به گزارش «سدید»؛ تا حالا آدم غرغرو از نزدیک دیدهاید؟ آنهایی که از عالم و آدم طلبکارند، هیچ اتفاقی در دنیا راضیشان نمیکند و در همه حال به زمین و زمان گیر میدهند. هیچ رویدادی هر چند کوچک خوشحالشان نمیکند و مدام عادت دارند نیمه خالی لیوان را ببیند. آنها اصرار دارند بگویند غرغرو برایشان واژه مناسبی نیست و آنها فقط رک و منطقی هستند. یعنی بسیاری از آدمها مقابل اینگونه افراد به بیخیالی، خونسردی و الکی خوش بودن متهم میشوند، در حالی که این افراد بدون آنکه احساس کنند دایره دوستان و اطرافیانشان را کوچکتر میکنند. حتماً هر روز با این آدمها سر و کار داشتهاید و پیه این غرولندها و منفی بافی و نق زدنها به تنتان خورده است. میخواهم برایتان قصه بگویم. ماجرای یک روز زندگی فردی غرغرو و به قول مادرها نق نقو. همانها که به عالم و آدم گیر میدهند و خودشان را مبرا از هر اشتباهی میدادند. همه این غرها شاید در یک روز با هم اتفاق نیفتد و بسته به حال روحی فرد تعداد دفعاتش متغیر باشد، ولی از آنجا که قرار است در شرایط مختلف و ساعات متفاوت روز با چنین فردی همراه شویم، تمام غرها را در طول یک روز میخوانیم. و، اما برویم سراغ ماجرا...
تا از خواب بیدار شد غر زدن هم شروع شد
وقتی از خواب بیدار شد احساس خنکی میکرد. کمرش جلوی باد کولر خشک شده بود. خودش را کشید و با غرولند زیر لب گفت: «اَه یخ زدیم. یکی نیست این کولر لامصبرو خاموش کنه؟»
برخاست و با دردی که زیر دلش احساس میکرد با مثانهای پر سمت دستشویی رفت، ولی پسرش انگار از او بیشتر عجله داشت. به شیشه کوبید و غرغرکنان گفت: «نشد یه بار بیام دستشویی کسی نباشه. اَه!»
کمی بعد در حالی که دل دردش را از یاد برده بود سر میز صبحانه حاضر شد. همه چیز برای غر زدن مهیا بود. همان سرمای کولر کافی بود تا او تمام روز غر بزند و به قول مامان عفت به عالم و آدم گیر بدهد. همیشه عادت داشت تخم مرغ عسلی بخورد، ولی امروز انگار خورشید از سمت دیگری طلوع کرده بود و آقا هوس تخم مرغ سفتتر کرده بود. این بود که وقتی نیمروی عسلی را در بشقاب دید دادش درآمد و گفت: «ای بابا! خانم مدل دیگهای بلد نیستی تخم مرغ درست کنی؟ اینهمه مدل داریم. اینهمه توی اینترنت میچرخی بگرد غذای جدید پیدا کن.» همسرش که میدانست امروز وقت کل کل کردن با او نیست به پسرش اشاره کرد با پدرش دهان به دهان نشود و در سکوت همه چیز به خیر بگذرد.
گیر دادن به چای، تخم مرغ و برق!
او صبحانهاش را در حالی که به چای سرد و تخم مرغ عسلی گیر داده بود تمام کرد. میخواست لباس بپوشد. متوجه شد همسرش لباسها را در ماشین لباسشویی ریخته و هنوز نشسته است. با کلافگی دست میان موهایش برد و گفت: «ای بابا! اینهمه شب تا صبح سرتون تو گوشی لامصبه. یکی نیست این ماشینو روشن کنه؟» همسرش در حالی که سعی داشت از کوره در نرود با آرامش گفت: «روزها اوج مصرفه. گذاشتم صبح روشن کنم. حالا یه پیراهن دیگه بپوش.»
دوباره دادش درآمد که «ای بابا اینهمه دارند برق میدزدن، خونه اعیونا انگار چلچراغ توش کار گذاشتن، اونوقت ما بدبختا باید صرفهجویی کنیم و فکر برق ملت باشیم.» پسرش میخواست بگوید بابا صرفهجویی یک فرهنگ است و ربطی به دارا و ندار ندارد، ولی تا رفت با پدرش بحث فلسفی در مورد حقوق و وظایف شهروندی راه بیندازد مادر چشم غرهای نثارش کرد و به او فهماند امروز برای نصیحت کردن وقت خوبی نیست. او هم حرفش را نیمه کاره رها کرد و به اتاقش رفت. کیفش را از روی میز برداشت و راهی محل کارش شد.
لعنت به موسیقی، ترافیک، تاکسی و...
پلاک ماشینش زوج بود و نمیتوانست روز سهشنبه در شهر با پلاک فرد تردد کند. این بود که ترجیح داد با مترو برود. تا ایستگاه مترو کمی راه بود که اغلب روزها پیاده میرفت، ولی امرزو ترجیح داد تاکسی سوار شود. جلوی اولین تاکسی را گرفت و راه افتاد. راننده از این میانسالهای اهل دل بود. موسیقی سنتی گوش میکرد. مرد به حرف آمد و گفت: «ای بابا شماها دل خوشی دارینا. مردم اینهمه بدبختی دارن اونوقت شما سرخوش موسیقی گوش میکنی؟ خوش به حالت که اینقدر خونسردی!»
راننده لبخندی مهربان و آرام بخش تحویل مرد داد و گفت: «اتفاقاً موسیقی برای جلای روحه. وقتی فشارها زیاده باید موسیقی گوش کرد تا خبرهای بد رو بشوره ببره.»
ترجیح داد سکوت کند و برای ادامه نیافتن مکالمهشان به بیرون زل زد. حوصله ماندن پشت چراغ قرمز را نداشت. زیر لب طوری که راننده میشنید، گفت: «اینهمه سال هنوز نتونستن معضل ترافیکو حل کنن. ادم پیر میشه پشت این چراغا. اصلاً با ماشین بیرون درنیاد راحتتره.»
مرد باز هم خندید، ولی این بار سکوت کرد. در افکار خودشان غرق بودند که دخترکی گل فروش با انگشت به شیشه ماشین زد و اشاره کرد گل بخرند. مرد بلافاصله همان شیشه نیمه پایین را بالا کشید و گفت: «مملکت رو پول خوابیده اونوقت دخترای مردم باید بیان گدایی. تازه اینا گدام نیستن. یه عده مفت خور جیباشون پر میشه.» غرولندهای مرد، راننده خوش خلق را کلافه میکرد. دلش نمیخواست روزش را با نق شروع کند، ولی چارهای نداشت. باید هر طور شده او را تا مقصدش یعنی ایستگاه مترو میرساند. وقتی میخواست پیاده شود دست در جیبش کرد و یک اسکناس ۱۰ تومانی به راننده داد. راننده با متانت گفت: «آقا پول خرد ندارین بدین؟»
مرد با چهرهای برافروخته گفت: «خیر آقا اگه داشتم میدادم.» راننده باز گفت: «شرمنده پول خرد ندارم. یه دقیقه وایسین من الان از همکارام میگیرم میدم.»
مرد نگاهی به ساعتش کرد. زیر لب غرید و گفت: «خب وقتی پول خرد نداری مگه مجبوری مسافرکشی کنی.» و راهش را کشید و رفت. راننده تا خواست او را صدا بزند او غرغرکنان دور شد و مرد پول باقیمانده را در صندوق صدقات انداخت و زیر لب شیطان را لعنت فرستاد.
نفرین به قطار، دستفروش، مسافران مترو و...
وارد ایستگاه شد و خیلی شلوغ بود. وقتی بلیتش عمل نکرد و گیت باز نشد متصدی گفت: «آقا دوباره کارتتو بزن.»
با قیافهای طلبکارانه گفت: «زدم دستگاه شما مشکل داره.» دوباره کارت کشید و از گیت خارج شد. کنار ریل منتظر قطار بود که فهمید قطار تأخیر دارد. نگاهی به ساعتش کرد باز حرص خورد و زیر لب غر زد و به شانس بدش لعنت فرستاد. مدام این پا و آن پا میکرد. کودکی میدوید تا به قطار برسد که به پای مرد برخورد کرد. نگاهی خشمگین به او کرد و گفت: «بچه مگه کوری؟» کودک عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشید آقا. عجله داشتم متوجه شما نشدم.»
مرد، ولی با عذرخواهی او قانع نشد و آهسته با نق گفت: «هول چی میزنی؟ بذار قطار بیاد بعد یقه جر بده که وارد شی. همه مردم هولن به خدا.»
غرش را زد و با نگاه به ساعت یادش افتاد دیرش شده است. زیر لب غرید: «اَه این قطارام که نشد یه بار سر وقت بیان. مدام میگن با مترو برین با مترو برین. دیرم شد.»
قطار از راه رسید و مردم به سمت درهای ورود هجوم آوردند. آنجا هم مردم شتابزده را به چیزهای ناپسندی تشبیه کرد و میان همان نق نق زدنها سوار شد. در واگن جای سوزن انداختن نبود. یک دستفروش میخواست هر طور شده از لای جمعیت عبور کند و جورابهایش را بفروشد. مرد که یک دستش به میلهها بود و دست دیگرش به شیشه گفت: «نمیبینی اینجا کیپ تا کیپ آدم وایساده؟ چه وقت کاسبی کردنه؟ مگه بیرون رو ازتون گرفتن که میاین اینجا تو یه حقه جا جنس میفروشین؟» مرد جوانی کنارش بود که دستش را از روی میلهها جابهجا کرد و گفت: «اشکال نداره. اونم بالاخره روزیشو میخواد.» دوباره با قیافهای حق به جانب توضیح داد: «نه آقا. اینا ظاهرشون آنقدر مظلومه. راهشو یاد گرفتن چهجوری ملت رو بچاپن، اینا وضعشون از من و شما بهتره.» مرد جوان کلافه از نقهای مرد رویش را برگرداند و با توقف قطار در ایستگاه کمی جابهجا شد و از مرد فاصله گرفت.
کل اداره از دستش آرامش ندارند
چند دقیقه بعد از میان هیاهوی مسافران، خود را به اداره رساند و ورودش را ثبت کرد. هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که یک ارباب رجوع زودتراز او روی صندلی نشسته بود. او را که دید از جا برخاست و ادای احترام کرد. مرد خونسردانه پاسخ داد و پشت میزش نشست. غریبه یکراست رفت سراغ کاری که با او داشت. مرد اخم کرد و با حرص دنبال پروندهاش گشت و تورقی زد. همکار جوانش وارد اتاق شد و او را به صبحانه دعوت کرد. وقتی فهمید ارباب رجوع دارد به او اشاره کرد سهم هلیمش را نگه میدارد. مرد عصبانیتر زیر لب گفت: «شانس که نیست. هر وقت ما میریم نون و پنیر و یه چایی با نون لواشه. اَد همین امروز باید هلیم بخورن.»
ساعتی دیگر برای پیگیری نامهای به دبیرخانه زنگ زد. متصدی نتوانست نامهاش را پیدا کند و او باز هم غر زد: «خداوکیلی شما اونجا کارم میکنین؟ این نامه دیروز صبح رسیده.»
همه اداره او را میشناختند. ترجیح میدادند با او دهان به دهان نشوند و با صحبتی کوتاه مکالمه را تمام کنند. او در تمام این سالهای کاری فقط غر زده بود و بهانه میگرفت. یک روز یقه آشپز را برای کیفیت غذا میگرفت یک روز با باغبان بحث کرده بود که موقع آبیاری حواسش باشد او را خیس نکند. بارها شوخی و جدی به آبدارچی حالی کرده بود لیوانهای چای او را برق بیندازند. اگر ملزومات اداری مورد درخواستش دیر میرسید غر میزد و اگر در روزهای شلوغ کاری کسی از او پیگیر کار میشد صورتش از حرص سرخ میشد و میگفت: «مگه من چند تا دست دارم؟!»
او تمام این سالها با واحد اداری سر حقوق، وام، دریافت مزایا و خدمات رفاهی غر زده بود و هر بار با نق زدن آنها را مجبور میکرد تن به خواستههایش بدهند. او در خیالش میگفت سر این جماعت باید غر زد و حق طلبی کرد تا کارت راه بیفتد، ولی نمیدانست تمام آن آدمها کارش را زودتر راه میانداختند تا چند دقیقهای کمتر غرولندهایش را بشنوند و اعصابشان کمتر خرد شود.
غرغرهایش در خانه تمامی ندارد
به هر زحمتی بود ساعات اداری تمام میشد و باید به خانه میرفت. اگر همسرش به او لیست خرید داده بود غر میزد: «هیچوقت تو خونه هیچی نداریم. من فقط باید عین باربرا خرید کنم و حمال باشم.»
خانه هم که میآمد تازه اول غرزدنشهایش بود. کسی جرئت نداشت بگوید بالای چشمانت ابروست. بیچاره پسرش که حق نداشت چیزی بخواهد یا حرفی بزند. چون او غر میزد و میگفت بذار از راه برسم. یا اگر همسرش چیزی میخواست چشم غره میرفت و با تندی میگفت: «صبح تا حالا با صد نفر سر و کله زدم عرقم دراومده اینجام باید خودم کار کنم؟»
حالا بماند که این زن حق نداشت روزهای میانی هفته مهمان دعوت کند. یا حق نداشت به خاطر خستگیهای مرد حرفی از بیرون رفتن و تفریح بزند. بماند که اگر مهمانی داشتند او مجبور بود دست به عصا راه برود تا همسرش سوژه برای نق زدن پیدا نکند. بماند که هر بار قبض آب و برق میآمد کلی غر میزد و...
وقتش رسیده غرزدن را کنار بگذاریم
آنچه خواندید بخشی از غرولندهای یک آدم معمولی بود که ما روزانه در طول کار و زندگی با آنها سر و کار داریم. گاهی تماس مستقیم داریم و در خانه مدام غرها را میشنویم و گاهی در جامعه بیرون با آن برخورد میکنیم.
این آدمها یاد نگرفتهاند از چیزی لذت ببرند و زندگی را به کام دیگران نیز تلخ میکنند. نمیتوانند نیمه پر لیوان را ببینند. به همه چیز و همه کس سوء ظن دارند و خلاصه برخورد با آنها یعنی جذب تمام انرژیهای منفی که میتواند برای خراب کردن یک روز ما کافی باشد. اما چقدر غرولندهای این قصه برایتان ملموس بود؟ چند تا از آنها را میشنوید یا خودتان چند بار غر میزنید؟ چقدر برای پیشبرد اهدافتان نق میزنید و چند بار از این شیوه ناپسند نتیجه مثبت گرفتهاید؟
آیا وقتش نرسیده همگی با هم غر زدن را کنار بگذاریم و با همه چیز صبورانه و منطقی برخورد کنیم؟
انتهای پیام/