به گزارش «سدید»؛ اول. ایوانف تنها و درمانده بر لبه تختخواب نشسته است. پردهها بسته میشوند و چراغهای سالن روشن. ذهنم بهعنوان تماشاگر این اجرا درگیر است. چه اتفاقی برای من افتاده؟ سوال ایوانف را اینبار من از خودم میپرسم: «من چم شده؟!» -گیج و شگفتزده از جهانی که به تماشا نشستم، تیتراژ فیلم-تئاتر ایوانف را تا پایان دنبال میکنم. چیزی از من در تماشای این اجرا مانده است. این «من» کامل نیست. انگار تکهای از خودم را در اجرای نمایش جا گذاشتهام. نگران تنهایی ایوانف هستم و سرگردانی ساشا. او حالا کجاست؟ کجا رفته؟ کمتر تئاتری تا این حد مرا به خود جذب کرده بود که «ایوانف» امیررضا کوهستانی. مگر این نمایش چه دارد که بقیه نمایشها ندارند؟ هنوز باور نمیکنم تئاتر دیدهام. نه، به یقین آنچه دیدم، تئاتر نبود، عین زندگی بود و چه زندگی تلخی، چه سرشت و سرنوشت ناگواری. پرسش ایوانف بجاست؛ چرا هیچکدام از آدمها، عذاب وجدان نمیگیرند؟! هجوم سوالها بر ذهنم، مغزم را میتراشند و به روحم نفوذ میکنند. مثل مورچههایی که بر پیکر ایوانف حمله میبرند یا روی شکمش خالکوبی شدهاند تا بروند توی نافش! باید به تکتک این سوالها، پاسخ بدهم. نمایش را دوباره مرور میکنم. همه چیز را از همان آغاز، از وزش باد و رقص ملافهها.
دوم. با نمایش شروع، از همان ابتدای کار، آنچه بیش از هر چیز بر صحنه سنگینی میکند، سکوت است و پسازاین حجم سهمگین سکوت، آدمها یکبهیک از لابهلای بند رختها پیدا میشوند و برای حرفزدن با همدیگر، جانشان درمیآید. اصلا آدمهای خانه ایوانف (محمدحسن معجونی) فرق دارند با آدمهای خانه دیگران. مرموزند و رمزآلود. مانند خود ایوانف؛ مگر کنت (وحید آقاپور) که بذلهگوست و بیش از همه صادق و رک و راست. ایوانف، اما از اینهمه حرفهای بهقول خودش الکی از آدمهای الکی خسته شده و پناه برده به آموزش زبان. گرچه شاید آن هدفون همیشگی دور گردنش، بهانهای باشد برای نشنیدن حرفهای مفت دیگران. ایوانف بیزاریاش را از زندگی اجتماعی و کار و فعالیت و آنهمه قرضی که بالا آورده، با پناهبردن به انزوا و سکوت اعلام و جبران میکند، برخلاف تاکید و کنایه بجایی که در زبان انگلیسی به زندگی اجتماعی مورچهها زده میشود. این نشانهگذاری و دادن کدهای شخصیتشناسی در نمایش به وسیله لغاتی که گاه بر لباسهای آویخته از بند و گاه دیگر قسمت پایین تختخواب نمایان میشوند، کارکرد موثری در نمایش مییابند که توجه تماشاگر را بیش از هر کاراکتری، به وضعیت نابسامان و بغرنج ایوانف جلب میکند. بهدرستی پیداست او مردی به بنبسترسیده است و غم ناشی از استیصالش را فقط در خود تلنبار میکند. مگر کار دیگری از دستش ساخته است؟ او حتی نمیتواند به زنش که دارد میمیرد، روحیه بدهد، از طرفی دلش نمیآید مساله دلبستگیاش را به ساشا (نگار جواهریان) طوری عیان کند که زنش آزردهخاطر شود، با آنکه شاید او خودش از همهچیز آگاه باشد. اتفاقا مشکل آنا (مهین صدری) همین است که طبق گفته ایوانف، آدم خوبی است و هرگز یک سوتی نمیدهد تا ایوانف عذرش را بخواهد. تازه وقتی هم که ایوانف بهانهای پیدا میکند و در تاریکی شاهد و شنوای رابطه و مکالمه آنا با دکتر است، باید نگران برملاشدن راز خودش باشد و چه موقعیت فوقالعاده دراماتیکی است صحنهای که ایوانف پشت مبلمان در تاریکی نشسته و درست زمانی که خیال میکند مچ زنش را گرفته، آنا ضبطصوت جامانده ساشا را میبیند و به مکالمه او با همسرش گوش میدهد! همین چیزها هستند که ایوانف را در موقعیت عذاب وجدان قرار میدهند، ولی این نگرانیها فقط برای اوست. چرا دیگران اینقدر عادی با مسائل برخورد میکنند؟ آیا ایوانف زندگی را سخت گرفته یا توقعش از درک و رفتار آدمها بالاست؟!
سوم. ایوانفی که کوهستانی کارگردانی کرده، در واقع «ایوانف» آنتون چخوف است یا دستکم باید باشد، اما آنچه تماشاگر در مواجهه با نمایش شاهد است، نه عین نمایشنامه چخوف که در حقیقت اقتباسی آزاد است و اگر اسم شخصیتها همان است که در متن نمایشی نویسنده شهیر روس، شاید به نوعی از سر ادای احترام به اصل اثر باشد. با اینهمه، خط و ربط کلی قصه چندان دستخوش تغییر نشده و کوهستانی بیش از هر دخالتی در متن اصلی، نمایشنامه کلاسیک چخوف را به زبان امروزی و برای مخاطب امروز به اجرا درآورده است. اینگونه است که تماشاگر در کمال ناباوری، نمایش را مملو از دیالوگها، اشیا و ادوات و امکانات رفاهی موجود در قرن بیستویکم مییابد و البته این معاصرنمایی نمایشنامهای از چخوف را پس نمیزند و دست بر قضا از آن استقبال میکند و با اجرا همسو میشود. مهمترین دگرگونی نمایش، همانا پایان اثر است که بسان نمایش «دایی وانیا» (بهکارگردانی معجونی)، برای شخصیت اصلی عوض اقدام به خودکشی، رهاشدن در بحران و درماندگی منظور شده است. اینجا نیز ایوانف پس از آخرین مکالمهاش با ساشا، در تنهایی و سرگردانی بازمیماند و چارهای برای نجات خویش نمییابد و به گمانم، تماشاگر این پایان زندهماندن در ناامیدی را بیشتر میپسندد تا مرگ قهرمان یا بهتر که بگوییم ضدقهرمان را. غیر از این، شیوه دیالوگنویسی برای آدمها، بسیار درخاطرماندنی و کاملا در خدمت فضای نمایش است. حتی نحوه ادای جملهها ازسوی بازیگران به گیرایی هرچه بیشتر آنها کمک کرده است. بهویژه در بازی فریبنده و حیرتانگیز معجونی که دیالوگها را با لحن و فضایی میان شوخی و جدی بیان میکند و تماشاگر ناخواسته از تناقض موجود در بیان او -که تلخترین حرفها را در نهایت سادگی و طنزگونگی به زبان میآورد-به وجد میآید و لبخند میزند. مثل وقتی که درباره زندگی با آنا حرف میزند و نظرش را در مورد زندگی مشترک میگوید: «زندگی زناشویی بالا و پایین زیاد داره، ولی فقط روزهای اول بالاست» یا این نکته که «نمیدونم چرا شما زنها هر طوریتون میشه، فکر میکنین اگر بچهدار شین، همهچیز درست میشه؟!».
آن ویژگی که ایوانف را با وجود رویکرد منفی و دلزدگیاش از زیستن، محبوب و جذاب جلوه میدهد، خونسردی و بیتفاوتیاش نسبتبه جهان اطراف و واکنش به رفتار دوستان و آشنایان است. او مردی است که سعی دارد گذشتهاش را به دست آورد یا احیا بکند. همه آن چیزی که از زندگی میخواهد، به واقع همان است که در پرده آخر ناگهان از لبدف (رضا بهبودی) تقاضا میکند: «میخوام فقط یک دقیقه اینجا تنها بمونم».
ایوانف مرد ناامیدی است که باور دارد زمین به او نیاز دارد. همین استدلالها درمورد سایر شخصیتها، بازیگران و دیالوگها نیز صدق میکند و این میتواند دلیل محکمهپسندی بر توانایی کارگردان اثر باشد. «ایوانف» پر است از طعنههای شیطنتآمیز. ساشا در پاسخ به پرسش ایوانف که بین آنها چه چیزی هست، پاسخ میدهد «واکمن». بامزهتر آنکه در پاسخ مجدد به همین پرسش میگوید: «آنا». درحالیکه پیشتر دیده بودیم آنا صدای ضبطشده ایوانف و ساشا را کشف میکند! به معنای تلفیقی از هر دو پاسخ. تنها صداست که میان آنها میماند، صدای دو زن؛ ساشا و آنا. میتوان به نمونههای بهتر و بیشتری هم اشاره کرد. از جمله: «اینکه دخترها شب عروسیشون گریه میکنن، عادیه» یا «الان که دارم میمیرم، میتونم یه سیگار بکشم؟!»
چهارم. نمایش ایوانف یک اجرای عالی و ماندگار در تئاتر است. با ایوانف، تئاتر به معنای حقیقی روی صحنه جان گرفته است. همه چیز در این اجرا دست به دست هم داده تا تماشاگر نمایشی کمنظیر ببیند. بهروزکردن متن و اشاره به پدیدههای نوینی مثل موبایل، ترافیک، تتو (خالکوبی)، شبکههای اجتماعی اینترنتی، السیدیهای تبلیغاتی، قرعهکشی بانکها و بازی Pacman -که طعنهای به علاقه ایوانف برای مردمگریزی و پاکسازی اطرافش از آدمهاست-فاصله ادراک تماشاگر را با صحنه و اجرا کمتر کرده است. علاوه بر این، نکته دیگری که ایوانف را چشمگیرتر کرده، طراحی صحنه خیرهکننده کوهستانی و امیرحسین قدسی است. در طراحی ویژه آن دو، حتی از تاریکی عمق صحنه استفاده درست و بهینهای شده است. آدمهایی که در میهمانی تولد ساشا و حیاط منزل ایوانف از دل تاریکی پیش میآیند تا آستانه نور و صحنه، در واقع گویی از اعماق ذهن تماشاگر و تاریخ کلاسیک تئاتر برمیخیزند و ظهور میکنند. غیر از صحنه نخست با آن همه لباس و ملافه، بقیه صحنهها خالی از انواع دکور و ضروریات تجسم خانه و زندگی آدمهای نمایش است. در هر پرده، فقط یک وسیله مثل مبل یا تختخواب ذهنیت تماشاگر را از فضا عینیت میبخشد. ریسههای نورانی عروسی ساشا در زیباییشناسی نمایش خوب به کار درآمدهاند. در خصوص بازی بازیگران نیز ضعف عمدهای به چشم نمیآید و تمام بازیگران بهخوبی توانستهاند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. بهویژه اینکه در چنین نمایشی، بدن بازیگر چندان به کار نمیآید و همه هنر نقشآفرینان متکی به نگاه و بیان آنهاست. با اینهمه وقتی نمایش به آخر میرسد، آنچه برای مخاطب باقی میماند، اندوه و دلتنگی غریبی برای ایوانف است. برای مردی که دیگر خیلی وقت است خندهاش نمیآید و بهشدت حسرت گریه دارد، اما از آن هم عاجز است تا تماشاگر به جای او افسوس بخورد. کاش همانطور که ساشا آرزو کرد، ایوانف میتوانست گریه کند تا سنگینی غم زندگی از دوش خسته او برداشته شود. او جای همه آدمها، عذاب وجدان گرفته و از زندگی بیرنگ و خاصیتش خسته است. به خاطر بیاورید این دیالوگ او را در نمایش که: «من مدتی طولانی سختکوشانه، روز و شب، زحمت کشیده بودم و هیچگاه خسته نشده بودم. الان، ولی وا ماندهام. بدن و روحم پژمردهاند. معلوم نیست چرا عذاب وجدان راحتم نمیگذارد، چون اصلا حتی نمیتوانم ببینم و بفهمم که کجای کار اشتباه کردهام».
انتهای پیام/