نرجس رحیمی‌نژاد، شاعر شهدایی و ولایی است که کرامات زیادی از شهدا دیده است و با فضل و عنایات شهدا شعر می‌سُراید و خوش‌الحان، پرشور، باصفا، معنوی و کم‌نظیر شعرهایش را برای مخاطبین قرائت مینماید.
به گزارش «سدید»؛ نرجس رحیمی‌نژاد، شاعر شهدایی و ولایی است که کرامات زیادی از شهدا دیده است و با فضل و عنایات شهدا شعر می‌سُراید و خوش‌الحان، پرشور، باصفا، معنوی و کم‌نظیر شعرهایش را برای مخاطبین قرائت مینماید.

این شاعر فرهیخته و فرهمند زندگی‌اش را مورد عنایت خاص شهدا می‌داند و دختر عزیزِ خردسالش نظر شده شهدا است و مورد عنایات ویژه شهدای گمنام قرار گرفته است.

وقتی از محتوای شعرهایشان تعریف می‌کنیم، ورد زبانشان «من فضل ربی» است و خاطرنشان می‌نمایند: «همه از فضل خدا بود و کرامت شهدا و گر نه ما حتی یک کلمه هم نمی‌توانیم بنویسیم. من بار‌ها امتحان کردم، دیدم نمی‌شود نوشت، حتی یک کلمه» و باز با تأکید تکرار می‌نمایند: «حتی یک کلمه هم نمی‌شود نوشت.»

و همچنین می‌گوید: «ما با شهدا دوستیم و تفریح ما زیارت شهداست.»
مؤسسه فرهنگی هنری قدرولایت از این شاعر توانمندِ جهادی و انقلابی شش کتاب شعر کودک منتشر کرده با این عناوین: آقای مهربون، آلبوم عکس بابام، صدآفرین، زائر کوچولو، مامان فرزانه من و رفیق خدا.
کتاب «لالایی چفیه‌ها» نیز توسط انتشارات حنظله وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان البرز منتشر گردیده است.

مصاحبه ما به خواست خانم رحیمی‌نژاد در مسجد جامع‌المهدی (عج) فردیس در استان البرز در جوار مزار و یادمان پنج شهید گمنام انجام شد.

فضا ملکوتی بود، فضایی متعلق به پنج شهید بزرگوار و نورانی. مردم می‌آمدند برای زیارتِ شاخه‌هایی از عشق و نور و گویی چند لحظه در کنار شهدا به آرامش می‌رسیدند و چند قطره اشک می‌ریختند. طوفان آرامش یافته دلِ زائران شهدا را می‌شد در نگاهشان دید.

خانم رحیمی‌نژاد! چه شد که خواستید محل مصاحبه در این مکان مقدس و متبرک و نورانی باشد؟
به نام خدای شاهد و شهید و شهادت.
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
با سلام؛ شعر و شاعری حس لطیف و عاشقانه‌ای را می‌طلبد، ولی کار برای شهدا اول از همه نیاز مبرم به عنایات شهدا و عنایت ویژه شهیدی که کار در مورد اوست، دارد. اگر شهدای بزرگوار عنایت نداشته باشند، اصلاً و به هیچ وجه قلم بر کاغذ روان نخواهد شد.

حقیقتاً در طی سال‌های هنری خودم کرامات بسیاری از شهدا دیدم. حتی بار‌ها در اشعاری که برای چند تن از شهدای مدافع حرم و شهدای دفاع مقدس سرودم، نیازی به قافیه‌سازی نبود و قلم خود به خود می‌نوشت و آن ادبیات را علامتگذاری کردم که عنایات خود شهید بود.

خیلی‌ها از من خواستند که در این حیطه دیگر فعالیتی نداشته باشم و اشعار عاشقانه و بازاری و پرفروش بگویم.
مدام در پاسخ گفتم: راه را شهدا به ما نشان دادند. راه ما همان راه شهد نوشین شهادت است؛ و نیز گفتم: گمنام بودن در حریم شهدا را به صد شهرت در حریم عشق‌های مجازی ترجیح می‌دهم.

شروع بال گشودنِ شهدایی‌تان در عرصه هنر، چگونه و از کجا بود؟
شروع کار من از سال ۸۲ برای شهدا بود. در آن سال خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان واحد گیلان بودم و در نشریه ستارگان درخشان گیلان که مختص سیره شهدای گیلان بود، فعالیت داشتم و مطالبم در آنجا چاپ می‌شد؛ ولی احساسی در وجودم بود که دوست داشتم غنچه‌های سرزمینم، شهدا و کرامات آن‌ها را شناخته و حس کنند. معتقدم کودکان به عرش الهی اتصال دارند، لذا خواستم این اتصال واسطه‌ای باشد بین آن‌ها و شهدا.
به همین دلیل تخصصم رابه حیطه کودک انتقال دادم و به همکاری با نشریاتِ کودک مسلمان بلوچ، بچه بشری و چند نشریه دیگر پرداختم.

مدتی بعد همکاری با موسسه قدر ولایت میسر گردید و اولین کتابم در سال ۹۱ با عنوان آقای مهربان توسط قدرولایت به چاپ رسید که سیره زندگی رهبر قبل از انقلاب تاکنون به صورت شعر است. جمعاً شش کتاب انتشارات قدرولایت از بنده منتشر نمود.

بعد از آن هم با دفاتر ایرانی اسلامی فعالیت داشتم.
در چند همایش هم از بنده دعوت شد تا پیرامون شهید مورد نظر با شهدای شاخص شعر سروده و قرائت کنم که الحمدلله با استقبال رو‌به‌رو شد، چون مختص همان شهیدی بود که همایش به نامش بود.

آخرین کار چاپ شده من، کتاب لالایی چفیه‌هاست. کتاب لالایی چفیه‌ها درددل یک مادر چشم انتظار شهید گمنام است که از روی واقعیت سروده شده، مادر شهید احدالله نباتی. مادر چشم انتظاری که تا لحظه آخر چشم انتظار فرزندش بود و این اشک و آه مختص تمام مادران چشم انتظار شهدای گمنام هست. من ذره‌ذره چشم انتظاری این مادر شهید را دیدم و آن را در شعرم گنجاندم.

لالایی چفیه‌ها که قطره قطره با آن اشک ریختم. برای هر کلمه‌اش عاشقانه اشک ریختم. برای هر بیتش اشکهایم را پاک کردم تا به بیت دیگر برسم. با هر کلمه و هر مصراع این شعر اشک ریختم.
لالا، لالا، لالایی
اون مادرای جوون
پیر شدن و هنوزم
منتظر گلاشون
لالا، لالا، لالایی
نه چفیه ای، نه سربند
نشونی از اونا نیست؟
کنار رود اروند؟
لالا، لالا، لالایی
گلم کجا خوابیدی؟
مبادا سردت بشه
پتو سرت کشیدی؟
درباره شهدای هسته‌ای و شهید کریمی که واسطه کربلا هست، هم شعر سرودم که امیدوارم در آینده منتشر شوند.

تا به حال کرامتی هم از شهدا دیده‌اید؟
بله. بسیار زیاد. من یک روز برای شهید علی عبداللهی شعر گفتم. در میان ابیاتی که سرودم، ناخودآگاه یک بیت بر قلم روان شد که این بود:
وقتی که من می‌رفتم آروم به روی سینه
حضرت زینب می‌گفت مدافعم همینه
این بیت خودش به دلم افتاد و من اطلاع دقیقی از زندگینامه شهید نداشتم. وقتی به خدمت حضور نورانی مادر شهید رسیدم، ایشان فرمودند علی چندین کیلومتر سینه‌خیز تا نزدیک مقر جبهه النصره شبانه رفته بود و اطلاعات جمع‌آوری کرده بود و سینه‌خیز برگشته بود.

یک بار هم برای شهید محمد اینانلو از شهدای مدافع حرم که شعر گفتم، همان شب این شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت چرا از پدرم اسمی در شعر نیاوردی؟ چون نام مادر و همسرش رو در شعر بود و اسم پدر نبود؛ و خدا می‌داند در دیدار مادر این شهید چقدر قلب من آرام شد. یک دریای ژرف و عمیق و آرام بود. یک بانوی به تمام معنا آسمانی و ملکوتی. نگاهشان و لحن کلامشان پر از امید و تلالو نور بود. با اینکه شش ماه از شهادتشان می‌گذشت، ولی انگار پسرشان در کنارشان بود و گفتند بار‌ها دست محمد را روی شانه‌ام احساس نموده‌ام.

من نگاه پربرکت و مهربان شهدا را در همه جای زندگیم حس کردم و برای امور مادی و معنوی، این شهدا هستند که واسطه توسلات من در نزد اهلبیت و خدای اهلبیت شدند.
بار‌ها در مشکلات و سختی‌ها با توسل به این عزیزان جواب گرفتم.

به عنوان نمونه زمانی که دختر عزیزم زینب تشنج کرده بود و کاملاً بیهوش بود، دکتر هر کاری کرد بچه به هوش نیامد. دکترش به ما گفت کاری از دست من بر نمی‌آید و باید بچه را به بیمارستان ببرید و گفت قطعاً عوارض مغزی پیدا خواهد کرد. من همان لحظه گفتم شهدا ما را میشناسند و باید بچه را اول ببریم پیش شهدا. زینبم را آوردم پیش شهدای گمنام محلهمان در مسجد جامع‌المهدی (عج) فردیس. محرم بود و شب حضرت رقیه (س). بچه‌ام را با پتویش، بیهوش و بیحال، روی مزار شهدا گذاشتم و رفتم بیرون تا دست شهدا باشد. یکدفعه صدای جیغ دوستم را شنیدم که می‌گفت ببین بچه‌ات به هوش اومده، بلند شده و داره می‌خنده.

یک آقایی اونجا بود و از لحظه اول حال ما را دیده بود که‌گریه می‌کردیم. یک پارچه سبز که از حرم حضرت رقیه (س) آورده بود را دور دستش بست. اون آقا از بسیجیای شهدای گمنام بود.
تا الان هروقت از کنار مقبره شهدای گمنام رد شدیم، زینب دست بلند می‌کند و بوس می‌فرستد برای شهدا و میگوید: خدا... خدا...
با اینکه فقط دو سالش هست و نمی‌تواند حرف بزند، برایشان خم می‌شود در ماشین.
به دخترم می‌گویم: زینب جان. این شهدا رو دیدی؟ چه شکلی بودند مادر؟ اسمشون رو بهت گفتن؟
الان هم منتظر کرامت شهدا برای رفع بیماری یک معلم عزیزی هستم که سالهاست در راه شهدا وشناساندن کرامات شهدا جهادی و گمنام و خالصانه کار می‌کند و زندگیش را وقف این ستارگان کرده است. ما برای شفایشان در حال توسل به شاخه‌های نور هستیم و متوسل به چهل شهید شدیم؛ و حرف آخر خانم رحیمی‌نژاد، شاعر معزز و معظم ولایی و اهل بیتی.

خدارو شاکرم که پدر و مادری به من عطا نمود که عشق اهل‌بیت، ولایت و رهبری را در دلم نهادینه کردند و همیشه به یاد معلم کلاس پنجمم خانم رضایی هستم که به من می‌گفت تو یک روز نویسنده‌ای بزرگ می‌شوی؛ و در پایان این را می‌خواهم بگویم که ما، فرزندانمان، پدر و مادرانمان، آیندگانمان، همه ما به راه و یاد شهدا نیازمندیم. همه ما به دعای
شهدا نیازمندیم. همه ما به عنایت شهدا نیازمندیم. خداوند راه شهدا، یاد شهدا و نام شهدا را از ذهن، قلب و زبان ما دور نکند.
 
انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha