در گفتگو با مهناز فتاحی، نویسنده‌ دفاع مقدس مطرح شد؛
بارها تندیس را که به نماد مقاومت شناخته می‌شد دیده بودم. اما اطلاعات بیشتری از چرایی ساخت تندیس نداشتم. نمی‌دانستم تندیس چه‌کسی است و کنجکاو شدم تا از داستان او بیشتر بدانم. به بنیاد حفظ آثار دفاع‌مقدس کرمانشاه رفتم و درباره انتخاب این زن برای ساخت تندیس پرسیدم. پاسخ دادند که این تندیس از روی چهره زنی از اهالی گیلانغرب به‌نام فرنگیس حیدرپور ساخته شده است. اگر چه به من گفتند که او رغبتی برای مصاحبه ندارد اما من با خودم گفتم فرنگیس، حتما قصه‌های شنیدنی بسیاری از جنگ دارد. بالاخره توانستم او را که ساکن روستایی در گیلانغرب بود پیدا کنم...

به گزارش «سدید»؛ 8سال دفاع‌مقدس با افتخارات فراوانی در تاریخ کشورمان ثبت شده است؛ از شجاعت، ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان در جبهه‌های جنوب و غرب کشور گرفته تا مقاومت و ایستادگی مردان و زنانی که در مناطق مرزنشین، بدون سلاح و با دست خالی به مقابله با دشمن رفتند. کتاب «فرنگیس» به قلم مهناز فتاحی که سال گذشته به‌عنوان اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع‌مقدس انتخاب شد، به ماجراهای زنی روستایی و کرد زبان می‌پردازد که به تنهایی با 2سرباز عراقی مقابله کرد.  فتاحی، نویسنده‌ای کرمانشاهی که خود شروع جنگ را در دوران نوجوانی‌اش تجربه کرده، می‌گوید: «فرنگیس، نمونه‌ای از افراد بی‌شماری است که با هدفی والا و بدون سلاح در مقابل دشمن ایستادگی کردند.» با فتاحی که اکنون مدیریت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان کرمانشاه را برعهده دارد، درباره فرنگیس گفت‌و‌گو کرده‌ایم. 

 

زندگی با صدای سوت خمپاره‌ها

«پدرم در زمان شروع جنگ رئیس پاسگاه قصرشیرین بود و محل زندگی ما در قصرشیرین و جایی نزدیک مرز ایران و عراق بود. ما با صدای سوت خمپاره‌های خمسه‌خمسه، با جنگ آشنا شدیم.» مهناز فتاحی، که طعم تلخ جنگ، آوارگی، دور بودن پدر و ترس از دست دادن پدر را تجربه کرده، در ادامه صحبت‌هایش برایمان از شیرزنانی می‌گوید که در نبود مردان، به تنهایی، حمایت از خانواده و پشتیبانی از جبهه را انجام می‌دادند، موضوعی که بعدها جرقه نوشتن درباره فرنگیس را در ذهن او زد؛«مادرم را می‌دیدم که در روزهای ترس و اضطراب و در نبود پدر، با 8بچه مدیریت خانه را برعهده داشت. در کرمانشاه زنان بسیاری مانند مادر من بودند. آنها از خانواده و فرزندان محافظت می‌کردند تا مردان بتوانند با خیال راحت و برای دفاع از شهر به جبهه بروند. در این میان بودند زنانی شجاع مانند فرنگیس که در رویارویی با دشمن، با تمام توان، از خانه و میهن خود دفاع می‌کردند.» 

 

قصه آشنایی با فرنگیس

تندیس فرنگیس در پارک شیرین کرمانشاه، توجه بسیاری از رهگذران را جلب می‌کند؛ زنی با لباس روستایی و تبر به‌دست که نماد مقاومت زنان شجاع کرمانشاه است. مهناز فتاحی درباره آشنایی‌ خود با فرنگیس می‌گوید:«بارها تندیس را که به نماد مقاومت شناخته می‌شد دیده بودم. اما اطلاعات بیشتری از چرایی ساخت تندیس نداشتم. نمی‌دانستم تندیس چه‌کسی است و کنجکاو شدم تا از داستان او بیشتر بدانم. به بنیاد حفظ آثار دفاع‌مقدس کرمانشاه رفتم و درباره انتخاب این زن برای ساخت تندیس پرسیدم. پاسخ دادند که این تندیس از روی چهره زنی از اهالی گیلانغرب به‌نام فرنگیس حیدرپور ساخته شده است. اگر چه به من گفتند که او رغبتی برای مصاحبه ندارد اما من با خودم گفتم فرنگیس، حتما قصه‌های شنیدنی بسیاری از جنگ دارد. بالاخره توانستم او را که ساکن روستایی در گیلانغرب بود پیدا کنم. وقتی برای بار اول دیدمش باورم شد این زن با این دست‌های بزرگ و چهره‌ای روستایی که غرور و شجاعتی در او نهفته است، حتما کاری بزرگ را رقم زده است». 

 

چقدر شری تو، فرنگ!

با خواندن بخش کوتاهی از کتاب، بلافاصله با شخصیت و روحیه فرنگیس آشنا می‌شوید، آنجا که او از دوران کودکی‌اش روایت می‌کند: «مادرم همیشه می‌گفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمده‌ای و باید پسر می‌شدی. هیچ‌چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...» وقتی مادرم این‌طوری نصیحتم می‌کرد، حرصم می‌گرفت. اصلاً هم دلم نمی‌خواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت که شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت که شب‌ها توی تاریکی دخترها را بترسانم و خودم بخندم؟ مگر چه اشکال داشت وقتی برای بازی می‌رفتیم سمت قبرستان، با هر بهانه‌ای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و توی دلم به‌شان بخندم؟ از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی تا فرصت گیر می‌آوردم، می‌دویدم سمت کوه‌ها و راحت از چغالوند بالا می‌رفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه می‌دویدم و با سرعت می‌رفتم بالا. پشت سرم را نگاه هم نمی‌کردم. دلم می‌خواست زمانی پشت سرم را نگاه کنم که همه‌‌چیز کوچک شده باشد.» 

 

 اسیر گرفتن دشمن

همانطور که به فتاحی گفته بودند، فرنگیس راضی به مصاحبه نمی‌شد. اما فتاحی که خود در جنگ بزرگ شده بود توانست او را برای نشستن پای گفت‌وگو راضی کند؛«فرنگیس با همان لهجه کردی گفت که تمایلی برای شرح زندگی‌اش ندارد. گفت: «اصلا مگر چه کار کرده‌ام که بیایم برایتان تعریف کنم. هر کس دیگری بود همین کار را می‌کرد.» اما وقتی برای او گفتم که من هم بچه جنگم و از خاطراتم برایش گفتم، دلش نرم شد و بالاخره راضی شد تا زندگی‌اش را و ماجرای کشتن و اسیری گرفتن دشمن بعثی را برایمان تعریف کند.» 

 

پدرم می‌دانست من نمی‌ترسم

دشمن که به روستای آوه‌زین می‌رسد، اهالی مجبور به ترک روستا می‌شوند. اما شرایط سخت است و بی‌تابی و گرسنگی کودکان همه را کلافه کرده‌است. فرنگیس همراه پدرش برای آوردن آذوقه به روستا می‌روند؛«پدرم چون می‌دانست من نمی‌ترسم، به من گفت بیا. زن‌ها همه به من نگاه می‌کردند. خندیدم و گفتم: نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.»

 در ادامه داستان می‌خوانیم که هنگام برگشتن از روستا، با 2 سرباز روبه‌رو می‌شوند و در همان لحظه فرنگیس شجاعانه از پس هر دو برمی‌آید. مهناز فتاحی به‌خوبی و با تمام جزئیات خاطره شجاعت فرنگیس را نگارش کرده است؛ «توی یک لحظه، تمام زندگی‌ام جلوی چشم‌ام آمد. اگر دیر می‌جنبیدیم، به دست‌شان می‌افتادیم و کارمان تمام بود. به‌خودم گفتم: «فرنگیس، شجاع باش. الان وقتی است که باید خودت را نشان بدهی. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز ‌عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان. سرباز پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد. با صورت افتاد توی چشمه.»

پس از کشته شدن یکی از عراقی‌ها، نفر دوم که از دیدن این صحنه به وحشت افتاده بود با فریاد امان امان... از فرنگیس می‌خواهد که از کشتن او صرف‌نظر کند؛ «چشم‌ام به سنگ‌های کنار چشمه افتاد. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر می‌شدم. اگر به دست‌شان می‌افتادم، کارم تمام بود... . سرباز عراقی، هول‌هولکی تفنگش را از روی شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرتاب کردم. سنگ به سر سرباز‌ خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش‌ بیرون زد. گیج شده بود. من هم گیج شده بودم. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بی‌معطلی بر سرش ‌فریاد زدم. فقط نعره می‌زدم و جیغ می‌کشیدم. نعره‌ام توی دشت و تپه‌های آوه‌زین پیچیده بود... باید می‌ایستادم. یاد دایی‌ام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.» 

 

/انتهای پیام/

منبع: روزنامه همشهری 

ارسال نظر
captcha
پرونده ها