به گزارش «سدید»؛ پیش از پرداختن به علل خشونت در وقایع اخیر باید به یک مسأله عجیب پرداخت و آن اینکه در بسیاری از مواقع این خشونتها دیده نمیشدند یا توجیه میشدند. چگونه میتوان این نوع مواجهه را تحلیل کرد؟
پدیدههای اجتماعی معمولاً پدیدههای چندوجهی هستند. به همین دلیل میتوان از زاویههای مختلف به آنها توجه کرد؛ بهعنوان نمونه در حوزه علوم اجتماعی رویکردی داریم به نام رویکرد انتقادی که ایده آن این است که بتواند روابط اقتصادی و قدرت پشت ماجراها را ببیند، نه ظاهر فعلیشان را. منتهی به خاطر سیاستزدگی علوم انسانی و اجتماعی در ایران، این رویکرد انتقادی بسته به امواج سیاسی در مواجهه با مسائل ایران روحیه انتقادی خود را کنار میگذارد؛ به عنوان نمونه کسانی که تا همین دیروز از موضع اقتصاد سیاسی یا چپ راجع به دولت در ایران صحبت میکردند و معتقد بودند که جامعه ایران به سمت نئولیبرالیسم پیش میرود و درمورد «سوژه نئولیبرالیسم» بحث میکردند، اکنون درباره اینکه آیا اینهایی که در خیابانها دیدیم همان سوژههای نئولیبرالیسم هستند و باید آنها را زائده و آسیب سیاستهای اقتصادی دانست یا نه اغلب سکوت کردهاند؛ یا تا قبل از این به نقد سلبریتیها و اقتصاد سیاسی آنها و تأثیرات آنها در حوزه فرهنگی و اجتماعی میپرداختند ولی اکنون از همین سلبریتیهایی که میاندار حرکت و به اصطلاح جنبش شدهاند سوژههای آزادی خواه و حماسی و... برساختهاند.
پس ما در توجه به مسائل، میتوانیم زوایای مختلفی را مدنظر قرار دهیم، به این شرط که بتوانیم جزئیات و واقعیتهای مشهود و نامشهود قابل توجهی را از آن زاویه توجیه و تبیین کنیم نه اینکه یک بخش را ببینیم و بخش دیگر مشهود را که مطابق میلمان نیست کنار گذاریم. در همین نمونه عمده دوستان جامعهشناس ما معمولاً آن بعد حماسی، مطالبهگرانه، آزادیخواهانه و یا منطقی ماجرا را خیلی برجسته میکردند ولی از آن بعد خشونتآمیز، رادیکال، غیراجتماعی و غیراخلاقی ماجراها صرف نظر میکردند. نهایتاً توجیهشان این بود که اینگونه خشونتورزیها واکنش به خشونت پلیس است اما نشانههای بسیاری بود که این خشونتها واکنشی نبود بلکه به ذات این حرکت بازمیگشت و بین فرم و محتوای این حرکت هماهنگی و همسازی وجود دارد. در این ماجراهای اخیر برخلاف بازنماییها و کشتهسازیها و کشتهنماییهای صورت گرفته رفتار پلیس به نسبت سال ۹۸ بسیار ملایمتر بود.
البته برخیها تلاش میکنند الان که دیگر ماجراها قدری فروکش کرده تمایزی بین مطالبههای عاقلانه و منطقی و کنشهای رادیکال و خشونتآمیز قائل شوند ولی حداقل در گرماگرم ماجراها چنین تمایزگذاری و فاصلهگذاری را نمیدیدیم بلکه بیشتر یا همدلی و همراهی با حرکتهای رادیکال بود یا سکوت بود. البته بخشی از این سکوت ناخواسته بود یعنی تحت فشار جنبش تودهوار رخ داده بود که در ادامه دربارهاش بحث میکنم.
جنس اتفاقهای اخیر با ۸۸ و ۹۶ و ۹۸ متفاوت بود. معمولاً جنبشهای اجتماعی رادیکال را از حاشیهنشینان شهری میدانند؛ گفته میشود که اعتراضات فرودستان معمولاً کور است و معترضان خیلی داشتن هدف ایجابی بلندمدت برایشان مهم نیست بلکه بیشتر به دنبال نشاندادن خشم و ناراحتی خود هستند و از همین جهت اعتراضات رادیکال و خشونتبار میشود و با یک وندالیسم و هولیگانیسم شهری مواجه میشویم. مانند آنچه در آبان ۹۸ در برخی نقاط تهران و دیگر شهرها اتفاق افتاد. یک جنس دیگر جنبشهای اعتراضی هم شبیه ماجراهای سال ۸۸ است که بیشتر طبقات متوسط به بالا یا اقشار و دهکهای بالایی طبقه متوسط اجتماعی بودند و کمتر خشونتبار بود، اما اتفاقات مهر و آبان ۱۴۰۱ کاملاً متفاوت بود. خشونتها چه کلامی و چه فیزیکی در همان اقشار و لایههای طبقات متوسط به بالا هم بسیار زیاد بود. اصلاً اولین فحاشیها از مراکز دانشگاهی بیرون آمد.
در مطالعات فمینیستی برای جنبشهای زنانه، ویژگیهای خاصی برشمرده میشود؛ مثل اینکه این جنبشها تحتتأثیر روحیات زنانه و از این جهت لطیفتر، انسانیتر و صلحآمیزتر هستند، اما در این حرکت مهر و آبان ۱۴۰۱ چنین چیزی وجود نداشت و حتی میشود گفت بر اساس تعاریف برخی از خود همان فمینیستها کنشگریها کاملاً مردانه و خشونتبار بود. بسیار خشن، نامسالمتآمیز، غیرمداراگرانه و حتی آسیبزننده برخورد میکردند. در بلایی که در اکباتان سر آرمان علیوردی آوردند، در مورد روحالله عجمیان در کرج، در حمله از پشتبامها به پلیس و... دختران هم حضور پررنگی داشتند و حتی پیشقراول خشونتورزیها بودند. بنابراین بر اساس همان چهارچوبها هم این حرکت را نمیتوان زنانه دانست. البته اگر بخواهیم از منظر مثلاً فمینیستهای رادیکال نگاه کنیم اساساً این لطافت زنانه و اینها هم معنا ندارد.
حالا که بحث به اینجا رسید بگذارید بر سر همین مفهوم «زن» مقدار بیشتری بحث کنیم و ببینیم در «زن، زندگی و آزادی» چه تفسیری از زن، بهعنوان یک دال میانتهی شده است؛ در حوزه مطالعات زنان در چند دهه اخیر تحولاتی رخ داده است.
فمینیستهای لیبرال، رادیکال، مارکسیست و... امواج متنوع مطالعات کلاسیک فمینیستی هستند که میتوانیم آنها را در ذیل «گفتمان تشابه» معنا کنیم. این گفتمان فمینیستی، مردان و موقعیتها و شرایط آنها را معیار میگیرد و همه تلاشش این است که فاصله بین زنان و آن معیارهای مردانه پر شود و زنان دقیقاً شبیه مردان شوند. دال مرکزی فمینیسم تشابه، مردانه شدن است و از همین جهت هم در چند دهه اخیر مورد نقد قرار گرفتند که چرا مردانگی را معیار قرار میدهند.
در تقابل با این گفتمان، گفتمان دیگری به نام «گفتمان تفاوت» به وجود آمد که ایده مرکزیاش این بود که زنها با مردان، هم به لحاظ فیزیولوژی و هم به لحاظ روحیات جهانهای متفاوتی دارند و این تفاوت در حقوق، مسئولیتها و رفتارهای فردی و جمعیشان تأثیر عمده میگذارد. در این گفتمان زن و مرد قیاسناپذیرند ولی در گفتمان تشابه زن و مرد در مقایسه با هم قرار داده میشوند و برای همین زنان حس رقابت ویژهای با مردان دارند و از همین جهت معمولاً حتی نوعی خشونت کلامی و نظری در ادبیاتشان وجود دارد. منتهی در فمینیسم تفاوت، این روحیات متفاوت زنان و مردان به رسمیت شناخته میشود. فیزیولوژی زنان به مادری گرایش دارد و اگر کسی بخواهد مادری کند به رسمیت شناخته میشود و حتی برای او برنامهریزی میشود، نه اینکه مثل فمینیستهای رادیکال نهاد خانواده، مادری یا روحیه مراقبتی و عاطفه زنانه نفی شود.
یعنی ویژگیهای زنانه در فمینیسم تفاوت نوعی مزیت نسبی است و بین زن و مرد، تعامل و همکاری را پیگیری میکنند که در خانواده این همکاری به بهترین نحو انجام میشود.
هر کدام از این گفتمانها سیاستگذاریهای اجتماعی خاص خود را دارند. مثلاً در موضوع مرخصیهای زنانه فمینیستهای کلاسیک بیشترین مخالفتها و فشارها را دارند، چون معتقدند در غیر این صورت از نظر اقتصادی به زنان آسیب میرسد. به جای اینکه فشار را بر کارفرما بیاورند که شرایط زنان را بپذیرند، فشار را بر زنان همجنس خود میآورند ولی «فمینیسم تفاوت» بر تفاوتها و مزیتهای نسبی زنانه مثل مراقبت و مادرانگی تأکید میکند و به همین دلیل در این نگاه، فمینیستهای اجتماعی و مادرانه و خانوادهگرا را داریم. در چند دهه اخیر بهرغم این چرخش گفتمانی که در مطالعات فمینیستی صورت گرفته ولی بازتاب آن در ادبیات فمینیستی زنان کشور ما تقریباً هیچ بوده است.
شما در مورد اخلاق مراقبت، فمینیسم مادرانه، فمینیسم خانوادهگرا و... بسیار کم مقاله و کتاب حتی ترجمه شده میبینید و گویا مقاومت عامدانهای وجود دارد که آن ادبیات اینجا برجسته نشود. بنابراین وقتی میخواهیم از انقلاب زنانه صحبت کنیم باید منظر خود را مشخص کنیم؛ اتفاقهای اخیر با منظر دوم که قاعدتاً منطبق نیست، چراکه خشونت عریانی در آن است که با روحیات زنانه از آن منظر منطبق نمیشود. با منظر اول هم منطبق نیست، به عنوان نمونه زنان و مردانی را میدیدیم که در این حرکت فحشهای جنسی و جنسیتی به زنان میدادند و حتی به اتاقخواب و لباس زیر زنانه افراد تعرض میکردند. اینها را در چهارچوب فمینیسم رادیکال هم نمیتوان دستهبندی کرد. پس این حرکت اخیر حداقل از منظر چهارچوبهای فمینیستی موجود زنانه به نظر نمیرسد و بلکه در مواقع بسیاری نشانههای ضد زن و ضد زندگی را میتوان در آن مشاهده کرد.
این حرکت را میتوان در چهارچوب یک حرکت و جنبش تودهوار تعریف کرد. این حرکت، سرریز حرکت جامعه ایران به سمت یک جامعه تودهوار در چند دهه اخیر است. هشدارها درباره جامعه تودهای و تودهوار شدن جوامع مدرن سابقهای شاید ۱۰۰ ساله دارد اما در ایران تازه نشانههای آن را میبینیم. البته به نظرم بعد از اصلاحات ارضی و افزایش درآمدهای نفتی در دهه ۴۰ این حرکت جامعه ایران به سمت تودهای شدن شروع شد ولی آن زمان نهاد پرسابقهای مثل دین و سنت مانع از تودهای شدن جامعه شد و آن را کنترل کرد و ذیل یک انقلاب با هویت اسلامی جمعوجور کرد. برای همین انقلاب اسلامی یکی از مسالمتآمیزترین انقلابهای جهان بود و با کمترین میزان خشونت به موفقیت رسید. نزدیک یک سال راهپیماییهای میلیونی در تهران و دیگر شهرها پشتسر هم برگزار میشد ولی به خشونت کشیده نمیشد، اما متأسفانه سیاستهای اجتماعی تودهوارسازی با انقلاب متوقف نشد و بعد از انقلاب ادامه پیدا کرد و حتی جاهایی تشدید شد.
تودهای شدن جامعه در نتیجه جابهجاییهای بزرگ جمعیتی و تحرکهای بالای طولی و عرضی اجتماعی رخ میدهند. اقتصاد سیاسی در کشور، سیاستهای توسعه شهری، سیاستهای محیطزیستی بخصوص در حوزه آب، شرایط اقلیمی، فشار و تحریم اقتصادی و تورم فزاینده باعث از بین رفتن شغلهای کوچک در شهرها و روستاها و مهاجرتهای گسترده به شهرها شده است.
رشد حاشیهنشینی در دو دهه گذشته بسیار فزاینده بوده است. مهاجرتهای بسیار بیشتری به داخل کلانشهرها داشتهایم. اساساً زندگی کلانشهری یکی از دلایل ایجاد جامعه تودهوار است. هر چه شهر بزرگتر و پیچیدهتر شود، سرعت و شتاب شهری هم بالاتر میرود و باعث میشود جابهجایی افراد در زندگی شهری بسیار بالا باشد. شما اگر بخواهید از جنوب تهران تا محل کار خود بیایید ممکن است روزانه با صدها نفر حداقل ارتباط چشمی داشته باشید. از جاهای مختلف شهر عبور میکنید و دائماً آدمها دارند تغییر میکنند. در این سرعت و شتاب امکان آنکه بتوان آرامشی داشت و ارتباط عمیق و پایداری شکل بگیرد، وجود ندارد. از آن پایگاههای سنتی مثل خانواده، محله و خویشاوندان هم که انسانها به نوعی در آن آرام و قرار میگرفتند، دور افتادیم. با سیاستهای توسعه شهریمان، محلهزدایی گسترده و عمیقی را رقم زدهایم و تحرک درونشهری و به سمت حاشیه شهرها را بسیار تقویت کردهایم.
از سوی دیگر به دلیل شرایط اجتماعی و سیاسی حتی آن پایگاههای جدید مثل صنف، سندیکا و... را هم نداریم؛ بخشی از آن به این برمیگردد که تحت فشار بینالملل این انجمنها، خیریهها، اصناف و سندیکاها به سوژههای سیاسی تبدیل میشوند و برای همین حاکمیت نسبت به آنها بدبین میشود. بخش دیگری هم به سیاستهای اجتماعی و اقتصادی غلط خود ما برمیگردد. بهعنوان نمونه در خصوصیسازیها اصناف و سندیکاها را مهمترین مزاحمین خود میبینند و برای همین اجازه نمیدهند این تشکلها پا بگیرند. البته این فقط به اصناف و تشکلهای پاییندست برمیگردد.
سیاستهای اقتصادی و اقتصاد سیاسی ما هم در این تودهسازیها بسیار مؤثر بوده است؛ پولپاشیها و رانتهای بسیاری که در این چند دهه توسط وابستگان به قدرت انجام شد، رانتهای گستردهای که ارز ۴۲۰۰ تومانی ایجاد کرد، خوراک رانتی پتروشیمیها و... در تحرک انفجاری و سریع اقتصادی و اجتماعی برخی اقشار بسیار مؤثر بود.
در موازات این سیاستهای تودهساز اگر حداقل سیاستهای فرهنگی مناسبی برای جمع کردن عوارض این سیاستها و فرایندها داشتیم شاید کار به اینجا نمیرسید ولی در سیاستهای فرهنگی هم در سه دهه گذشته به دنبال رهاسازی جامعه بودیم. آموزش و پرورش بهعنوان مهمترین رکن جامعهساز و جامعهپذیر کردن شهروندان عملاً رها شده است. هیچگونه هویتسازی فردی، جمعی، تاریخی، فرهنگی و دینی در مدرسه رخ نمیدهد. صداوسیما و رسانههای فراگیر ما اساساً برنامه مشخصی برای تقویت هویت تاریخی و ملی شهروندان ما نداشتهاند. محلهها که کانونها اصلی هویت اجتماعی در ایران بودهاند را از بین بردهایم. در کلانشهرها و حتی شهرهای بزرگ و کوچک ما، شهروندان اتمیزه شدهاند و پیوندهای فرهنگی و اجتماعیشان با همدیگر و با محیط، تاریخ، فرهنگ و هویت و زبان و حتی خانوادههایشان هم سست شده است.
از آن طرف ولی در چند دهه اخیر بهعنوان نمونه لمپنیسم فوتبالی را بسیار تقویت کردهایم. بیش از دو دهه است که نشریات فوتبالی پرتیراژترین مطبوعات ما هستند و یارانه مطبوعاتی میدهیم به کل کلها و دعواهای استادیومی فوتبالی در سطح جامعه. تصورمان این است که جوانانمان را مشغول کردهایم ولی به تبعاتش توجه نداشتهایم که چطور لمپنیسم استادیومی و تودهوارگی را در جوانان نهادینه کردهایم.
در تمام دهههای اخیر در مورد اقتصاد آموزش و پرورش و اقتصاد معلمها صحبت کردیم ولی در مورد اینکه چه دانشآموزی اینجا تربیت میشود و چه بلایی سر نوجوانان ما با این تحولات اقتصادی و شهری و خانوادگی میآید بحثی نکردیم. بهعنوان نمونه در دهههای گذشته بچهها در کوچه با همسالانشان بزرگ میشدند و به نوعی کوچه جزئی از خانه محسوب میشد ولی اکنون بچهها باید در خانهها زندانی باشند و از طرفی سیاستهای جمعیتی ما هم تغییر کرده و تکفرزندی باعث شده بچهها تنها در خانه و مشغول بازیهای کامپیوتری باشند و تربیت خاص غیراجتماعی پیدا کند.
مادران و مربیان، بچهها را در رسانههای اجتماعی، بازیهای کامپیوتری و... رها میکنند و این بچهها اصلاً جهان دیگری دارند. روندها و اتفاقاتی از این دست در تربیت رسمی و غیررسمیمان در روند جامعهپذیری نسلهای جدید مشکل ایجاد کرده و نوجوان و جوان را دچار بحران کرده است.
مثل بسیاری دیگر از پدیدههای مدرن، دموکراسی مدرن علاوه بر ثمرات مفیدی که برای جوامع داشته تبعاتی نیز به همراه داشته است. یکی از تبعاتش این است که سلسلهمراتب اجتماعی و تفاوتهای اجتماعی را از بین میبرد. از دانشمند و معلم و کارگر و هنرمند و فوتبالیست و بیسواد همه یک حق رأی دارند و این باعث تخت شدن جوامع مدرن شده است.
در واقع دموکراسی بر افکارعمومی سوار میشود و افکارعمومی هم بسیار مستعد است تحتتأثیر رسانههای جمعی و تکنیکهای تبلیغاتی قرار بگیرد. خود رسانههای جمعی در تخت کردن و یکدست شدن جامعه تأثیر بسیاری دارند. وقتی مخاطب شما طیف بسیار متنوعی باشد فرم و محتوای شما باید بر اساس حداقل فهمها و سلیقهها باشد و به قول نیل پستمن این باعث تنزل دادن سلایق میشود. رشد شهرها و امکانات رفاهی باعث شده بسیاری از سلسهمراتبهای فرهنگی و اجتماعی بههم بخورد. جاهایی که قبلاً در اختیار الیتها بود مثل آکادمیها و دانشگاهها، هنرها، تفریحات، ورزشها و فضاهای خاص الان در اختیار همه قرار گرفته است.
این از جهاتی خوب و عادلانه است ولی از جهت دیگر این فراوانیهای بدون زحمت و بدون تربیت مناسب به دست آمده باعث یکسانسازی و یکدستی جمعیتها و رشد جمعیتهای تودهای هم شده است. این یکدست شدن باعث میشود کسانی که در جمعیتهای تودهای حضور دارند دیگر فردیت و متفاوت بودن دیگران را به رسمیت نشناسند و از این جهت هر کسی که مثل همه فکر نمیکند در خطر حذف شدن قرار گیرد؛ خشونتی که عرض کردم از اینجا حاصل میشود.
از وجهی دیگر در واقع یک احساس استغنا و بینیازی و بیهدفی در تودهها ایجاد میشود که نهایت آرزویشان معمولی بودن و نیازهای اولیه میشود. اینکه در این جنبش اعتراضی اخیر شعار «برای یک زندگی معمولی» برجسته میشود بیدلیل نیست چراکه خصلت جنبشهای تودهای و خواستهشان چیزی فراتر از معمولی بودن نیست. از همین رو مسأله اصلی در این ماجراها به نظرم حجاب نبود و نیست. شاید اگر حجاب هم مد میشد، رفتار متفاوتی میدیدیم.
مسأله همان تمنای زندگی معمولی است. تودهها فقط طبقات پاییندست نیستند چه بسا طبقات فرادست میل به تودهای شدن بیشتری دارند. از این جهت در جمعیت و حرکتهای تودهای کسانی که مثل خودشان فکر نکنند و خواستهها و آرمانهایی فراتر از معمولی بودن را بخواهند، طرد و حذف میشوند. این فقط برداشت من از اتفاقات اخیر نیست.
آقای محمد فاضلی که اتفاقاً خیلی با این حرکت همدل بود در همان مهرماه در برنامه شیوه شبکه چهار میگفت خواسته معترضان تجربه نوعی میانمایگی در زندگی روزمره است. آرش حیدری هم که مصاحبه کرده بود به نوعی اراده معطوف به تنانگی را تئوریزه میکرد و تفکر مفهومی و فراتنانه را نوعی سرکوب زندگی روزمره تعریف میکرد. صالح نجفی هم امکان آزادانه رقصیدن در کوچه را جزو مهمترین خواستههای معترضان میدانست. اینها همان تمنای «برای زندگی معمولی» است. منتهی این دوستان تبعات خشونتبار چنین خواستی را یا نمیدانند یا نادیده میگیرند.
جامعه تودهوار در نقاط حساس اجتماعی سریع برانگیخته میشود؛ جامعه تودهای مثل سیلابی میماند که با سرعت شکل میگیرد و هر چیزی که جلوی راهش باشد را از بین میبرد. سریع هم تغییر جهت میدهد. حافظه تاریخی کوتاهمدت هم ندارد. صبح چیزی میگوید و بعدازظهر همان را نفی میکند. حتی اصغر فرهادی، گوگوش، ساسیمانکن و... هم به نوعی فحش خوردند این وسط. فقط باید حرفی که جمعیت توده میزند تکرار کرد؛ هر گونه تخطی از آن باعث آسیب دیدن میشود.
برای همین است الان که فضا قدری آرام شده برخی تلاش میکنند فاصلهگذاری کنند. در اوج اعتراضات چنین فاصلهگذاری ناممکن است چراکه در یک حرکت تودهوار هرگونه فاصلهگذاری با خشونت توده مواجه میشود.
پس باید به این نکته توجه داشت که اگرچه بخشی از اتفاقهای اخیر تحتتأثیر رسانهها، فشارهای امنیتی و سیاسی خارجی و سرمایهگذاریهای آنها روی رسانهها بود و شکی نیست که آنها به دنبال تشدید چرخه خشونت و درگیری در ایران هستند ولی نباید نقش خود سیاستهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی حاکمیت را هم فراموش کنیم؛ توسعه شهری، سیاستهای آموزش و پرورش، فرم نظام سیاسی موجود و... محصول سیاستگذاری جمهوری اسلامی است.
بنابراین برهمکنش کجکارکردیهای داخلی و فشارهای خارجی باعث حرکت جامعه ایران به سمت یک جامعه تودهوار شده است و این اعتراضات و جنبشهایی از این دست به نوعی سرریز آن محسوب میشود و اگر حاکمیت توجه جدی به ایجاد هویتهای نهادی جمعی، دینی، ملی و تاریخی نکند، بدتر از این را هم شاهد خواهیم بود.
اینکه چرا حالا چنین سیاستهای متناقضی در جمهوری اسلامی پیگیری میشود تحلیل و تبیین عمیقتری دارد که به الهیات فرهنگی و سیاسی چند دهه اخیر ما و به تعریف خاص تکبعدی و ذهنگرایانه فرهنگ در سیاستگذاران ما برمیگردد که اینجا فعلاً مجال بحث درباره آن نیست.
منبع: ایران آنلاین