تهران یک بساط گدایی بزرگ شده است، در روزگاری که همه ما چشم‌های‌مان را بسته‌ایم، گاه صحنه‌هایی را در پایتخت می‌بینیم که بی‌شباهت به وضعیت رقت‌بار خیابان‌های هند- دست‌کم در فیلم‌های سیاه و سفیدی که از حاشیه‌های بمبئی و دهلی دیده‌ایم- نیست. چرا به این نقطه رسیده‌ایم و مهم‌تر از آن اینکه چرا این وضعیت برای همه ما عادی شده است؟

به گزارش«سدید»؛ تکدی‌گری اگرچه در قانون، جرم تلقی می‌شود و مجازات دارد، اما مردم نباید منتظر اجرای این قانون باشند و باید خودشان با تعقل و خودداری از کمک به متکدیان حرفه‌ای و سمت و سو دادن کمک‌های مالی خود به فقیران واقعی مانع رواج تکدی‌گری شوند

تهران یک بساط گدایی بزرگ شده است، در روزگاری که همه ما چشم‌های‌مان را بسته‌ایم، گاه صحنه‌هایی را در پایتخت می‌بینیم که بی‌شباهت به وضعیت رقت‌بار خیابان‌های هند- دست‌کم در فیلم‌های سیاه و سفیدی که از حاشیه‌های بمبئی و دهلی دیده‌ایم- نیست. چرا به این نقطه رسیده‌ایم و مهم‌تر از آن اینکه چرا این وضعیت برای همه ما عادی شده است؟

شهر با جست‌وجوی آبرومندانه و خلاقانه شهروندان معنا پیدا می‌کند و اوج می‌گیرد. هر حرکتی در شهر می‌تواند مُسری باشد. وقتی شهروندان نگاه کنند که جست‌وجوی آبرومندانه و خلاقانه روزی در شهر جریان و هوادار دارد، خواه‌ناخواه جریان فعالیت و کسب‌و‌کار را به آن سمت و سو سوق می‌دهند، اما اگر مفت‌خواهی و درخواست‌های ذلیلانه به تدریج در فضای شهر باب شود و شهر به این نوع جست‌وجو‌ها فضا بدهد و از آن حمایت کند، در نهایت جست‌وجو‌های آبرومندانه و خلاقانه به سایه می‌رود. ممکن است حتی برخی به شکل آشکار گدایی نکنند، اما آن روح گدایی به اشکال و انحای دیگر در فضا‌های دیگر دامنگیر شهر می‌شود.
در هر حال آنچه امروز در تهران و حتی گاه کلانشهرهای‌مان به شکل گسترده می‌بینیم، شرایط غیرقابل هضمی است که روحیه اجتماعی شهر را به شدت تخریب می‌کند و هیچ نسبتی با پیشینه فرهنگی و اعتقادی ما ندارد. شهروندی را تصور کنید که به خیابان پا می‌گذارد گدا می‌بیند، در ایستگاه‌های مترو گدا می‌بیند، در بوستان‌ها گدا می‌بیند، جلوی عابربانک‌ها گدا می‌بیند، می‌خواهد از رستوران یا کترینگی غذا سفارش دهد گدا می‌بیند، جلوی تالار‌ها گدا می‌بیند، در تقاطع‌ها گدا می‌بیند، در ترافیک اتوبان‌ها گدا می‌بیند، چنین شهروندی روحیه خود را در چنین فضایی از دست نخواهد داد؟

وقتی شهر‌های ما گدا نداشت

ما خوشبختانه هنوز حافظه جمعی‌مان را از دست نداده‌ایم و می‌دانیم از گذشته و حتی تا به امروز در فرهنگ شهر‌های کهن ایران از تبریز و اصفهان تا یزد و سایر نقاط کشور اقبالی به تکدی‌گری نشان داده نشده است. آدم‌ها در این شهر‌ها چنان تربیت شده بودند که گدایی را حتی در اوج نیاز و درماندگی دون شأن خود بدانند، چنان که انگار یک قرارداد جمعی نانوشته بین اعضای یک شهر نوشته و با تأیید نهایی همگان امضا شده است که گدایی روح شهر را زخمی می‌کند و توهین به تک‌تک آدم‌های آن شهر است. چرا؟ چون نشان می‌دهد نیازمندی واقعی- یعنی کسی که به خاطر کهولت، بیماری صعب‌العلاج، مشکل جدی در سلامتی جسمی و روانی خود به چنان سطحی از ناتوانی رسیده که قادر به تأمین هزینه‌های زندگی خود نیست- در این شهر بوده و کسی از همسایه‌ها، خویشان، وابستگان و مراکز نیکوکاری متوجه نشده و در نهایت کارد چنان به استخوان رسیده که او نیاز خود را به خیابان‌ها و پیاده‌رو‌ها آورده است. گدایی در این شهر‌ها مترادف و مصادف با مرگ واقعی روح شهر بود، بنابراین شما در تبریز و شهر‌های دیگر ما گدا نمی‌دیدید، چون حضور گدا به این معنا بود که انسان و نیاز او در شهر دیده نشده است.
اما با پوست‌اندازی شهر‌ها و به ویژه مهاجرت گسترده به شهرها، کلانشهر‌ها و پایتخت و باب‌شدن فرهنگ غریبگی و پراکندگی خویشان و وابستگان، مهاجرت گسترده و میلیونی اتباع خارجی و حضور غیرقانونی بخش زیادی از این اتباع در کشور و فعالیت نکردن نظام رسانه‌ای و آموزشی کشور بر ارزش تولید و از آن سو گسترش فرهنگ «سریع و بیشتر به دست بیاور» در قالب واسطه‌گری و رانت‌خواهی باعث شده است قبح و شرم گدایی در شهر فرو بریزد. اگر تا همین یک دهه پیش افرادی سعی می‌کردند فی‌المثل بخشی از بدن خود را عریان کنند و زخمی را به عنوان سند گدایی به عابران نشان دهند، امروز گدا‌هایی را می‌بینیم که نیازی نمی‌بینند زخمی را به عابران نشان دهند، چون زخمی ندارند، اما از گدایی خود هم شرمی حس نمی‌کنند، چون تغییرات و پوست‌اندازی‌های اجتماعی و فرهنگی به ویژه محتوای خبری که از تفاوت زندگی میان عامه مردم با بخشی از طبقه مسئولان و رانت آقازاده‌های‌شان منتشر می‌شود، باعث شده است این طبقه گدایی را تنها رانت در دسترس خود بدانند و ببینند. به عبارت دیگر گدایی به عنوان یک حق مطرح می‌شود، نه به عنوان شرم، بنابراین احتمالاً تجربه کرده‌اید که وقتی به برخی از این گدایان کمک نمی‌کنید، با فحاشی، لعن و نفرین آن‌ها روبه‌رو می‌شوید؛ انگار طلبی از شما دارند و طلب‌شان در جیب شما قرار دارد و این برداشت و برآورد همچنان که اشاره شد، ناظر بر آن تغییرات فرهنگی و اجتماعی در شهر‌های ماست.
نکته دیگر در علت گسترش پدیده گدایی به کمبود یا فقدان اعتماد مردم به خیریه‌ها برمی‌گردد. متأسفانه به جز چند خیریه مشهور و خیریه‌های قدیمی که به واسطه خوشنامی و حضور افراد معتمد و متخصص در رأس کار به برجسته‌ترین سازمان‌های مردم‌نهاد در کشور بدل شده‌اند، مابقی خیریه‌ها در کشور از شهرت و آوازه چندان درخور و مناسبی برخوردار نیستند و به آن‌ها به چشم مؤسساتی که از عواطف مردم می‌خواهند به نفع منافع شخصی خود بهره‌برداری کنند، نگاه می‌شود، در حالی که خیریه‌ها از گذشته واسطه‌گران میان مردم و نیازمندان بوده‌اند. به یاد دارم که در تبریز صندوق حمایت از مستمندان از چنان اعتمادی در میان مردم برخوردار بود که گاه از بازاری‌های تبریز می‌شنیدم فلان تبریزی که سال‌ها پیش به کشوری خارجی مهاجرت کرده بوده با درگذشت پدر و مادرش، خانه بزرگ قدیمی پدری را در اختیار صندوق حمایت از مستمندان قرار داده است تا با فروش خانه عواید آن صرف کمک به نیازمندان شود، این اتفاق در نهایت در جهت منافع شهر بود، چون شهروندان می‌دانستند افرادی در رأس آن خیریه نشسته‌اند که همگی از تجار معتمد بازار و کسبه‌های خوشنام هستند و از آن سو نشانه‌های آشکار تأثیر فعالیت این مؤسسه‌ها در شهر دیده می‌شد، چون وقتی هزاران مؤسسه خیریه در کشور فعالیت می‌کنند، این به آن معناست که به واسطه فعالیت آن‌ها اساساً ریشه تکدی‌گری باید خشکانده شود یا دست‌کم به حداقل ممکن برسد، اما وقتی این اتفاق نمی‌افتد، نشان می‌دهد که از یک سو این مؤسسات نتوانسته و نخواسته‌اند کارکردی در جهت محرومیت‌زدایی واقعی ایفا کنند و از سوی دیگر شهروندان هم آن اقبال سابق را به آن‌ها ندارند.

قبح گدایی در چه صورتی باز خواهد گشت؟

با وجود تغییرات گریزناپذیری که در شهر‌های ما روی داده است، ضرورت دارد مداخلاتی از سوی مدیران در ترمیم وضعیت فعلی فضای رو به رشد تکدی‌گری انجام شود، اما ما این کار را نمی‌توانیم به سرانجام برسانیم مگر اینکه به تدریج بتوانیم آن ذخیره فرهنگی و اعتقادی خود را دوباره به صحنه جامعه برگردانیم، با این حال بازگشت این ذخیره فرهنگی به گفتار نیست، مگر آنکه بین گفتار و رفتار مسئولان شکاف کمتر شود. وقتی آدم‌های جامعه ببینند مدیران با حداقل‌ها زندگی می‌کنند و صاحب رانت‌های ویژه نیستند، دیگر گدایی به عنوان رانت و حق نیازمندان شناخته نخواهد شد و قبح گدایی دوباره بازخواهد گشت. از آن طرف وقتی مردم ببینند سیاست‌ها در جهت حمایت از پایین‌دستی‌ها پیش می‌رود، طبق قاعده «رحم کن تا بر تو رحم شود» آن‌ها نیز به شکل درست و قاعده‌مندی به پایین‌دستی‌های خود خواهند پرداخت. مهم است که این پیام به شکل واقعی از سوی مدیران یک جامعه به اعضای آن داده شود که همه ما در یک قایق نشسته‌ایم و سرنوشت همه‌مان به هم گره خورده است. اگر مدیران یک جامعه بتوانند سیاستگذاری‌ها، برنامه‌ریزی‌ها و نظارت‌های‌شان را به این سمت هدایت کنند، در آن صورت ما به عنوان اعضای شهر، خود را مسئول در برابر نیازمندان واقعی خواهیم دید و با تشکیل خیریه‌های واقعی از نیازمندان واقعی حمایت خواهیم کرد و از آن طرف بساط نیازمندان غیرواقعی با بازگشت قبح گدایی و شناسایی‌نشدن آن‌ها از سوی مردم و بازو‌های نظارتی و اجرایی آن‌ها یعنی مؤسسه‌های خیریه واقعی برچیده خواهد شد.

چرا قانون اجرا نمی‌شود؟

اما قانون درباره تکدی‌گری چه می‌گوید؟ طبق ماده۷۱۲ قانون مجازات اسلامی تکدی‌گری جرم است و «هرکس با تکدی‌گری و برانگیختن حس ترحم مردم امرار معاش کند به یک تا سه ماه حبس محکوم می‌شود.» چرا؟ به خاطر اینکه متکدی در واقع مردم را فریب می‌دهد و مثل یک کلاهبردار کوچک عمل می‌کند، اما سؤال این است که چرا این قانون اجرا نمی‌شود؟ مجری و ناظر این قانون کیست؟ به نظر می‌رسد این قانون مثل بسیاری از قوانینی که تصویب شده‌اند، اما به اجرا درنمی‌آیند و ناظری هم برای اجرای آن وجود ندارد، به حال خود رها شده است و این اجرانشدن به فقدان بستر‌های فرهنگی و اجتماعی برمی‌گردد، حتی اگر امروز قوه قضائیه آستین‌های خود را بالا بزند و بخواهد متکدی‌ها را به عنوان مجرم دستگیر و روانه زندان کند، فارغ از اینکه با توجه به ظرفیت زندان‌ها و تعدد بالای متکدیان در شهر چنین چیزی امکان ندارد، اما حتی به فرض محال این تعداد قابل توجه از شهر‌ها جمع‌آوری شوند، افکار عمومی و شبکه‌های اجتماعی با چنین چیزی همراهی نخواهند کرد و محتمل‌ترین سؤال این خواهد بود: چرا با متکدیان، مفت‌خواهان یا کلاهبرداران بزرگ برخورد نمی‌شود؟ اگر این سؤال منطقی است، نهاد‌های قضایی و نظارتی باید بتوانند پاسخی فراخور این سؤال تهیه کنند و در اختیار افکار عمومی قرار دهند و اگر این سؤال وجهه‌ای ندارد، نهاد‌های رسانه‌ای ما باید افکار عمومی را در این باره اقناع و توجیه کنند.

وقتی دخترت را طعمه قلاب گدایی می‌کنی

وحشتناک‌ترین نوع گدایی آنجاست که آدم بزرگ‌ها پای کودکان، به‌ویژه دختربچه‌ها را وسط می‌کشند و شهر بی‌اعتنا و خونسرد به این جنایت نگاه می‌کند. هر روز ما کودکان به‌استثمار‌کشیده‌شده باند‌های خانوادگی، فامیلی و حلقه‌های بزرگ‌ترشان را در گوشه و کنار این شهر می‌بینیم؛ کودکانی که حتی اگر در گدایی حرفه‌ای شده باشند، باز هم معصومیت آن‌ها پشت آن حرفه‌ای‌گری کاذب می‌درخشد و با اطمینان می‌توان نام قربانی را روی آن‌ها گذاشت. بزرگ‌ترین جنایت وقتی اتفاق می‌افتد که ما به وقوع جنایت عادت می‌کنیم و حالا شهر به جنایت بهره‌کشی باند‌های گدایی از کودکان عادت کرده و آن را مثل آلودگی هوا، ترافیک و کمبود فضای پارک به عنوان امری گریزناپذیر پذیرفته است.
این وقت سال یعنی مهرماه انتظار دارید کودکان را فقط وقت رفتن به مدرسه و بازگشت به خانه ببینید، اما در همین روز‌های مدرسه چند ساعتی در تهران بچرخید و با چشمان خود ببینید چگونه سازه این انتظار و توقع شما فرو می‌ریزد. انبوهی از کودکان شش تا ۱۴ ساله مثل روبات‌های کوکی بی‌جان، تهی و تخلیه‌شده از روح، تهی و تخلیه‌شده از کودکی و بازیگوشی در چهارراه‌ها، میدان‌ها، پیاده‌رو‌ها و خیابان‌ها در استخدام آدم‌های بی‌عاطفه‌ای قرار گرفته‌اند که از آن‌ها به عنوان تور عاطفی خود در صید توجه عابران استفاده می‌کنند.
در پیاده‌رو میدان فاطمی فردی سالم و تنومند به عنوان پدر، دختربچه‌ای در سن مدرسه را کنار خود نشانده و در کمال ناباوری از او به عنوان قلاب تور گدایی سوءاستفاده می‌کند. چرا آن پدر سالم و تنومند دست به این جنایت می‌زند؟ او بخشی از پازل راحت‌طلبی و سوءاستفاده از عواطف آدم‌ها در این شهر است، چون متوجه شده که ما دچار فقر آگاهی هستیم و اعتماد مردم نیز به واسطه‌گران امر خیر کمرنگ شده، پس می‌توان با خراش دادن روح آن‌ها و سوءاستفاده از شکاف‌های روانی، آدم‌ها را وادار کرد دست به جیب شوند و چرا آن پدر بی‌رحم به این کار خود ادامه می‌دهد؟ چون عده‌ای با محاسبات ساده‌انگارانه به اسم انسان‌دوستی و نوع‌خواهی هر روز سیبیل او را چرب می‌کنند. خب طبیعی است نفس انسان راحت‌طلب است. وقتی می‌توان بدون تحرک، تلاش، محاسبه و آزمون و خطا و رنج و ده‌ها ریسک کوچک و بزرگ به پول قابل توجهی رسید چراکه نه، آن وقت آدمی حتی به دختربچه خود هم رحم نمی‌کند و ابایی ندارد زیر برق آفتاب یا در سرمای پاییز از او به عنوان طعمه و کرم قلاب و تور ماهیگیری خود استفاده کند.
حتماً دیده‌اید این گدا‌ها حتی نیازی نمی‌بینند کلیشه‌های خود را به‌روزرسانی کنند. مثلاً از کلیشه ما گدا نیستیم و از شهرستان آمده‌ایم و پول نداریم برگردیم، سال‌هاست در تهران استفاده می‌شود و به نوعی با اعتبار و آبروی شهرستانی‌ها هم بازی می‌شود، کلیشه مدارک پزشکی دست گرفتن و اطراف مطب‌ها و بیمارستان‌ها و داروخانه‌ها پرسه زدن و جلوی شهروندان را گرفتن. این رویداد‌ها با روان شهر بازی می‌کند. آدم‌هایی که نمی‌توانند بی‌تفاوت باشند، وقتی می‌بینند دخترکی در سن مدرسه به جای مدرسه در پیاده‌رو نشسته، خواه‌ناخواه دست به مقایسه می‌زنند و روح‌شان خراش برمی‌دارد که تفاوت این کودک با کودک خودشان چیست، به ویژه افرادی که از منظر اعتقادی و مسلمانی به داستان نگاه می‌کنند، احتمالاً رنج افزون‌تری را تجربه خواهند کرد و این همه به خاطر آن است که ما در سال‌های گذشته متأسفانه چشم‌های‌مان را به روی این تغییرات بسته‌ایم که این دختربچه مثال و مصداقی از یک آسیب‌دیده اجتماعی است و او سال‌ها این عقده را با خود در این اجتماع به این سو و آن سو حمل خواهد کرد که چرا فرصت تحصیل از او سلب شد و حقوقش به عنوان یک انسان نه از سوی خانواده و نه از جانب نهاد‌های مداخله‌گر دیده نشد و به چشم نیامد.

سکانس اول

شش، هفت ماه است چند قدم مانده به میدان آرژانتین می‌بینم‌شان؛ دو خواهر پنج‌شش ساله و هشت ۹ ساله، چهره‌های خاصی دارند. چشمان نافذ و زیبایی دارند و اگر این شهر سرسام‌آور و گیج می‌توانست بایستد و از خود سؤالی بپرسد، احتمالاً یکی از نقطه‌هایی که می‌ایستاد، همین جا بود، بالای سر این دو دخترک معصوم که صبح و بعدازظهر در گرما آن‌ها را در گوشه‌ای از این شهر ملاقات می‌کنم و حالا که پاییز شده است، آن‌ها همچنان روی سکوی مقابل بانک، چند قدم جلوتر یا عقب‌تر کشیک فقر می‌دهند، انگار که بخشی از ساختمان‌ها، معابر و فضای این شهر باشند. هر روز دیالوگی تکراری بین من و آن‌ها رد‌وبدل می‌شود. گاهی خواهر کوچک‌تر پیشقدم می‌شود و گاهی خواهر بزرگ‌تر: عمو! فال بخر و من جوابی تکراری در آستین دارم: ممنونم.

سکانس دوم

پنج‌شنبه است. از خانه‌مان در کرج به تهران آمده‌ایم. همسر و پسرم در ماشین نشسته‌اند. جلوی کترینگی ایستاده‌ام و غذا سفارش می‌دهم. پسرکی با گونی ضایعات به جمعیت نزدیک می‌شود و از آن‌ها می‌خواهد که برای او هم غذا سفارش دهند. کسی قبول نمی‌کند. از آن لحظه‌هایی است که احساسات و افکار متناقضی به ذهن و قلبت هجوم می‌آورد. نکند واقعاً گرسنه باشد؟ یکی زیر لب می‌گوید این‌ها از ما بیشتر پول درمی‌آورند. سرانجام زنی قبول می‌کند و برایش غذا می‌گیرد. ۲۰ دقیقه‌ای که در صف ایستاده‌ام تا سفارشم آمده شود، چند کودک از من می‌خواهند اسکاچ از آن‌ها بگیرم. سفارشم آماده می‌شود و می‌روم ماشین تا همان جا غذای‌مان را بخوریم، در طول غذا خوردن- یک ربع بیشتر طول نمی‌کشد- یک بار یک دختربچه و یک بار هم یک پیرمرد به ماشین نزدیک می‌شوند و از ما می‌خواهند به آن‌ها کمک کنیم. حس بدی پیدا می‌کنیم از غذا خوردن‌مان، از بودن‌مان در این لحظه و این نقطه از شهر، مثل این است که کار بدی می‌کنیم.

سکانس سوم

اوایل که پشت چراغ قرمز می‌ایستادم و شیشه شور‌ها به ماشینم نزدیک می‌شدند و بدون اینکه بپرسند و اجازه بگیرند شروع می‌کردند به تمیز کردن شیشه ماشین، از آن‌ها می‌خواستم و گاهی داد می‌زدم و اگر فضا اجازه می‌داد، حتی ماشین را جلو عقب می‌کردم که آن‌ها به شیشه ماشین دست نزنند، اما در این سال‌ها آنقدر این اتفاق تکرار شده که بی‌حس شده‌ام و وجود شیشه شور‌های پشت چراغ قرمز را مثل جزئی از زندگی پذیرفته‌ام. وقتی به شیشه ماشین نزدیک می‌شوند، به آن‌ها می‌گویم پولی نخواهم داد. گاهی حتی همین را هم نمی‌گویم، چون می‌دانم آن‌ها اصلاً وسط آن همه سر و صدا گوش‌شان بدهکار حرف کسی نیست. برای هر ماشین ۳۰-۲۰ ثانیه وقت می‌گذارند و با خود حساب و کتاب کرده‌اند که از سه چهار ماشین، یک ماشین هم دست به جیب شود، کافی است.

سکانس چهارم

روز تعطیل کاری - پنج‌شنبه- در حال استراحت هستم، در حالتی بین خواب و بیداری. تصادفاً یادم رفته گوشی‌ام را در حالت سایلنت بگذارم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. شماره ناشناس است، اما با خود می‌گویم شاید کسی کاری دارد. دایره سبز را روی صفحه گوشی‌ام لمس می‌کنم؛ خانمی تند و تند صحبت می‌کند، خودش را نماینده مؤسسه خیریه معرفی می‌کند و تقاضای کمک دارد.

سکانس پنجم

در خانه نشسته‌ام. پیامی از یک همکار سال‌های دور در تلگرام می‌آید. حال و احوالپرسی کرده است. آخرین باری که با این همکار احتمالاً تماس داشته‌ام، مربوط به ۱۱ سال پیش است. فکر کنید همکاری که رابطه‌ای کاملاً رسمی با او داشته‌اید، ناگهان به یاد شما افتاده باشد. با خودم می‌گویم خیر باشد و تایپ می‌کنم شما خوب هستید؟ خانواده محترم خوب هستند؟ بلافاصله آنلاین می‌شود و تشکر می‌کند و این پیام را می‌فرستد که پوزش می‌خواهم یکی از دوستان نیاز مالی داشت. من برای او واریز کردم، اما سقفم پر است. شما می‌توانید ۶ میلیون تومان به کارت او واریز کنید، ساعت ۱۲ شب واریز می‌کنم.
تلاش می‌کنم با او ارتباط بگیرم، اما بی‌فایده است. تقریباً تردیدی ندارم که سیم‌کارت او را دزدیده‌اند یا اکانت او هک شده است. اولاً که یک همکار با یک رابطه رسمی بعد از ۱۱ سال بی‌مقدمه چنین پیامی نمی‌فرستد، بعد هم به فرض محال چنین پیامی بفرستد، شماره کارت خودش را می‌دهد نه فرد دیگر. دو روز بعد وقتی اداره می‌آیم، متوجه می‌شوم دقیقاً همین پیام برای چند نفر دیگر از همکاران فرستاده شده است.

حرف آخر

تکدی‌گری اگرچه در قانون جرم محسوب می‌شود و مجازات خاص خود را دارد، اما نقش مردم در کاهش و حذف آن بسیار تعیین‌کننده است. درواقع مردم نباید منتظر اجرای این قانون باشند و باید خودشان با تعقل و خودداری از کمک به متکدیان حرفه‌ای و سمت‌و‌سو دادن کمک‌های مالی خود به نیازمندان واقعی، مانع رواج تکدی‌گری شوند.

/انتهای پیام/

منبع: جوان
ارسال نظر
captcha