به گزارش «سدید»؛ آمدهاند تا انسانیت را معنا کنند، تا بگویند که میتوان روی زمین خاکی آسمانی زندگی کرد، میتوان عاشق زن و فرزند بود و هدفی الهی داشت. آنها زمین را پلی به سوی سعادت میدانند و جان خود را فدا میکنند تا مسیر رسیدن به حق همواره روشن بماند. شهید موسی کاظمی یکی از همین انسانهای آزاده است. او علیرغم ظاهری آرام، دلی پرتلاطم دارد و سری پرشور. شور رسیدن به مطلوب ازلی او را به راهی میکشاند که میداند بازگشتی ندارد. او عاشق و دلباخته همسر و فرزندانش است؛ اما این عشق او را از راهی که در پیش گرفته بازنمیدارد. میداند که باید برود تا پرچم اسلام و قرآن برفراز بماند و دست به دست یاران و همقطارانش برسد به دست منجی عالم بشریت (عج). شهید موسی کاظمی بزرگ مردی است که پا در میدان جهاد با داعشیان میگذارد تا مبادا اندک گزندی به شیعه خانه اهلبیت برسد؛ و در این راه جان شیرین تقدیم میکند تا خون پاکش راهگشای جویندگان راه حق باشد.
برای گفتن و شنیدن از این شهید بزرگوار راهی اصفهان شدیم و معصومه خانی همسر شهید، از او برایمان گفت، از یک زندگی سراسر عشق و محبت، از روزهای بیتابی دخترکانش در فراق پدر و...
ازدواج با بیم و امیدهای یک پاسدار
من متولد سال ۶۳ و همسرم ۵۷ است. او سپاهی بود و در لشکر ۸ خدمت میکرد. شهید کاظمی و برادرش یک مغازه الکتریکی داشتند. زمانی که منزلمان را تعمیر کردیم، ایشان برقکاری منزل را انجام میداد و، چون مغازه آنها سرکوچه ما بود، برادرم تمام وسایل برقی مورد نیاز را از آنجا تهیه میکرد و به این ترتیب با هم دوست شده بودند.
برادرم متولد ۶۷ است و آن زمان نوجوان بود. ریاضی آقاموسی خیلی خوب بود و گاهی با برادرم ریاضی کار میکرد. او از همین طریق، من را دیده بود و علاقهمند شده بود و دو سال من را زیر نظر داشت؛ دو سالی که به من علاقهمند شده بود تمام اطلاعات خانواده من را به دست آورده بود.
تا اینکه سال ۸۳ برای خواستگاری آمدند. ایشان یک برگه به من دادند که در آن حدود ۱۲ مسئله را نوشته بودند؛ اینکه میخواهم همسرم کدبانوی خانه باشد، اهل نماز و روزه، رفت و آمد و صلهرحم باشد. در کل شروط سختی نبود، درواقع انتظارات او از همسرش بود. شروط من هم این بود که ادامه تحصیل بدهم و او هم در حد توانش به زندگی برسد. آقاموسی تقریبا تا ۸۰ درصد به معیارهای من نزدیک بود.
آقاموسی پاسدار بود و در واحد زرهی خدمت میکرد. یکی از مسائلی که مطرح کرد این بود که ممکن است برای ماموریت به جاهای دور برویم و حتی یک هفته تا دوماه هم برنگردیم. من خیلی روی این شرط فکر کردم و گفتم: این موضوع جای نگرانی دارد.
گفت: نگران نشوید. با شما تماس میگیریم؛ و دیگر اینکه اگر جنگ شود و حضرت آقا دستور بدهند، باید سریع خودمان را برسانیم. حتی اگر شب عروسی مان باشد. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. این میزان اطاعتپذیری و گوش به فرمان رهبری برایم تعجب آور بود. اما بعد متوجه شدم که ایشان واقعا معتقد هستند. از طرفی، چون ما هم خانواده مذهبی و ولایتمداری بودیم این مسئله را قبول کردم.
حاصل ازدواج ما دو فرزند دختر است که دینا ۱۴ ساله و نازنین زینب هم هفت ساله است. زمان شهادت همسرم دینا هشت ساله بود؛ اما نازنین زینب روز چهلم پدرش به دنیا آمد.
هر جمعه برایم روز زن بود
آقاموسی خیلی صبور بود. من از او یاد گرفتم که انسان باید تا پای جان، پای اعتقادی که میداند درست است، بماند. خیلی مهربان و خوش خانه بود. بیرون از منزل خیلی ساکت و آرام بود؛ اما داخل خانه اهل بگو بخند و شوخی بود. با دینا بازی میکرد. از همان ابتدای ازدواجمان روزهای جمعه روز زن بود. از صبح بیدار میشد، صبحانه را آماده میکرد، غذا درست میکرد و ظرفها را میشست یا اینکه ما را بیرون میبرد. میگفت: شما یک هفته زحمت کشیدی، حالا این یک روز که من در خانه هستم شما استراحت کن. من همیشه میگفتم: شما آچارفرانسه هستی. همه کار بلد بود و هنرمند بود. زندگی پاسداری خیلی سخت است و حقوقها اندک است. منزل ما در یزدانشهر بود. خانه را خودش ساخته بود. همراه بنا کار میکرد؛ چون هم خودش این کارها را بلد بود و هم اینکه آنقدر حقوق نداشتیم که بتواند پول بدهد و فرد دیگری این کارا را انجام دهد. همیشه دستانش تاول داشت. همیشه دستانش را میبوسیدم و میگفتم: تو خیلی زحمتکش هستی. من به شما افتخار میکنم که اینقدر هنرمند و کوشا هستی. یا وقتی جوشکاری میکرد جوش چشمانش را میزد. دیدن اینها برایم خیلی سخت بود؛ اما همین که میدیدم به زندگی و من و دینا عشق دارد، اینکه تمام تلاشش را میکند، برایم ارزشمند بود. همیشه خودش میگفت: اگر من تنها بودم و شما نبودید، اگر در نانوایی هم کار میکردم، یک نان میخوردم و همانجا هم میخوابیدم برایم کافی بود؛ ولی تمام تلاش من این است که آینده و زندگی شما را بسازم.
حضور در کردستان و دفاع از مرزها
چندین سال گذشت و طبق روال سر کار میرفت و هر از چند گاهی برای ماموریت یا رزمایش یک یا دو روز به اطراف اصفهان میرفتند. تا اینکه حدود سه سال قبل از شهادتش در کردستان برخی گروهکها منطقه را ناامن کردند. او ۲۰ روز به ماموریت رفت.
من نمیدانستم که آنجا چه شرایطی دارند، فقط فکر میکردم کار حفاظتی انجام میدهند. یکی دو سال قبل از شهادتش و در ایام عید بود که تماس گرفت، خیلی ناراحت بود. در حدی که من متوجه شدم گریه میکند. گفتم: چه شده؟ گفت: سه تا از بچهها را با نامردی زدند. آن زمان بود که متوجه شدم چقدر اوضاع وخیم است؛ اما خودش هیچگاه نمیترسید؛ بلکه اکثر اوقات داوطلب بود.
آن زمان ما فقط دینا را داشتیم. من و دینا خیلی به آقاموسی وابسته بودیم. وقتی انسان کسی را عاشقانه دوست داشته باشد، نمیخواهد او را از دست بدهد. من با رفتنش به جنگ مخالف بودم. در واقع این طور نبود که من خیلی راحت بگویم برو. او به معنویات خیلی معتقد بود. میگفت: «ما حقوق سپاه را میگیریم برای حفاظت از کشور و مرزها.» همیشه این را میگفت.
هیچ گاه به ذهنم خطور نمیکرد که همسرم شهید شود. دلم نمیخواست چنین اتفاقی بیفتد. چون وقتی با مردی زندگی میکنید که تمام هم و غم او ساختن زندگی است و همیشه تلاش میکند که شما را خوشحال کند، نمیخواهید او را از دست بدهید و وقتی میرود تمام پشت و پناه و تکیهگاهتان را از دست میدهید. او خیلی سعی میکرد تا هنگام رفتن، خیال من را راحت کند و اضطراب نداشته باشم.
آغاز جنگ سوریه و شهادت رزمندگان
آقاموسی در تلاش بود که درسش را در دانشگاه ادامه دهد. مدارکش را هم آماده کرده بود؛ ولی، چون بحث سوریه پیش آمد نتوانست وارد دانشگاه شود. او فرمانده تانک در لشکر فاطمیون بود و به آنها در زمینه کار با تانک آموزش میداد.
وقتی آقاموسی به شهادت رسید یکی از دوستانش گفت: با اینکه مقر فرماندهان متفاوت بود، آقاموسی شبها پیش ما نمیآمد و در کنار نیروهای خودش؛ یعنی بچههای فاطمیون سر میکرد.
او خیلی کوشا بود.
همسرم سومین شهید مدافع حرم لشکر زرهی نجف اشرف و اولین شهید مدافع حرم یزدان شهر اصفهان است. درواقع اولین شهید مدافع حرم لشکر بود که به طور رسمی اعلام شد در سوریه به شهادت رسیده است.
شهید کافیزاده دوست صمیمی آقاموسی بود و ما با هم رفت و آمد داشتیم.
بعد از شهادت او آقاموسی میگفت: خوش به حال کافیزاده که شهید شد. گفتم: موسی اینطور نگو. زن و فرزندش چه؟
گفت: نه. نمیگویم که من هم شهید شوم؛ ولی اگر قرار به مردن است و خدا روزی میخواهد جانم را بگیرد، خدا کند که در راه شهادت باشد. از آن به بعد مدام میگفت: معصومه اجازه میدهی من به سوریه بروم؟ و من میگفتم: نه. میگفتم:، چون آقای کافیزاده رفته و شهید شده، من میترسم شما هم بروی و شهید شوی. میگفت: نه. نگران نباش. ما در قسمتی هستیم که میخواهیم آموزش بدهیم.
بالاخره به رفتنش راضی شدم
من مانعش بودم. گفتم: اجازه نمیدهم بروی. چون میدانستم اگر همسرانشان اجازه ندهند آنها را نمیبرند. آقاموسی مهارت خوبی در آرام کردن من داشت. باز هم من گفتم: دلم شور میزند و اجازه نمیدهم بروی. شما زنگ بزن بگو من نمیآیم. گفت: من به تو قول میدهم که ما اصلا جلو نمیرویم. ما در قسمت آموزش و داخل پادگان هستیم. در نهایت من را قانع کرد و در شهریور ۹۲ به مدت دو ماه به ماموریت رفت. دینا آن زمان اول دبستان بود.
آقاموسی گفت: ما در اینجا خیلی به تلفن دسترسی نداریم. نگران نباش، من دو، سه روز یک بار با شما تماس میگیرم. اما اگر خیلی دلت شور زد، با شماره حفاظت تماس بگیر. زنگ نزنی تمام پادگان را به هم بریزی که شوهر من کجاست! چون فقط حفاظت خبر دارد که ما کجا هستیم. من وابستگی شدیدی به او داشتم. یک دختربچه هفت ساله داشتم که او هم به شدت بابایی بود. او دنیای پدرش بود. شما تصور کنید بگویند در این مسیری که در پیش گرفتهای برگشتی وجود ندارد. شاید از نظر من ۵۰ درصد احتمال خطر وجود داشت؛ اما خودش میدانست که ۹۹ درصد احتمال شهادت وجود دارد. این خیلی سخت است که تمام دنیایت را بگذاری و بروی. او تصویر دینا را داخل گردنبندی گذاشته و بر گردنش آویخته بود. زمانی که به شهادت رسید آن را همراه وسایلش به ما تحویل دادند.
بار اول شهریور رفت تا آخر مهر، یعنی حدود ۶۰ روز سوریه بود. سری دوم قرار بود به تهران رفته و از آنجا به سوریه اعزام شوند. قم بودند که اطلاع دادند اعزام کنسل شده. با من تماس گرفت و در حال که گریه میکرد گفت: تو راضی نبودی؛ برای همین هم میخواهند ما را برگردانند. تو را به خدا دعا کن که ما را ببرند. من خندیدم و گفتم: خدا را شکر که شما را نبردند.
چون بار دوم خیلی شرایط خطرناک بود، من هم واقعا مضطرب بودم. آن شب خیلی خوشحال بودم که همسرم برگشته. او گریه میکرد و میگفت: امام حسین (ع) من را نطلبید. ایشان من را قابل ندانستند که برای خواهرشان بجنگم؛ و تو باید راضی باشی که من را ببرند. چون این بار گفته بودم که راضی نیستم. برگشت خانه، ایام عاشورا منزل بود و زمستان رفت.
این بار ۴۵ روز سوریه بود و در حین درگیری تیری از کنار سر عبور کرده، حتی کلاهش را سوراخ کرده و گوشش زخمی شده بود. دوستانش گفته بودند که تو شهید زنده هستی. چون من باردار بودم و شرایط مساعدی نداشتم، دکتر هم برایم استراحت مطلق تجویز کرده بود، برگشت تا از من نگهداری کند. مدتی گذشت تا اینکه شرایطم بهتر شده بود.
چندین موضوع پیش آمد از جمله حمله به مجلس و جریان اهواز؛ اینها باعث شد آقاموسی بتواند من را متقاعد کند و برود. من قلبا راضی نبودم، چون عزیزم بود؛ اما از لحاظ منطقی راضی شده بودم. گفتم: چرا میروی؟ شما نرو. وظیفه شما این است که داخل کشور از مردم محافظت کنی. گفت: ببین معصومه، تصور کن دزدی بیاید داخل محله و از سر خیابان شروع کند و هر شب به یک خانه دستبرد بزند و هیچ کس به داد دیگری نرسد. ما هم درِ خانه خودمان را محکم ببندیم و در خانه بنشینیم. آن دزد وقتی میبیند اولین خانه بیپناه بود، دومی و سومی را میزند. یک روز هم نوبت خانه ما میرسد. آن زمان دیگر کسی نیست که به ما کمک کند، چون ما به کسی کمک نکردیم. گفت: الان من سپاهیام و وظیفه دارم که بروم و از کشورم دفاع کنم. خط اول ما سوریه است. در حالی که دشمن میتواند بیاید داخل تهران و اصفهان. خانههای ما هم مانند سوریها تخریب شود، بمباران کنند و زنها و بچه هایمان را به اسیری ببرند. من به خاطر تو و دینا میروم. اگر زمانی در اصفهان یا تهران یا هر شهری جنگ شود، شما دیگر امنیت ندارید. برادر شما مهندس مخابرات است و اصلا شغلش به کار ما ارتباطی ندارد. اما اگر جنگ شود او هم باید وارد صحنه شود و بجنگد. ولی الان وظیفه ما است که نگذاریم دشمن وارد کشور شود.
روز وداع
بار دوم که از سوریه برگشته بود داشت با دینا بازی میکرد که دعوایشان شد. گفتم: شما که اینهمه ناز این بچه را میکشی چرا او را میرنجانی؟ گفت: میخواهم به نبود من عادت کند. میخواهم خیلی به من وابسته نشود. اما وقتی به شهادت رسید من به حرف او رسیدم.
شب آخری که قرار بود به سمت تهران بروند. به من گفت: بنشین. یک فهرست از چکها و کارهایش نوشت. از اینکه میخواهم برای آینده بچهها فلان کار را انجام بدهی. از اینکه اگر شهید شدم این کار را انجام بده و آن کار را نه. گفتم: چرا این حرفها را میزنی. میروی و به سلامتی برمیگردی. گفت: نه. باید اینها را بدانی.
من همیشه قرآن روی سرش میگرفتم و صدقه کنار میگذاشتم. پشت سرش آب میریختم. بار آخر دینا تقریبا هشت ساله بود. کاسه آب را برداشته بود و داخل کوچه دنبال پدرش میدوید که لباسش را خیس کند و او مجبور شود به خانه برگردد. کمی با هم بازی کردند. تا اینکه من دینا را آرام کردم. دینا میگفت: بابا من را با خودت ببر. آقاموسی میگفت: باشد بیا داخل کیف من پنهان شو تا تو را با خودم ببرم. لحظات سخت و غمانگیزی بود. هیچ گاه آن لحظات را فراموش نمیکنم. در نهایت با ما خداحافظی کرد. قرار بود نام دختر دومم را من و دینا انتخاب کنیم. موقع خداحافظی گفت: مواظب زینبم باش. این شد که وقتی او شهید شد من نام دخترم را نازنین زینب گذاشتم.
سری آخر که رفت به خاطر وابستگی من و دینا و بارداری من خیلی تماس میگرفت. شاید روزی سه بار تماس میگرفت. طوری که من تصور میکردم ایران است. گاهی اوقات با صدای زنگ او از خواب بیدار میشدیم، وقت ناهار صحبت میکردیم و موقع خواب. هر بار، سه تا ۱۰ دقیقه با هم صحبت میکردیم، چون ۱۰ دقیقه یک بار تماس قطع میشد و او دوباره تماس میگرفت. وقتی تماس میگرفت من و دینا خیلی بیتابی میکردیم و میگفتیم برگرد. میگفت: ماموریتم تمام شود، برمیگردم و وقتی برگشتم جبران میکنم. وقتی شهید شد. دوستانش میگفتند: به او گفتیم موسی تو خیلی بوی شهادت میدهی و این بار نوبت توست. گفته بود: نه. همسر و فرزندم به من نیاز دارند. این بار برگردم، همسرم فارغ شود و فرزندم را ببینم، سری بعدی میرویم عراق. این پاسخ به کسانی است که میگویند مدافعان حرم از همه چیز دست شستند که بروند شهید بشوند. نه اینها وظیفهشان را انجام دادند. دوست داشتند که اگر مرگی باشد با شهادت صورت بگیرد؛ اما با امید سپری کردند.
نحوه شهادت
۴۱ روز بود که در ماموریت بودند. روز قبل از شهادتش و سه روز قبل از اینکه خبر شهادتش را به من بدهند، تماس گرفت و گفت: جایی میرویم که اصلا به تلفن دسترسی نداریم و تا سه روز نمیتوانم تماس بگیرم. گویا قرار بود بروند خط مقدم. خیلی دلشوره داشتم. شب تا صبح نگران بودم. روز یکشنبه به شهادت رسید و من تا سه شنبه نمیدانستم.
دوستش روز چهلم آمد برای من تعریف کرد که: ظهر بود. ناهار بچهها را بردیم. دیدم آقاموسی خیلی ساکت و آرام شده و در خودش فرورفته. گفتم: موسی چه شده؟ گفت: هیچی؟ ناهار را خوردند و کارها را انجام دادند. تیراندازی شروع شد. او هم، چون فرمانده تانک بود، گرا میداد که مثلا فلان جا را بزنید. خیلی هم کارش خوب بود. ما میگفتیم بیا فلان تانک را هم فرماندهی کن. تانک خراب شد. نیروهای آقاموسی هم داخل تانک بودند. گفت: من بروم نیروهایم را بیاورم عقب که بچهها را شهید نکنند. رفت جلو و آنها را به عقب آورد. دوباره به سمت تانک برگشت و گفت: تانک بیتالمال است و باید آن را برگردانم. وظیفه من مراقبت از بچهها و تانک است. نباید اینها به دست داعش بیفتد. وقتی رفت خمپاره زدند و با اصابت ترکش به شهادت رسید.
خبر پرواز بیبازگشت
روز سه شنبه بود و من برای چکاب نوبت داشتم. صبح زود با آژانس به سمت بیمارستان راه افتادم. راننده مداحی گذاشته بود و من همینطور بیاختیار گریه میکردم. گویا راننده میدانست قرار است اتفاقی بیفتد و وقتی میدید من گریه میکنم صدای ضبط را قطع نمیکرد. همسر دوست آقاموسی تماس گرفت و گفت: از آقاموسی خبر داری؟ گفتم: شنبه زنگ زده و قرار است امروز دوباره زنگ بزند. من امروز منتظر تماسش هستم. چند نفر از دوستان و اقوام تماس گرفتند و سراغ آقاموسی را گرفتند؛ به همه گفتم: شنبه زنگ زده و امروز منتظرم. حالش خوب است. همه میدانستند جز من. وقتی به خانه رسیدم، دیدم در باز است و خواهرشوهرهایم آنجا هستند. مادرم هم هست و خانواده جمع شدهاند. مادرم داشت گریه میکرد. آقاموسی خیلی خوب بود و مادرم او را خیلی دوست داشت. من مادرم را بغل کردم و گفتم: چه شده؟ نبینم گریه کنی. چون باردار بودم نمیخواستند یک دفعه خبر را بگویند. من میدانستم اتفاقی افتاده؛ اما نمیتوانستم قبول کنم برای آقاموسی اتفاقی افتاده باشد. میگفتم: منتظر تماسش هستم. بعد آمدند به لطایفالحیلی کلید خانه را گرفتند. من را داخل اتاق بردند. خواهر همسرم آمد و من را در آغوش گرفت و گریه کرد. همینطور اشک از کنار چشمم میرفت، اما میگفتم: گریه نکنید، من مسافری در راه دارم. دیدم پچپچ میکنند و میروند و میآیند. کیف و گوشی من را گرفتند که مبادا کسی زنگ بزند و به من خبر بدهد.
گفتند: بیا برویم بیمارستان. گفتم: من تازه از بیمارستان آمدهام. برای چه دوباره بروم. من خستهام. بگذارید بروم خانه خودم و بخوابم. گفتند: نه. همه این مسائل حاکی از این بود که اتفاقی افتاده، اما من اصلا نمیتوانستم به ذهنم اجازه بدهم که بفهمد اینها به همسرم مربوط است. تعجب کرده بودم که چطور شده همه تماس میگیرند. از طرفی دلم گواهی میداد که چه اتفاقی افتاده و با این حال خودم را گول میزدم که چیزی نشده. ماجرا را به دکتر گفته بودند و او گفته بود: ایشان ابتدای هشت ماه هستند و شرایط خیلی خطرناک است، باید او را به بیمارستان بیاورید و بستری کنید که اگر اتفاقی افتاد، بچه را از دست ندهیم. برای همین هم من را به کلینیک یزدان شهر بردند. چند نفر با من آمده بودند. من تعجب میکردم که این همه آدم چرا با من آمدهاند و من را از این بیمارستان به آن بیمارستان میبرند! من را بستری کردند. بعد یک خانم دکتر مهربان آمد بالای سرم. دیدم اشک در چشمانش جمع شده. گفت: خوبی؟ گفتم: باور کنید من خوبم. حال بچه هم خوب است. اگر همسرم بداند من اینقدر اذیت میشوم، ناراحت میشود. گفت: شوهرت کجاست؟ گفتم: ماموریت است و قرار است پنجشنبه برگردد. هر دو اشک میریختیم. دستم را بوسید و گفت: برو بیمارستان صدوقی. کمی قلبش نامیزان میزند.
رفتیم صدوقی. قلب بچه را چک کردند. گفتند مشکلی ندارد. تا غروب همانجا بودم. دو آمپول آرامبخش هم زدند. غروب به من گفتند: آقاموسی زخمی شده. دنیا روی سرم خراب شد. گریه میکردم و ناآرام بودم. میگفتم: من را ببرید پیش موسی. برادرم من را در آغوش گرفته بود و میگفت: میبرمت. تو آرام باش. به خواهرم گفتم: من را کشتید؛ به من بگو چه شده؟ مرگ یک بار و شیون هم یک بار. چشمانش را بست که یعنی بله. دیگر تمام امیدم ناامید شد.
شهدا از زندگی سیر نبودند؛ آنها عاشق بودند
حضرت علی علیه السلام میفرمایند: برای دنیای خـودت چنان عمل کن که گویا در دنیا تا ابد زندگی میکنی؛ و برای آخـرت خـودت چنان عمل کن که گویا همین فردا میمیری. من و آقاموسی هر دو خیلی به این مسئله معتقد بودیم و الان هم من همین طور هستم. او یک سری کارها را فهرست میکرد که وقتی برگشت انجام دهد.
اینها یعنی امید. ولی اعتقادش این بود که باید برود و وظیفهاش را انجام بدهد. اینطور نبوده که از زندگی خسته شده باشد. او و دوستانش که شهید شدند و کسانی که الان برای مبارزه میروند، از امثال ما اعتقاد بیشتری دارند.
شهدا عاشق زندگیشان بودند. ولی جنگ شوخیبردار نیست. آنها میگفتند اگر قرار است مرگی در کار باشد، بهتر است که با شهادت باشد. این برای آقاموسی خیلی مهم بود که برای امام حسین و حضرت زینب علیهماالسلام کار کند. موضوع دیگر اینکه باید به اینها میگفتند مدافعین حریم ایران. آنها از مرزهای ما دفاع کردند که این جنگ وارد ایران نشود. اگر این بچهها نبودند مطمئن باشید الان داعش همه کشور را گرفته بود و ما آواره بودیم.
روزهای تنهایی
من تا دو سال مدام گریه میکردم؛ البته دور از چشم بچهها. شبها با قاب عکسش صحبت میکردم و اشک میریختم. این مسئله تا جایی پیش رفت که چشمانم ضعیف شد. اینکه انسان یک حامی، عشق، پشت و پناه، مرد زندگی، پدر بچههایش و تمام هستیاش را از دست بدهد خیلی سخت است. تا دو سال به همین منوال بود. تا اینکه یک روز رفتم گلستان شهدا و گفتم: موسی جان از خدا بخواه که اشک چشمانم خشک شود؛ امروز موقع گرفتن ناخنهای نازنین زینب چشمانم تار میدید. دارم کور میشوم؛ و از آن به بعد آرامتر شدم. وقتی یاد آن روزها میافتم، غربت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه برایم تداعی میشود. زمانی که همسرم شهید شد همه میگفتند خدا به تو صبر بدهد. من میگفتم: بمیرم. صبر را میخواهم چه کنم. ولی بعد از مدتی گفتم: خدایا صبر حضرت زینب (س) را به من بده. غسل صبر میکردم و نماز حضرت زینب (س) را میخواندم. برگزیدگان خدا متفاوت هستند؛ اما عنایتشان شامل حال ما میشود و خدا این صبر را به من داد.
اما هنوز آنقدر دلتنگ او هستم که هیچکس نمیتواند جای او را در زندگیام پر کند و هرچه بیشتر میگذرد، بچهها بزرگتر میشوند و زندگی سختیهای خود را بیشتر به من نشان میدهد، این دلتنگی بیشتر میشود. اما خوشحالم که با عشق از هم جدا شدیم و او به مقامی نائل شد که همیشه آرزویش را داشت. اگر من اجازه نمیدادم او به سوریه برود و با تصادف از دنیا میرفت، هیچگاه خودم را نمیبخشیدم. او به خواسته دلش رسید و این برایم غرور دارد.
دیدار با رهبری
حدود سه، چهار ماه بعد از شهادت او تماس گرفتند و گفتند بیایید برای دیدار حضرت آقا و پس از آن هم شما را میبریم سوریه. ما رفتیم و دینا شعری را که به او یاد داده بودم برای آقا خواند. شعر داعش چه زما و کربلا میدانی/ ما زسر بریده میترسانی. ما گر زسر بریده میترسیدیم/ در محفل عاشقان نمیرقصیدیم. حضرت آقا گفتند: این شعر را چه کسی برایت نوشته. گفت: مامانم. گفتند آفرین به مادرت؛ و دینا را بوسیدند. بعد نازنین را بغل کردند و در گوشش اذان گفتند. به دینا سکه و انگشتر دادند و دینا از آن استفاده میکند. من میدانستم که اگر همسرم رفت حضرت آقا مانند پدر هوای ما را دارد. من نامهای را به آقا دادم و گفتم: من خیلی مشکل دارم، لطفا شخصا به اینها رسیدگی کنید. ایشان گفتند: چشم.
انتهای پیام/