شب رحلت امام (ره) از زبان عیسای روح‌الله؛
کتاب «عیسای روح‌الله»، روایتگر خاطرات مردی است که تا پایان ساعت حیات مبارک امام (ره) در کنار ایشان بود. حاج عیسی جعفری، همان مردی که امام (ره) در وصفش گفته بود: «خدایا من را با حاج عیسى محشور کن، حاج عیسى نورانیتى دارد که شما نمى‌بینید.»
به گزارش «سدید»؛ حاج عیسی جعفری، خادم امام (ره)، در صبح روز شهادت حضرت زهرا (س) بر اثر کهولت سن درگذشت. خادم امام خمینی (ره) صبح جمعه از مقابل مسجد امام حسن عسکری (ع) تا حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) بر روی دستان مردم قم، تشییع و برای خاک‌سپاری به مرقد مطهر حضرت امام (ره) منتقل شد. حاج عیسی جعفری از افرادی است که بعد از انقلاب همواره در جوار ایشان حضور داشته است. امام (ره) در وصف مرحوم جعفری فرموده بود: «خدایا من را با حاج عیسى محشور کن، حاج عیسى نورانیتى دارد که شما نمى‌بینید».

کتاب «عیسای روح‌الله» تنها اثری است که به صورت اختصاصی به خاطرات مرحوم جعفری از دوران انقلاب و حوادثی که در درون جماران می‌گذرد، از زاویه دید او پرداخته است. در مقدمه این کتاب که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به قلم محمدعلی صدر شیرازی نوشته شده است، به چرایی پرداختن به خاطرات مرحوم جعفری اشاره و نوشته شده است: بدیهی است افرادی که توفیق خدمت‌گزاری در بیت امام (ره) را داشته و سال‌ها در کنار ایشان زندگی کرده‌اند، خاطرات جذاب و ناشنیده از آن ایام را در سینه دارند. یکی از این افراد حاج عیسی جعفری از خادمین خاص بیت امام (ره) است که کسب و کار خویش را رها کرد و برای خدمتگزاری راهی جماران شد و تا پایان عمر مبارک بنیانگذار انقلاب و پس از آن، یادگار امام، در آنجا ماند.»

بخش‌هایی از کتاب را می‌توانید در ادامه بخوانید:

سرنوشت شگفت‌انگیز خانواده شراب‌خوار
در بدو ورود به تهران در دهه ۳۰ دست‌فروشی می‌کردم. از بازار لباس می‌خریدم و می‌بردم با دوره‌گردی و طی کیلومتر‌ها مسیر، به کارگر‌ها می‌فروختم. چند مدتی این کارم بود. پس از مدتی در یک کارگاه بافندگی متعلق به شخصی به نام حاج مصطفی فروزان مشغول به کار شدم که نهایتاً منجر به اتفاقات جالبی شد. پس از حدود یک سال کارگاه تعطیل شد. فروزان گفت من نمی‌خواهم شما بیکار بشوی؛ یک برادر خانم دارم که زنش را طلاق داده و سه تا بچه دارد. شما و همسرت بروید در خانه او و از این بچه‌ها مراقبت کنید تا اینکه شاید بتوانیم مادرشان را برگردانیم. گفتم این جماعت خصلت‌شان بد است. گفت چه طور؟ گفتم: تا آدم می‌تواند کار کند، از او کار می‌کشند. وقتی کار نمی‌کند، یک لگد پشت او می‌زنند و می‌گویند برو». گفت: «نه بابا! حالا این‌طورهام نیست».

بالاخره رفتیم. وقتی این بچه‌های مظلوم را دیدیم خیلی دلمان سوخت. دیدیم با این ثروت و باغ بزرگی که دارند در وضعیت رقت‌انگیزی به سر می‌برند. بچه‌ها از فراق مادر در یک گوشه‌ای از این خانه کز می‌کردند و خیلی ناراحت بودند؛ لذا مصمم شدیم بمانیم و هر طور شده مادرشان را برگردانیم.

مادرشان زن خوبی بود؛ اما شوهرش او را طلاق داد و دختری را به همسری گرفت. خانه‌ای هم در یک جای دیگر برایش کرایه کرده بود. من و همسرم کوشش کردیم و لطایف‌الحیل مختلفی را به کار بستیم تا اینکه بالاخره توانستیم این زن و شوهر را آشتی دهیم و در نهایت مادر بچه‌ها به خانه بازگشت. این موفقیت برای همه‌مان موجی از شادی را به همراه آورده بود. خانواده آن‌ها در همکف سکونت داشتند و ما نیز در طبقه بالا می‌نشستیم.

پس از مدتی دیدیم مثل اینکه این مرد نماز نمی‌خواند؛ موضوعی که روی آن بسیار حساس هستم. گفتم: «آقای فلانی، شما نماز نمی‌خونی یا می‌خونی و ما نمی‌بینیم؟ اگه نماز نمی‌خونی بگو! در این صورت من اینجا نمی‌مونم». گفت: «نه حاجی خیالت راحت؛ می‌خونم». من هم به همان حرف اعتماد کردم.

یک شب این‌ها مهمانی داشتند. خانم من آمد و گفت: «حاجی مثل اینکه این‌ها یک کوفتی خورده‌اند». گفتم: «چطور؟» گفت: «همیشه فنجان‌ها رو می‌گذاشتند تا من بشویم، اما این دفعه خودشون شستند. بعد هم شیشه مشروب رو توی زباله‌ها دیدیم». گفتم خب مادر خانه‌ای که در آن گناه بشه، نمی‌مانیم. من و همسر در این امر اتفاق نظر داشتیم و عزم رفتن کردیم. همان موقع به خانمش گفتیم و خداحافظی کردیم. هرچه التماس کرد، نماندیم.... شوهرش آمد بیرون و گفت: «حالا تو برای من پیغمبر شدی؟» گفتم: «آره، چطور؟» بلافاصله ما را با یک لگد محکم به بیرون پرت کرد.... یادم به همان جمله خودم به فروزان افتادم که این آدم‌ها آخر با لگد انسان را بیرون می‌کنند و دقیقاً همان شد....، اما این پایان ماجرا نبود و سرنوشت شگفت‌انگیز این خانواده می‌تواند درس‌آموز باشد. مرد صاحبخانه به رغم بازگشت همسرش به خانه نمی‌رفت و خانه همان زن دوم سکونت داشت و گویی همسر جوان‌تر دلش را ربوده بود! او از همسر دومش صاحب پسر شد. این پسر که در چنین فضایی به دور از خدا بزرگ شده بود، یک‌بار که به خانه دوستش می‌رود، به همسر دوستش تجاوز می‌کند و متواری می‌شود. وقتی آن دوست به خانه می‌آید و از ماجرا مطلع می‌شود، تصمیم می‌گیرد پسر را بکشد. پس از ورود به خانه پسر با پدر او که همان مرد صاحب‌خانه بود، مواجه می‌شود و او را می‌کشد و سپس همان همسر دوم و دخترش را که در حال داد و بیداد بودند را هم می‌کشد. بعد به طبقه بالا می‌آید و نهایتاً خود این پسر را هم به قتل می‌رساند. با اعدام او پنج انسان به خاطر دوری از معنویت و خدانشناسی کشته می‌شوند.

خبرِ بمباران جماران
... یکبار از نخست‌وزیری به بیت آمدند و گفتند که ساعت پنج صبح قرار است ایران و از جمله جماران را بمباران کنند. من هراسان از جان امام (ره) بلاتکلیف مانده بودم. همه خواب بودند و به بنده این خبر رسیده بود. دل را به دریا زدم و از سرِ اجبار نصف شب حاج‌احمد‌آقا را بیدار کردم. ایشان معترض شد و گفت چرا این وقتِ شب مرا بیدار کردی؟ وقتی جریان را گفتم سریع بلند شد. رفت و ماجرا را برای حضرت امام (ره) تعریف کرد؛ ولی امام (ره) اصلاً به خبر محلی نگذاشت و برنامه طبیعی خود را پی‌گرفتند!

در موقع بمباران‌ها یک پناهگاهی به صورت آماده و سوله‌مانند درست کردند و در کنار اتاق امام (ره) کار گذاشتند که ایشان در مواقع حمله در آن پناه بگیرند؛ اما اطرافیان هر کاری کردند تا امام (ره) را برای استفاده از آن و پناه‌گرفتن مجاب کنند، مؤثر واقع نشد. امام (ره) از کنار آن مکرراً رفت‌و‌آمد داشتند، ولی پایشان را در آن نگذاشتند. من هم هرچه اصرار کردم می‌گفتند: «مگر همه مردم پناهگاه دارند و می‌روند در پناهگاه که من بروم؟»


خانم خداحافظ شما!
شبی که امام در بیمارستان برای آخرین بار بستری شدند و منجر به رحلتشان شد شب خیلی عجیبی بود. ساعت نه شب بود. امام پس از معاینه از اتاق بیرون آمدند و با خانمشان رودررو شدند. با حالتی خاص به خانمشان گفتند خداحافظ. می‌دانستند. همسر امام از راهی که از خانه شان به بیمارستان باز بود رفت و آمد داشتند. پس از ملاقات با امام در حال بازگشت به خانه شان بودند که امام دوباره دست شان را به سینه شان گرفتند و بلند گفتند خانم خداحافظ شما! انگار می‌دانستند که دیگر برنمی گردند.

ساعت ده شب سیزدهم خردادماه ۱۳۷۸ بود که حاج احمد آقا آمد و به من گفت: «پاشو بیا من در بیمارستانم». وقتی به اتاق امام رسیدم ناگهان دیدم دارند امام را ماساژ قلبی می‌دهند. بی فایده بود و روح امام عرشی شده بود. حاج احمد آقا گفت آیا این کار‌هایی که می‌کنید نتیجه‌ای دارد؟ پزشکان مغموم و نومید گفتند متأسفانه نه دیگر نتیجه‌ای ندارد. سید احمد گفت پس به حال خودشان بگذاریدشان تا اذیت نشوند؛ روح خدا به خدا پیوست. همه دست از کار کشیدند و تمامی کادر درمان فقط بلند بلند می‌گریستند. همسر امام، دختران و نوه‌های امام راحل نیز حضور و وداعی سوزناک داشتند.

پس از مدت کوتاهی به سمت دفتر راه افتادم. اطرافیان امام با تعجب پرسیدند: کجا می‌روی؟ گفتم: باید بروم و به تلفن‌ها پاسخ بدهم. به ناچار به منزل آمدم و گریان پای تلفن نشستم. نیمه شب پیکر امام را به بیت آوردند؛ حاج احمد آقا گفت حاج عیسی شما امام را غسل بده. من و خواهرزاده آقای جمارانی مشغول شستن امام شدیم. آقای توسلی و حاج احمد آقا هم کسانی بودند که علاوه بر ما دو نفره شاهد غسل بودند.

پیکر امام را پس از کفن شدن به همان پناهگاهی بردند که برای امام ساخته بودند. ایشان تا زنده بودند هرگز حاضر نشدند به آنجا بروند تا اینکه به مکان اسکان پاسداران تبدیل شد. با ورود و استقرار پیکر مطهر، در آن مکان فضایی خاص حکم فرما شد و پاسداران بر سر پیکر امام مهربانشان تا تاریک و روشن شدن هوا قرآن خواندند و گریه کردند.

امام عاشق شهدا بود
در سپیده‌دم، پیکر ایشان را در آمبولانس گذاشتند؛ به مصلا بردند و چند روز در آنجا برای زیارت مردم نگه داشتند. ساعت دو بامداد روز سوم که قرار بود امام (ره) دفن شوند، حاج احمد آقا به من گفت حاجی یک عده‌ای فشار می‌آورند امام را ببریم حرم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) و آنجا دفنشان کنیم. یک عده دیگری فشار می‌آورند ببریمش حرم حضرت معصومه (س) خاکشان کنیم؛ ولی من این طرف قم، شش فرسخ که رد می‌شوم آنجا یک خاکریزی درست کردم و آنجا را تعیین کردم که امام (ره) را ببرم آنجا؛ امروز هم رفتم بهشت زهرا (س). تا گفت بهشت زهرا گفتم: «آقا بهترین راه این است که ایشان را بهشت زهرا (س) ببریم». گفت: «به چه دلیل؟» لحنم را قاطع‌تر کردم و گفتم: «به این دلیل که امام عاشق شهدا بودند و شهدا هم عاشق امام. این‌ها در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند، از آن گذشته خانواده شهدا از این امر خیلی خوشحال می‌شوند. می‌روند سر قبر عزیزانشان ناراحت می‌شوند و بعد در حرم امام (ره) روحیه می‌گیرند؛ که الآن هم همین طور است».

عزم او جزم شد و ایشان را به بهشت زهرا بردند. ساعت دو بعداز ظهر در دفتر مشغول انجام وظیفه بودم که ناگهان دیدم محسن رضایی، حجت الاسلام نقوی و دو نفر دیگر آمدند. من تعجب کردم که این‌ها چرا این موقع آمدند. عجیب‌تر اینکه آقای نقوی عبا، قبا و عمامه نداشت. در شگفتی پیش خود گفتم اینجا جای مقدسی است این‌ها چرا این طوری آمدند؟ فهمیدم که پیکر امام را دوباره یه جماران بازگردانده‌اند. از فشار جمعیت در بهشت زهرا (س) امکان هیچ اقدامی نبود و به ناچار این تصمیم را گرفته بودند. آقای نقوی از امام حسین (ع) یاد می‌کرد و می‌گریست. وقتی جلوتر رفتم دیدم کفن امام چیزی نمانده و برهنه بودند و فقط یک لنگی که رویش بسته بودند مانده بود؛ که من دوباره امام (ره) را کفن کردم. برای بار آخر رفتم بند کفن را ببندم. دیدم بدن امام به اندازه یک گل نرگس، قرمز است و در ازدحام جمعیت میلیونی پوستش کنده شده بود. خم شدم و به عنوان وداع همان جا را بوسیدم.

شب وفات امام حاج احمد آقا بزرگان نظام را خواستند تا برای رهبری هماهنگی اولیه صورت بگیرد. حاج احمد آقا حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را به اتاق برد، اما ایشان دو دقیقه بعد با ناراحتی از اتاق بیرون آمدند و رضایت می‌دادند تا آنکه دست تقدیر و لطف خدا بر رهبری ایشان قرار یافت.

همزمان با درگذشت خادم امام (ره)، محمدمهدی عبدالهی، از شاعران جوان کشور، نیز سروده‌ای را به او تقدیم کرد که می‌توانید در ادامه بخوانید:

خبر رسید از این جاده ناگهان پر زد
کبوترانه به آن سوى آسمان پر زد

خبر رسید که عیساى جانِ روح الله
از این کران به افق هاى بى کران پر زد

خبر رسید در آدینه‌اى پر از اندوه
میان ندبه "یا صاحبَ الزَّمان" پر زد

درون باغ پُر از لاله‌هاى گمنامى
به جست‌وجوى شهیدانِ بى‌نشان پر زد

همان که خادم بیتِ امامِ دوران بود
چه عاشقانه قدم زد از این جهان پر زد

خوشا به حال خوش اینچنینىِ آن مرد
ولى‌شناس شد آرى و آن چنان پر زد

عصاى دست خمینى، چه شد جماران را-
تمام عمر به شوق امام جان پر زد

کبوتر حرم انقلاب اسلامى
کبوتر حرم مقتدایمان پر زد

زهى سعادت! از این بهتر از قضا نشود
به وقت صبح شهادت، دم اذان پر زد

خبر چه تلخ و غم‌انگیز بود، حاج عیسىٰ!
عروج کرد و به آن سوى آسمان پر زد

انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha
پرونده ها