به گزارش «سدید»؛ دکتر محمدرضا اخضریان کاشانی، عضو هیاتعلمی و استاد علومسیاسی دانشگاه تهران در این گفتوگو با ترسیم نظریات مدرن و سنتی به بیان این نکته پرداخته است که چرا جمعیت جزو مولفههای قدرت محسوب میشود.
از نظر شما نسبت جمعیت و قدرت ملی درعرصه داخلی و بینالمللی چطور قابل ارزیابی است؟
وقتی قدرت را در ساختار قدرت معنا میکنیم یک واقعیت است که بتواند واحد ملی را به یافتههای جمعی برساند و یک سازمان و خانواده اگر بتواند به آن چیزهایی که برایش مطلوب است دسترسی پیدا کند و به اهدافش برسد، قدرت دارد. یکی از مولفههای اصلی و بنیادین که در طول تاریخ همواره بهعنوان یکی از شاخصهای دسترسی افراد تلقی شده مساله انسان است. برای اینکه به هدف برسید باید این اتفاق را رقم بزنید، طبیعت این کار را نمیکند، موجودات دیگر هم این کار را نمیکنند جامعه عرفانی است؛ لذا مولفه اول دستیابی به هر هدفی انسان است و هرچه هدف را به شما نزدیک کند جزو مولفههای اساسیتر قدرت قرار میگیرد با همین تعریف ساده بسیار روشن است. اگر بنا باشد، قدرت برای یک واحد ملی مثل کشور به دست بیاید؛ قاعدتا نیروی انسانی آن جزو مولفههای اولیه بنیادین تلقی میشود.
به همین دلیل هم طرحهای سنتی و مدرن مساله نیروی انسانی را بهعنوان یک مولفه بنیادین تعریف میکنند و هیچ تفاوتی نمیکند از دیدگاه ارسطو و افلاطون تحلیل کرده یا امروزی و اندیشمندان معاصر را بررسی کنیم. یکی از مولفهها و شاخصهای بنیادین در تشخیص منابع قدرت در هر نظام سیاسی قطعا دست نیروی انسانی است که عوامل ژئوپلیتیک حساب میشود و هم جغرافیایی، تاریخی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی است و در حوزههای امنیتی یکی از کارکردهای بزرگ و بنیادین را ایفا میکند. وقتی از عوامل سنتی صحبت میکنیم، معمولا برای کشورها بخش وسعت را درنظر میگیریم؛ یکی از عواملی که قدرت را بیشتر میکند. قدرتی بزرگ کشوری کوچک را دوروزه یا یکهفتهای میتواند نابود کرده و زیرساختهایش را ویران کند ولی وقتی وسعت کشور زیاد باشد و پهنای زیادی داشته باشد و این کار بهسختی انجام میشود و مهاجم را با سختی روبهرو میکند. مولفه دوم که معمولا در کنار آن مورد بررسی قرار میگیرد بحث جمعیت است.
شرایط برابر این نکته بسیار مهم است، وقتی درمورد جمعیت و نیروی انسانی صحبت میکنیم، باید چند مولفه جنبی هم درنظر داشته باشیم؛ برای شرایط برابر آنکه جمعیتش بیشتر است حتما قدرت بیشتری خواهد داشت. در شرایط برابر یعنی علم و فناوری، نیروی نظامی و سختافزارها را درنظر بگیرید، اگر برابر باشند معمولا جمعیت بیشتر عامل هم بازدارنده است و عامل قدرت بیشتری میشود. پس در تقریبا اکثر شاخصهای ارزیابی قدرت ملی در همه شاخصهایی که مدرن هستند، مساله نیروی انسانی و جمعیت انسانی بهعنوان یکی از مولفههای جدی تعریف میشود و به این معناست که در برخی از این مولفههای قدرت، جمعیت و نیروی انسانی نقش عامل مستقیم را ایفا میکند ولی مستقیما در قدرت نقش دارد یا اینکه غیرمستقیم نقش دارد یعنی بهندرت عاملی داریم که جمعیت بر آن تاثیر نگذارد؛ مثلا فرایندهای نظامی به نیروی نظامی انسانی وابستگی دارد، یکی از عناصر مهم آن علاوهبر تجهیزات سختافزاری، نیروی نظامی جنگنده است که این مستقیما در عامل قدرت اثرگذار میشود. جزو مولفههای مستقیم اثرگذار است یا نیروی ذخیره جزو مولفههای بنیادین جمعیتی است.
وقتی جنگ شروع میشود یک تعداد رزمنده واقعی وجود دارد که در میدان حاضر هستند و تعداد قابلتوجهی پشت صحنه قرار دارند که اگر نیاز بود از جنگجویان بعدی استفاده شود. اینها عواملی هستند که جمعیت مستقیم دخیل است. تولید ثروت یکی از عوامل مستقیم است و جمعیت باید وجود داشته تا نیروی کار داشته باشد و کار بتواند تولید قدرت و ثروت کند، پس جمعیت و به تبع آن نیروی انسانی جزو عوامل موثر مستقیم است.
بحث نیروی انسانی چقدر در تصمیمگیریها و برنامههای سیاسی جوامع موثر و مطرح است؟
نکته اول اینکه انسان عنصر ژئوپلیتیک تلقی میشود. محور سازمان اجتماعی مثل کشور و دولت ملی انسانهای آن هستند. در نگاه نظریهپردازان کلاسیک سنتی قدیمی، نیروی انسانی عامل اصلی و بنیادین است. این عامل در نظریات مدرن، شاخ و برگ بیشتری پیدا کرده و بحث نیروی انسانی نخبه و هوشمند جایگزین شده است. در کنار نیروهای جمعیت کثیری که هست، هرکدام کارکرد متفاوتی پیدا کردند و در نظریههای مدرن هم نیروی جمعیت غیرنخبه بسیار موثر است، برای اینکه درواقع میتواند مبنای فعالیتهای عمرانی قرار بگیرد. الان در فرایند مدیریت منابع انسانی، هوشمند و نخبهگرایانه شده است. در این جاده وقتی دولتها کاری انجام بدهند، حتما نقش انسان بهعنوان یک عنصر مرکزی توسعه تلقی میشود و اکنون یکی از شاخصهای بنیادیاش توسعه، توسعه انسانی است. درواقع این فرایند را انسانها محقق میکنند؛ به همین دلیل نیروی انسانی جزو مولفههای قدرت در حکومتها تلقی میشود؛ بهویژه بعد از تعاریف مدرنی که از دولت ملی انجام شده است، دولت ملی دو رکن اصلی دارد؛ دولت و ملت. شاخصه تشکیل یک دولت را ملتها تشکیل میدهند و اساسا بدون وجود یک ملت که آدمها خودشان را جزو یک واحد یکپارچه بدانند چیزی به نام دولت-ملت شکل نمیگیرد؛ به همین دلیل نیروی انسانی و جمعیت جزو مولفههای اساسی و بنیادین دولت-ملت تلقی میشود.
بحث اینکه نیروی انسانی و جمعیت بهعنوان مقوله در قدرت یاد میشوند چقدر در کشورهای دیگر موضوعیت دارد؟ آیا میشود بهعنوان یک امر ثابت به آن نگاه کرد؟
تقریبا در همه نظریهپردازان مدرن بدون استثنا شاخصها و مولفههای ارزیابی قدرت را طراحی کردند. افراد قابلتوجهی این کار انجام دادند و تقریبا همه بدون استثنا نقش نیروی انسانی و جمعیت را جزو مولفههای بنیادین تلقی میکنند. دو نوع مولفههای بنیادی و مولفههای موثر داریم. جمعیت و نیروی انسانی همواره جزو مولفههای بنیادین تلقی شده و اگر شرایط برابر باشد به صرف اینکه جمعیت زیادی داشته باشیم، ضرورتا عامل قدرت نخواهد بود اما در شرایط برابر بحث توسعه است که نیروی انسانی نخبه و هوشمند بتواند شرایط توسعه را فراهم کند تا جمعیت انبوه کمک کند که عامل قدرت قرار بگیرد و اگر تحلیل کنید کشورهایی که در رتبههای بالای قدرت در دنیا هستند معمولا ضریبی که جمعیت به شاخصه قدرت میدهد بسیار نقشآفرین است. آمریکا یا هند و چین را بررسی کنید و کشورهای متعددی را که صاحبان قدرتهای اول تا بیستم دنیا هستند مطالعه کنید، وقتی سه شاخصه اولیه کشورها را لحاظ میکنید میبینید که در حدود 14 و15 مورد یکی از مولفههای تاثیرگذار، جمعیت بالاست که بسیار اثرگذار است و یک کشور را بهعنوان کشور قدرتمند معرفی کرده است؛ البته بههمراه سایر عواملی که درواقع به آن کمک کرده است.
یکی از معضلاتی که در کشور ما امکان وقوع دارد، بحث پیری جمعیت است. فکر میکنید آسیب پیری جمعیت در حوزه قدرت سیاسی چه تبعاتی میتواند برای ما داشته باشد؟
نکته اول مقدماتی این است که اولا صرفا رشد جمعیت شاخص قدرت نیست و عناصر کمی و کیفی هستند که در جمعیت میتوانند موثر باشند. مثلا آفریقا بالاترین رشد جمعیت را دارد و در مقابلش اروپا و بعدش آمریکا پایینترین رشد جمعیت را دارند ولی اینطور نیست. بهخاطر رشد جمعیت بالا آفریقا قدرت بالاتری دارد. شاخص قدرت مستقیم با شاخص رشد جمعیت در ارتباط نیست و حتما عوامل کیفی و عناصر کیفی است که مولفههای بنیادین قدرت را تشکیل میدهند این را فراموش نکنید.
بهموازات توسعه جمعیت و رشد آن افزایش کیفی جمعیت باید رخ بدهد و باید نیروی بهرهوری و انسانی بالا برود. اینکه میگوییم مساله جمعیت در کشور ما رخ داده دلایل متعددی دارد از جمله این دلایل بحث سیاستهای جمعیتی در دهههای گذشته بوده، بحث مساله مدرنیسم و غربگرایی که در جامعه ما شایع شده، بحث اشتغالی که برای بانوان به وجود آمده و ... است. این روند یکی از موانع فرزندآوری است و وقتی خانمها شاغل میشوند اگر بخواهند بچهدار شوند شرایط مناسبی برای ادامه کارشان نیست. در اینجا بحث اقتصاد مطرح میشود و اقتصاد جامعه اجازه فرزندآوری به خانوادهها نمیدهد. بحث گرایشهای مذهبی و سست شدن بعضی از پایههای اعتقادی در جامعه ما بهویژه در افرادی که میزانی تحصیلات پیدا میکنند گرایشهای مذهبی کاهش پیدا میکند و این کاهش گرایش مذهبی با نسبت مستقیم با کاهش فرزندآوری در همه جوامع حتی در میان مسیحیان دارد.
/انتهای پیام/