به گزارش «سدید»؛ آیتالله حاج سیداحمد نجفی در زمره آنان است که از فرازونشیبهای روزگار، خاطراتی شنیدنی اندوخته است. وی این مجموعه را در اثری واحد تجمیع نکرده و به گونهای پراکنده، در برخی سخنرانیهایش بیان داشته است. در مجموعه پی آمده، تلاش شده است پارهای از این مشاهدات، به ترتیب تاریخ مورد بازخوانی قرار گیرد.
با اجازه امام، به ایران بازگشتم...
آیتالله سیداحمد نجفی سه حوزه مشهد، قم و نجف را درک کرده و از خرمن دانش بسا عالمان و دانشمندان دوره خویش، بهره گرفته است. او نهایتاً در نجف و با کسب اجازه از امام خمینی، به ایران بازگشت و در یکی از مساجد منطقه دولاب، به فعالیت دینی پرداخت:
«تحصیلات را تا سوم دبیرستان، در تربت حیدریه پشت سر گذاشتم و همزمان وارد مدارس علوم دینی شدم. در این زمان به توصیه آقای محقق دامغانیواعظ، برای کسب فیض از آیتالله کوهستانی، با سختی و مشقت فراوان به شاهرود رفتم و از آنجا به گرمسار و سرانجام با شوق و ذوق بسیار، پس از سه شبانهروز بیخوابی و خستگی زیاد، به شهر گرگان و به خدمت آقای کوهستانی رسیدم. ایشان از من سؤال کردند: آیا پدر و مادر شما از آمدنتان به اینجا راضی هستند؟ گفتم: خیر. ایشان فرمودند: معطل نکنید، برگردید و الان هم باید نمازهایتان را تمام بخوانید! ناامید به تربت حیدریه برگشتم، ولی این بزرگوار روی من اثر بسیار عمیقی گذاشت که من شوق رفتن به مشهد را پیدا کردم. با این انگیزه به خدمت والدین رسیدم و رضایتشان را خواستم که آنها به این شرط پذیرفتند که باید ضمن تحصیل علوم حوزوی، دروس جدیده را هم ادامه دهم. من پذیرفتم. به مشهد رفتم و مشغول تحصیل شدم. پدر من به عنوان قاضی دادگستری استخدام شده بود، ولی، چون بسیار متشرع بود، به همه کسانی که مظلوم واقع شده بودند کمک میکرد. جمعاً دو برادر و دو خواهر دارم که یکی از همشیرههای من، همسر مرحوم دولابی بود. ادبیات را در تربت حیدریه فراگرفتم و همزمان به خدمت آقای قدسی رسیدم و علوم حوزوی را پشت سر گذاشتم، سپس به مشهد رفتم و به خدمت حاج شیخ محمدادیب نیشابوری رسیدم و ادبیات را به پایان بردم. سطح را نیز خدمت آقامیرزا احمد مدرسی گذراندم و در ۱۳ فروردین سال ۱۳۴۰، به قم هجرت کردم و در مدرسه خان مشغول تحصیل شدم. در سال ۱۳۴۱ و در حالی که حدود یک سال بیشتر در قم نمانده بودم، پیروی از دل کردم، چون دلم از ابتدا با نجف گره خورده بود، بار سفر برگرفتم و راهی نجف اشرف شدم و در آنجا مشغول تحصیل شدم و این تحصیل تا سال ۴۹ ادامه داشت. در این سال به خدمت امام خمینی (ره) رسیدم و از محضر ایشان برای بازگشت به ایران، کسب اجازه کردم. به تهران آمدم و در منطقه غیاثی (دولاب) در یکی از مساجد مشغول فعالیت امور دینی شدم...».
وقتی عارف نامور، آینده امام را در آینه یک کتاب دید!
آیتالله سیداحمد نجفی، داماد آیتالله حاج شیخ عباس قوچانی از عالمان و اوتاد نجف است. او از پدر همسر خویش درباره دیدار امام خمینی با عارف نامور آیتالله سیدعلی قاضی، نکتهای مهم شنیده و آن را نقل کرده است. این خاطره در «برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج ۳، صص ۱۴۷-۱۴۴»، درج شده است:
«در نجف مرحوم آیتالله حاج شیخ عباس قوچانی- که پدر زن اینجانب بود- بعضی از مسائلی را که میخواست برای امام رخ بدهد، از قبل میدانست و به من هم میگفت. من به ایشان عرض کردم: شما از کجا این مسائل را میدانید؟ ایشان قضیهای را نقل کردند که: ما در خدمت مرحوم آیتالله حاج سیدعلی قاضی- که استاد اخلاق بزرگانی مانند مرحوم آقای بهجت، مرحوم آقای قوچانی، مرحوم آقای میلانی و... بودند- حاضر بودیم. هر روز به محضر ایشان میرفتیم و استفاده میکردیم. یک روز دو نفر از شاگردهایی که هر روز به محضر مرحوم قاضی مشرف میشدند، خبر دادند که آقای حاج آقا روحالله خمینی (امام در آن زمان به این لقب معروف بودند) به نجف آمدهاند و میخواهند با شما ملاقات کنند. ما که سمت شاگردی امام را داشتیم، خوشحال شدیم که در این ملاقات استاد ما (امام خمینی) در حوزه قم معرفی میشود، چون اگر شخصی مثل مرحوم قاضی ایشان را میپسندید، برای ما خیلی مهم بود. روزی معین شد و امام تشریف آوردند. ما هم در کتابخانه آقای قاضی نشسته بودیم. وقتی امام به آقای قاضی وارد شدند، به ایشان سلام کردند. روش مرحوم آقای قاضی این بود که هر کس به ایشان وارد میشد، جلوی او- هر کس که بود- بلند میشد و به بعضی هم جای مخصوصی را تعارف میکرد که بنشینند، ولی وقتی امام وارد شدند، آقای قاضی جلوی امام بلند نشدند و هیچ هم به ایشان تعارف نکردند که جایی بنشینند. امام هم در کمال ادب، دو زانو دم در اتاق ایشان نشست. طلاب و شاگردان امام که در آن جلسه حاضر بودند، ناراحت شدند که چرا مرحوم آقای قاضی در برابر این مرد بزرگ و فاضل و وارسته حوزه قم، بلند نشدند! آن دو نفری که معرف امام به آقای قاضی بودند هم وارد شدند و در جای همیشگی خودشان نشستند. بیش از یک ساعت مجلس به سکوت تام گذشت و هیچ کس هم هیچ صحبتی نکرد. امام هم در تمام این مدت سرشان پایین بود و به دستشان نگاه میکردند. مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. بعد از این مدت، ناگهان مرحوم قاضی رو به من کردند و فرمودند: آقای حاج شیخ عباس (قوچانی)، آن کتاب را بیاور! من به تمام کتابهای ایشان آشنا بودم، چون بعضی از این کتابها را شاید صدمرتبه یا بیشتر، خدمت آقای قاضی آورده بودم و مباحثی را که لازم بود، بررسی کرده بودم. تا ایشان گفتند آن کتاب را بیاور، من دستم بیاختیار به طرف کتابی رفت که تا آن وقت آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم! حتی از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب؟ مثلاً کتاب دست راست، دست چپ، قفسه بالا. همانطور بیاراده دستم به آن کتاب برخورد و آن را آوردم. آقای قاضی فرمودند: آن را باز کن. گفتم: آقا چه صفحهای را باز کنم؟ فرمودند: هر کجایش که باشد. من هم همین طوری کتاب را باز کردم. دیدم که آن کتاب به زبان فارسی است و لذا بیشتر تعجب کردم، چون طی چند سالی که من در خدمت آقای قاضی بودم، این کتاب را حتی یک مرتبه هم ندیده بودم، حتی جلد آن را هم ندیده بودم! کتاب را که باز کردم، دیدم اول صفحه نوشته شده حکایت. گفتم: آقا نوشته شده حکایت. فرمود: باشد، بخوان. مضمون آن حکایت آن بود که یک مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت میکرد. این سلطان به جهت فسق و فجور و معصیتی که از ناحیه خود و خاندانش در آن مملکت رخ داد، به تباهی دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد. عالمی بزرگوار و مردی روحانی و الهی علیه آن سلطان قیام کرد. این مرد روحانی هر چه آن سلطان را نصیحت کرد، به نتیجهای نرسید، لذا مجبور شد علیه سلطان اقدام شدیدتری بکند، پس از این شدت عمل، سلطان آن عالم دینی را دستگیر و پس از زندان، او را به یکی از ممالکت مجاور تبعید کرد. بعد از مدتی که آن عالم در مملکتی که در مجاور مملکت خودش بود، در حال تبعید به سر میبرد، آن سلطان مجدداً او را به مملکت دیگری که اعتاب مقدسه (قبور ائمه اطهار (ع)) در آن بودند، تبعید کرد. این عالم مدتی در آن شهری که اعتاب مقدسه بود، زندگی کرد تا اینکه اراده خداوند بر این قرار گرفت که این عالم به مملکت خود وارد شد و آن سلطان فرار کرد و در خارج از مملکت خود از دنیا رفت و زمام آن مملکت به دست آن عالم جلیلالقدر افتاد... مطلب که به اینجا رسید، حکایت هم تمام شد. عرض کردم: آقا حکایت تمام شد، حکایت دیگر هم هست. فرمود: کفایت میکند، کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش. گذاشتم. همه ما که هنوز از حرکت آقای قاضی ناراحت بودیم که چرا جلوی امام بلند نشدند، بیشتر متعجب شدیم. پیش خود گفتیم: چرا به جای اینکه ایشان یک مطلب عرفانی، فلسفی و علمی را مطرح کنند که آقای حاج آقا روحالله آن را برای حوزه قم به سوغات ببرند، فرمودند حکایتی خوانده شود. نکته مهمی که در برخورد آقای قاضی با امام خیلی مهم بود، این است که آن دو نفری که امام را همراهی میکردند، وقتی از جلسه بیرون آمدند، چون این برخورد آقای قاضی با امام برای آنها خیلی سنگین بود، به امام عرض کردند: آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام بیآنکه کوچکترین اظهار گلایهای، حتی با اشاره دست یا چشم بکنند، سه بار فرمودند: من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم، بیشتر از آن مقداری که من فکر میکردم. این عبارت امام نشان میداد کمترین اثری از هوای نفس در ایشان نبود، چون هر کس در مقام و موقعیت علمی ایشان در حوزه قم بود و با او این برخورد و کمتوجهی میشد، اقلاً یک سر و دستی تکان میداد که با این حرکت میخواهد بگوید برای من این مهم نیست، ولی آن حرکات آقای قاضی (که قطعاً حساب شده و شاید برای امتحان و اطلاع از قدرت روحی امام بود) کوچکترین اثری در ایشان ایجاد نکرد که نفس امام را به حرکت وادارد و این خیلی قدرت میخواهد که ایشان نه تنها با آقای قاضی مقابلهبهمثل نکردند، بلکه به او تعظیم هم کردند و ما در تمام ابعاد و حالات امام (اعم از حالات چشم و سکنات ایشان) به حقیقت دریافتیم که این مطلب را که در مورد آقای قاضی میفرمایند، از روی صدق و صداقت است. برعکس ما که تمام وجودمان بسته به تعارفات بیپایه و ساختگی است، امام تمام این حالات نفسانی را و در خود کشته بودند. این قضیه مربوط به قبل از جریان ۱۵ خرداد است که امام به ایران بازگشتند و به قم آمدند. هر کس از فضلا و طلاب، از امام در مورد آقای قاضی میپرسیدند، ایشان بسیار از او تجلیل میکردند و میفرمودند: کسانی که در نجف هستند، از وجود ایشان باید خیلی استفاده بکنند. بعدها مرحوم آقای قوچانی در جریان مقدمات انقلاب، هر حادثهای که پیش میآمد، میفرمود این قضیه هم در آن حکایت بود، بعد مکرر میگفتند که آقای حاج آقا روحالله، قطعاً به ایران بازمیگردند و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. لاجرم بقیه چیزها هم تحقق پیدا خواهد کرد و هیچ شکی در این نیست، لذا پس از پیروزی انقلاب که امام به قم آمدند، مرحوم قوچانی از اولین کسانی بود که به ایران آمد و با امام بیعت کرد...».
اگر پرچمدار را تنها بگذارید ریشه خودتان کنده میشود!
در فضای مجازی فایلی صوتی وجود دارد که آیتالله سیداحمد نجفی، مخاطبان را به حمایت قاطع از رهبر معظم انقلاب اسلامی فرا میخواند. او به سیاق اهل عرفان، علل این امر را به یافتههای خویش و مهمتر از آن، به واقعیتهای جاری جامعه مستند میسازد:
«خداوند تبارک و تعالی برای ما قائدی، رهبری، بصیر، بینا به اوضاع عالم، چنان مطلع که هیچ کس در مملکتداری آنقدر مطلع نیست و مؤید از طرف خدا و مؤید از طرف امام زمان (عج) [قرار داده است]. اینها را فکر کن که من میگویم. اینها که با ما آشنا هستند، از اول انقلاب میدانند، حرفهایی که ما گفتیم، به مدد پروردگار متعال، بعدش صحتش اثبات شده و بعدش به صحتش پی بردید. حال ممکن است یک مقداری ادلهای به وضوح پیش شما نباشد، ولی اینها را هم حمل بر آن حرفهای قبلی کن! شما اگر پرچمدار را تنها بگذارید، ریشه خودت کنده میشود. مواظب باش پرچمدار را. آن که عَلم به دوشش است را حمایت کن. انس بگیرید و به کوری چشم دشمنان تأیید کنید، تعریف کنید، تشویق کنید، این راهپیمایی [را]رفتید یا نرفتید؟ بیدرد بودید یا بادرد بودید؟ بابا این راهپیمایی نیست، این عبور از روی هدفهایی شیطانی است و به طرف قبله واقعی حرکت کردن است. این مسئله سیاسی نیست، این مسئله دینی و مذهبی است. بیخیال بودی؟ هان! باید آدم حرکتی داشته باشد، یک درددلی داشته باشد وَ الا آنقدر درد برایت خدا میسازد که چاره نداشته باشد...».
در پیاده روی اربعین، کربلا در دل زائران ایرانی است!
پیاده روی اربعین در سالیان اخیر را، بسا بسترساز تجدید مجد و عظمت اسلام در آخرالزمان دانستهاند. راوی نکات و خاطراتی که در فوق آمد، در این باره تحلیلی دارد که آن را حسن ختام این نوشتار قرار میدهیم:
«بنده چند عاشورا در کربلا بودم و حالات شیعیان ایرانی را دیده ام. حالاتی که آنان دارند، همان کربلایی است که در دلهاست. من این حالات را در روز عاشورا، در کنار مزار امام حسین (ع) دیدهام. اگر کسی به کمال برسد، امام حسین را در سینهی خود پیدا میکند، و هرکس به این درجه رسید، اهل معرفت و رسیدن به مقصد است. کربلا مفهوم جغرافیایی نیست، عاشورا هم مفهوم زمانی نیست. عاشورا و کربلا دو مفهوم معنوی هستند، مانند رسالت و امامت. عاشورا ربطی به زمان ندارد. عاشورا یک پدیدهای است که خداوند تبارک و تعالی آفریده است. تحقق مادی و صورت عنصریاش، در محرم روز دهم اتفاق افتاده است، مانند شهادت. شهادت سر از تن جدا شدن نیست. خیلی از افراد زندهاند، ولی شهید هستند! کربلا یک شهری در عراق نیست، کربلا آغوش بازی است که امام حسین (ع) به طرف آن هجرت کرده است. کربلا ظهور تام توحید است. در کربلاست که امام حسین (ع)، هجرتی به سوی خدا داشته است. این کربلاست که هر پیامبری از آنجا سردر آورده است. هر پیامبری هم که از آنجا گذشته، یک اثری از آنجا دیده است، سرزمین نیست، محل میثاق عاشق و معشوق است...».
انتهای پیام/