به گزارش «سدید»؛ بیبی زینب (س) از زبانش نمیافتد، این را از مادر و خواهر آموخته؛ اما حاصل این نام، ارادتی است که در قلب و روحش خانه کرده. برای همین است که وقتی میشنود پای حرامیان به سوریه باز شده و حرم مطهر بیبی زینب (س) در خطر است، به هر دری میزند تا خود را به حرم برساند و جانش را سپر بلای دخت حیدر کرار (ع) کند.
هیچ کس، اما راضی به رفتنش نیست، بس که محمد دوست داشتنی و مهربان است و میدانند نبودنش را با چیزی نمیتوان پر کرد. محمد که از ارادت خانواده به بیبی زینب خبر دارد، از همین راه وارد میشود و در نهایت رضایت خانواده را میگیرد و عازم سوریه میشود؛ آنقدر میرود و مبارزه میکند تا اینکه سرانجام در ۱۶ اردیبهشت سال ۹۵ به خیل شهدای مدافع حرم اهل بیت عصمت و طهارت میپیوندد. پیکر شهید، اما هنوز برنگشته و چشمان مادرش به راه و گوشش به زنگ که خبری از او برسد...
بتول وطنی، خواهر شهید جاویدالاثر محمد وطنی یکی از میهمانان گردهمایی خواهران شهید در مشهد است. در فرصتی مناسب، از او میخواهم در مورد برادر شهیدش برایمان بگوید...
لطفا خودتان را معرفی کنید.
بتول وطنی هستم، خواهر شهید مدافع حرم، جاویدالاثر «محمد وطنی». ما چهار خواهر و پنج برادر هستیم و محمد فرزند پنجم خانواده بود. پدرم متصدی نانوایی بود و برادرانم در مغازه نانوایی کنار پدرم کار میکردند، فقط یکی از برادرانم کارمند است. بنده هم کارشناسپرستاری هستم.
پدر و مادر در قید حیات هستند؟
پدرم به رحمت خدا رفتند؛ ولی مادرم در قید حیات هستند الحمدلله.
شهید چه سالی و کجا به دنیا آمد؟
محمد ۷ شهریور ۱۳۵۱ در مشهد متولد شد، او دو سال از من کوچکتر بود، تا سوم راهنمایی درس خوانده بود، در نانوایی پدرم کار میکرد.
شهید چه سالی ازدواج کرد و چند فرزند دارد؟
محمد سال ۷۴ عقد و سال ۷۵ ازدواج کرد، او دو فرزند دارد. سال ۷۶ دخترش به دنیا آمد و سال ۸۹ پسرش. الان پسرش مدرسه میرود و کلاس پنجم ابتدایی است، دخترش هم ازدواج کرده است.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟
محمدآقا خیلی دوست داشتنی بود، خاص بود، الان هم از هم محله ایها و اقوام بپرسید همه این موضوع را تایید میکنند. اخلاق بارز محمد مهربانی و دلسوزی بود. اگر یک نفر از اعضای خانواده میگفت تب دارم بیشتر از هر کدام از اعضای خانواده، محمد ناراحت میشد.
حتی زمانی که سوریه هم رفته بود با بچهها عکس گرفته بود، چون خیلی بچهها را دوست داشت و دلش به حال آنها میسوخت، میگفت: این بچهها نباید آواره باشند، باید در خانههای خودشان زندگی کنند. میگفت وقتی ما در امنیت زندگی میکنیم مسلمانان سوریه هم باید در امنیت زندگی کنند. خیلی به حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) علاقه داشت. هرجا میخواست صحبت کند سوره کوثر را میخواند و بیبی زینب از زبانش نمیافتاد. خیلی اعتقاد به نماز داشت. نماز شب را ترک نمیکرد. نماز سروقت میخواند و وقتی نمازش تمام میشد سرش را روی مهر میگذاشت و تا مدتی اشک میریخت و با خدا راز و نیاز میکرد.
شروع فعالیتهای جهادی شهید از چه زمانی بود؟
برادرم محمد موقع جنگ تحمیلی دوست داشت به جبهه برود و از کشور دفاع کند؛ ولی به خاطر سن کمش اعزام نشد. بسیجی فعال بود و خیلی دوست داشت کارهای بسیجی و فعالیتهای اسلامی انجام دهد تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد و برای دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) رفت. میگفت باید بروم و از اسلام و حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنم.
آرزوی برادرتان چه بود؟
آرزویش شهادت بود، همچنین آرزو داشت به مکه برود. مادرم برای مکه ثبتنام کرده بود؛ اما وقتی دید محمد خیلی دوست دارد برود گفت من سهمیه خودم را به او میدهم؛ ولی محمد به سوریه رفت و شهید شد.
از خاطراتی که با شهید دارید برایمان بگویید.
خاطره که زیاد هست. ما دو سال با هم اختلاف سنی داشتیم از دوران کودکی با هم صمیمی و همبازی بودیم و بزرگ که شدیم با هم بیشتر صحبت میکردیم، مرا آبجی جون صدا میزد.
وقتی محمد هفت ساله بود، در کنار خانه یک درخت توت داشتیم، یک بار از درخت بالا رفت و گفت آبجی میخواهم برایت توت بیاورم. اما او از درخت بر روی زمین افتاد و دستش شکست. دستش را گچ گرفتند و دیگر نگذاشتیم بالای درخت برود. گفتیم نه توت میخواهیم نه شکستن دستت را!
دغدغههای شهید چه بود؟
بیشتر دوست داشت فرزندانش بزرگ شوند سالم و صالح باشند و دوست داشت بعد از شهادتش ما همچنان از فرزندانش مراقبت کنیم الان هم اینگونه هست. با دخترش و پسرش علیرضا و خانمش رابطه داریم، فرزند پسرش، چون کوچکتر است پیش مادرم هست و ما بیشتر مواظبش هستیم، یا آنها را پیش خودمان میآوریم یا ما به دیدنشان میرویم، هر زمانی که دلمان برای هم تنگ میشود به هم سر میزنیم، رفت و آمد زیاد داریم.
فعالیتهای انقلابی داشت؟
بیشتر در مسجد فعالیت داشت، مسجد زیاد میرفت و از بچگی روی عید غدیر تأکید داشت و برای برگزاری مراسم باشکوه غدیر فعالیت میکرد. ما سید نیستیم، ولی روی عید غدیر خیلی تأکید داشت.
کجا و چطور به شهادت رسید؟
در منطقه خان طومان سوریه به شهادت رسید، جاویدالاثر است و پیکر مطهرش هنوز نیامده.
اینطور که هم رزمانشان تعریف میکنند پشت توپ ۱۲۳ میلیمتری بود، با دشمن میجنگید و دفاع میکرد که یک موشک به ماشینشان برخورد کرده، ماشینشان منهدم میشود و کسانی که در ماشین بودند به شهادت میرسند.
چه شد که تصمیم گرفت به سوریه برود؟
دیدن اینکه حرم اهل بیت (ع) در خطر تهاجم قرار گرفته برای او خیلی سخت بود. میگفت اسلام وقتی در آنجا، درکشور همسایه یا کشوری در نزدیکی ما در خطر باشد، اگر ما به برادران و خواهرانمان در آن کشورها
کمک نکنیم ممکن است خدایی نکرده داعش آن شهرها و کشورها را تصرف کند و اینگونه هم به قدرتش افزوده میشود و هم به مرزهای کشور خودمان نزدیکتر میشوند و برای دفاع گفت باید به سوریه بروم.
در بسیج خیلی فعال بود و از همین جهت خیلی پیگیر بود که از طریق کشور خودمان اعزام شود؛ اما تمام راهها به رویش بسته بود تا این که سرانجام موفق شد خودش را در شمار مجاهدان لشکر فاطمیون قرار دهد و به سوریه اعزام شود. فرماندهان در سوریه متوجه موضوع میشوند. آنها تمام تلاششان را میکنند که او را برگردانند؛ اما او مینشیند و مثل یک بچه کوچکگریه میکند، آنها را به حضرت زینب (س) قسم میدهد و صحبتهایی بین شان رد و بدل میشود تا این که سرانجام، فرمانده راضی میشود او بماند.
عکسالعمل خانواده از رفتن شهید به سوریه چه بود؟
همه خانواده از جمله، همسر و فرزندان، پدر و مادر م و ما خواهرها و برادرها مخالفت میکردیم، مخصوصا مادرم. شهید به مادرم گفت: اگر اجازه بدهی به سوریه بروم، پیش حضرت زینب (س) رو سفید میشوی، آیا این را دوست نداری؟ مادرم هم با شنیدن این صحبت او رضایت داد.
میگفت من برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) میروم و شما در آن دنیا پیش حضرت زینب (س) رو سفید میشوید. ما هم دیگر همه سکوت میکردیم، همسرش هم همینطور. همین که اسم حضرت زینب (س) را میآورد همه سکوت میکردیم.
شهید در هنگام اعزام چه روحیهای داشت؟
با اشتیاق و افتخار میرفت. به راهی که انتخاب کرده بود اطمینان داشت و در راه ثابت قدم بود.
قبل از اینکه عازم شود چه سفارشهایی داشت؟
خیلی سفارش کرد که آقا را تنها نگذارید. جالب اینکه در وصیتنامه اش نوشته مادرم، خواهر، برادرانم، همسرم، فرزندانم اگر مفقودالاثر شدم خاطر آقا را ناراحت نکنید، گریه نکنید، بیتابی نکنید. گویا میدانست که جاویدالاثر میشود.
از شهادت و شهدا صحبت میکرد؟
بله. مخصوصا این بار آخر که به همراه خانواده به بهشت رضا رفته بودیم، محمد ما را به قطعه شهدای مدافع حرم برد و همه شهدا را معرفی کرد. به برخی اشاره میکرد و میگفت این دوست من است. مینشست برای یکی یکی آنها فاتحه میخواند و خاطرات شهدا را تعریف میکرد. میگفت این دفعه نوبت من است. من گفتم نه محمد انشاءالله ۱۰۰ سال زنده باشی و برای اسلام خدمت کنی. گفت نه این دفعه دیگر نوبت من است، اینها همه دوستان من بودند که رفتند. با برخیهایشان هم رزم بود، یکی دو نفر از شهدا از همسایهها و بچههای محلهای خودمان بودند مانند شهیدهادی سلطانزاده و شهید رضا اسماعیلی. همین حس شهادت طلبی بود که اینها را دور هم جمع کرده بود.
با کدام شهید رابطه بهتری داشت؟
اگر بخواهم براساس عکسهایی که در سوریه گرفته بود بگویم، با شهید مدافع حرم محمدی فرد، یا هم محلی خودمان شهیدهادی سلطان زاده رابطه خیلی خوبی داشت. وقتی سیدهادی سلطان زاده شهید شد، محمد بیشتر ترغیب شد که به جبهه برود. میگفت همه دوستانم رفتند شهید شدند، من باید بمانم؟ من هم باید بروم و شهید شوم.
کی و از کجا اعزام شد؟
شهریور ۹۳ اعزام شد، از مشهد به تهران رفت و از تهران اعزام شد. دو سال رفت و آمد میکرد، بار پنجم بود که به سوریه میرفت که به شهادت رسید.
وقتی سوریه بودند میتوانست با خانواده تلفنی در ارتباط باشد؟
بله. مخصوصا سری آخر یکی دو روز قبل از شهادتش زنگ زده بود، مادرم به او گفته بود محمد برگرد. دفعه پنجم هست رفتی، خدمت کردی و حقت را ادا کردی، دیگر برگرد. گفته بود مادر انشاءالله پیش حضرت زینب رو سفید شوی، من برج ۱۲ میآیم. یعنی برج دو را گفته بود برج ۱۲. که برج ۱۲ خبر شهادتش محرز و گواهی شهادتش صادر شد. اسفندماه پیکر نمادینش را در مسجد محلهمان تشییع کردند.
شهید در مدتی که به سوریه میرفت، مجروح هم شده بود؟
بله. سری دوم که به سوریه اعزام شد در حلب از ناحیه پا و کمر مجروح شد. ترکشی به پایش خورده بود و بتن هم کمرش برخورد کرده بود. مدتی در بیمارستان حلب بستری بود، تا اینکه به او کارت زرد میدهند که برای ادامه مداوا به بیمارستان امام حسین (ع) مشهد برود. به اینجا که آمد هرچه گفتیم برای مداوا برو، قبول نکرد و گفت: نه اگر بروم مُهر جانبازی میخورم و دیگر نمیتوانم به سوریه بروم. سرآخر هم به بیمارستان نرفت و با همان شرایط دوباره به سوریه بازگشت.
از آخرین دیدارتان با شهید بگویید.
فروردین ۹۵ بود، همان ماهی که اعزام شد. ما هر روز در خانه پدر دیدار داشتیم. اول فروردین روز تولد پدرم بود، محمد پیشنهاد داد برای پدر جشن تولد بگیریم. به پیشنهادش عمل کردیم و این، اولین و آخرین جشن تولدی بود که برای پدرم گرفتیم. پدر به کربلا رفت و ۸ فروردین برگشت و باز همه دور هم بودیم.
۲۳ فروردین که محمد اعزام شد، همه خانه مادرم بودیم و آنجا خداحافظی کردیم. گفت ترمینال نیایید؛ قرار بود با اتوبوس به تهران بروند و از آنجا اعزام شوند. هرچه میگفتیم ما بیاییم ترمینال میگفت: نه آنجا همه مرد هستند، شما نیایید. نمیخواست ما اذیت شویم.
وقتی محمد رفت، مادرم به برادر کوچکترم جعفر گفت: مرا به ترمینال ببر، میخواهم یکبار دیگر محمدم را ببینم. مادرم را به ترمینال بردند. مادر میگفت وقتی محمد را دیدم، حال و هوای دیگری داشت، گفت برای چه آمدی؟ در این هوای سرد اذیت میشوی. مادر میگوید: نه مادر اذیت نمیشوم آمدم دوباره ببینمت. میگفت محمد بیقرار بود، حال و هوای دیگری داشت. به محمد گفتم: محمدجان چهار بار رفتی، دیگر نمیخواهد بروی. گفت: مادرجان مردم مظلوم آنجا، به کمک ما نیاز دارند، من نمیتوانم این جا راحت بنشینم، بگذار من بروم که آن دنیا حداقل پیش خودم شرمنده نباشم که میتوانستم بروم و نرفتم...
به این ترتیب آخرین دیدار ما با محمد در خانه بود، ولی مادرم در ترمینال با او خداحافظی کرد.
چطور خبر شهادتش را به شما دادند؟
دو روز بعد از شهادتش، همرزمانش به برادر کوچکترم اطلاع داده بودند، ولی او به ما نگفته بود. درواقع ما دو سه ماه از او خبری نداشتیم. مادرم به بقیه برادرها میگفت چرا محمد زنگ نمیزند؟ آنها میگفتند چرا به ما زنگ میزند، شما خبر ندارید. ما میفهمیدیم اینها راستش را نمیگویند. من و مادر و خواهرها میگفتیم: محمد به خانه زنگ میزد، چرا الان فقط به گوشی شما زنگ میزند. میگفتند مخابرات حلب مورد بمباران قرار گرفته و زنگ نمیخورد. به نحوی ما را تا دو سه ماه بیخبر گذاشتند تا اینکه از سپاه به خانه ما آمدند و خبر دادند.
عکسالعمل خانواده از شنیدن این خبر چه بود؟
از اینکه میدیدیم محمد زنگ نمیزند، کم کم فهمیده بودیم برایش اتفاقی افتاده است. درهرصورت شنیدن این خبر برای ما ناراحتکننده بود، به ویژه برای پدر و مادرم. همهگریه میکردند؛ ولی از اینکه محمد به آرزویش رسیده بود، خوشحال بودیم.
مادر میگوید مرگ حق است و خدارا شکر که محمد به آرزویش رسید؛ ولی چشم انتظاری سخت است. همین که صدای زنگ تلفن میآید، یا زنگ خانه را میزنند، میگوید شاید خبری از محمد آمده است. حتی بند انگشتی که از محمد برگردد، دلمان را آرام میکند.
در وصیتنامه به چه مواردی اشاره کردهاند؟
راه شهدا را ادامه دهیم، رهبری را تنها نگذاریم، به پدر و مادر احترام بگذاریم. به دانشآموزان سفارش کردند راه اهل بیت عصمت و طهارت را ادامه دهند.
نظرشان در مورد ولایت فقیه و حضرت آقا چه بود؟
رهبری را خیلی دوست داشت در وصیت نامه اش تاکید دارد که خوشحالم که این راه را انتخاب کردهام. نوشته صراطم صراط الله، رهبرم آقا سید علی است. همواره سفارش میکرد که حضرت آقا را تنها نگذارید.
آیا با رهبر معظم انقلاب هم دیدار داشتید؟
نه. متاسفانه دیداری نداشتیم، از خدا میخواهم که قسمتمان بشود.
در مورد سردار سلیمانی چه میگفتند؟
اولین بار ما اسم سردار سلیمانی را از زبان برادرم شنیدیم که میگفتند حاج قاسم سلیمانی فرمانده خیلی قوی و خوبی است، ما دلمان به حاج قاسم گرم است. همه ما حاج قاسم را دوست داشتیم.
هفتم دیماه سال ۹۸ پدرم از دنیا رفتند، هفته بعد همه خانه مادرم بودیم که خواهرم آمد و گفت سردار سلیمانی شهید شدهاند. با شنیدن این خبر، همه پدر را فراموش کردیم. تلویزیون را روشن کردیم، همهگریه میکردیم، خیلی ناراحت بودیم و فکر میکردیم دوباره پدرمان را از دست دادهایم.
اگر شهید زنده بودند به نظر شما نظرشان نسبت به وقایع اخیر چه بود؟
چون بسیجی فعال بودند حتما حضور مستقیم و پرشوری در این صحنهها داشت.
تاثیر شهادتش بین خانواده و اطرافیان چه بود؟
همه ما از خواب بیدار شدیم. باعث شد همه ما راهش را ادامه دهیم، برادرانم بعد از شهادت محمد عضو بسیج شدند و حتی یکی از برادرانم خادم امام رضا (ع) شد، میگفت به نیابت از محمد میخواهم خادمی امام رضا (ع) را انجام دهم.
به نظر شما چطور تربیت شده بودند که از یک آدم عادی تبدیل به یک مجاهد شدند؟
نان حلال. ما یک خانواده مذهبی داریم، پدر و مادرم خیلی معتقد بودند که فرزندانشان نان حلال بخورند.
اگر اکنون شهید از در وارد شود چه میگویی؟
او را بغل میکنم و میبوسم. میگویم این چند سال کجا بودی، دلمان برایت تنگ شده بود.
از او میخواهم که بر سر ما نیز دست بکشد، بلکه ما نیز عاقبت بخیر شویم و به شهادت برسیم.
به نظر شما او از ما چه میخواهد؟
میخواهد راه شهدا را ادامه دهیم، رهبرمان را تنها نگذاریم، حجاب داشته باشیم و به همنوعان خودمان کمک کنیم.
هدفشان از رفتن به سوریه چه بود؟
دفاع از اسلام و حرم اهل بیت عصمت وطهارت (ع).
از اینکه برادرتان شهید شدند، احساس غرور دارید یا دلتنگی؟
دلتنگش هستم و از اینکه خواهر شهید هستم افتخار میکنم. ان شاءلله در آن دنیا شفاعتمان کند.
وقتی دلتنگ شهید میشوید چه کار میکنید؟
با عکسی که در خانه دارم صحبت میکنم. میگویم محمد دلم برایت تنگ شده، کاش برگردی، حتی شده یک بار دیگر پیکر مطهرت را ببینیم و ببوسیم.
آیا مزار نمادین هم دارد؟
دو سال بود هر وقت به گلزار شهدا میرفتیم میدیدیم خانواده شهدا جایی دارند که مینشینند و با شهیدشان درددل میکنند، اما پدر و مادر من این امکان را نداشتند و به نوعی دلمان میشکست. به هر حال دو سال گذشته بود و نه از پیکر محمد خبری بود و نه سنگ مزاری داشت. با پیگیریهای زیادی که از طریق دوستان و به ویژه آقای غایبی از دوستان خانوادگی مان که در سوریه با برادرم آشنا شده بود، سرانجام بنیاد شهید موافقت کرد که یک سنگ مزار نمادین برای آقامحمد در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) درست شود. حالا یک سال است هر وقت میرویم بهشت رضا (ع)، جایی هست که با محمد درددل کنیم.
حضورش را در کنار خودتان حس میکنید؟
بله کاملا حضورش را حس میکنیم، چون میدانیم شهدا زنده هستند. حس میکنیم میآید، میبینیم همراه ما است و به پدر و مادرم سر میزند.
تاکنون در زندگی از شهید طلب کمک کردهاید؟
بله. همیشه. اگر چیزی از خدا بخواهم میگویم محمد تو واسطه شو، تو نزد خداوند آبرو داری. خداوند هم حاجت ما را میدهد و مشکل ما برطرف میشود. مثلا دخترم یکبار دچار مریضی سختی شده بود. به محمد گفتم شفای دخترم را از خدا بخواه. خدا هم شفای دخترم را داد و الحمدلله کاملا خوب شد. تابستان سال قبل مادر یکی از همکارانم به پزشک مراجعه کرده بود و مشخص شده بود که او سرطان معده دارد. دکتر گفته بود سرطان پیشرفت کرده و باید سریع معده برداشته شود. همکارم میگفت نمیخواهم معده برداشته شود، چون دیگر نمیتواند چیزی بخورد. اوگریه میکرد و بیتاب بود، میگفت همه هم و غمم مادرم است، او همه کس من است، نمیخواهم از بین برود. گفت بیا برویم سرمزار برادرت. ظهر بود و هوا گرم. باهم سر مزار برادرم رفتیم. بعد از چند ماه که دوباره به پزشک مراجعه کرد، گفتند اصلا سرطان ندارد. البته ناراحتی معده دارد؛ ولی حالش خوب است.
محکم بودن خودتان و پدر و مادرتان از چه چیزی نشأت میگیرد؟
از اینکه میدانیم شهدا زنده هستند و بین ما زندگی میکنند.
همسرشان بیتابی نمیکند؟
نه. فقط میگوید من وظیفه ام این است که بچهها را خوب تربیت و بزرگ کنم، مخصوصا پسرش که ۱۱ ساله است. پسرش هفت ساله و کلاس اول بود که پدرش شهید شد؛ درست همان زمان که «بابا آب داد» را یاد میگرفت. از آن موقع لکنت زبان پیدا کرد، تا هفت سالگی خوب بود، ولی از شوک خبر شهادت پدرش اینچنین شد. دخترش، چون بزرگتر بود بهتر میتوانست شرایط را درک کند.
خبر شهادت را چطور به فرزندانش گفتید؟
ما در جمع بودیم که خبر شهادتش را دادند و فرزندان شهید هم همانجا بودند. بچهها خیلی به پدر وابسته بودند؛ ولی محمد از همه تعلقاتش حتی از پسرش که خیلی دوستش داشت گذشت.
برخی مردم در مورد مدافعان حرم صحبتهایی دارند و میگویند اینها برای پول رفتند، نظر شما چیست؟
اینها در خواب هستند؛ای کاش بیدار شوند. مادر میگوید من پسرم را میشناسم میدانم پسرم برای چه رفته و شهید شده، ان شاءالله اینها هم بیدار شوند و بدانند مال مهم نیست، جان انسان مهم است که آن هم بهتر است فدای اهل بیت شود. میگوید پسرم به آرزویش رسید. شهید ما خودش حس شهادتطلبی داشت. جان انسان مهم است، نه مال. آیا کسی حاضر است حتی یک بند انگشتش را جدا کنند؟ در صورتی که شهدای مدافع حرم جانشان را بر سر این راه گذاشتند.
به نظر شما بین شهدای دفاع مقدس با شهدای مدافع حرم شباهتی وجود دارد؟
بله. همه شهدا برای دفاع از اسلام میروند. شهدای دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم، شهدای انقلاب اسلامی، شهدای مرزبانی و شهدای امنیت، همه برای دفع شر از اسلام رفتند. هدف همه ما این است که پرچم اسلام را در کل جهان به اهتزاز در بیاوریم. هدف اسلام است.
و، اما سخن پایانی؟
انشاءالله شهدا شفاعتمان کنند و ماهم به عنوان خواهران شهدا زینبگونه رفتار کنیم و راهشان را ادامه دهیم تا پرچم اسلام در اهتزاز باشد.
وصیتنامه شهید محمد وطنی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر مهدی (عج). سلام بر نایبش امام خامنهای. خوشحال و مسرورم از راهی که انتخاب نمودم و صراطم، صراط الله، حزبالله و رهبر و مرجعم آقا سیدعلی است، خوشحال و خوشبختم که برای چندمین بار به جبهه میآیم؛ مفتخرم که برای حفظ و حراست از خونهای شهیدان و دفاع از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) و اسلام و مرز و بوم اسلامی گام برمی دارم. انشاءالله تعالی که زیستن و مرگم هم برای خدا باشد، همانا که آغاز و مماتم است. خدایا! تو را به امام حسین (ع) قسم میدهم که ما را از فیض شهادت محروم نفرما. پدر و مادر و همسرم و فرزندانم و خواهران و برادران عزیزم از شما میخواهم که بعد از شهادت برای منگریه نکنید؛ بلکه به مظلومیت آقا اباعبدالله الحسین (ع) در روز عاشورا فکر کنید، دوستان و آشنایان و دانشآموزان، شما را به شهدای کربلا قسم میدهم که یک لحظه از فرهنگ جهاد و شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید که اگر خون شهدای کربلا و پیام حضرت زینب (س) نبود، امروز اسلام و قرآن در عالم پیشرفت نمیکرد. اگر به فیض شهادت رسیدم و پیکرم را برایتان به زادگاهمان نیاوردند هیچ غصه نخورید و کدورتی به دل نداشته باشید، چون عاشقان راه خدا جز این سرنوشتی ندارند و با این کار به مراد واقعی میرسند. وصیت بنده به شما این است، احترام مادر خود را داشته باشید که حق بسیار به گردن بنده و شما دارند، ایشان را روی چشم خود جای دهید که هر چه کنید کم است از پدر و مادر و برادرانم... اگر مفقودالاثر شدم هرگز به خاطر جسم گنه کارم خاطر آقا را پریشان نکنید که خاطر حضرت آقا از همه برایم عزیزتر است خداوند بر عمر با عزت امام خامنهای (حفظ ا...) بیفزاید.
در پایان از همه شما حلالیت میخواهم و امام خامنهای عزیز را تنها نگذارید، میروم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
انتهای پیام/