یادنامه مسعود دیانی؛

به گزارش «سدید»؛ مسعود دیانی، مجری و تهیه‌کننده پژوهشگر حوزه دین و اندیشه و مجری-کارشناس برنامه «سوره» چشم از جهان فروبست. شاید بخش زیادی از شهرت او به خاطر برنامه سوره باشد که نه‌تن‌ها قشر فرهیخته را با خود همراه کرده بود بلکه توانست مردم عادی را نیز با خود همراه کند تا بتواند گره‌های ذهنی آن‌ها را در حوزه‌هایی مانند تاریخ اسلام باز کند. همان‌طور که خود او هم گفته بود یکی از اهدافش برطرف کردن ابهامات و سوالات نسل امروزی است. اما نقطه قوت برنامه‌های دیانی زاویه نگاه او به مسائل و طرح پرسش‌های نو و جدید بود. او از دل پرداخت به تاریخ اسلام تلاش داشت قرائتی اجتماعی و سیاسی و به‌روز از ماجرا ارائه دهد تا از این رهگذر مخاطب بتواند برای امروزش توشه‌ای بردارد. سوره مبتنی‌بر ایده بود و همین امر این برنامه را از سایر برنامه‌های هم‌سنخش متمایز می‌کرد. ایده‌ای که کاملا نو و متناسب با نیاز‌های جدید بود. بیان مسائل هم با دغدغه روشن شدن مسائل توام با استدلال و ارائه مدرک بود. نکته جالب توجه این بود که حرف کهنه‌ای در این برنامه زده نمی‌شد و هرچه گفته می‌شد، تازه بود. پس از مسعود دیانی جای خالی برنامه‌هایی که تولید کرد به‌طور قطع مشخص خواهد شد. اما به‌خصوص سوره و ایده پشت آن می‌تواند الگوی خوبی برای یک برنامه گفتگو‌محور و کارشناسی باشد. «فرهیختگان» فقدان این مجری-کارشناس و دین‌پژوه روحانی را تسلیت می‌گوید. در صفحه پیش رو ضمن گرامیداشت یاد او به بررسی ابعاد شخصیتی و دغدغه‌های مسعود دیانی پرداخته‌ایم که در ادامه از نظر می‌گذرانید.  


سوره پرمحتواترین برنامه دین‌پژوهی

شریف لک‌زایی،  عضو هیات‌علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی:مسعود دیانی را با اجرا و کارشناسی برنامه سوره شناختم و در همین برنامه روبه‌رویش قرار گرفتم و گفتگو کردم. طبعا از دست دادن مسعود دیانی برای آنان که او را از نزدیک می‌شناختند یا آنان که او را اصلا نمی‌شناختند و تنها اجراهایش در برنامه سوره را دیده بودند غمناک و دردناک است. گفتگو‌های دو‌نفره‌ای که او در برنامه سوره ترتیب داد، برای همه آنان که به تماشای این برنامه می‌نشستند آموزنده بود و بحث‌های تازه‌ای در‌بر‌داشت. 

مسعود دیانی در پیدا کردن سوژه و سپس دعوت از میهمانان مناسب برای بحث و گفتگو نیز سلیقه خاصی داشت. چه‌بسا موضوعی کهنه و قدیمی را چنان با مدعو خویش به بحث می‌گذاشت که بیننده احساس می‌کرد در بطن حوادث تاریخی و مذهبی و فکری حضور دارد و خود را در تحلیل حوادث تاریخی و مباحث مذهبی و شناخت مباحث فکری توانا می‌یافت

مسعود دیانی در پیدا کردن سوژه و سپس دعوت از میهمانان مناسب برای بحث و گفتگو نیز سلیقه خاصی داشت. چه‌بسا موضوعی کهنه و قدیمی را چنان با مدعو خویش به بحث می‌گذاشت که بیننده احساس می‌کرد در بطن حوادث تاریخی و مذهبی و فکری حضور دارد و خود را در تحلیل حوادث تاریخی و مباحث مذهبی و شناخت مباحث فکری توانا می‌یافت. همین مساله باعث می‌شد این برنامه جذاب باشد و برای همگان حرفی تازه داشته باشد. در واقع این برنامه یک دوره آموزشی بود که با تاملات و پرسش‌های مسعود و پاسخ‌های میهمان برنامه عمق می‌یافت.  

در تمام دور‌های که برنامه سوره پخش می‌شد و من با این برنامه آشنا شدم، در هر فصل تازه این برنامه تلاشم این بود که قسمت‌های مختلف هر فصل از این برنامه را ببینم اگرچه با محتوای برخی از گفتگو‌های انجام‌گرفته نیز موافق نبودم. حسن گفتگو‌های مسعود همین بود که مخاطب به‌عنوان منتقد و مخالف برخی از محتوای ارائه‌شده نیز به تماشای برنامه می‌نشست و همین برنامه را جذاب و تازه‌تر می‌کرد.  

در نخستین دیدار با مسعود که برای ضبط برنامه تفسیر اجتماعی قرآن امام موسی‌صدر دعوت شده بودم، آنچنان گرم و صمیمی رفتار کرد که گویا سال‌ها است همدیگر را می‌شناسیم. شاید یکی از دلایل موفقیت گفتگو‌های برنامه سوره، افزون بر فضل و دانش و توان و علاقه‌مندی مسعود به مباحث مورد گفتگو، ارتباط عمیق و صمیمانه‌ای بود که با میهمان برنامه ایجاد می‌کرد و بی‌هیچ تکلفی بحث خود را با میهمان برنامه پیش می‌برد. پرسش‌ها و تاملاتش میهمان برنامه را آزار نمی‌داد. آداب یک گفت‌وگوی موفق رعایت می‌شد.  

من به لطف مسعود فقط در یکی از برنامه‌های سوره حضور یافتم و مسعود با من درباره تفسیر اجتماعی قرآن امام موسی‌صدر به گفتگو پرداخت، اما هر از گاهی برای برنامه‌های دیگر نیز به سراغم می‌آمد که با توجه به موضوع برنامه از عدم اشراف خود برای حضور در برنامه استنکاف کرده و اساتید دیگری را پیشنهاد می‌کردم و او نیز با وسعت نظر خویش می‌پذیرفت و اصرار نمی‌کرد و البته برای برنامه‌های بعدی همچنان پیگیر حضور بود.  

در فقدان او یکی از برنامه‌های بسیار مهم و پربیننده گفتگو‌محور در تلویزیون به خاطره‌ها سپرده می‌شود. با حضور و اجرای مسعود، شاهد یکی از پرمحتواترین برنامه‌های دین‌پژوهی تلویزیون و تاریخی و فکری در سال‌های اخیر بودیم.  خدایش جزای خیر دهد و با اولیاء‌الله محشور فرماید.  


بی‌وقتِ رفتن

آراز بارسقیان،  نویسنده و مترجم:خوشبخت آدمی که وقتی می‌رود به خودت بگویی با اینکه پنج سالی بود می‌شناختیش، ولی تمرکزی روی تمام جنبه‌هایش نداری. وقتی می‌رود یکی را ببینی که شش سال است او را می‌شناسد و جنبه‌ای از او را می‌داند که تو نمی‌دانی، یکی را ببینی که ده سال است می‌شناسد که شما دو نفر نمی‌دانید و یکی را ببینی که بیست سال است می‌شناسد و جبنه‌ای را می‌داند که شما سه نفر نمی‌دانید و نمی‌دانید و نمی‌دانید...  

مسعود دیانی را می‌گویم. برای خیلی‌ها حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین مسعود دیانی، برای من یکی به شوخی بین خودمون «حَج آقا» یا «رئیس» یا «آ مسعود» یا... هر چی... حالا که نیست. او را از سر کار ادبیات شناختم. دروغ چرا، هیچ‌وقت انتظار نداشتم آدمی معمم پیدا شود که بتوانم با او درباره ادبیات حرف بزنم و حتی هم‌نظر باشم و ببینم که علاقه دارد یک کاری بکند. کاری متفاوت. ابتدا که خیلی نمی‌دانستم همین متفاوت بودن برایم «مشکوک» آمد. اینکه واقعا این یک «نگاه» واقعی است. این برایم وقتی بیشتر معنا پیدا کرد که دیدم در همه‌چیز نگاهش همین است. مخصوصا به‌طور جدی در بحث دین‌پژوهی، امری که سر سوزنی نسبت بهش تجربه و دانش ندارم، ولی همین که برنامه دین‌پژوهی تلویزیونی سوره‌اش سروصدایی بین دغدغه‌مندان این رشته به‌پا کرد، خود حتما نشان از این نگاه واقعی است.  

این را از همان تجربه ادبیات می‌گویم. از وقتی مجله رسما مُرده الفیا را که کسی علاقه‌ای به خواندش نداشت، به او سپردند می‌دیدم در طول یک سال‌و‌نیم تصدی‌گری این پست چطور سعی داشت با «جمع اضداد» کنار هم قشنگ فضای ادبیات بیرون از دایره «دولت/حکومت» را گوش به زنگ کند که «هی فلانی‌ها خبری از انحصار من درآوردی شما‌ها توی فلان مجله و فلان نشر نیست‌ها.» و این‌طوری بود که تجربه شیرین مجله‌ای ادبی را ساخت که شاید سال‌ها بود فضا از داشتنش محروم بود. در کنار این نگاه انحصارشکن، شعار همیشگی‌اش که می‌گفت «لذت ادبی» را هم رعایت می‌کرد و نمی‌گذاشت مطالب از خطوطی بگذرند.  

همیشه یکی از چیز‌هایی که از او یاد گرفتم، ولی مطمئن نیستم همیشه قدرت استفاده‌اش را داشته باشم یا اصلا بخواهم استفاده‌اش کنم این بود: «حد را نگه دار.» این درس بسیار مهمی بود که در آن روز‌ها برای من یکی لازم بود. کاری که خودش در مجله می‌کرد. یادم است وقتی «جعل» یکی از جماعت ادبی را درآورده بود چقدر خویشتن‌داری کرد که تا با ننوشتن درباره‌اش اندک آبروی باقی مانده بنده خدا را نریزد

همیشه یکی از چیز‌هایی که از او یاد گرفتم، ولی مطمئن نیستم همیشه قدرت استفاده‌اش را داشته باشم یا اصلا بخواهم استفاده‌اش کنم این بود: «حد را نگه دار.» این درس بسیار مهمی بود که در آن روز‌ها برای من یکی لازم بود. کاری که خودش در مجله می‌کرد. یادم است وقتی «جعل» یکی از جماعت ادبی را درآورده بود چقدر خویشتن‌داری کرد که تا با ننوشتن درباره‌اش اندک آبروی باقی مانده بنده خدا را نریزد. در این بین یک چیز را خوب بلد بود: وقتی قرار می‌شد برود جلو می‌رفت. آنچنان به قول معروف خط را می‌شکست که باید می‌دیدی. نمونه‌اش جایزه همچنان شرم‌آوری از طرف یک مشت ادبیاتی وامانده در سال ۹۶ بود که دیانی با چهار مطلبِ ۷۰۰ کلمه‌ای آنچنان لرزه‌ای به جان یک مشت آدم واداده انداخت که... که بماند یادآوری حقارت یک جماعت. همان چهار مطلب چهره منتقد او را خیلی خوب نشان می‌دهد. چهره‌ای که همزاد تمام جنبه‌های او بود. هر وقت لازم می‌شد رخی نشان می‌داد تا آدم به‌هم بریزد و مجبور شود دست و پایش را جمع کند.  

وقتی بهتر فکر می‌کنم می‌بینم در این هیجده‌وخُرده‌ای سال که در فضای ادبیات نفس کشیدم و با آدم‌های زیادی نشستم و پاشدم، او و دلسوزی‌اش و از همه مهم‌تر جدیتش در کار، توانایی‌اش در ایجاد ارتباط و از همه مهم‌تر حفظ دوستی‌اش با آدم‌ها خاص بود. راستش این‌ها خصوصیاتی است که توی ادبیات نادر است. خودش می‌گفت هیچ علاقه‌ای برای نوشتن ادبیات ندارد و از حوزه دیگری می‌آید و به جایی دیگر هم می‌رود. شاید دلیلش این بود، ولی مهم نیست، چون دلیل ندارد حتما برای ادبیاتی‌بودن خیرِ سرت «رمان» بنویسی. فرانسوا تروفو می‌گوید یک فیلم خوب را پیش از اینکه ببینی می‌دانی خوب است. آدم اهل ادبیات هم چنین است. پیش از اینکه ببینی می‌دانی اهل ادب است. بماند همین آدمی که می‌گفت نسبتی با نوشتن ندارد، روایت‌هایش و فهمش از روایت چقدر خاص بود. برای مثال به مستمرترین نوشته‌هایش در همین یک سال بیماری می‌توانید مراجعه کنید. نمونه‌ای از بهترین شکل روایت شخصی از بیماری.  

شعر نمی‌خواند. می‌خواند و می‌شناخت. ادبیات هم همین‌طور. سینما... سر سینما که می‌شد می‌گفت بیا بشینیم فیلم ببینیم، ولی هیچ‌وقت، وقت این یکی کار را نداشت. اگر هم عین این سال آخر «وقت» داشت، دیگر حوصله نداشت، که این هم مهم نیست. بچه‌هایی که با او تجربه سینما رفتن داشتند حتما می‌دانند توی فیلم‌ها، عین نوشته‌ها، چیز‌هایی را می‌خواند و می‌دید که معمولا بهشان دقت نمی‌کنیم. خوب می‌دانست فیلم کجا دارد بی‌احترامی به مخاطب می‌کند.  

از همه مهم‌تر بخش‌هایی را خوب می‌دید که بی‌احترامی به زن‌ها بود. حواسش بود کجا‌ها یک اثر دارد به زن و زنانگی بی‌احترامی می‌کند؛ که این فهم در نوع خودش بی‌نظیر بود. چندین بار مواردی را بهم گوشزد کرد که شنیدنش قشنگ آدم را به فکر می‌انداخت و می‌گفت برود ببیند خودش چقدر در رفتار روزمره‌اش چنین است. این اواخر که پست مهمی در خانه کتاب گرفت، برنامه‌های زیادی در سرش داشت

از همه مهم‌تر بخش‌هایی را خوب می‌دید که بی‌احترامی به زن‌ها بود. حواسش بود کجا‌ها یک اثر دارد به زن و زنانگی بی‌احترامی می‌کند؛ که این فهم در نوع خودش بی‌نظیر بود. چندین بار مواردی را بهم گوشزد کرد که شنیدنش قشنگ آدم را به فکر می‌انداخت و می‌گفت برود ببیند خودش چقدر در رفتار روزمره‌اش چنین است. این اواخر که پست مهمی در خانه کتاب گرفت، برنامه‌های زیادی در سرش داشت. برنامه‌هایی که همیشه منتظر بود فرصتی پیش بیاید تا بتواند در این ادبیات اجرایی‌اش کند. یکی از چیز‌هایی که داشت این بود که چند وقت (چند سال) را صرف شناختن فضا می‌کرد. پشت صحنه و روی صحنه‌اش را. بعد دست به عمل کارا می‌زد. خانه کتاب می‌توانست فرصت خوبی باشد برای این کار که... یک روز در اردیبهشت امسال زنگ زد و گفت مریض شدم و این سرطان و...  ‌

نمی‌خواهم داستانی تکرار را ادامه بدهم. دوست دارم نسخه متفاوتی از این جریان برای خودم بسازم. نسخه‌ای دیگر. نسخه‌ای تخیلی. نسخه‌ای که در آن او همچنان بیمار می‌شود. ولی تنش را زیر تیغ جراحی نمی‌دهد. نسخه‌ای که در آن به خاطر جوانی‌اش سرطان همان‌اندازه که سریع رشد می‌کند، قوای متضاد بدنی‌اش هم همراه سرطان رشد می‌کنند و ایمنی بدنی همراه با سرطان حرکت می‌کند. سیاهی سرطان حرکت می‌کند تا آدم را از پا بیندازد و در مقابل نیروی ذهن به مواجهه با سرطان می‌آید، دارو‌های تسکینی هم می‌شوند نیروی پشتیبان. گاهی گلاویز می‌شوند، ولی حد همدیگر را نگاه می‌دارند. تا جایی با هم می‌روند. آنقدر کنار هم قدم می‌زنند تا هر دو، دست از جنگ می‌کشند و احترام هم را حفظ می‌کنند. توافقی برای بازدارندگی هم پیدا می‌کنند... آن وقت مسعود هنوز هست. خسته هست. از کارش استعفا داده. یک کنج خونه نشسته و کمتر با کسی ارتباط دارد، ولی هنوز دفتر و کاغذش جلوی دستش است. با هم رفتیم آن چراغ مطالعه‌ای که دوست داشت را خریدم و دارد نقشه برنامه سوره ماه رمضان امسال را می‌چیند و دنبال جور کردن میهمان است و آیه و ارغوان همچنان شلوغ می‌کنند و منتظر هستند مادرشان از سر کار برگردد و سرطان هم هست، فقط آرام‌تر، دوستانه‌تر... و مسعود هر از گاهی یک غُری سرش می‌زند...  
به قول خودش: همین.  


سیر مسعود

حمید آقایی،  مدیر و مدرس سابق مدرسه علمیه امام صادق(ع) دماوند: شاید ایام فاطمیه بود که در یکی از هیات‌های اصفهان با او آشنا شدم. می‌خواست طلبه شود و به‌واسطه یکی از دوستان آمده بود تا با من مشورت کند. سال ۷۶ یا ۷۷ بود که در مدرسه علمیه امام صادق علیه‌السلام دماوند طلبه شد و از آن زمان دوستی و علقه بین من و او پا گرفت. در این حدود ٢۵ سال که با او دوست بودم، آنچه در زندگی آقا شیخ مسعود دیانی یافتم و البته باید در مجالی بیشتر درباره آن سخن گفت، چند نکته است: 

یک؛ مسعود روحی بی‌قرار و دائما در تکاپو و جست‌وجو داشت. او دائم در پی کامل کردن خود، نه‌فقط اطلاعاتش بود و برای همین هم حاصل عمرش این شد: «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست، خام بدم، پخته شدم، سوختم.» 
مسعود یک سیر تحول شخصیتی داشت. به‌خصوص کسانی که از نزدیک با او آشنا بودند این سیر پختگی را در شخصیت او می‌دیدند. او انسانی شوریده و بی‌قرار بود و بار‌ها بی‌محابا دل به دریا می‌زد و می‌گفت و می‌شنید و می‌نوشت و موضع‌گیری می‌کرد، انسان محتاط و ملاحظه‌کاری نبود، با کسی و چیزی ملاحظه نداشت، اما درعین‌حال انسان در وجود او و به‌خصوص در این سال‌های آخر پختگی را می‌دید؛ از پس از شب روایت و به‌خصوص از وقتی سوره را آغاز کرد. در سوره احساس می‌کردم که چقدر عمیق شده است و چقدر خوب فکر می‌کند و چه خوب کار را پیش می‌برد و اداره می‌کند.  

مسعود بر خلاف ظاهر پرشور‌و‌شر و روحیه شوخ‌و‌شنگش، درونش دریایی از توجه و مواظبت بود. مسعود شب‌های خوبی داشت؛ توسل‌ها و گریه‌ها و نمازشب‌ها و مراقبت‌هایی داشت. مسعود از خودش مراقبت می‌کرد. در لحظه‌های مختلف نامه می‌نوشت و توصیه و تذکر می‌خواست؛ در اولین سفر کربلا، در اولین زیارت خانه خدا و در بسیاری لحظه‌ها و حالات دیگر. همیشه دنبال این بود که چیزی یاد بگیرد تا البته خودش را نه‌فقط دانسته‌هایش را تکمیل کند

دو؛ مسعود بر خلاف ظاهر پرشور‌و‌شر و روحیه شوخ‌و‌شنگش، درونش دریایی از توجه و مواظبت بود. مسعود شب‌های خوبی داشت؛ توسل‌ها و گریه‌ها و نمازشب‌ها و مراقبت‌هایی داشت. مسعود از خودش مراقبت می‌کرد. در لحظه‌های مختلف نامه می‌نوشت و توصیه و تذکر می‌خواست؛ در اولین سفر کربلا، در اولین زیارت خانه خدا و در بسیاری لحظه‌ها و حالات دیگر. همیشه دنبال این بود که چیزی یاد بگیرد تا البته خودش را نه‌فقط دانسته‌هایش را تکمیل کند. معدود دیگری از دوستان هم هستند که این حالات او را دیده‌اند و خوب است بگویند. سحر‌هایی می‌آمدند و با هم در کوچه‌های دماوند قدم می‌زدیم و درباره روایت و آیه‌ای یا شعری از حافظ حرف می‌زدیم و همدیگر را میهمان این معرفت‌ها می‌کردیم.  

سه؛ مسعود موهبت‌های فراوانی از خدا گرفته بود. او خوش‌قلم، خوش‌بیان و خوش‌فکر بود. هم حدت ذهن داشت و هم جودت فهم و خدا در کلام او نمکی ریخته بود. برخوردار از طنازی، ولی لوده نبود و قلم فاخری داشت. سخنرانی‌های جذابی می‌کرد. قلمش، شعرش، نقد‌هایش ضمن صراحت و گاه تندی بی‌پروا، دقیق و عمیق بود. این موهبت خدا بود و این موهبت را هدر نداد و با فکر و مطالعه و پی‌جویی پیوسته، این موهبت را غنی‌سازی کرد. هنوز پایه ششم نبود که در برخی مساجد دماوند منبر می‌رفت و همان روز‌های اول، اهل مسجد پاگیرش می‌شدند و از من می‌خواستند که اجازه دهم امام‌شان شود.   

چهار؛ مسعود به طلبگی اهتمام و علاقه داشت و مهم‌تر اینکه به آن افتخار می‌کرد. من خودم فکر نمی‌کردم معمم شود، اما با اصرار و در محضر آیت‌الله جوادی معمم شد و ماند. دوست داشت در جا‌های خاص و حساس با لباس طلبگی برود. به‌خصوص همین برنامه سوره؛ افتخار می‌کرد که با لباس طلبگی در آنجا ظاهر شود. خودش را با عنوان طلبه معرفی می‌کرد و در سرصفحه‌هایش در فضای مجازی هم پیش از دانشجوی دکتری و پژوهشگر و دیگر عناوین، ابتدا طلبه را می‌نوشت. با اینکه ادعایی نداشت و خیلی وقت‌ها بی‌عمامه این‌ور و آن‌ور می‌رفت، اما برخلاف بسیاری که همیشه هم معممند، طلبگی را هویت نخستش می‌دانست و به آن مباهات داشت.  

پنج؛ مسعود بسیار و بسیار و بسیار دلبسته اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام بود. بسیار به روضه علاقه داشت. گاهی از من می‌خواست که برایش روضه‌ای بخوانم یا بنویسم. همین اواخر هم که من به دلایل شخصی خودم مایل به حضور در سیما نبودم، اصرار و حتی التماس می‌کرد که برای روضه خواندن بیایم و همین شد که این سه‌چهار آخر قرارمان شده بود که فاطمیه و محرم و قدر‌ها بیام و روضه بخوانم و می‌دیدم که او فقط دلش می‌خواهد بسوزد و اشک بریزد و از این سوختنش لذت ببرد.  

خدا مسعود را خواست و در این سال‌های آخر ارتباطش را با اهل‌بیت علیهم‌السلام بیشتر و بیشتر کرد. در این مسیر شدن، هر سال بیش از گذشته به معارف اهل بیت متصل شد و دوست داشت غور و فحصش در قرآن و نهج‌البلاغه و تاریخ امامت باشد. دوست داشت در این ماه رمضان درباره توحید کار کند و با افرادی قرار گذشته بود که با آن‌ها مشورت کند و برنامه سی‌روزه رمضانش را درباره توحید بسازد.  

مسعود از خودش نثر و شعر‌های فراوانی برای اهل‌بیت علیهم‌السلام به جا گذاشت. قصاید طولانی برای حضرات معصومین داشت. قصیده‌ای با بیش از صد بیت برای حضرت زینب سلام‌الله‌علی‌ها سروده بود و خیلی مشعوف بود که برای اهل‌بیت علیهم‌السلام و شهدا شعر می‌گوید و نثر می‌نویسد.  

شش؛ مسعود دلبسته انقلاب و شهدا و به قول خودش حضرت روح‌الله و حضرت آقا بود. جا‌هایی ان‌قلت‌ها و اشکال‌های جدی حتی به حرکت‌های کلی نظام هم داشت و گاهی به‌صراحت هم این‌ها را می‌گفت، اما نسبت به امام و آقا دلبستگی داشت و هر چه زمان هم گذشت این دلبستگی بیشتر شد و در ابراز این تعلق به اسلام و انقلاب و امام و آقا، لکنت نداشت. این اواخر از من خواست که از طریق حاج‌آقای حاج‌علی‌اکبری برای او تبرکی از آقا بگیرم و همین هم شد و چفیه و انگشتری تقدیمش شد. هدیه را گرفت، بسیار خوشحال شد و روی صورتش گذاشت و اشک ریخت.  

شهادت حاج‌قاسم خیلی او را زیرورو کرد. به‌خصوص وقتی کار شهدای مدافع حرم را پیش می‌برد، ذوق می‌کرد. این را یک رزق الهی برای خودش می‌دانست. دوست داشت پایان این کار را ببیند، اما عمرش کفاف نداد و ان‌شاءالله هرچه سریع‌تر این زحمت آخرش به ثمر بنشیند و در آن سرا، لبخند بر لبش بنشاند

شهادت حاج‌قاسم خیلی او را زیرورو کرد. به‌خصوص وقتی کار شهدای مدافع حرم را پیش می‌برد، ذوق می‌کرد. این را یک رزق الهی برای خودش می‌دانست. دوست داشت پایان این کار را ببیند، اما عمرش کفاف نداد و ان‌شاءالله هرچه سریع‌تر این زحمت آخرش به ثمر بنشیند و در آن سرا، لبخند بر لبش بنشاند.

هفت؛ بخش اخیر زندگی او، دوره سوختنش بود. او با مرگ‌آگاهی و اندیشه درباره مرگ، مرگ‌خوانی می‌کرد. از بسترش در خانه و در بیمارستان، مدرسه مرگ‌آگاهی درست کرد و توانست با قلمش کلاس درس معرفت نسبت به مرگ و معاد را برای دنبال‌کنندگانش به‌پا کند. روز‌ها هر چه بیشتر گذشت او از دل این مرگ‌آگاهی به شوق مرگ رسید و دوره سوختنش، دوره مرگ‌خواهی او بود؛ مرگ‌خواهی که بیش از رنج، ریشه در شناخت و معرفت عمیق داشت.  

پایان؛ سرانجام او که سرباز امام‌زمان ارواحنا فداه بود، در شامگاه ولادت حضرتش جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و در جوار شهدای گلزار شهدای باصفای شهر شهیدان، اصفهان، رو در نقاب خاک کشید. پس از پایان؛ در این میان به حق باید از همسرش تکریم کنم که واقعا آیتی از صبر و شکیبایی و پرستاری عاشقانه از آقا شیخ مسعود دیانی کرد.  

/انتهای‌پیام/

منبع فرهیختگان

ارسال نظر
captcha