به گزارش «سدید»؛ کاظم سلیمیان یکی از پسربچههای کوچههای خاکی زرینشهر اصفهان بود که با پای برهنه فوتبال بازی میکرد، تا باشگاه پلیاکریل اصفهان هم پیش رفت اما رویاهایش در ۱۳سالگی با فوت پدرش به یغما رفت. روزهایش به کار گذشت و شبهایش به تحصیل و پیش از آنکه دسترنج زندگی دشوارش را بگیرد، آتش جنگ به جان وطن افتادهبود. او هم مثل خیلی از جوانان این سرزمین راهی مرزهای غربی کشور شد اما قطع نخاع برگشت تا بقیه عمر را با سری پر درد و جسمی بیحرکت زندگی کند. بعد از سالها زیستن به همین ترتیب و بعد از آن همه تلاش برای خالی کردن دردها به کمک نقاشی، کاظم سلیمیان با یک نرمافزار کارگشا آشنا شد؛ نرمافزاری که با حرکت چشمها روی صفحهکلید امکان تایپ حروف را فراهم میکند و به این ترتیب میتوان با چشمها نوشت. آشنایی و آموختن کار با این نرمافزار شاید مهمترین اتفاق زندگی سلیمیان بود؛ چراکه فرصتی برایش فراهم کرد تا هر چند کند و دشوار اما به رویایش یعنی نوشتن حرفها و خاطراتش جامه عمل بپوشاند. این حرفها و خاطرهها با قلم علی هاشمی تلفیق شده و در کتاب «چشمهایی که نوشتند» توسط انتشارات مرز و بوم در دسترس علاقهمندان قرار دارد.
بعد از تمام سالهایی که میخواستید بنویسید و میسر نمیشد، چرا تمرکز کتاب روی سالهای جانبازی شماست و به بخشهای دیگر زندگی خود کمتر پرداختهاید؟
تمام زندگیام را از دوران کودکی روایت کردم. همین طور دو سال و هجدهماهی که در منطقه خدمت کردم. بخش طولانیتر زندگی من با جانبازی همراه بوده و برای همین است تمرکز کتاب روی این دورهاست. ضمن اینکه مسائلی در زندگی ما جانبازها هست که کمتر دیده و شنیده میشود؛ گاهی در روز جانباز یادی از جانبازان میشود و طی چند مصاحبه سطحی با آنها از این مسائل صحبتی میشود و میرود تا سال بعد. دلم میخواست بیشتر درباره جانبازان و مسائل و زندگی آنها بنویسم، روی همین حساب تمرکز کتاب روی دوران جانبازی من است.
شما قبل از اینکه بتوانید به کمک فناوری، بنویسید، نقاشی میکشیدید. آیا نقاشی کردن برای بیان احساسات شما کافی نبود؟
وقتی نقاشی به نمایش درمیآید، هر بینندهای برداشت خودش را دارد. هیچ کس نمیتواند بیواسطه و مستقیم آنچه را در ذهن نقاش بوده، درک کند. به قول شاعر، هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من. البته چه در آسایشگاه، چه در خانه ملاقاتکننده زیاد دارم؛ جوانها میآیند و با آنها صحبت میکنم و حرفهایم را به آنها انتقال میدهم اما به نظرم حرف زدن، گذراست و ممکن است فراموش شود اما نوشته این طور نیست. من خیلی راحت و بیتعارف در خلوت خودم مینویسم و هر آنچه نوشته شده، ثبت میشود و میماند.
متن کتاب توصیفهای احساسی زیادی را شامل میشود. این توصیفها از کجا میآید و چطور به این ادبیات دست پیدا کردهاید؟
این توصیفها کاملا قلبی است. ضمن اینکه من از بچگی به نوشتن علاقه داشتم؛ در دوران تحصیل و سلامت همیشه در انشا نمره خوبی میگرفتم. البته فردی بسیار احساساتی هستم؛ از آن آدمهایی که میگویند اشکشان دم مشکشان است. من اگر سختترین روزگار را به خودم ببینم، گریهام نمیگیرد اما اگر اتفاقی برای کسی بیفتد یا اگر بچههای جانباز را ببینم که با مشکلات دست و پنجه نرم میکنند، نمیتوانم خودم را نگه دارم. نوشتههای من هم کاملا قلبی است. شبها که بچهها میخوابیدند، یک موسیقی بسیار ملایم میگذاشتم و شروع به نوشتن میکردم.
وقتی مینوشتم گویی به همان زمانها بر میگشتم؛ به دوران کودکی، به صحنههای جنگ و همه آن لحظههایی که بر من گذشتهاست. البته نویسنده بخشهایی را حذف کرد و چیزهایی هم به کتاب اضافه کرده اما در مجموع آنچه من نوشتهبودم خیلی احساسیتر از نوشتههایی است که در کتاب آمدهاست.
خواندن مطالبی که درباره شرایط فعلی خودتان نوشتهاید، بغض به گلو و اشک به چشم میآورد. خود شما به وقت نوشتن این کلمات چه احساسی داشتید؟
من هم گریه میکردم. همسرم میگفت: چه کار میکنی؟ مگر میشود آدم خودش بنویسد و برای نوشته خودش گریه کند؟ اما وقتی نوشتههایم را برایش میخواندم او هم گریه میکرد. چیزهایی هست که نمیشود گفت؛ آدم دلشنمیخواهد مخاطبش نگران و ناراحت شود. اصلا چیزهایی هست که اگر توی دل آدم بماند، ارزشمندتر است.
بنابراین، حرفهایی هست که در این کتاب هم به آنها نپرداختهباشید!
خیلی چیزها. شاید یکسوم حرفهایم را در این کتاب گفتهام. چیزهایی در این کتاب هست که برای اولین بار درباره آنها حرف زدهام. اوضاع جامعه روبهراه نیست، نظرات مردم و مسائل جامعه باعث شد به این فکر کنم حرفهایم را بنویسم که چه؟ یا کسی نمیخواند یا اگر بخواند غم و اندوهش بیشتر میشود یا شاید هم تاثیری در زندگی آنها نداشتهباشد. گاهی هم سکوت کردهام که برخی آدمها از حرفهایم ناراحت نشوند. اینها جزو عوامل بازدارنده بود. دلم نمیخواهد چند صباحی که از عمرم باقی مانده، اسباب ناراحتی کسی را فراهم کنم. البته کاستیها را گفتم و به آنهایی که وظایفشان را درست عمل نکردهاند، اشاره کردم اما نه اشاره مستقیم.
قبل از اینکه بتوانید از فناوری برای نوشتن استفاده کنید، چرا از کسی نخواستهبودید حرفهایتان را برای شما مکتوب کند؟
بعضی چیزها را نمیشود گفت که کسی بنویسد. چند نفر جانباز در آسایشگاه هستیم، با وجود آن همه وجه اشتراک، وقتی روبهروی هم مینشینیم و صحبت میکنیم، تفاوتها را به وضوح میتوان دید. بعضیها ملایم هستند، برخی خشن هستند، برخی با مسائل و مشکلات عاطفی برخورد میکنند، برخی دیگر منطقی هستند و خلاصه اینکه حرفهای هم را به صورت کامل درک نمیکنیم. مثلا نوشتههای مرا میخوانند و لذت میبرند اما اگر قرار باشد آنها بنویسند، نگاه و رویکردشان متفاوت است. حالا فرض کنید کسی که شرایط ما را تجربه نکرده، بخواهد حرفهای ما را بزند. طبیعی است نگاهش کاملا متفاوت خواهدبود و نمیتواند احساسات ما را درک و به طور کامل منتقل کند. مثلا قرار شدهبود جزئیات بخش آخر کتاب بیشتر شود ولی برای من کار دشواری بود؛ چون نوشتن یک صفحه تقریبا سه ساعت از من زمان میگیرد. بنابراین قرار شد من حرف بزنم و کسی آنها را مکتوب کند. این کار انجام شد اما نتیجه کارشان مطلوب نبود. نتوانستهبودند احساس مرا در قالب کلمات درست بیان کنند؛ برداشتهایمان متفاوت بود. باید خودم این کتاب را مینوشتم.
از جوانهایی که مخاطب هدف بودند و کتاب شما را خواندهاند، بازخوردی دریافت کردهاید؟
من در زرینشهر زندگی میکنم، شهر بزرگی نیست. از وقتی کتابم منتشر شده، جوانهای اطرافم زنگ میزنند، به دیدنم میآیند و از من سوال میکنند. من خیلی خوشحال میشوم و دوست دارم از زندگی من بدانند. هدف اصلی من همین بود. دوست دارم شما هم یاری کنید تا این حرف من به گوش مردم برسد و بدانند ما هنوز بر سر ایمان خود هستیم. گاهی میبینم در فضای مجازی یک جانباز یا خانواده شهید به دلیل مشکلات و خستگی، حرفهایی زده و بعد هم ابراز پشیمانی کردهاند. میخواهم بدانید همه جانبازها این طور نیستند. نه اینکه همه جانبازان مشکل ندارند، مشکلات ما زیاد است اما به خودمان اجازه نمیدهیم در میانه راه بازگردیم. من دیگر هیچ ندارم؛ جسمم، زندگیام، جوانیام، سلامتم را سرمایهگذاری کردم. نمیگویم ارزش زیادی داشته، چیزی که ارزشمند بوده، هدفمان بوده و راهی که در پیش گرفتهبودیم. دلم نمیخواهد کسی چوب لای چرخ رهروان این راه بگذارد، به هیچ وجه. میخواهم به مردم بگویید بچههای جانباز هنوز سر حرفشان هستند. روی تختهای گوشه خانهها و آسایشگاهها هنوز قلبهایی هست که به خاطر انقلاب و شهدا میتپد و هنوز اشکهایی از گوشه چشمها سرازیر میشود. هنوز نالههایی هست که به گوش خدا برسد. ما صبوری میکنیم و پایدار ماندهایم تا وقتی که خود امام زمان(عج) بیاید و به دادمان برسد.
دلم میخواهد مردم، جانبازان را بشناسند
دلم میخواهد، مردم به خصوص جوانها ما را بشناسند. گاهی برخی حرفها بدجوری قلب ما را به درد میآورد. زندگی آدمهایی مثل من بسیار سخت است؛ خیلی روحیه داشتیم که توانستیم تحمل کنیم و ادامه بدهیم. به عشق دوستانمان، به عشق شهدایی که جلوی چشممان پر پر شدند؛ زنده ماندهایم. خیلی دلم میخواست نسل جوان هم جانبازان را بشناسند و هم شهدایی را که رفتهاند. حرفهای سطحی و قضاوتهای نابجای برخی آدمها به این دلیل است که شناخت درستی ندارند. منظورم از نوشتن غصهها، تنهاییها، دردها و آرزوهای بر باد رفتهام این است که نسل جوان بخوانند و بدانند یکی از خودشان، از کوچه پسکوچههای شهر، یکی از همبازیهای پابرهنه فوتبال محلهشان، رفته جبهه و جنگیده و جسمش را جا گذاشته اما هنوز خودش را سرباز میداند.
/انتهای پیام/