فامیل‌های وفادار به شاه، هفته‌ای چند روز می‌آمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند آنقدر به رجب فشار آوردند که بعد از مدت‌ها کمربند به دست گرفت و بدنم را سیاه و کبود می‌کرد.

به گزارش«سدید»؛  فامیل‌های وفادار به شاه، هفته‌ای چند روز می‌آمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند آنقدر به رجب فشار آوردند که بعد از مدت‌ها کمربند به دست گرفت و بدنم را سیاه و کبود می‌کرد.

 کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی شامل پانزده فصل است که در بخش اول این گزارش هفت فصل آن را مرور می‌کنیم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوینی همچون فصل اول: خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب است.

اسدی در مقدمه این کتاب به همین موضوع عکس شهید مجروح روی جلد اشاره کرده و درباره چگونگی تولد این‌کتاب می‌گوید:

«از تماشای عکس معروفش سیر نمی‌شدم. جوان زیبای داخل سنگر که روی پیکر هم رزمش افتاده و هر دو به شهادت رسیده بودند هرچشمی را گرفتار خود می‌کرد. سرم را چرخاندم به طرف یادگاری‌های به جامانده از شهید. گرد و غبار فراموشی بدجوری روی وسایل را گرفته بود. نامه‌ای رنگ و رو رفته توجه ام را به خود جلب کرد. نزدیک‌تر رفتم تا نشانی پشت نامه را بخوانم.

عینکم را کمی جا به جا کردم تا مطمئن شوم نوشته را درست خوانده‌ام یا نه؟! درست می‌دیدم. نشانی پشت نامه چند محله آن طرف‌تر از خانه‌ام بود. چرا تا حالا چیزی از این شهید معروف و خانواده اش نشنیده بودم؟! در دلم آتشی روشن شد. شیرینی نشستن پای صحبت یک مادر شهید دیگر، مزه دهانم را عوض کرد. عکسی از نوشته پشت نامه گرفتم و از موزه شهدای بهشت زهرا (س) بیرون آمدم.

‌فردا صبح جلوی در خانه‌ای ایستاده بودم که شهید علی شاه آبادی با دست خط خودش پشت نامه نشانی آن را نوشته بود! اما خیلی طول نکشید که با شنیدن خبر فوت پدر شهید و کوچ خانواده از آن محله، کامم تلخ شد و نا امید شدم. پیش خودم گفتم: «مرتضی! حتماً جوون داخل سنگر، بقیه مسیر رو هم نشونت می‌ده» تا قبل از ظهر شماره تماس برادر شهید را از اهالی محله بیست متری شمشیری گرفتم. چند کلمه‌ای با امیر آقا، برادر کوچک‌تر شهید شاه آبادی صحبت کردم و قرار شد بعد از هماهنگی با مادر مرا خبر کند. نماز ظهر را در مسجد امام جعفر صادق (ع) خواندم و برگشتم خانه.

بعد از یک هفته، اولین جلسه دیدار با مادر شهید علی شاه آبادی هماهنگ شد. عصر یک روز گرم تابستانی مرداد سال ۹۵ در خانه طبقه چهارم یکی از محلات استاد معین، روبروی حاج خانم زهرا همایونی که ننه علی هم صدایش می‌زدند، نشستم. لیوان شربت زعفران خنک، نفسم را جا آورد و پر انرژی شدم. در و دیوار خانه از تصاویر دو شهید پر شده بود. فهمیدم اینجا خانه دو برادر شهید است؛ امیر و علی شاه آبادی!»

اسدی برای نوشتن این خاطره شک و تردید داشته، چون متفاوت از دیگر خاطرات بوده است؛ پدر شهیدی که در برابر شهادت پسرانش رفتار‌های عجیبی داشت و مادری که صبورانه در برابر مشکلات ایستاد. همین اتفاقات سبب شد اسدی برای ادامه ثبت خاطرات دو به شک باشد و نظر هر یک از اساتید تاریخ شفاهی را جویا می‌شد مخالف بودند؛ درحالی که یکی از پیشکسوتان این مسیر راهی را جلوی او گذاشت که نجاتش داد و یک قانون طلایی به او آموخت؛ اینکه «اگر قراره از بدی‌های یک شخصیت بنویسی، علت و ریشه‌اش رو هم برای مخاطب بگو، بدون اینکه قضاوت کنی؟» همین هم شد و مرتضی اسدی به ادامه کارش ادامه داد و خاطرات ننه علی را به ثبت رساند.

در نهایت اینکه نویسنده برای نوشتن زندگی صاحب عکس معروف داخل سنگر به خانه خیابان استاد معین پا گذاشته بود درحالی که شخصیت و سیره زندگی ننه علی به مراتب مهم‌تر بود و نویسنده یقین داشت که آن خانه او را به خاطر مادر شهیدان به آنجا کشانده بود.

من خونه ندارم. بچه هام شهید شدن‌

شروع این کتاب روایت کتک‌های زهرا همایونی توسط همسرش رجب و بیرون انداختن از منزل شد. در بخشی از فصل اول می‌خوانیم؛

«به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دل جویی کند. گوشه لباسم را گرفت. پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد. کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم. آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد.

پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه ت؛ دیروقته» سرم را بالا گرفتم و گفتم: من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت می‌گم اینجا نشین!» دستانم را برد زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. ازامشب خونه من بهشت زهراست.»

عروسی که روز عروسی اش از همسرش کتک خورد

فصل دوم کتاب با عنوان «آن دو چشم آبی» است. در این کتاب هم بخشی از مصیبت‌های زهرا همایونی و اختلافاتش با همسرش روایت می‌شود؛ کتک‌هایی که توسط همسرش متحمل می‌شد و صدایش در نمی‌آمد.

در بخشی از فصل دوم می‌خوانیم؛

«با همان لباس عروس نشستم گوشه اتاق و مثل مادرمرده‌ها گریه کردم. ناله می‌زدم و می‌گفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید؟!» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانه بازی‌های من نشست! نمی‌دانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کرد و گذاشتم میان دندان‌هایم و با تمام توان فشار می‌دادم که صدایم را کسی نشوند! آن قدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشه‌ای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.»

در بخش دیگری از این فصل آمده است:

«با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشته تلخی که پشت سر گذاشته بود با خبر شدم، به او حق می‌دادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست می‌دهد، بی بی خانم به اجبار برادرش ازدواج مجدد می‌کند و از روستا می‌رود. ناپدری رجب اجازه نمی‌دهد او با مادرش زندگی کند. بین آن‌ها جدایی می‌افتد. رجب زیر دست دایی اش بزرگ می‌شود و محبت نمی‌بیند. هفته‌ای یک بار با پای برهنه و لباس‌های پاره خود را به چند روستا آن طرف‌تر می‌رسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بی بی خانم شلوارپاره اش را وصله می‌زده و نوازشش می‌کرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را می‌فرستاده خانه برادرش تا هفته بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روز‌های جای وصله شلوارش را بو می‌کرده و اشک می‌ریخته تا دل تنگی اش کم شود. خیلی مصیبت و سختی می‌کشد، بی مادر و پدر بزرگ می‌شود تا می‌تواند روی پای خودش بایستد.

جدایی از مادر و رفتار‌های تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچ وقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هر وقت من را زیر مشت و لگد می‌گرفت، فوری معذرت می‌خواست و سعی می‌کرد از دلم دربیاورد. می‌دانستم دست خودش نیست و روزگار با او بدتا کرده؛ باید تحمل می‌کردم.»

خوابی که خبر از آمدن نوزادی می‌داد

فصل سوم این کتاب با عنوان «شمشیر ذوالفقار» نحوه تولد پسر زهرا همایونی یعنی امیر را روایت می‌کند و دوباره مشکلاتی که او با رجب داشته پیش رویمان قرار می‌گیرند؛ از فقر گرفته تا وضعیت جسمانی اش.

در بخشی از فصل سوم می‌خوانیم؛

«وحشت زده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همه جا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام تنم خیس عرق بود. آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید، هری دلش ریخت.»

در بخش دیگر می‌خوانیم؛

«بیا بریم تو. چرا رنگ و روت زرد شده دختر؟ ناهار خوردی یا نه؟! با بی حالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت، از صبح چند بار بالا آوردم» خنده به صورتش نشست و گفت: «به به مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری! پس چرا نمیای تو؟!»

***

«به اصرار زن دایی چند قاشق غذا خوردم و برگشتم خانه. مریم زن داداشم مشغول پهن کردن لباس بود. چشمش که به من افتاد، گفت: «کجا بودی زهرا؟! سید خانوم اومده بود کارت داشت!» سید خانم همسایه دیوار به دیوار خانه مادرم بود. دست و صورتم را شستم. برگ درختاران از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گر گرفته بودم. با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت، گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟! سرما نخوری؟!» گفتم: «خوبم. سیدخانوم چی کار داشت؟» بلند شد و به طرف لباس‌های داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت.» بعدش گفته: این پسر شماست دخترم، اسمش امیره.»

فصل چهارم کتاب با عنوان تولد یک پروانه است. در این فصل نحوه تولد فرزند دیگر زهرا همایونی با عنوان علی روایت می‌شود. از بی تفاوتی‌های رجب همسرش گرفته تا مشکلاتی که برایش پیش آمده بود در این فصل به طور کامل ثبت و مرور شده‌اند: «ناف علی را قیچی کرد و درد دوباره در جانم پیچید؛ از حال رفتم. قابله رسید بالای سرم. ناف علی را بررسی کرد و گفت: مشکی نداره. ساعتی بعد مریم برگشت خانه‌اش. من ماندم با دو بچه کوچک و شوهری که حس خاصی نداشت و دنبال بساط صبحانه برای خودش بود! هر چقدر که رجب بی احساب بود، وجیه الله با خوشحالی اش از تولد علی دلم را شاد کرد. خیلی نیاز به محبت همسرم داشتم؛ اما آداب نازکشیدن زن زائو را نمی‌دانست. هر بار می‌خواستم از بی تفاوتی اش شکایت کنم، یاد کودکی پردردش می‌افتادم، خودم را دلداری می‌دادم و دهانم را می‌بستم.»

خبر مرگ مادر

فصل پنجم «خداحافظ مادر» نام دارد. مرتضی اسدی در این فصل ماجرای فوت مادر ننه‌علی را می‌نویسد. از آنجا که همایونی وابستگی بسیاری به مادرش داشت، پس از فوت مادرش دچار بیماری شد و حال چندان خوشی نداشت.

در بخشی از این فصل پنجم می‌خوانیم:

«از طریق همسایه‌ها پایم به جلسات قرآن خصوصی زنانه مسجد باز شد. جلسات، هفته‌ای سه روز، از ساعت ده صبح تا دوازده ظهر منزل یکی از خانم‌ها برگزار می‌شد. خیلی از اوقات بچه‌ها را همراه خودم می‌بردم. معلم قرآن ابتدای جلسه به علی می‌گفت قرآن بخواند و تشویقش می‌کرد. بعد از ظهر‌ها سه نفری باهم در خانه قرآن می‌خواندیم. حسین از سروکله ما بالا می‌رفت.

آنقدر ورجه وورجه می‌کرد که آیه را گم می‌کردم. قرآن را در همان جلسات زنانه یاد گرفتم و کم کم قرائتم خوب شد. امیر و علی عاشق مداحی بودند. چهارپایه می‌گذاشتند وسط اتاق و مداحی می‌کردند. من مقابل شأن می‌نشستم و سینه می‌زدم. رجب یکی دوبار غر زد و گفت: بس کن زن! تو پدر منو در آوردی. کم تو گوش بچه‌های من این چیزارو بخون و هوایی شون کن!»

«چند روزی از مادرم خبر نداشتم. تلفن زدم به خوشبخت؛ او هم بی خبر بود و گفت مادر خیلی وقت است به دیدن او نرفته. دل شوره گرفتیم. به محمدحسین خبر دادیم. چند روز دنبال مادر می‌گشتیم، اما خبری از او نشد. بیمارستان و کلانتری‌ای نبود که سر نزده باشیم. شب و روزم شده بود گریه؛ تا اینکه یک روز محمدحسین با چشمانی سرخ آمد و خبر مرگ مادرم را داد.»

در بخش دیگری می‌خوانیم؛

«شبی خواب دیدم مادرم در جوار اهل بیت (ع) و حضرت زهرا (س) است. بانویی نورانی گفت: ما خیلی وقت منتظر مادرت بودیم. جای خوبی تو بهشت داره؛ نگران نباش. بعد از دیدن آن خواب، قلبم ارام گرفت و بهتر شدم و به زندگی برگشتم. جلسات قرآن و مسجد را دوباره رفتم و در جمع خانم‌ها حضور پیدا کردم. من سه پسر داشتم که همه امیدشان به من بود. رجب آدمی نبود که بتوان به او تکیه کرد و بچه‌ها را دستش سپرد. یا علی گفتم و از جا بلند شدم.»

قربان صدقه‌هایی که برای امام خمینی (ره) ثبت شد

فصل ششم این کتاب با عنوان «حاج آقا روح الله» درباره ارتباط قلبی ننه‌علی با امام خمینی پیشوای و مراد مردم انقلابی ایران است. ننه‌علی با وجود مخالفت‌های همسرش رجب، همراه فرزندانش در مسیر انقلاب تلاش کرد و در حد بضاعت خود با حکومت شاه جنگید. او می‌گوید: «بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوشحال بودم و زیر لب خدا را شکر می‌کردم که بالاخره ما هم مثل خیلی‌ها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زار زار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربان صدقه‌اش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: زهرا حالم خیلی خرابه. من دوبار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا برعلیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش. کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: چی می‌گی مردم؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمی‌کشی نشستی گریه می‌کنی؟ خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بی خبر کم جنایت نکرده. کم خون جوون‌های این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه می‌زنی؟ رجب گفت: کو؟ تو دیدی جنایت هاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعه دشمنه! اصلاً شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه. گفتم زهرا بحث با این مرد بی فایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با کوش شنیده انکار می‌کند، توقع زیادی نباید داشته باشی.»

در بخش دیگری از فصل ششم کتاب می‌خوانیم؛

«بازار شایعات داغ بود. معلوم نبود رژیم چه تصمیمی گرفته. روز دوازدهم بهمن مردم جانشان را کف دست گرفتند و به استقبال امام رفتند. جمعیت یک صدا الله اکبر می‌گفتند. امیر خیلی دوست داشت در تیم استقبال و حفاظت از امام باشد؛ اما سن و سالی نداشت و امکانش نبود. آن روز نمی‌شد در خانه ماند. خیابان‌ها شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. ما نتوانستیم به فرودگاه برسیم. سه نفری به سمت بهشت زهرا راه افتادیم. مسافت کوتاهی را با ماشین رفتیم و از یک جای دیگر فقط باید با پای پیاده مسیر را طی می‌کردیم. سیل جمعیت عظیمی را که تا به آن روز به چشم ندیده بودم به سمت بهشت زهرا (س) سرازیر شده بود. اولین مقصد امام مزار شهدای مظلوم انقلاب بود و می‌خواست آنجا سخنرانی کند.

صدای امام را از بلندگو‌های بهشت زهرا (س) شنیدیم. اولین سخنرانی بعد از ورود به ایران بود. مردم بی وقفه شعار می‌دادند و امام را تشویق می‌کردند.

عده‌ای از شدت هیجان غش کردند و از حال رفتند. امام در بخشی از صحبت‌ها فرمودند: محمدرضای پهلوی، این خائن خبیث، مملکت ما را خراب کرد. قبرستان‌های ما را آباد کرد. من دولت تعیین می‌کنم. من تو دهن این دولت می‌زنم»؛ آخر شب با لباس‌های خاکی و پا‌های تاول زده رسیدیم خانه و همه درجا خواب مان برد، جز رجب که به تماشای ما سه نفر نشست.»

اقوام وفادار به شاه، سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند

فصل هفتم کتاب «جمال آفتاب» نام دارد که درباره روز‌های فرار شاه از ایران است. در آن‌روز‌ها شوهر زهرا همایونی گاه و بی‌گاه با کمربند به جانش می‌افتاد و او را مورد ضرب و شتم قرار می‌داد. ننه‌علی درباره آن‌روز‌ها روایت کرده است: «دایی محمد و فامیل‌های وفادار به شاه، هفته‌ای چند روز می‌آمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند! آنقدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدت‌ها کمربند به دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایه‌ای می‌شنید یا بچه‌ها دیروقت به خانه می‌آمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود می‌کرد. شب تا صبح درد می‌کشیدم؛ اما به روی خود نمی‌آوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفته‌اند دل سرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که می‌دید، صورتش سرخ می‌شد و با عصبانیت به ما می‌پرید: این چیه پای بچه کردی؟ باباش پول نداره براش شلوار بخره؟ بس کنید این مسخره بازی‌ها رو. همین روزا شاه بر می‌گرده و دمار روزگارتون در میاره.»

در بخش دیگری از همین‌فصل است که این‌مادر شهید این‌گونه روایت می‌کند: «بعد از نماز، صندوق‌ها را داخل انباری کوچک حیاط خانه روی هم می‌چیدیم. شنبه صبح زود ماشین می‌آمد و صندوق‌ها را برای بازگشایی به جهاد می‌برد. با شدت گرفتن حملات دشمن به جبهه و شهر‌ها حجم کار‌های جهاد زیاد شده بود. با اینکه از کار‌های خانه و مغازه کم نمی‌گذاشتم و اولویت دوم را جهاد قرار داده بودم، اما رجب صدایش در آمده بود و به جانم می‌افتاد. بچه‌ها خودشان را سپر بلای من می‌کردند تا مشت کمتری بخورم. علی آخر شب که رجب خواب بود، سرش را به سینه‌ام می‌چسباند و می‌گفت: مامان! جواب بابا رو نده. هرچی گفت و فحش داد، تو ساکت باش تا کمتر عصبانی بشه. خودت که میدونی چیزی تو دلش نیست؛ به دل نگیر مامان خانوم.

شب با درد می‌خوابیدم و صبح با صورت کبود می‌رفتم جهاد برای کمک! همه از مشکلات من و رجب خبر داشتند. کاری از دست شأن بر نمی‌آمد جز دعا. همان دعای خیر دوستانم بود که صبرم را هر روز بیشتر می‌کرد. هیچکس دوست نداشت صابون رجب به تنش بخورد. بعضی از شب‌ها که کاسبی خوب بوده و رجب با جیب پر به خانه می‌آمد، سرحال می‌نشست کنارم. چای می‌خورد و به جای مشت و لگد، نصیحتم می‌کرد: آن قدر بدو بدو نکن. جهاد نرو زهرا! چشمت می‌زنن مریض میشی! در جوابش لبخند می‌زدم و می‌گفتم: چاییت سرد شد.»

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha