درباره آن تحقیق میکنیم تا چیزی برای گفتن داشته باشیم، با تقلید کورکورانه از کسانی که در مناصب قدرت و نفوذ هستند، سعی در بالا بردن خود، داریم، هرچند آن اصطلاحات احمقانه و بیمزه باشند. با خودداری از هر موضوع ریسکپذیری و هر چیزی که ما را متمایز یا امنیت ما را به خطر میاندازد، خود را مصون نگه میداریم. ما در ذهن و قلب خود درک میکنیم که این بازی سیاسی برای هرکس که در آرزوی دانش واقعی است، دستوری برای شکست است، اما این موضوع زیاد برای ما نگرانکننده نیست. به گفته جان مینارد کینز در حدود یک قرن پیش: «خرد دنیوی میآموزد که بهتر است شهرت متعارف شکست بخورد، تا موفقیت غیرمتعارف». هنگامیکه شما آرزوی ماندن در قلب اجتماع را دارید، پس هر کاری که جامعه به شما میگوید، انجام خواهید داد. ما برای کنترل جامعه دانش را دنبال نمیکنیم، بلکه برای ارضای بهتر تمایلاتش به دنبال آن هستیم.
در مسائل فکری نیز همانند هر چیز دیگری، اجماع بسیار فراگیر است. به دلیل پیشرفت سازگاری فکری ما، تقریبا مشکل حتی به چشم ما نمیآید. تفکر که قرار بود سبب جداسازی ما از غریزه شود، اکنون تمایزی با خود اجماع ندارد. ما برای کنترل جامعه دانش را دنبال نمیکنیم، بلکه برای ارضای بهتر تمایلاتش به دنبال آن هستیم. درواقع، ماهیت حفظ قدرت، ترکیب بیرحمی و اخلاقگرایی است، لذا ما حتی زمانی که فضیلت را با قدرت تبلیغ میکنیم، رفتار مذمومی نظیر قلدری و بزرگنمایی انجام میدهیم. با امضای نامهای سرگشاده درخواست اخراج برخی از همکارانمان را داریم، در فضای مجازی کمپینهای ترور شخصیتها را دنبال میکنیم دیگران را تحت «جلسات مناظره» شدید قرار میدهیم. هرچه بیشتر اعمال خود را مرور کنیم، موعظهمان بیشتر میشود. ما با انجام این کارها فقط یک نوع اوباش معمولی نیستیم، بلکه چیزی به نام «اوباش علمی» هستیم!
ما شدیدا بیماریم و اینکه فکر کنیم وضعیتمان عادی است، تسلیبخش نیست. جدیت یک بیماری فقط به دلیل اینکه اکثریت به آن دچارند، کاهش پیدا نمیکند. چارلز مکی در سال ۱۸۴۱ در کتابی به نام «هذیانهای مردمی فوقالعاده و جنون جمعیت» بیان میکند: «مردم بهطور جمعی تفکر میکنند، آنها بهطور جمعی مجنون میشوند، درحالیکه فقط بهآرامی درحال بازیابی حواس خود هستند». اگر به دنبال بازیابی عقل خود هستیم، یادگیری چگونگی اجماع گشایی نکته مهمی است. ممکن است این کار برای ما سخت باشد و بقای ما تنها در گروی همین بودن در اجتماع باشد، اما تنها با دور شدن از جمعیت میتوانیم ازنظر روحی تکامل یابیم. درواقع زیستشناسی و روح در دو قلمروی متضاد واقعشدهاند. از قضا اکنون ما بهشدت به این راهحل سخت نیازمندیم تا بتوانیم جامعه بشری را نجات دهیم.
/انتهایپیام/