بار اول نبود اما هر بار مثلِ بار اول بود. هر قدر صدای پشت گوشی آرامش بیشتری از خود نشان میداد؛ او دست و دلش بیشتر میلرزید؛ میترسید نتواند حقِ رفاقت را هم چون پدر ادا کند. صدا لبخند عریضی بر پهنای صورتش نمایان کرد، ضربان قلبش سرعت گرفت و خونی که در رگهایش در جریان بود بند بند وجودش را گرما بخشید و تسکین داد.
حسین، یاعلی گفت و تلفن را زمین گذاشت و همان جا خشکش زد! اشک توی چشمهایش جوانه زد و پلکها را رها کرد تا بغض بترکانند... میدانست باری دیگر خواهدگریست؛ آن هنگام که خود را در آغوشِ پدرانهاش رها کند. نفس را در سینه حبس کرد و از رویایِ تکرار شیرینی این صحنه ناب، دلش غنج رفت.
خودش هم به یاد نمیآورد بارِ اول کِی او را دید و چند ساله بود که صدای گرم و دل نشینِ پُشت خط او را «پسرم» خطاب کرد ولی این را خوب به خاطر داشت آن سالهایی که غربت، پوست ترکانده بود میان زندگی پُر از خوف و اُمیدشان و هنوز پیکر پدر تفحص نشده بود؛ حاج قاسم جز معدود کسانی بود که معرفت میگذاشت و نمیگذاشت که آب توی دلِ نورچشمیهای سردارِ هور تکان بخورد و با حضورش گَردِ امید را بر چشمهای خسته خانواده هاشمی میپاشید؛ فرقی نمیکرد؛ یک وقتهایی تلفنی، گاهی با واسطه و هر وقت هم که زمان مَجالی میداد دیدار از نزدیک؛ همیشه خودش را یک جا لابه لای زندگی آنها جا میکرد؛ کارش را خوب بلد بود.
سکوت حسین را دربرگرفته بود و خاطرات خوشِ آن روزها در ذهنش جولان میداد؛ مادر با عجله دستی بر آب زد و با گوشه شله1 اش خیسی دستها را گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد
-اشصار؟ لِیش اِتْغَیَر وَجْهَک؟
چه شده که چهره درهم کشیدهای؟ با نگاهِ متعجب در صورتِ پسر دنبال جواب میگشت؛ اما حسین انگار گیج شده بود؛ مثل بوکسوری که گوشه رینگ گیر کرده باشد! مادر دوباره حرفش را تکرار کرد؛ حسین پا از عالم رویا بیرون گذاشت لب زیرین را به دندان گرفت و بعد با صدایی آرام و کلماتی بُریده بُریده نویدِ آمدنِ حاج قاسم را داد.
سرما رسوخ کرد توی دستهای مادر و ضعف براندامش مستولی شد؛ همان جا روی مبلِ چرمی که با ملحفهای سفید رنگ پوشانده شده بود؛ نشست و با صدای لرزان گفت: منظورک منهو؟ حاج قاسم؟ پسر لبخندی به لب نشاند و سری به تایید تکان داد.
مادر دستهای سرد را روی حرارت صورت کشید و بعد به آسمان بلند کرد و گفت: الف الحمدالله علی هذا الخبر! یجی اینور بیتنا و اعیونا؛ فرحه مثل فرحة یعقوب برجعت یوسف! 2
دانههای درشت اشک شبنمِ لطافتِ صورتش شد و آسیمهسر خود را به یومه رساند:
-یُمّه، حجیه، عِندی لِچْ خبر یِفَرحْ الگلب
+ها یُمّه. بَشْری
-حج قاسم یجی البیتنا
+یا هَله اِبْولدی و نور عینی! یا هَله اِبْریحَت علی. 3
حجیه همان طور که نشسته بود تکانی خورد و خود را به سجده انداخت؛ شکرالله، شکرالله
زنها به سرعت دست به کار شدند و بساط مهمانی در چشم به هم زدنی مهیا گشت؛ مهمان اما حکم فرزند این خانه را داشت؛ پس خبری از سفرهای پرطمطراق نبود؛ مثل همیشه قرار بود هرچه دارند را در ظرفی بریزند و با هم نوش جان کنند.
گرمای هوا در حال شکستن است و هوای بهاری اهواز، خنکیِ مطبوعی را به آرامی روی پوست میریزد؛ در حیاط منقل آتش شده و الگمگم و دله4 آماده شدهاند؛ بوی خوشِ قهوه همه خانه را برداشته و تا عُمق کاشیهای دیواری که لبخند سردارهاشمی را بر سینه سنجاق دارد هم نفوذ کرده است. قهوه اولین نوشیدنی است که عربها پس از سلام و خوشآمدگویی با آن از میهمانان خود پذیرایی میکنند.
همه به رقص عقربهها بر تن تکیده ساعت چشم دوختهاند تا او که مجمعالجزایر صفات بلیغه است، از راه برسد و دلها به دیدارش آرام گردد. زینب موبایل را از جیب درآورد و دوباره به ساعت نگاهی انداخت؛ دلش رخت شورخانه بود و سرش بازار مسگرها... بدونِ آنکه نگاهش را از صفحه بردارد یادداشتهای گوشی را باز کرد و نوشت: چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن؛ به امیدِ آنکه روزی به کف اوفتد وصالی...در انتظار بابا... فروردین ماهِ هزار و سی صد و نود و هشت.
زنگ به صدا در آمد و اهلِ خانه همه شوق شدند توی حیاط، مهر شدند جلوی در، پروانه شدند گِرد نور... سردار با آنآمیزه ملایم و خاصش از غم و مزاح رو به حجیه کرد و گفت: یوما! صارْ زمان ما شِفْناچ خیلی وقت است زیارتتان نکردهایم؛ شما انگار دل تنگ پسرتان نیستی!
آفتاب در نِسبَتِ چشمهایش تبسم کرد. بساطِ باران پهن شد و عشق از پُشتِ ابرِ دل تنگی ریخت روی شیارِ گونههای پیرزن؛ انت عینی!
حجیه اشکها را با انگشتهای ورم کرده پاک کرد؛ عبا را بر سر کشید و دست به تعارف دراز کرد؛ الله بالخیر! اهلا ابنی! 5
دل دل میزد برای دل سپردن به صاحب دلی که دلگرمیاش شده بود؛ بالاخره نوبت به پسر رسید و خود را در آغوش پدر رها کرد؛ حاج قاسم با آن دست یتیمنواز؛ صورت پسر را نوازش کرد و با لبخندی دل نشین بر پیشانیاش بوسهای زد و گفت: چه خبر آقا حسین؟
عطر بیتوقفِ حرفهایش پیچید توی فضا؛ باد بوی حرفهایش را بُرد و ریخت روی سر مردم شهر؛ مردمی که مصیبت سیل را از سرگذرانده بودند و حضور بیسر و صدای سردار در اهواز؛ بارقه امید را در دلهای محزون شان زنده کرده بود.
مولای مان ابوتراب که سلام خدا بر او فرمود:
«روزه دل بهتر از روزه زبان و روزه زبان بهتر از روزه شکم است» آن شب مثل اکثر شبها؛ سردار هر سه روزه را باهم گرفته بود و اهالی خانه نیک از این منش او خاصه در روزهای دوشنبه مُطلع بودند.
سفره پهن شد و حاج قاسم به سُنت رسولالله صلیالله علیه و آله با خرمایی روزه را گشود.
نیمه شب بود و زمان زیادی از اذان گذشته بود ولی برای او که از خاک بستر و از آسمان برای خودش سقف گرفته بود؛ چه تفاوت میکرد که کِی، کجا و چگونه روزه را باز کند.
غذا را آوردند و یومه که انگار توی زمزم نگاهِ حاج قاسم غرق شده بود؛ به خود آمد و دعایی برای سلامتی حاضرین خواند و گفت: بسمالله
چشمهای کیفور همه از رضایت میدرخشید؛ آن شب، هفت آسمان از صدای خندههای جمع در شور و حال بود.
گویی سالها با آنها زیسته بود؛ رگِ خوابِ هرکدام از اهالی خانه را بلد بود و میدانست پاشنه آشیل هریک کدام است؛ خاطرات گذشته را با جزئیات مرور میکرد و آن قدر سرخوش بود که انگار به او الهام کردهاند که در آخرین دیدار باید خندههای دلانگیز- این میراث ثمین- را برای عزیزانش به یادگار بگذارد.
وقتِ خداحافظی همه را کنارِ درِ فلزی سالن جمع کرد؛ دست راستش را به گوشه دیوار تکیه داد و بعد از ادای کلماتِ مرسوم در گاهِ وداع؛ وعده کرد که زودتر از همیشه بازگردد؛ گفت: همیشه برایتان کم گذاشتم؛ حلالم کنید دلم پیش همه شما هست؛ بیشتر از همیشه... همه گرم شدند از حرارت کلمههایی که از زبانِ سردار بیرون آمد و در چشم به هم زدنی دیدار پایان یافت.
حاج قاسم اما سرقولش ماند... زودتر از همیشه برگشت. نُه ماه بعد وقتی برگشت نه فقط خانوادههاشمی؛ که همه ایران اشک شده بودند، مهر شده بودند، پروانه شده بودند گِردِ نور... نوری که خدا روی زمین روشن کرد و بعد از شصت و سه سال آن را برای خود برداشت ...
_____________
۱- شِیله یا روسری عربی، نوعی روسری است که زنان عرب از آن برای پوشش موهای خود استفاده میکنند.
2- خدا رو شکر برای این خبر میآید و خانه و چشمهایمان را نورانی میکند؛ شادی آمدنش همچون شادی حضرت یعقوب از بازگشت یوسف است.
3- مادر، حاج خانم، برایت خبری دارم که قلبت را شاد میکند!
چی شده مادر؟ بشارت بده؟
حاج قاسم میخواهد به خانه ما بیایید
پسرم، نور چشمم خوش آمد؛ بوی علی خوش آمد.
4- دو ظرف مخصوص جهت آماده سازی قهوه در مناطق عرب نشین.
5- خداقوت، خوش آمدی پسرم!