به گزارش «سدید»؛ دکتر عماد افروغ، جامعهشناس، زندگی را فرایند خودشکوفایی و رهایی از قیدوبندهای اسارتبخش میداند که انسان طی آن از خودپنداری بهخود واقعی بدل میشود و لازمه این تبدیل اتصال به خداست و این محقق نمیشود جزء با عشق.در این مصاحبه از نقش درد و رنج در زندگی انسان پرسیدهایم و تأثیر شرایط سخت اجتماعی و اقتصادی را بر زندگی محل بحث قرار دادهایم. حاصل این گپوگفت در ادامه از نظر میگذرد.
جناب دکتر! در فرایند زندگی جایگاه رنج و درد کجاست؟ در بخش نخست مصاحبه نیز از شما شنیدیم رنج و درد بخشی از سیر خودشکوفایی است. واقعاً چطور رنج عامل سازندگی میشود؟
رنج، بخشی اجتنابناپذیر و لاینفک از زندگی است. شما بدون رنج و خطا رشد نمیکنی. نوعی از رنج موجب سازندگی است. به تعبیر ریچارد سوینبرن، پدری، فرزندش را که دندانش درد میکند به مطب میبرد؛ میداند که رفتن به مطب دندانپزشکی، درد دارد اما فرزند هم درد دارد، ولی پدر میداند که درد عمل دندانپزشکی مقدمه این است که درد فرزند برطرف شود. بسیاری از دردهای اجتماعی هم همین است. یا امتحان تو و یا بخشی از رسیدن تو به یک مرحله بالاتر است. اگر کسی بگوید زندگی اصولاً خطا و رنج ندارد، معنایش این است که زندگی، اصولاً صواب و آسایشی هم ندارد. بهعبارتی اگر عسری نباشد یسری هم نیست. وقتی میگوییم خطا یعنی در پس آن یک صوابی در ذهنمان است که میگوییم خطا. وقتی میگوییم صواب، یک خطایی هست که در برابرش صواب تعریف میشود. پس زندگی سرشار از رنج است. اما فقط رنج است؟ نه! «إِنَّ مَعَ العُسرِ یسرًا»؛ یعنی با هر عُسری یک یسری هم هست و نتیجهاش این میشود که اگر کسی عُسر نمیخواهد پس توقع یسر هم نباید داشته باشد، چون اصولاً سراغش نمیآید.
حالا انواع و اقسام رنجها داریم؛ رنج طبیعی، فردی، گروهی و اجتماعی. باید به استقبال این رنج برویم. صبر برای چیست؟ اصولاً خداوند صبر را برای چه غایتی، ارزشمند و نتیجهبخش دانسته است؟ جایگاه صبر کجاست؟ علامه طباطبایی(ره) صبر را « از دست ندادن امر تدبیر» تعریف کردهاند. خداوند در آیه ۱۵۵ سوره بقره میفرمایند: «وَلَنَبْلُوَنَّکمْ بِشَیءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ» یعنی چه؟ یعنی ما تو را امتحان میکنیم. شما در این ابتلا، رنج نمیبینید؟
بهنظرتان وقتی انسانها در شرایطی قرار میگیرند که اختیارشان از آنها سلب میشود و دیگر شرایط مطابق اختیار آنها نیست و هر چه دوندگی میکنند به میل و مقصود خود نمیرسند، دیگر میشود از عاشقی و خودشکوفایی بحث کرد؟
برای پاسخ به سؤال شما باید مقدمهای را طرح کنم. ما یک دلیل داریم و یک علت. «دلیل» یکسری بایدها و نبایدهای مطلق و جاودانه است که درون و فطرت انسان به ودیعه گذاشته شده و البته میتواند تحتتأثیر زندگی اجتماعی بسط و انبساط یابد. وجود «دلیل» است که شما تحت هر شرایطی، عطف به این فطرت و تمایلات الهی و وجودیات عمل میکنی. مثلاً چون براساس دلایل فطری معتقدید که عدالت چیز خوبی است پس بهدنبال عدالت هستید. اما یک علت هم داریم. علت مربوط به حیات روزمره زندگی است. ما به آن میگوییم سطح فرهنگی- اجتماعی علّی. یعنی تأثیر و تأثراتی که انسانها روی هم میگذارند. همین زندگی که مثلاً تحتتأثیر زور و ترس، تهدید واغوا، اقناع و نفوذ و... قرار میگیریم. غالب انسانها بیشتر تحتتأثیر سطح فرهنگی ـ اجتماعی علّی هستند تا دلایل فطری و وجودی. انسانهای خاص متأثر از دلیل هستند. برای مثال حضرت امام علی(ع) میگویند تحت هر شرایطی اگر تمام دنیا علیه من بایستد (یعنی همان سطح علّی) من دلیلمحورانه عمل میکنم و در برابرشان میایستم. چون رسیدهام به اینکه این صواب است. با این مقدمه به سؤال شما اینطور پاسخ میدهم که اگر کسی روی نظم دلیلی فطرت خودش کار کند، دیگر بهانهای ندارد که بگوید چون همه خراب شدهاند و تحتتأثیر فلان چیز قرار گرفتهاند پس من هم همانند بقیه عمل میکنم. انسان باید براساس دلیلش کار کند. دلیلش هم پا در هوا نیست بلکه وجودی است. انسانهای اخلاقی و دلیل محور بر حسب فطرتشان عمل میکنند و متمرکز بر فعلیت بخشیدن به قابلیتهای ذاتی و الهیشان هستند. این افراد تحت هر شرایطی میایستند و بر همین اساس مورد ستایش مردم نیز قرار میگیرند.
حالا به قول شما در شرایطی که اختیار و حریت را از انسان گرفتند، یعنی نظم دلیلی را از انسان گرفتهاند، او چه باید بکند؟ این انسان باید قیام کند. نباید ساکت باشد. ممکن است بگویید خیلی حرفم شعاری است. خیر! شعاری نیست. ما مسلمان و شیعه هستیم. این را در امامعلی(ع) و امامحسین(ع) میبینیم. امامحسین(ع) فریاد برآورد که مثل مَنی با مثل یزیدی بیعت نمیکند؛ یعنی بر پایه نظم دلیلی خود گفت و عمل کرد.
ما متأسفانه کاری میکنیم که انسانها عملاً متمایل به سطح فرهنگی و اجتماعی علّی شوند و از آن نظم دلیلی فطری خود غافل شوند. البته باز اینجا منظورم این نیست که دوگانهای درست شود. اینجا هم رابطهای متقابل وجود دارد. یعنی از طرفی سطح اجتماعی – فرهنگی علّی باید خودش را به نظم دلیلی نزدیک کند و از آن اثر پذیرد و از سوی دیگر هم نظم دلیلی باید دردهای فرهنگی - اجتماعی را بفهمد تا کمی خود را بسط دهد.
دقیقاً بر عکس آنچه امروزه میبینیم، ما باید به جوانمان یاد بدهیم که زندگی فقط همین چیزی نیست که تو میبینی، بلکه زندگی لایهمند است و غیاب و تغییر دارد. جوان را با تغییر آشنا کنیم. وقتی میخواهی انسان را با تغییر آشنا کنی این بحث مطرح میشود که با کدام نظام علمی؟ نظام علمی پوزیتیویستی که به شما تغییر نمیآموزد! نظام بالفعل پوزیتیویستی به شما میگوید آنچه هست همین است که قابل مشاهده است و جهان را تقلیل میدهد به جهان مشاهدتی؛ و جهانی که مشاهده نمیشود، انگار که در اصل وجود ندارد. خب این چنین نظامی چه امیدی برای تغییر در جوان ایجاد میکند؟ وقتی نظام علمی شما چنین چیزی را تداعی میکند، در واقع شما را به زمین میخکوب میکند. اگر تن به این رویکرد ندهیم آنگاه میفهمیم عامل تغییر توی انسان هستی. وگرنه اگر شما بپذیری که عالم فقط بالفعل است پای استقرا را وسط میکشی و میگویی آنچه در گذشته اتفاق افتاده در آینده هم اتفاق میافتد و قرار نیست چیز تازهای اتفاق بیفتد. لذا من نمیپذیرم که بگوییم چون همه خراباند من هم باید خراب شوم و بهنظرم بایستی درخصوص این مسائل آگاهیبخشی کرد.
اینکه میفرمایید باید جوان را درخصوص این مسئله آگاه کرد، اصلاً اخلاقی است که ما جامعه را به سمت فکر کردن به هدف زندگی سوق بدهیم؟ یکی از روشنفکران معاصر، زندگی را قیاس به فوتبال میکرد که تا وقتی فوتبالیستها به فلسفه فوتبال و بازی دقت نکنند، بازی شکل دارد اما از وقتی که بازیکنان بخواهند به این فکر کنند که چرا اساساً باید بهدنبال این توپ باشند و... دیگر شاید معنایی نداشته باشد؛ پس بهتر آن است که هیچ وقت به این فکر نیفتند.
بله این دیدگاه وجود دارد که آدمها اگر بخواهند به تعاملات روزمرهشان فکر کنند شاید دیگر نتوانند آن تعاملات را به کیفیت قبلی ادامه بدهند، اما این ربطی به مسئله ما ندارد. بنده معتقدم، اندیشمندان اجتماعی باید این آگاهیبخشی را اصولاً رسالت اخلاقی خودشان تعریف کنند. بگذارید سؤال را اینطور مطرح کنیم. آیا آگاهی در زندگی انسان نقشی دارد؟ اگر برای آگاهی هیچ نقشی قائل نباشیم، میگوییم نقشی هم در رابطه با معنابخشی وجود ندارد، چون به هر حال معنا ریشه در آگاهی و شناخت دارد. شما باید شناختی از عالم داشته باشی و بدانی که جهان همینی نیست که میبینی و جهان در حال حرکت است و باید نگرش غایتمندانه به جهان داشته باشی.
نمیترسید با سوق دادن افراد به سمت پرسش از هدف زندگی، اگر به یک پاسخ مشخص نرسند، یأس و پوچی ایجاد شود؟
مگر انبیاء وقتی میخواستند رسالت خود را مبنی بر تغییر وضع موجود انجام دهند به یأس و پوچی انسان میاندیشیدند یا انسانها را دستهبندی اعتباری میکردند؟ مخاطبشان انسان بود و شما ببینید چه مفاهیمی را قرآن مطرح میکند. لذا نباید از عاقبتش ترسید. چون انسان قابلیتهایی ذاتی دارد؛ فکر نکنید انسان نیز فقط آن چیزی است که شما میبینید. فکر نکنید که این انسان را به سواد و مدرک میتوانید ارزیابی کنید! من جایی سخنرانی کردهام که پیرمرد بیسواد ۹۰سالهاش متوجه شده اما فرد باسواد دارای مدرکش متوجه نشده است. چون بینش چیز دیگری است! منتها وظیفه ما این است که آگاهی درستی در اختیار انسانها قرار بدهیم و آنان را سوق دهیم به سمت اندیشیدن و اینکه خودشان را با واکاوی درونی کشف کنند. خودت را کشف کن و وقتی خودت را کشف کردی، منتج به یک نگاه خاص به عالم و ایمان میشود. تا اینجا وظیفه ماست و الباقیاش برعهده خود اوست و اوست که باید تصمیم بگیرد و عمل کند؛ ما دیگر نمیتوانیم دست کسی را بگیریم و بگوییم این کار را بکن. اگر انسان را مسئول سرنوشت خودش میدانید، بگذارید خودش جلو برود. ما مجاز نیستیم انسانها را به سمت خوبی هُل بدهیم. ما فقط وظیفه آگاهیبخشی داریم. شما باید منِ واقعی افراد را هدف قرار دهی و به آنها انگیزه بدهی که از منِپنداری به منِ واقعی پرش کنند. وظیفه ما در حد آگاهیبخشی و تقویت و تحریک ارادههای معطوف به عمل است.
یک تعریف رادیکالی از قدرت وجود دارد که خوب است بدان اشاره کنیم. میگوید قدرت یعنی «الف» برخلاف منافع واقعی «ب» اعمال قدرت کند که اگر «الف» اعمال قدرت نمیکرد «ب» کار دیگر میکرد. دقت کنید، میگوید برخلاف منافع واقعیاش. حال این سؤال پیش میآید که اگر در جهت منافع واقعیاش بود چه؟ این اشکال بزرگی دارد و آن هم این است که از «ب» سلب آزادی کردهای! یعنی «ب» یک منفعتی هم در آزادی دارد و تو با اعمال قدرت و به زور بردن «ب» به سمت منافعش و با سلب آزادی و عمل از سر اراده و اختیار میخواهی او را به منافع واقعیاش برسانی که درست نیست. باید اختیار او را از او نگیری. پس مجاز نیستی حتی در جهت منافع واقعی انسانها آنها را با زور هدایت کنی و یا به منافع واقعیشان برسانی. او خودش باید انتخاب کند و مسئول سرنوشت خودش باشد و باید بعدها که برای اعمالش مؤاخذه شد جواب داشته باشد.
به قول شهیدمطهری هر کسی باید خودش قالی زندگیاش را ببافد.
بله، تعبیر خوبی است.
با توجه به توضیحاتی که در طول مصاحبه از شما شنیدیم، تصویر شما از زندگی چیست؟ آیا زندگی یک رود است که جریان دارد و ما باید در این جریان جاری شویم تا به اقیانوس برسیم؟
نکته ظریفی است که پاسخ دادن به آن سخت است. شاید بگویم بله زندگی یک رود است اما آن رود هم دارد با من ساخته میشود. یعنی اینطور نیست که من در رودی از پیش طراحی شده وارد شوم. آن رود را هم من، عاملیتم، خلاقیتم و فاعلیتم میسازد. مثل زمان و مکان؛ زمان و مکان نسبی هستند، یعنی اصلاً زمان و مکانی وجود ندارد و آنها مقدار حرکتند. بهعبارتی مقوله ربطی هستند و ربط به مقدار حرکت دارند. یعنی منِ انسان (فردی یا جامعهای) حرکت میکنم و از حرکت من زمان خلق میشود. من آن رودی که شما میگویید را تشبیه میکنم به زمان. این زمان خلق میشود. این زمان مخلوق حرکت من است. من دارم حرکت میکنم و از حرکت من آن رود هم خلق میشود.
یک تعبیر دیگر هم میتوانم داشته باشم. آیا میتوانید بگویید تاریخ و جغرافیای انسان هیچ جهتی ندارد و فقط جهت، عاملیت انسان است؟ خیر! جغرافیا و تاریخ هم گرایشی مزید بر حرکت من دارد، یعنی حرکت من را مضاعف یا کند میکند. یعنی هم تاریخ و جغرافیای بشری جهت دارد و هم من قدرت ساختن آن رود یا تاریخ و جغرافیا را دارم. یک وقت میگویی، رود یا جغرافیا و تاریخی وجود دارد و من مسیر دیگری میروم؛ در اینجا تو به مقصد نمیرسی، اما یک وقت همجهت میروی و تلاشت بر این است که مسیر را فعالتر و هموارتر کنی و در این مسیر به جای قدم زدن میدوی و با عملت این مسیر یا این رود را شتاب میبخشی و سنگلاخها را کنار میگذاری. بنابراین هم من وظایفی دارم و هم در تاریخ و جغرافیای بشری یک جهت متعالی نهفته است که من در آن جهت متعالی بایستی حرکت کنم و به مثابه بخشی از این رود خروشان در حال طی مسیر به سمت تعالی و مطلوب باشم.
/انتهای پیام/
منبع: روزنامه همشهری