به گزارش «سدید»؛ نمیدانم آیا تا به حال به مرگ فکر کردهاید؟ نه از آن فکرهایی که مفهوم مرگ چیست و چه ابعاد و فلسفهای دارد، نه! فکر کردن با تمام وجود، حس کردن با تمام وجود و اینکه احساس کنید مرگ نزدیک است و دیگر چیزی از عمرتان باقی نمانده و ساعاتی دیگر و شاید دقایقی دیگر باید با این دنیای فانی خداحافظی کنید. شب نوشتهای که میخوانید وصف حال چنین حسی است که شاید برای همهمان پیش آمده باشد و اگر پیش نیامده، لابد پیش خواهد آمد.
امشب به مرگ میاندیشم
امشب حال عجیبی دارم. احساس مرگ روی وجودم سایه انداخته است. نمیدانم برای مردن چه چیزی لازم است. نمیدانم کسی که سکته میکند چه شکلی میشود. نمیدانم اگر نفسم بند بیاید و نتوانم حرف بزنم باید چه کنم. تمام روز را با درد قلب سپری کردم. یک درد مرموز که دو روزی است به جانم افتاده و دست از سرم برنمیدارد. لامصب همه را نگران کرده، ولی من میخندم. در دلم پر از ترس نبودن است، ولی وانمود میکنم همان زن پر شر و شور هستم که خانه را روی سرش میگذارد. نمیدانم چرا شبها بیشتر به مرگ میاندیشم. شاید شما هم اینگونه باشید. اصلاً حال من را شاید تجربه کرده باشید. اینکه یک شبهایی حستان میگوید شب آخر است. خودتان نگران هستید، ولی توجیهی برای دیگران ندارید. احتمالاً اگر از مردن یا وصیت کردن عاشقانه بگویید مسخرهتان میکنند و میگویند تب دارید. بچه که بودم این حس را وقتی داشتم که گناهی میکردم. مثلاً دروغ میگفتم یا چیزی را از مامانم پنهان میکردم. شب میترسیدم پلک روی هم بگذارم. فکر میکردم اگر خوابم ببرد خواهم مرد و دیگر فرصت توبه ندارم. آنقدر چشمم را از خستگی بیدار نگه میداشتم و گاهی از ترس مردن گریه میکردم که همان اشکها به دادم میرسید و از شوری زیادش خوابم میبرد و صبح چه زیبا بود. وقتی هنوز زنده بودم!
حالا همان حس را دارم. شاید این بار جدی باشد. از آن روزهای معصوم کودکانه ۳۰ سال گذشته و حالا قلب میتواند بایستد. میتواند مرا با یک سکته ریز و عمیق غافلگیر کند یا میتواند...
به خاطر دخترکم...
امشب از آن شبهایی است که میترسم سر به بالین بگذارم. احتمال رفتنم زیاد است، چون مدل دردم با همیشه فرق دارد و گاهی نمیگذارد نفس بکشم. چنان قفسه سینهام موقع نفس کشیدن تیر میکشد که انگار با چاقو آن را خراشیدهاند. چاقو در قلبم است و نگاهم خیره به دخترکم که در دنیای کودکیاش غرق است و هراسان برای دردهایم هر از گاهی میآید، گونهام را میبوسد و میگوید: مامان جونم خوبی؟
به او لبخند میزنم که خیالش راحت شود، ولی رویش را که برگرداند خیالم آزرده میشود. دنیای بدون خودم را برایش تصور میکنم و تا مغز سرم تیر میکشد. گریه که میکنم درد قلبم بیشتر میشود. به خاطر بچهام دوست ندارم بمیرم. مرگ برای من شاید چیدن ریحان باشد، ولی برای او عین جهنم است. حضرت عزراییل فقط جان مرا نمیگیرد، جان او را هم میگیرد! و این مصیبتی است که روز مرگِ مادرها سر همه بچهها میآید. میخواهم از او بپرسم درسهایت را خواندهای؟ ولی زود پشیمان میشوم. ترجیح میدهم بعد از من مستقل باشد. شاید هم از خدا اجازه گرفتم و بر حسب وظایف و مهر مادرانهام گاهی یواشکی به زمین آمدم و اشکهای تنهاییاش را پاک کردم.
خواهرم، مادرم، دوستتان دارم
راستی شما اگر یک ساعت برای زنده ماندن وقت داشته باشید چه میکنید؟ بارها در نظرسنجیهای کلیشهای و توأم با شوخی به آن فکر کردهام، ولی فکر نمیکردم واقعاً با آن روبهرو شوم. یک ساعت آن هم نصفه شب وقت کمی است برای نشان دادن عشق به همه آنهایی که دوستشان داریم. باید تا دیر نشده از برادرم عذرخواهی کنم و بگویم دلخور نیستم. شاید مجبور باشد روی مزارم اشک بریزد و حلالیت بخواهد. میخواهم به خواهرم پیام بدهم که چقدر دوستش دارم. احتمالاً خواب است و وقتی بخواند از تعجب شاخ در میآورد، ولی من از او میخواهم که اگر روزی نبودم مراقب دخترکم باشد و نگذارد آب در دلش تکان بخورد.
دستم روی صفحه مادرم میرود. میخواهم با او در دل کنم ویس بگذارم و بگویم تو را به خدا حلالم کن تا سفری آسان داشته باشم، ولی دلم نیامد. مادرها قلبشان مثل گنجشک است. طاقت سوزن رفتن توی پای بچه را ندارند چه رسد به اینکه غزل خداحافظی بچهشان را بخوانند و بخواهند یک عمر آن را پیش خود نگه دارند. آنقدر دوستش داشتم که دلم نیامد خداحافظی کنم. فقط برایش دلتنگ شدم. سراغ گوشی رفتم و تکتک عکسهایش را بوسیدم و اشک ریختم.
پدر! قوی باش و به مادر دلداری بده
نوبت بابا بود. آخ بابا! چقدر هر بار دلم خواسته بود با او درد دل کنم و از نامردیهای روزگار بگویم. ولی هر بار وقتی دستهای پینه بسته و صورت خستهاش را میدیدم شرم میکردم از گفتن و غرغر کردن. چقدر دلم میخواست کنارم بود. میخواستم وقتی میروم نگاه امیدوار و مؤمنش بدرقهام باشد. میخواستم برایم آیتالکرسی بخواند. از همانهایی که از راه دور وقتی مشکلی داشتم قرآن را برایم باز میکرد و میخواند و حوالهام میکرد. میخواستم بگویم بابا! برایم خیرات بده و هیچ وقت فراموشم نکن. ولی دلم نیامد! پدرها با مرگ بچهشان کمرشان میشکند. نمیخواستم هر بار یاد حرفهایم بیفتد و داغش تازه شود. او باید قوی میبود و به مامان دلداری میداد.
خانه را تمیز کردم و آراستم
به همکارم، ولی پیام دادم. به او گفتم حس عجیب مرگ دارم و اگر صبحی در کار نبود، به کارهای نیمه کارهام سامان بده و چاپ شدنیها را چاپ کن و تحویل خانوادهام بده. با او رودربایستی نداشتم. باید درباره کارهایم و هویت کاری چند سالهام حرف میزدم. از حرفهای مگویی که من توی پستوی لپ تاپم گفته بودم و کسی نمیدانست. نگران جمع وجور کردن خانه بودم. نمیخواستم کسی درباره کدبانو بودنم قضاوت اشتباه کند. شانس نداشتم و هر وقت خانه شلوغ پلوغ بود مهمان سر زده میآمد. بارها گفته بودم میدانم آنقدر بدشناس هستم که اگر بخواهم بمیرم درست در همان شرایط میمیرم و همین بلا هم سرم آمد. خانه شلوغ بود و من دست به گریبان با درد قلب. اگر میمردم؟ اگر اورژانس، خواهرم و همسایهها و... میآمدند و آن شلوغی بینظم را میدیدند چه قضاوتی میکردند؟ ترسیدم و برخاستم. با هر مکافاتی بود ظاهر خانه را آراستم و پیش خودم گفتم اگر عمری بود فردا تمیز میکنم اگر هم نه، لااقل وقتی کسی میآید آبرویم نرود. حالا خانه را تمیز کردهام و مشق دخترکم را نگاه کردهام.
خدایا! بندهات را ببخش...
باید فکر توشهای برای آنور باشم. چه توشهای این موقع شب! مثل بچههایی که شب امتحان درس میخوانند و چیزی در کلهشان فرو نمیرود حالا چه دعایی کنم که خدا من را ببخشد؟ دوباره اشک گوشه چشمم مینشیند. چقدر او را به خاطر روزمرگیهای بیهوده از یاد برده بودم و به جای کمک از او چه چیزهایی جایگزین کرده بودم. خجالت میکشم بگویم بندهات را ببخش. یک عمر تو مرا خواندی و من لبیک نگفتم، ولی حالا ببخش. قبل از سوت آخر چقدر به آرامش او نیاز دارم. به توکل نام اعظمش! به اینکه لحظات پیش از خوابم را با او نجوا کنم و به جای تکتک پیامهای نفرستادهام از او بخواهم مراقب عزیزانم باشد.
ناگهان چه زود دیر میشود
دلم میخواهد مردنم خاص باشد. مثل آنهایی که مرگ به آنها الهام میشود و از قبل نوید آمدنش را میدهند. قلم را برداشتم و تندتند چیزهایی نوشتم. درست مثل یادداشت آخر در تاریکی شب زیر نور چراغ خواب! حتماً فردا همسرم میدید با تکتک کلمههایش اشک میریخت. کارها و دلبستگیهای من که تمامی ندارد، ولی باید واقعیت را پذیرفت و به استقبال مرگ رفت. میروم بخوابم که شاید این آخرین خواب آرامم روی زمین باشد. همه چیز برای مردن مهیاست، چون دلبستگی به یک مرد که در دو قدمیام در خواب ناز بود و من آنقدر عاشقش بودم که دلم نیامد از دلهرهها بگویم. اگر فردا من نباشم او روز شلوغ و سختی دارد. ترجیح میدهم به اندازه کافی بخوابد.
کلی کار دیگر هم ماند. طلبهای ریز ریزم را باید مینوشتم، ولی وقت نشد. باید به هم کلاسیهای دوران کودکی و نوجوانیام پیام میدادم و بابت اشتباهات مقتضای سنم عذر میخواستم. باید آخرین کمک مالی به مؤسسه خیریه را واریز میکردم. باید عکس سه در چهارم را جلوی آینه میگذاشتم تا فردا در شلوغی بهت سوگواری مجبور نباشند دنبالش بگردند. باید میگذاشتم دخترم مشقهای فردایش را مینوشت تا در مراسم من از درس عقب نیفتد. دوست ندارم برای درس نخواندن بهانه بیاورد.
کلی کار داشتم، ولی نشد. نشد که بشود و فکر میکنم که ناگهان چه زود دیر میشود. دیگر وقت رفتن است چشم میبندم و به شیارهای روی سقف خیره میمانم و تا آمدن مرگ به دیوار اتاق، رویاهایم را میشمارم. آنهایی که میشد برسم، ولی تلاش نکردم و به فرداهای نامعلوم سپردم. به خوشیهایی که نکردم و فدای آینده نگری و روزهای نیامده شدند. به کتابهایی که نخوانده در قفسه جا ماندند. به فریادهایی که برای درس و مشق سر دخترم کشیدم. حالا میدانم هیچ کدام ارزشی نداشتند، ولی چه فایده! خیلی دیر است و من باید بروم از این دیار. دستم را در دست همسرم میگذارم. چشم میبندم. تا ۱۰ میشمارم و آماده رفتن میشوم.
اگر این یادداشت را میخوانید یعنی من شب را با موفقیت به سحر رساندم! خدایا به خاطر همه دادهها و نداده هایت شکر!
انتهای پیام/