جستار‌هایی در پیشینه مبارزاتی شهید آیت‌الله محمد صدوقی، در آیینه ۵ روایت؛
۱۱ تیرماه، بار دیگر خاطره زندگی و زمانه شهید آیت‌الله محمد صدوقی برای ما تجدید می‌شود. در این موسم بازخوانی پیشینه سیاسی آن بزرگ به ویژه اداره شهر یزد در دوران انقلاب و تأسیس نظام اسلامی بهنگام به نظر می‌آید. این مهم را در آیینه روایت پنج نفر از نزدیکان و معاشرانش بازخوانده‌ایم. امید آنکه تاریخ‌پژوهان انقلاب و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

به گزارش «سدید»؛ ۱۱ تیرماه، بار دیگر خاطره زندگی و زمانه شهید آیت‌الله محمد صدوقی برای ما تجدید می‌شود. در این موسم بازخوانی پیشینه سیاسی آن بزرگ به ویژه اداره شهر یزد در دوران انقلاب و تأسیس نظام اسلامی بهنگام به نظر می‌آید. این مهم را در آیینه روایت پنج نفر از نزدیکان و معاشرانش بازخوانده‌ایم. امید آنکه تاریخ‌پژوهان انقلاب و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

شهید آیت‌الله صدوقی و شهید سیدمجتبی نواب صفوی روایت یک پیوند
در آغاز کلام، سخن را از پیشینه اندیشه و عمل مبارزاتی شهید آیت‌الله حاج شیخ محمد صدوقی آغاز می‌کنیم. سابقه مواجهه سومین شهید محراب با پهلوی‌ها به دوران حاکمیت رضاخان و پس از شهریور ۲۰ باز می‌گردد. آن بزرگ با شهید سید مجتبی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام، صمیمیت فراوان داشت و در مواردی وی را در منزل خویش مخفی کرد. حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن معزالدینی نواده شهید صدوقی در این باره آورده است:
«قبل از آغاز نهضت اسلامی، یکی از اقدامات مهم مبارزاتی ایشان، ارتباط نزدیک با شهید سید مجتبی نواب صفوی بود. منزل شهید آیت‌الله صدوقی همواره مأمن این روحانی مجاهد بود و حتی او مدتی در منزل ایشان مخفی شده بود! ایشان با آیت‌الله کاشانی هم رابطه نزدیکی داشتند. یادم است در دوران منتهی به انقلاب، یک بار مهندس بازرگان، دکتر سحابی و دکتر شیبانی به یزد و نزد آیت‌الله صدوقی آمدند و این بحث را مطرح کردند که شاه ارتش قوی و اسلحه دارد، چگونه می‌شود با او مبارزه کرد؟ ایشان فرمودند با همان اسلحه و نیرویی که موسی (ع) با فرعون و ابراهیم (ع) با نمرود مبارزه کردند... علت مخالفت‌های بعدی شهید با دولت موقت، براساس همین شناختی بود که از اعتقادات آن‌ها داشتند. ایشان، بسیار مورد علاقه مردم یزد بودند و اکثر مردم از ایشان اطاعت می‌کردند. یادم است موقعی که حضرت امام اعلام کردند سرباز‌ها از پادگان‌ها فرار کنند، شهید صدوقی به جوانان توصیه کردند همگی سرهایشان را مثل سرباز‌ها بتراشند که ساواک نتواند سربازان فراری را از بین آن‌ها تشخیص بدهد! آن روز‌ها بسیاری از جوانان، موهایشان را بلند می‌کردند و تراشیدن سر، برایشان کار آسانی نبود، ولی، چون شهید صدوقی خواسته بودند، با میل خودشان این کار را کردند. اما در مورد حساب بردن مأموران رژیم، همیشه این کلام پیامبر (ص) به یادم می‌آید: کسی که از خدا می‌ترسد، خدا در دل دشمنان خود، از او ترس می‌اندازد... شهید صدوقی جز برای خدا، گامی برنمی‌داشتند و از کسی جز خدا هم واهمه نداشتند. برای همین ستمگران از ایشان می‌ترسیدند و حساب می‌بردند. مسئولان دولتی خیلی خوب می‌دانستند کافی است آیت‌الله صدوقی از مردم چیزی بخواهند تا آن‌ها بدون لحظه‌ای تأمل انجام بدهند. به همین دلیل حواسشان را جمع می‌کردند که یک وقت دست از پا خطا نکنند که با خشم عمومی مردم مواجه نشوند. با اینکه شهید صدوقی همیشه خیلی صریح و واضح از رژیم انتقاد می‌کردند، اما به دلیل نفوذ گسترده ایشان، هرگز رژیم نتوانست او را تبعید کند یا به زندان بیندازد، چون قطعاً با واکنش خشم‌آلود مردم روبه‌رو می‌شد. ایشان همواره از خداوند شهادت در راه او را می‌خواستند. در سالیان پایانی حیات، در سفری که همراه آیت‌الله مدنی و آیت‌الله دستغیب به مشهد داشتند، هر سه بزرگوار در حرم مطهر دعا کردند به شهادت برسند. من برای اولین‌بار، اشک ایشان را در شهادت آیت‌الله مدنی دیدم. ایشان وقتی خبر شهادت آیت‌الله مدنی را شنیدند فرمودند انسان دوست‌داشتنی و نازنینی بود... پس از شنیدن خبر آیت‌الله دستغیب هم گفتند نوبت من بود که شهید شوم... من در گیلان بودم که خبر را شنیدم و بلافاصله و با اولین پرواز، خودم را به یزد رساندم و در مراسم تشییع پیکر ایشان شرکت کردم.»

دوست صمیمی و قدیمی رهبر کبیر انقلاب اسلامی
ارتباط شهید آیت‌الله صدوقی با امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی، به لحاظ عمق و قدمت، بس طولانی و صمیمی بود. همین امر نیز موجب شد بنیانگذار جمهوری اسلامی به آن بزرگ اعتمادی فراوان یابد و او را به مثابه یکی از نزدیک‌ترین یاران و مشاوران خویش برگزیند. زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی فرزند سومین شهید محراب، در این فقره می‌گوید:
«این دو بزرگوار، از دوستان قدیمی و صمیمی بودند. ایشان از همان روز‌های اولی که وارد قم شدند، با حضرت امام آشنا شدند و بسیاری از روز‌ها و شب‌ها را با هم بودند و کمتر پیش می‌آمد در طول هفته، حداقل یک جلسه با هم گفتگو و مشورت نداشته باشند. خاطرم است پدر در برابر نظر امام نظر نمی‌دادند و برای ایشان فوق‌العاده احترام قائل بودند. مخصوصاً در جریان انقلاب، یزد که معمولاً شهر بسیار آرامی بود، با مدیریت داهیانه ایشان به حرکت درآمد و تبدیل به یکی از کانون‌های مهم این حرکت شد. اعلامیه‌های امام چه وقتی که در عراق بودند و چه زمانی که به پاریس تشریف بردند، از طریق تلفن برای دفتر پدر خوانده می‌شدند و ایشان بلافاصله دستور تایپ و تکثیر آن را می‌دادند. بعد هم به وسیله تلفن، اعلامیه‌ها را برای شهرستان‌ها می‌خواندیم و در آن دوره یزد از این نظر، محوریتی پیدا کرده بود. پس از هجرت حضرت امام به پاریس هم حاج احمد آقا تلفن زدند و گفتند امام فرموده‌اند فوراً به پاریس بیایید... پدر هم بلافاصله به سوی نوفل لوشاتو حرکت کردند. من هم در خدمتشان بودم. مرحوم پدر، ۱۰ روز در پاریس ماندند و پس از مشورت با حضرت امام به ایران برگشتند که بتوانند در اداره حرکت‌های انقلابی به دیگر یاران امام و مبارزان در ایران مدد برسانند، اما من حدود سه ماه در پاریس در خدمت امام ماندم. شهید صدوقی پس از انقلاب هم در مواجهه با گروه‌های انحرافی نقش مهمی داشتند. ایشان بسیار مورد علاقه مردم یزد بودند و نفوذ زیادی بین مردم و ارگان‌ها داشتند، لذا با کمک آن‌ها محل‌هایی را که منافقین برای فعالیت و تبلیغ اشغال کرده بودند، از آنان پس گرفتند. مرحوم ابوی در برابر بنی‌صدر هم موضع قاطعی گرفتند و شاید اولین شهری که شعار مرگ بر بنی‌صدر در آن شنیده شد، شهر یزد بود. مرحوم ابوی جریان‌های انحرافی را بسیار سریع تشخیص می‌دادند و در برابر آن موضع‌گیری می‌کردند. در دوره دولت موقت، اولین کسی که از طریق روزنامه کیهان انتقادات و مخالفت‌های خود را صراحتاً بیان کرد، مرحوم ابوی بودند. ایشان در دورانی این کار را انجام دادند که کس دیگری جرئت آن را نداشت. در مورد بنی‌صدر هم همین‌طور بودند. بنی‌صدر به اکثر استان‌ها و شهر‌ها رفته بود، ولی جرئت نکرد به یزد بیاید، چون می‌دانست که آیت‌الله صدوقی، حاضر به ملاقات با او نخواهند بود و این برای رئیس‌جمهور کشور، گران تمام می‌شد. مرحوم ابوی به دفاع مقدس و جبهه‌ها بسیار اهمیت می‌دادند و استان یزد در کمک به جبهه‌ها چه از نظر نقدی و چه از نظر کالا بی‌نظیر و همواره پشتیبان محکمی برای رزمندگان اسلام بود. یادم است همیشه وقتی نزدیک عملیات‌ها می‌شد، شهید صیاد شیرازی نزد پدرم می‌آمدند و از ایشان التماس دعا و طلب خیر داشتند. نمونه جبهه رفتن مرحوم پدر، در عملیات بیت‌المقدس بود که ایشان در شب حمله در اتاق فرماندهان جنگ، دعای توسل خواندند که روی رزمندگان اثر روحی زیادی داشت. دراین‌باره فرماندهان و رزمندگان دوران دفاع مقدس، خاطرات زیادی داشته و دارند.»

منحرفان و ضدانقلاب در یزد، نمی‌توانستند سر بلند کنند
آیت‌الله محمدرضا ناصری نماینده، ولی فقیه و امام جمعه کنونی یزد هم به لحاظ برخاستن از این شهر و نیز ایفای وظیفه قضایی در آن در دوران امامت جمعه شهید آیت‌الله صدوقی از آن بزرگ یاد‌ها و یادمان‌های فراوان دارد. وی نقش آیت‌الله را در دور نگه داشتن یزد از التهابات گروهک‌ها، بس مهم ارزیابی و خاطرنشان می‌سازد:
«شهید آیت‌الله صدوقی، شخصیت ذوابعادی داشتند و انصافاً در جمیع جهات، انسان برجسته‌ای بودند. تا آنجا که من اطلاع دارم و خودم می‌دیدم، ایشان همواره در کارهایشان خدا را مدنظر داشتند و جز در مسیر خدا و برای خدا، قدمی برنمی‌داشتند. همیشه آرزو می‌کردند شهید شوند و این را بار‌ها تکرار کرده بودند. آن بزرگوار وقتی می‌شنیدند ایشان را به ترور تهدید کرده‌اند، می‌فرمودند به فرض که مرا ترور کردید، چه می‌شود؟ مرغابی را از آب می‌ترسانید؟... بسیار شجاع بودند و از هیچ‌کس و هیچ چیز جز خدا ترس به دل راه نمی‌دادند. ایشان در مبارزه با طاغوت و طاغوتیان ذره‌ای تردید و عقب‌نشینی به خود راه ندادند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم با اراد‌ه‌ای آهنین و عزمی قاطع چنان محکم و قوی عمل می‌کردند که منحرفان و ضدانقلاب در یزد نمی‌توانستند سر بلند کنند! ایشان در دورانی که بنی‌صدر به اتکای ۱۱‌میلیون رأی جولان می‌داد و کمتر کسی جرئت مخالفت با او را داشت، در برابرش ایستادند و او را افشا کردند. قدری پیش‌تر از آن هم موضع‌گیری‌های به‌موقع و قاطع ایشان در قبال دولت موقت و منافقین و گروهک‌های چپ از فراز‌های مهم و تأثیرگذار زندگی ایشان و در نگاه کلی‌تر، تاریخ انقلاب اسلامی هستند. آیت‌الله صدوقی از دوستان قدیمی حضرت امام و از پیروان راستین خط امام بودند. ایشان برای نظرات امام فوق‌العاده احترام قائل بودند و هر وقت دچار مشکلی می‌شدند، از ایشان کمک می‌گرفتند و کسب تکلیف می‌کردند. آن شهید بزرگوار در جریان انقلاب هم هرگز امام را تنها نگذاشتند و به دستور ایشان فرامین و اعلامیه‌های امام - که از عراق یا پاریس، پشت تلفن خوانده می‌شدند - تایپ، چاپ و بلافاصله پخش و به شهر‌های دیگر ارسال می‌شدند. شهید صدوقی به حضرت امام علاقه زیادی داشتند و شب‌ها پس از خواندن نماز همیشه برای ایشان دعا و از درگاه احدیت، سلامتی و طول عمر برای ایشان را درخواست می‌کردند. آخرین کلمات ایشان در آخرین نماز جمعه و روز حادثه هم این بود که امام را دعا کنید. به دلیل محبوبیت فوق‌العاده ایشان در بین مردم یزد و خصوصیات خُلقی این مردم و آرامش شهر، همه آنجا را مکان امنی می‌دانستند و خیالشان از این بابت، راحت بود. دشمن هم از همین وضعیت، سوءاستفاده کرد. ایشان بدترین ساعات عمرشان را لحظاتی می‌دانستند که از مردم جدا و دور باشند و در چنین اوقاتی، واقعاً احساس می‌کردند در زندان هستند؛ لذا در برابر مسائل حفاظتی و امنیتی مقاومت می‌کردند. البته ترور افرادی که همیشه در جمع مردم هستند، کار دشواری نیست و فرمول پیچیده‌ای ندارد. منافقین تصور می‌کردند با این ترور‌ها به انقلاب اسلامی ضربه می‌زنند، درحالی‌که اینگونه نیست و شهادت این بزرگان، حرکت نظام اسلامی را تسریع کرد. کما اینکه با شهادت آیت‌الله حاج آقا مصطفی خمینی، انقلاب به نقطه عطفی رسید که پیش از آن نرسیده بود. نظام با شهادت این مردان بزرگ تثبیت شد و ان‌شاءالله به قیام حضرت حجت (عج) خواهد انجامید.»

تا زنده هستم، دوست ندارم کسی از جبهه رفتن من در جایی چیزی بگوید
بازدید از جبهه‌های جنگ و حضور در میان رزمندگان اسلام، در زمره برنامه‌های مستدام آیت‌الله صدوقی قلمداد می‌شد و هیچگاه و حتی در دوره بیماری نیز تعطیل و ترک نشد. او بار‌ها در جریان بازدید از جبهه‌ها تا نزدیکی شهادت پیش رفت، اما ذات حق آن را برای وی، در جایی دیگر مقدر کرده بود. زین‌العابدین نریمانی از نزدیکان آن بزرگ، در این باره خاطراتی به شرح پی آمده دارد:
«یادم است یک بار بعد از عمل جراحی چشم از بیمارستان مرخص شده بودند که اصرار کردند به جبهه بروند. هر چه به ایشان توصیه شد که شما باید استراحت کنید، گفتند نمی‌توانم آرام و قرار بگیرم، برادرانم در جبهه شهید می‌شوند و من باید بین آن‌ها باشم که هم روحیه بگیرم و هم اگر در توانم هست، به آن‌ها روحیه بدهم... همیشه هم می‌گفتند تا زنده هستم، دوست ندارم کسی از جبهه رفتن من، در جایی چیزی بگوید... در سفر به کردستان، در چند جا برای ایشان خطر پیش آمد که به لطف خدا سالم برگشتند. هر وقت درباره مرگ و احتمال کشته شدن با ایشان صحبت می‌کردیم، به این آیه اشاره می‌کردند: لا یستأخرون ساعه و لا یستقدمون. مرگ انسان، نه ساعتی تأخیر می‌افتد و نه جلو می‌افتد! ایشان شب جمعه‌ای که فردای آن شهادتشان رخ داد، خواب دیده بودند سراسر کوچه‌شان سیاهپوش است و ایشان در کوچه قدم می‌زنند! خود من هم شب جمعه بعد از شهادت ایشان خواب دیدم که شهید صدوقی به خانه ما تشریف آوردند. بسیار سرزنده، سالم و نورانی بودند و عبای مشکی و قبای سفید به تن داشتند. من که از ذوق و شوق سر از پا نمی‌شناختم، به ایشان عرض کردم حالتان چطور است؟ و ایشان سه مرتبه تکرار کردند حالم بسیار خوب است، ما عازم کربلا هستیم!... نفرمودند من عازم کربلا هستم، بلکه فرمودند ما عازم کربلا هستیم. هرچند من و تمام علاقه‌مندان ایشان، پس از شهادتشان احساس غربت و یتیمی می‌کردیم و شهادت ایشان ضربه بزرگی برای ما بود، ولی چنین عالمان مجاهدی حیف است در بستر بمیرند و از فیض شهادت بی‌نصیب بمانند. خون این شهیدان بزرگوار، درخت انقلاب اسلامی را آبیاری می‌کند و به آن جان و رمق می‌دهد. شخصیت بزرگواری را از دست دادیم که متأسفانه جای خالی او هرگز پر نشد.»

آثار شهادت را از روز دوشنبه، در رفتار او می‌دیدم
و سرانجام یازدهمین روز از تیر ۱۳۶۱، برابر با دهم رمضان المبارک فرارسید و شهید آیت‌الله صدوقی، رو به آستان جانان نهاد. او که سال‌های طولانی شهادت را انتظار می‌کشید، سرانجام به مطلوب خویش دست یافت و با ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت همنشین شد. بسا اطرافیان از مدت‌ها قبل، علائمی از نزدیکی شهادت وی و نیز آمادگی آن عالم نامور برای آن را از نزدیک دیده و تجربه کرده بودند. امری که اینگونه در خاطرات شیخ رجبعلی کریمی خادم آن بزرگ، بازتاب یافته است:
«من حدود ۱۰ سال، این افتخار را داشتم در خدمت ایشان باشم. ایشان علاقه و اصرار فراوان داشتند خودشان بدون واسطه با مردم ارتباط داشته باشند و اگر کاری از دستشان برآید، انجام بدهند. در پنج شش سال آخر که ضعف بر ایشان غلبه کرده بود، قرار شد دفتری باز کنند و برای انجام کار‌ها که متعدد و سنگین شده بودند، مردم به آنجا مراجعه کنند، منتها مسئول دفتر، با ایشان در تماس دائم بود و ایشان همچنان به حل و فصل امور جامعه و مردم می‌پرداختند. من آثار شهادت را از روز دوشنبه در رفتار ایشان می‌دیدم. البته همیشه هم از زبان مبارکشان می‌شنیدم که از خدا طلب شهادت می‌کردند و می‌فرمودند پروردگارا، مرا از فیض شهادت محروم مکن... البته شهادت زیبنده مردان خداست، اما انقلاب واقعاً به وجود ایشان نیاز داشت. ایشان همیشه برای اقامه نماز جمعه، خودشان تشریف می‌بردند، ولی یکی دو هفته‌ای بود که ضعف داشتند و نرفتند، اما در روز جمعه دهم ماه مبارک رمضان، تصمیم گرفتند تا خودشان بروند! با قرآن هم استخاره کردند و خوب آمد. ایشان غسل می‌کنند و به مسجد می‌روند. من هم خودم را سریع به مسجد رساندم و با ایشان فاصله چندانی نداشتم. ایشان بعد از نماز، آمدند که از جلوی من رد شوند و من تا پای ماشین ایشان را همراهی کنم که ناگهان صدای ناله ایشان را شنیدم و بلافاصله صدای انفجار به گوش رسید. پیراهن و لباس ایشان غرق خون شده بود و پیکرشان روی دست مردم حرکت داده می‌شد! بعداً فهمیدم که آن منافق جاهل و ملعون، خود را در صف نمازگزاران جا زده بود. من آرام و قرار خود را از دست داده بودم و به سر و سینه می‌زدم و بی‌تابی می‌کردم. مرا به دفتر ایشان بردند. تا شب گیج بودم و چیزی نمی‌فهمیدم. بعد فرزند بزرگوارشان آقا شیخ محمدعلی آمدند و از من خواستند آن‌قدر بی‌تابی نکنم. جنازه شهید را از بیمارستان افشار آوردند و آقای راشد و آقای انوری، به هر نحوی که بود، پیکر پاره‌شده ایشان را بستند و غسل جبیره دادند تا فردای آن شب، جنازه تشییع شود.»

 

انتهای پیام/

منبع: جوان
ارسال نظر
captcha