به گزارش «سدید»؛ روزهای پیشروی، تداعیگر سالمرگ رضاخان است، موسمی که میتوان فرجام وی را بازخواند و از پایان برکشیدگان و دلدادگان غرب، عبرت آموخت. مقال پی آمده، در پی چنین خوانشی بوده است. مستندات این نوشتار، بر تارنمای پژوهشکده تاریخ معاصر ایران آمده است. امید آنکه محققان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
انقلابی خونین در راه است
آنان که شرایط ایران در شهریور ۲۰ را به تاریخ سپردهاند، معمولاً نفرت عمومی مردم از رضاخان و شادمانی گسترده از فرار وی را گزارش کردهاند. در این میان هم روایت «ریچارد ا. استوارت» کشیش امریکایی خواندنی مینماید:
«مردم ایران در طول ۱۵ سال گذشته، از به زبان آوردن حتی یک کلمه انتقاد از هر چیزی که شاه میگفت یا میکرد، وحشت داشتند. روزنامهها از هر اقدام او به نحوی ستایش میکردند که گویی خداست، ولی اکنون که او دیگر در اوج قدرت نیست، مردم شروع به بازگو کردن افکار خود کردهاند و انسان از چیزهایی که درباره شاه میگویند، دچار بهت و حیرت میشود. در طول این سالها، او مشغول دزدیدن از مردم فقیر بود و با غصب املاک و حقوق مردم، خودش را ثروتمند میکرد و اکنون روز حساب بهسرعت نزدیک میشود. وقتی این روز فرا برسد، میترسم وحشتناک باشد. مردی که زندگی این ملت را یکسره کنترل میکرد، کاملاً آنها را فریب داده است و آنها درصددند با او در بیفتند. وضع برای نوعی انقلاب مستعد شده و با حضور روسها که برای کمک آمادهاند، احتمالاً این انقلاب خونین خواهد بود.»
سرود «ای ایران»، حاصل ضرب و شتم یک نظامی ایرانی به دست افسر انگلیسی
رضاخان دو دهه سلطنت تحمیلی خویش را با رویکردهایی، چون «برساختن ارتش نوین» توجیه میکرد! او در روزهایی که به این ارتش نیاز بود، آن را در برابر موج گسترده تجاوز بیگانه و تحقیر رها ساخت. تا جایی که در مواردی چند، افسران انگلیسی نظامیان ایرانی را مورد ضرب و شتم قرار میدادند و جالب اینجاست که سرود تاریخی «ای ایرانای مرز پرگهر»، ناشی از یکی از این دست برخوردها بود. یعقوب توکلی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران ماجرا را اینگونه باز میگوید:
«حتی یک اعلامیه که در آن رضاخان یا فرماندهان ارتش، مردم را دعوت به مقاومت کرده باشند، نداریم. طبق گزارشها، وقتی نیروهای روسی به کرج رسیدند، رضاخان اول اعلامیه ترک مخاصمه و مرخص کردن سربازان از پادگانها را داد و سپس ارتش را منحل کرد. اینها در لرستان، ترکمنصحرا و مسجد گوهرشاد و مقابله با عشایر و خلاصه در داخل کشور تیربارشان خوب کار میکرد و کلی آدم کشتند، ولی در برابر نیروی بیگانه هیچ مقاومتی نکردند! همانطور که اشاره کردم، مسئله اینجاست که هیچ مقاومت مردمیای هم اتفاق نیفتاد. نیروهای اشغالگر خوب میفهمیدند که حتی سربازان عادیای را هم که اسلحه داشتند و احیاناً میتوانستند مثل ژاندارمهای سرپل خداآفرین مقاومت کنند، خلع سلاح و بدون قوت و غذا و پول مرخص کردهاند که حتی دیگر، چهار نفر سرباز هم نباشند که مقاومت کنند یا احیاناً در پادگان دور هم جمع شوند و بخواهند چهار تا سرباز انگلیسی را بزنند. نتیجه این شد بالاترین مقاومتی که از خودمان نشان دادیم، این بود که پس از آنکه در میدان فردوسی یک سرباز انگلیسی به یک افسر ایرانی توهین کرد و او را کتک زد، شاعری به نام حسین گل گلاب - که شاهد آن منظره بود - شعرای ایران را سرود که مردم با شنیدنش گریه کردند و هنوز هم پای آن مینشینند و گریه میکنند. از سوی دیگر و در همان روزها، فروغی انگلیسیها را قانع کرد که بهترین و بیهزینهترین کار در ایران، تداوم سلسله پهلوی در محمدرضا فرزند رضاخان است. البته محافظهکارانهترین کار هم بود و کمترین هزینه را برای انگلیسیها داشت. ضمن اینکه مردم ایران عاطفی هستند و میگفتند ولیعهد جوان است و کاری نمیتواند بکند، حالا بماند تا ببینیم در آینده چه میشود! فروغی و دیگر سیاستمداران انگلیسی هم با یکسری وعده و کارهای دمدستی از قبیل اهدای مواد غذایی، چون یک پیت روغن به هر خانواده، توانستند از فرصتهای عاطفی و شبه عاطفی موجود استفاده کنند و ولیعهد را در جامعه جا بیندازند. فروغی و انگلیسیها بلد بودند جامعه را مسحور نگه دارند و به آن غلبه تداوم ببخشند. ضمن اینکه اگر پهلویها باقی میماندند، تداوم سیطره اشرافیت سیاسی در ایران - که فروغی خودش هم یکی از کانونهای اصلی آن بود - میسر میشد. چون اشرافیت سیاسی، همواره به مسئله تداوم حضور خود، به شدت توجه داشته است.»
فرارهای رضاخان به قم و اصفهان، در دوره اشغال ایران
پروپاگاندای رضاخان در طول سلطنتش سعی داشت تا او را به شجاعت متصف کند، اما فقدِ چنین خصلتی در قزاق در واپسین روزهای سلطنت، بارها خود را نشان داد. فرارهای مکرر وی به قم و اصفهان و نهایتاً از کشور، از ترس مردم و قوای روس، آیینهای تمامنما از ترس گسترده وی بود. مهرزاد بختیاری منش، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران این رویداد را چنین روایت میکند:
«در روز نخست حمله متفقین، رضاخان قدری آشفته میشود، اما سربازان احتیاط را به نظام وظیفه احضار میکند و به دولت امریکا تلگرافی مبنی بر درخواست عدم تهاجم میفرستد که اجابت نمیشود. به گفته کریم سنجابی، رضاخان کمی قبل از این رویداد، به علت توهین پلیس راهنمایی و رانندگی امریکا به سفیر ایران در واشنگتن با آن کشور قطع رابطه کرده بود، اما در روز چهارم با فرار ایرج مطبوعی در جبهه شمال غرب و پیشروی روسها به قزوین و شنیدن خبر متلاشی شدن لشکرهای تبریز، رضائیه، رشت، مشهد، اردبیل و گرگان در وضعیت غافلگیری، ابتکار عمل را به کلی از دست داده و با وجود آنکه در گذشته همواره شخصیت تزلزلناپذیری از خود به نمایش گذاشته بود، در این زمان به طرز شگفتانگیزی خود را باخته بود! به گفته رزمآرا، رضاخان چنان خود را باخته بود که مرتب میدوید و گریه میکرد و میگفت نزدیک است برسند، بگیرند و اعداممان کنند! فردوست در خاطرات خود روایت کرده است: در این موقع، رضاخان خمیده شده بود و بدون عصا نمیتوانست حرکت کند! ارادهاش را از دست داده بود و حرفهای ضدونقیض میزد و هر کس هر چه میگفت، تصویب میشد. امرای ارتش نیز با مشاهده عجز و انکسار در رضاخان، روحیه خود را برای مقابله با نیروهای متخاصم از دست دادند و بیش از پیش، به فکر فرار از جبهههای جنگ افتادند... رضاخان بعد از اشغال شهرهای آذربایجان، به جای ضرب شست نشان دادن به دشمن، به فکر فرار افتاد و از ترس بمباران هواپیماهای شوروی به قم رفت، اما درپی کاهش سرعت حرکت روسها در شهرهای شمالی، دوباره مختصر جرئتی پیدا کرد و به تهران بازگشت و کوشید بر اوضاع مسلط شود. در این مدت، شهرهای شمالی ایران پیوسته آماج بمبهای هوایی و توپهای زمینی ارتش روسیه قرار داشت. در روز ۲۳ شهریور اسمیرنوف سفیر شوروی و بولارد وزیرمختار انگلیس با آگاهی از اینکه رضاخان در کشور نزد مردم منفور است و کسی از وی پشتیبانی نخواهد کرد، نسبت به وی گستاختر شده و به او اولتیماتوم دادند که اگر تا ۲۶ شهریور استعفا نکند، تهران اشغال خواهد شد. زمانی که روسها به قزوین نزدیک شدند، تنها تلاش رضاخان معطوف به این بود که سلطنت خود را به هر هزینهای حفظ کند؛ بنابراین در شب ۱۵ سپتامبر ۱۹۴۱ م/ ۲۴ شهریور ۱۳۲۰، فردی را نزد سر ریدر بولارد وزیرمختار بیرحم بریتانیا فرستاد تا او را به ماندن خود راضی کند، اما از آنجا که انگلیس در ۷ سپتامبر (۱۶ شهریور) به این نتیجه رسیده بود که نگه داشتن رضا پهلوی دیگر به مصلحت نیست، بولارد پاسخ فرستاد که هیچ راهی جز استعفا وجود ندارد، شاه پهلوی که از نظر روحی و جسمی بسیار ضعیف شده بود، سرانجام به نفع ولیعهد ۲۱ سالهاش استعفا کرد و به طرف اصفهان گریخت.»
شما از اصفهان نمیتوانید بروید، مگر اینکه تمامی دارایی خود را واگذار کنید
فرار از تهران، نه پایان مصائب قزاق که آغاز آن بود. انگلیسیها در اصفهان، رضاخان را گیر آورده و از او خواستند تا تمامی دارایی خویش را تسلیم کند! چنانکه در خاطرات دکتر سیف پور فاطمی آمده است:
«رضاشاه وقتی از تهران خارج شد، به اصفهان آمد. در اصفهان قنسول انگلیس در آن وقت مستر گولت بود. به او گفت که شما از اصفهان نمیتوانید بروید، مگر اینکه تمامی املاک و دارایی خود را - که در آن موقع بیش از ۶۰میلیون تومان پول نقد در بانک داشت- واگذار کنید و از ایران خارج شوید. از تهران هم قوام شیرازی و دکتر سجادی آمدند به اصفهان و نوشته را از او گرفتند. بعد از آنجا به کرمان میرود... در کرمان وضع روحیه رضاشاه خیلی بد بود، بهطوری که حتی روی میز مجبور بودند که زیر ظرفها پارچه بگذارند که کارد و چنگال روی میز صدا نکند، چون این طور اعصابش خرد بود... برای اولین دفعه مرحوم جم میگفت شروع میکند به گریه کردن و میگوید که من ترجیح میدادم در یک یک ده ایران با سختی و گرسنگی بمیرم تا اینکه امروز به خارج بروم... امروز که میروم دو نفر که مورد اطمینان من باشند، وجود ندارند.»
ابوالحسن عمیدی نوری، فعال سیاسی و روزنامهنگار دوره پهلوی از رؤیای رضاخان در ادامه آن سفر میگوید. قزاق در تخیل خود، آلمانیها را شکست میداد و دوباره به تهران باز میگشت و سلطنت و اموال خویش را بازمیستاند:
«او [رضاشاه]کسی بود که ۱۸ سال، از موقع وزارت جنگ و ریاست وزراییاش تا ۳ شهریور ١٣٢۰، شب و روز در تلاش جمعآوری این املاک و اموال و نقدینه بود و امید و آرزو داشت که آلمانها فاتح جنگ شده، او از اقامتگاه جدیدش به ایران برگشته، دو مرتبه بر مسند قدرت شخصی نشیند! حال میبیند سلطنت را که فعلاً از دست داده است، حالا باید آنچه ملک در ایران و پول در بانکها دارد آن را هم با امضای اجباری یک سند از دست بدهد. این بزرگترین عذابی بود که کشید!...»
«شاگرد خیاط» از ایران رفت
فرار رضاخان از ایران، در رسانههای خارجی نیز بازتابی نمایان یافت. آنان که ستاره بخت او را بیفروغ و خاموش یافته بودند، در باب گذشته وی حقایق را آشکار ساختند. محمدقلی مجد، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران گزارش نیویورک تایمز در این باره را به ترتیب ذیل در پژوهش بلند خویش نقل کرده است:
«پس از اشغال ایران توسط متفقین، رضاشاه از کشور تبعید شد. روزنامه نیویورکتایمز در بخش خبرهای داغ هفته، گزارشی با عنوان رهسپار تبعید منتشر کرد. در این گزارش آمده است: «در یکی از روزهای آوریل ۱۵ سال پیش، یک سرباز بیسواد که روزی شاگرد خیاط بود، تاج داریوش را به سر گذاشت و در تهران بر تخت طاووس نشست. او عنوان رضاشاه پهلوی بر خود نهاد. بر اساس گزارشها در هفته گذشته، بنیانگذار سلسله پهلوی در ایران، سوار بر کشتی پُستی رهسپار تبعید در امریکای جنوبی شد... رضاشاه در طول دوره حکومتش که به ظلم و ستم مشهور بود، به بزرگترین ملاک و کارخانهدار ایران تبدیل شد.»
تبعیدگاه قزاق، نمادی از تحقیر
بسا تاریخپژوهان معاصر ایران، آنچه بر رضاخان در اخراج از ایران و استقرار تحقیرآمیز وی در آفریقا روی داد را بازتابی از رفتار او در خلع احمدشاه قاجار و سوق دادن وی به اروپا دانستهاند، با این تفاوت که آنچه بر قزاق رفت، بس تراژیکتر و مشمئزکنندهتر مینمود. چنین باوری در تحلیل فرنود فردهی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران نیز بازتاب یافته است:
«استعفا و کنارهگیری رضاشاه از سلطنت، از چند بُعد شایان تأمل است. محل تبعید وی که جزیرهای کوچک و دورافتاده در آفریقاست، خود گواهی بر تحقیر پادشاهی است که ادعای برتری در منطقه را داشت، اما بدتر از آن، نحوه برکناری شاه از سلطنت و خروج از کشور است که هیچگونه احترام و شکوهی در آن دیده نمیشود. پس از اشغال ایران از سوی متفقین در دهه نخست شهریور سال ۱۳۲۰ و بعد از اینکه شاه از کمک امریکا و پیروزی قریبالوقوع آلمان در جنگ مأیوس شد، چاره را در آن دید برای حل مشکل، از سیاستمدار ایرانی محمدعلی فروغی کمک بگیرد. آنچه از شخصیت رضاشاه در ذهن مردم، اطرافیان، اهالی سیاست و دربار نقش بسته بود اقتدار، استبداد، غرور و خودرأیی او بود، ولی به گفته حسین فردوست، این شاه پهلوی در زمان محاصره ایران از سوی قوای متفقین، با سراسیمگی به خانه فروغی رفت و از هیچ گونه خواهش و تمنایی از او برای یافتن راه چاره دریغ نکرد. پس از آن فروغی تنها راه چاره را استعفا و خروج شاه از کشور عنوان کرد و این قول را به وی داد که مقدمات شاه شدن ولیعهد را فراهم کند. فردوست در کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی بیان کرده که شاه از ترس رسیدن قوای شوروی به تهران، مراسم خداحافظی خود با سیاستمداران را در کمتر از پنج دقیقه انجام داد و بهسرعت به سمت اصفهان حرکت کرد. جالب اینجاست که آنقدر ترس و دستپاچگی در شاه محرز بود که این مسئله باعث تعجب اعضای خانواده وی از جمله دخترش اشرف شده بود. شاه به تصور مهاجرت به هند، در بندرعباس سوار کشتی شد، ولی در مسیر فهمید که مقصد نهایی را یار دیرینهاش حکومت انگلیس تغییر داده و جزیره دورافتاده موریس را محل تبعید وی در نظر گرفته است. با این حال، شاهی که تا پیش از این هیچ کس توان مقابله با خواستههایش را نداشت، در این زمان امکان زندگی در یک تبعیدگاه معمولی را نیز از دست داد و به یکی از بد آب و هواترین مناطق در آفریقا تبعید شد. به نظر میرسد آنچه این شاه پهلوی بر سر احمدشاه قاجار آورد و پس از گرفتن حکومت از وی، موجبات سفر او به اروپا را برای همیشه فراهم کرد، حدود ۱۶ سال بعد، انگلیس در شرایطی به مراتب بدتر برای وی به ارمغان آورد.»
و سرانجام مرگ در مرداب!
رضاخان در واپسین ماههای حیات، تعادل عصبی خویش را از دست داده بود. به اذعان مراودان، معمولاً کلمات هذیانگون و نامربوط میگفت و در گذشته خویش دنبال واقعهای میگشت تا کاسه و کوزه شکستش را سر آن بشکند. شرایط حاد روانی، نخست یک سکته قلبی را برای وی رقم زد، اما به دشواری از آن رست. در صبحگاه ۴ مرداد ۱۳۲۳، بار دیگر سکته از وی سراغ گرفت و این بار، وی را از پا انداخت! این پایان یکی از شاخصترین برکشیدگان انگلستان در دوره معاصر بود. سیدمرتضی حافظی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در این باره مینویسد:
«پس از استعفای رضاخان، حتی به او اجازه داده نشد تا هنگام ادای سوگند ولیعهد، در تهران بماند و بلافاصله در همان روز، با اندوه همراه با خاندان سلطنت و طبیعتاً جز شاه آینده، بر یک کشتی محقر و پست به نام بندرا نشست و بهسوی سرنوشت اندوهبار خود رهسپار شد. زمانی که در کشتی بر وی معلوم شد که باید به موریس برود، جایی که بعداً خودش بر آن لقب جهنم سبز را نهاد، بنای ناسازگاری را گذاشت! پیش از این و با ورود نیروهای متفقین به ایران، شاه طی تلگرافی به روزولت رئیسجمهوری وقت امریکا، شرایط موجود در کشور را برای وی تشریح کرد تا بدین طریق بتواند دوست جدید و البته پرنفوذی در جامعه بینالمللی پیدا کند، اما این تلاش هم ناکام ماند. بیشک رویه بینالمللی رضاشاه در کنار شخصیت او منجر شد به اینکه روس و انگلیس، تمایلی برای ادامه حکومت وی در ایران نداشته باشند. انگلیس رضاشاه را با دو هدف به موریس تبعید کرد: نخست اینکه در تلاش بود شاه را از ساختار قدرت در ایران دور کند و امکان هرگونه برقراری ارتباط با شاه جوان و نیز سیاستمداران مورد وثوق را از وی بگیرد. مسئله دیگر این بود که رضاشاه در دوران ۱۶ساله سلطنت و دوران چهارساله پیش از آن روابط پنهانی با انگلیس برقرار کرده بود که عموماً حول مسائل کلان سیاسی و مالی ایران میچرخید. سیاستمداران این کشور با تهییج برخی روزنامهها آنها را واداشتند که بهشدت علیه رضاشاه مطلب بنویسند. محمدرضا پهلوی نیز بهواسطه کمی تجربه و برای دور ماندن از آسیبهای احتمالی مخالفت با مردم و متفقین، در عمل هیچگونه واکنشی به مطالب این روزنامهها نشان نداد. جدا از این مسائل، افشای روابط گسترده مالی رضاشاه و انگلیس که عموماً مخفیانه انجام میشد، از سوی شاه میتوانست موقعیت استراتژیک انگلیس در منطقه را به هم بریزد؛ بنابراین دور کردن شاه از هرگونه وسیله ارتباطی و جمعی، یک احتیاط لازم و ضروری برای انگلیس به نظر میرسید. با این شرایط تبعید کردن شاه به یک جزیره دورافتاده و کوچک برای کشور انگلیس کاملاً منطقی بود. اینگونه بود که رضاشاه پس از دورهای از تکبر و غرور به اوج ذلت رسید. آثار این ذلت کمکم در جسم او نیز بروز کرد. معاینات از حمله شدید قلبی خبر میداد. این روند ادامه داشت تا اینکه در ساعت ۶ صبح روز چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۲۳، سیدمحمود پیشخدمتِ مخصوص رضاشاه برای اعضای خانه خبر آورد اعلیحضرت از خواب بیدار نمیشوند! آنها به دکتر بروسی اطلاع دادند. پس از گذشت ساعاتی، دکتر بروسی و دکتر تنکین در بالین رضاشاه حضور یافتند. پس از لحظهای، دکتر بروسی اطلاع داد که در ساعت ۵ صبح، بار دیگر حمله قلبی شدیدی بر او عارض شده و مرگ را برای او رقم زده است.»
انتهای پیام/