آمریکا عامل اصلی جنگ اخیر فلسطین است
ریشه‌های جنگ کنونی را باید در سال ۱۹۹۱ جست‌وجو کرد درست زمانی که آمریکا به‌عنوان قدرت بلامنازع خارجی در خاورمیانه سعی داشت یک نظم منطقه‌ای را بر اساس منافع خود در این منطقه شکل دهد. منتقدان بر این باور هستند توافق «آبراهام» کمک چندانی به پیشبرد صلح بین اعراب و اسرائیل نکرد، زیرا هیچ یک از دولت‌های عربی شرکت‌کننده در این توافق به‌طور فعال با اسرائیل دشمنی نداشتند.

گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ «استفان والت» [۱] نظریه‌پرداز «رئالیسم تدافعی» و استاد برجسته روابط بین‌الملل دانشگاه هاروارد در یادداشتی که مجله آمریکایی «فارین پالیسی» آن را منتشر کرده است آمریکا را مسبب جنگ کنونی غزه دانسته است. به گفته وی ریشه‌های جنگ کنونی را باید در سال ۱۹۹۱ جست‌وجو کرد درست زمانی که آمریکا به‌عنوان قدرت بلامنازع خارجی در خاورمیانه سعی داشت یک نظم منطقه‌ای را بر اساس منافع خود در این منطقه شکل دهد. والت می‌نویسد بایدن هیچ گام معنی‌داری را برای جلوگیری از حمایت دولت راست‌گرای افراطی اسرائیل از اقدامات خشونت‌آمیز شهرک‌نشینان افراطی، که منجر به افزایش مرگ‌ومیر فلسطینی‌ها و آوارگی‌ها آن‌ها در دو سال گذشته شد، برنداشت در عوض دولت وی تلاش داشت روند شکل‌گرفته عادی‌سازی روابط بین اعراب و اسرائیل در دوره ترامپ را ادامه دهد. به گفته وی دولتمردان آمریکا معماران خوبی نیستند و آن‌ها درک درستی از تحولات ندارند. والت تأکید می‌کند در مورد منازعه فلسطین دیگر رویکرد دو دولتی به تاریخ پیوسته است و زمان رویکرد متفاوت فرارسیده است.

 

مقصر کیست؟

درحالی‌که اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها عزادار مردگان خود هستند و با ترس منتظر اخبار ناپدیدشدگان هستند؛ خیلی‌ها دنبال مقصر می‌گردند. اسرائیلی‌ها و حامیان آن‌ها می‌خواهند همه تقصیرها را به گردن حماس بیندازند کسانی که بیشتر با آرمان فلسطین همدلی دارند این تراژدی را نتیجه اجتناب‌ناپذیر دهه‌ها اشغال و رفتار خشن و طولانی اسرائیل با اتباع فلسطینی خود می‌دانند. برخی دیگر اصرار دارند که مقصران زیادی در این میان وجود دارد و هر کسی که یک طرف را کاملاً بی‌گناه و طرف دیگر را تنها مسئول می‌بیند، توانایی خود را برای قضاوت منصفانه از دست داده است. بحث بر سر این که کدام یک از این دو طرف بیشتر مقصر هستند عوامل مهم دیگری را که به منازعه طولانی بین اسرائیلی‌های صهیونیست و اعراب فلسطینی مرتبط هستند، از نظرها پنهان می‌کند. با این حال، ما نباید عوامل دیگر را حتی در طول بحران کنونی نادیده بگیریم، زیرا اثرات آن‌ها ممکن است مدت‌ها پس از پایان جنگ فعلی نیز ادامه یابد.

اسرائیلی‌ها و حامیان آن‌ها می‌خواهند همه تقصیرها را به گردن حماس بیندازند، اما کسانی که بیشتر با آرمان فلسطین همدلی دارند این تراژدی را نتیجه اجتناب‌ناپذیر دهه‌ها اشغال و رفتار خشن و طولانی اسرائیل با اتباع فلسطینی خود می‌دانند

نقطه عزیمت انسان برای ردیابی علل جنگ کنونی ذاتاً اختیاری است (کتاب دولت یهود تئودور هرتزل در سال ۱۸۹۶؟ اعلامیه بالفور ۱۹۱۷؟ شورش اعراب در ۱۹۳۶؟ طرح تقسیم فلسطین به دو کشور توسط سازمان ملل در سال ۱۹۴۷؟ جنگ ۱۹۴۸ اعراب و اسرائیل، یا جنگ ۶ روزه ۱۹۶۷؟)، اما من از سال ۱۹۹۱ شروع می‌کنم، زمانی که ایالات‌متحده به‌عنوان قدرت بلامنازع خارجی در امور خاورمیانه ظهور کرد و تلاش داشت یک نظم منطقه‌ای بر اساس منافع خود در این منطقه شکل دهد.. در این زمینه گسترده‌تر، حداقل پنج عنصر کلیدی وجود دارد که به ما کمک می‌کند تا به رویدادهای غم‌انگیز دو هفته گذشته برسیم.

 

کنفرانس صلح مادرید

اولین برهه جنگ خلیج‌فارس در سال ۱۹۹۱ و پیامدهای آن مثل «کنفرانس صلح مادرید» بود. جنگ خلیج‌فارس نمایش خیره‌کننده‌ای از قدرت نظامی و هنر دیپلماتیک ایالات‌متحده بود که تهدیدی را که «صدام حسین» برای موازنه قدرت منطقه‌ای ایجاد کرده بود از بین برد. با نزدیک شدن به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ایالات‌متحده اکنون محکم بر صندلی راننده نظم جهانی نشسته بود. رئیس‌جمهور وقت «جورج اچ دبلیو بوش» [۲]، «جیمز بیکر» [۳] وزیر امور خارجه و یک تیم باتجربه در امور خاورمیانه از این فرصت استفاده کردند و کنفرانس صلحی را در اکتبر ۱۹۹۱ تشکیل دادند که شامل نمایندگانی از اسرائیل، سوریه، لبنان، مصر، جامعه اقتصادی اروپا، و هیئت مشترک اردن و فلسطین بود.

اگرچه این کنفرانس نتایج ملموسی به همراه نداشت - چه رسد به توافقنامه صلح نهایی - زمینه را برای تلاش جدی برای ایجاد یک نظم منطقه‌ای صلح‌آمیز فراهم کرد. تأمل در این مورد که اگر بوش در سال ۱۹۹۲ دوباره انتخاب می‌شد و به تیم او فرصت ادامه کار داده می‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد، وسوسه‌انگیز است. با این حال «کنفرانس صلح مادرید» همچنین دارای یک نقص سرنوشت‌ساز بود، نقصی که بذر مشکلات آینده را کاشت. ایران برای شرکت در این کنفرانس دعوت نشده بود و با سازماندهی نشست نیروهای «طرد شده» و تماس با گروه‌های فلسطینی از جمله حماس و جهاد اسلامی که پیش از این نادیده گرفته‌شده بودند به این مسئله پاسخ داد.

بایدن هیچ گام معنی‌داری را برای جلوگیری از حمایت دولت راست‌گرای افراطی اسرائیل از اقدامات خشونت‌آمیز شهرک‌نشینان افراطی، که منجر به افزایش مرگ‌ومیر فلسطینی‌ها و آوارگی‌ها آن‌ها در دو سال گذشته شد، برنداشت



همان‌طور که «تریتا پارسی» [۴] در کتاب خود «اتحاد خیانتکارانه» [۵] می‌نویسد: «ایران خود را یک قدرت بزرگ منطقه‌ای می‌دید و انتظار داشت که بر سر میز مذاکره بنشیند»، زیرا مادرید «فقط کنفرانسی درباره مناقشه اسرائیل و فلسطین دیده نمی‌شد، بلکه به عنوان لحظه تعیین‌کننده در شکل‌گیری نظم جدید خاورمیانه تلقی می‌شد». پاسخ تهران به نشست مادرید در درجه اول استراتژیک بود تا ایدئولوژیک: ایران به دنبال این بود که به ایالات‌متحده و دیگران نشان دهد که اگر منافع آن در نظر گرفته نشود، می‌تواند تلاش‌های آن‌ها برای ایجاد نظم منطقه‌ای جدید را از مسیر خارج کند و از بین ببرد و این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد، چرا که بمب‌گذاری‌های انتحاری و دیگر اقدامات خشونت‌آمیز افراطی روند مذاکرات «پیمان اسلو» [۶] را مختل کرد و حمایت اسرائیل از یک توافق مذاکره شده را تضعیف کرد. با گذشت زمان دستیابی به صلح سخت‌تر شد، روابط ایران و غرب بیشتر وخیم‌تر شد و در مقابل روابط بین حماس و ایران قوی‌تر شد.

 

حمله آمریکا به عراق

دومین رویداد مهم، ترکیب سرنوشت‌ساز حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و متعاقب آن حمله ایالات‌متحده به عراق در سال ۲۰۰۳ بود. تصمیم برای حمله به عراق تنها به طور مماس با مناقشه اسرائیل و فلسطین مرتبط بود، حتی اگر عراق دوران حزب بعث از چندین جهت از آرمان فلسطین حمایت کرده بود. دولت «جورج دبلیو بوش» معتقد بود که سرنگونی صدام تهدید فرضی سلاح‌های کشتارجمعی عراق را از بین می‌برد، قدرت آمریکا را به دشمنان یادآوری می‌کند، به طور گسترده‌تری به تروریسم ضربه می‌زند و راه را برای دگرگونی ریشه‌ای در کل خاورمیانه در راستای خطوط دموکراتیک هموار می‌کند.

متأسفانه آنچه دولت بوش به دست آورد، باتلاقی پرهزینه در عراق و بهبود چشمگیر موقعیت استراتژیک ایران بود. این تغییر موازنه قدرت در خلیج‌فارس، عربستان سعودی و دیگر کشورهای حوزه خلیج‌فارس را به وحشت انداخت و درک تهدید مشترک از سوی ایران، روابط منطقه‌ای را به شیوه‌های مهمی از جمله با تغییر روابط برخی کشورهای عربی با اسرائیل تغییر داد. نگرانی از «تغییر رژیم» به رهبری ایالات‌متحده همچنین ایران را تشویق کرد تا به دنبال یک توانایی پنهان تسلیحات هسته‌ای باشد که منجر به افزایش مداوم ظرفیت غنی‌سازی و تحریم‌های شدیدتر آمریکا و سازمان ملل شد.

مقام‌های ارشد آمریکا نیز مانند بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیر اسرائیل و کابینه او تصور می‌کردند که گروه‌های فلسطینی قادر نیستند هیچ واکنشی را در مقابل روند صلح اسرائیل و عربستان انجام دهند

 

خروج آمریکا از برجام

با نگاهی به گذشته سومین رویداد کلیدی، کنار گذاشتن مصیبت‌بار و شوم برنامه جامع اقدام مشترک ۲۰۱۵ (برجام) از سوی دوناد ترامپ رئیس‌جمهور وقت آمریکا و اتخاذ سیاست «فشار حداکثری» به جای آن بود. این تصمیم احمقانه چندین اثر ناگوار داشت: خروج از برجام به ایران اجازه داد تا برنامه هسته‌ای خود را از سر بگیرد و به توانایی واقعی تسلیحاتی نزدیک‌تر شود و کمپین فشار حداکثری ایران را به حمله به محموله‌ها و تأسیسات نفتی در خلیج فارس و عربستان سعودی سوق داد تا به ایالات‌متحده نشان دهد که تلاشش برای اعمال فشار یا سرنگونی آن‌ها بدون هزینه و خطر نبوده است. همان‌طور که می‌توان انتظار داشت، این تحولات نگرانی سعودی‌ها را افزایش داد و علاقه آن‌ها را برای دستیابی به زیرساخت‌های هسته‌ای خود افزایش داد و همان‌طور که تئوری واقع‌گرایان پیش‌بینی می‌کند، تصور تهدید فزاینده از سوی ایران، شکل‌های آرام، اما قابل‌توجهی از همکاری امنیتی بین اسرائیل و چندین کشور خلیج فارس را تشویق کرد.

 

توافقنامه آبراهام

چهارمین تحول، به اصطلاح «توافقنامه آبراهام» [۷] بود که به نوعی ادامه منطقی تصمیم ترامپ برای خروج از برجام بود. این توافق‌نامه‌ها که زاییده فکر «جرد کوشنر» [۸]، استراتژیست آماتور (و داماد ترامپ) بود، مجموعه‌ای از توافق‌های دوجانبه بود که روابط بین اسرائیل و مراکش، بحرین، امارات متحده عربی و سودان را عادی می‌کرد. منتقدان خاطرنشان کردند که این توافق‌ها کمک چندانی به پیشبرد صلح نکرد، زیرا هیچ یک از دولت‌های عربی شرکت‌کننده به طور فعال با اسرائیل دشمنی نداشتند یا قادر به آسیب رساندن به آن نبودند. برخی دیگر هشدار دادند که تا زمانی که سرنوشت ۷ میلیون فلسطینی که تحت کنترل اسرائیل زندگی می‌کنند حل نشود، صلح منطقه‌ای دور از دسترس باقی خواهد ماند.

روسای جمهور سابق آمریکا، بارها اعلام کردند که ایالات‌متحده در موضوع فلسطین متعهد به دستیابی به راه‌حل دو کشوری است، اما این نتیجه اکنون دورتر از هر زمان دیگری و احتمالاً غیرممکن به نظر می‌رسد



دولت بایدن تقریباً همین مسیر را ادامه داد. بایدن هیچ گام معنی‌داری را برای جلوگیری از حمایت دولت راست‌گرای افراطی اسرائیل از اقدامات خشونت‌آمیز شهرک‌نشینان افراطی، که منجر به افزایش مرگ‌ومیر فلسطینی‌ها و آوارگی‌ها در دو سال گذشته شد، برنداشت. بایدن و شرکا پس از عدم تحقق وعده انتخاباتی برای پیوستن فوری به برجام، تلاش‌های اصلی خود را بر متقاعد کردن عربستان سعودی به عادی‌سازی روابط با اسرائیل در ازای نوعی تضمین امنیتی آمریکا و شاید دسترسی به فن‌آوری پیشرفته هسته‌ای متمرکز کردند.

انگیزه این تلاش ارتباط چندانی با اسرائیل-فلسطین نداشت و بیشتر هدف آن جلوگیری از نزدیک شدن عربستان سعودی به چین بود. پیوند دادن تعهد امنیتی به عربستان سعودی با عادی‌سازی در درجه اول راهی برای غلبه بر بی‌میلی کنگره آمریکا به توافق با ریاض بود. به نظر می‌رسد مقام‌های ارشد آمریکا نیز مانند بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیر اسرائیل و کابینه او تصور می‌کردند که هیچ کاری از دست هیچ گروه فلسطینی برای از بین بردن یا کند کردن این روند یا جلب‌توجه به وضعیت اسفناک آن‌ها بر نمی‌آید. متأسفانه، شایعه این توافق انگیزه قدرتمندی به حماس داد تا نشان دهد این فرض چقدر اشتباه است. تشخیص این واقعیت به هیچ‌وجه اقدامات حماس را توجیه نمی‌کند بلکه صرفاً اذعان به این موضوع است که تصمیم حماس برای انجام کاری - و به‌ویژه زمان‌بندی آن - پاسخی به تحولات منطقه‌ای بود که تا حد قابل‌توجهی ناشی از نگرانی‌های دیگر بود.

 

شکست آمریکا در صلح سازی

همان‌طور که در یادداشت اخیرم در «فارین پالیسی» اشاره کردم، عامل پنجم تنها یک رویداد نیست بلکه شکست ماندگار و پایدار ایالات‌متحده در به‌اصطلاح به سرانجام رساندن روند صلح است. واشنگتن از زمان توافق اسلو (که همان‌طور که از نامش پیداست به واسطه میانجیگری نروژ به وجود آمد) نظارت بر روند صلح را در انحصار خود درآورده بود و تلاش‌های مختلف آن در طول سال‌ها در نهایت به‌جایی نرسید. «بیل کلینتون»، «جورج دبلیو بوش»، و «باراک اوباما»، روسای جمهور سابق آمریکا، بارها اعلام کردند که ایالات‌متحده - قدرتمندترین کشور جهان در تمام دوران به اصطلاح تک‌قطبی خود - متعهد به دستیابی به راه حل دو کشوری است، اما این نتیجه اکنون دورتر از هر زمان دیگری و احتمالاً غیرممکن به نظر می‌رسد.

این عناصر زمینه‌ای از این جهت مهم هستند که با ماهیت نظم جهانی آینده که در حال شکل‌گیری است پیوند دارند. در این میان چندین دولت بانفوذ نیز در حال به چالش کشیدن «نظم مبتنی بر قوانین» لیبرال که ایالات‌متحده برای دهه‌ها از آن دفاع کرده است؛ هستند. چین، روسیه، هند، آفریقای جنوبی، برزیل، ایران و دیگران آشکارا خواستار نظم چند قطبی‌تر هستند که در آن قدرت به طور مساوی تقسیم می‌شود. آن‌ها می‌خواهند دنیایی را ببینند که در آن آمریکا دیگر به عنوان قدرتی به‌اصطلاح ضروری عمل نمی‌کند، به عنوان قدرتی که از دیگران انتظار دارد از قوانین آن پیروی کنند و در عین حال این حق را برای خود محفوظ می‌دارد که هر زمان که آن قوانین را ناخوشایند تشخیص داد به آن‌ها توجهی نکند.

متأسفانه برای ایالات‌متحده، پنج رویدادی که توضیح دادم و تأثیر آن‌ها بر منطقه، مهمات قوی برای موضع تجدیدنظرطلبان فراهم می‌کند (همان‌طور که ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه هفته گذشته به سرعت به آن اشاره کرد). آن‌ها می‌گویند: «فقط به خاورمیانه نگاه کنید، ایالات‌متحده بیش از سه دهه است که به تنهایی این منطقه را اداره می‌کند، اما رهبری آن چه دستاوردی داشته است ما شاهد جنگ‌های ویرانگر در عراق، سوریه، سودان و یمن هستیم. لبنان تحت حمایت است، هرج‌ومرج در لیبی وجود دارد، و مصر در حال فروپاشی است. گروه‌های تروریستی شکل‌گرفته و جهش یافته‌اند و ترس را در چندین قاره کاشته‌اند و ایران همچنان به بمب نزدیک‌تر می‌شود. نه امنیت برای اسرائیل وجود دارد و نه امنیت و نه عدالت برای فلسطینی‌ها. وقتی به واشنگتن اجازه می‌دهید همه چیز را اداره کند، این چیزی است که به دست می‌آورید. مقاصد آن‌ها هرچه باشد، رهبران ایالات متحده بارها به ما نشان داده‌اند که فاقد خرد و عینیت برای ارائه نتایج مثبت هستند، حتی برای خودشان.»

به راحتی می‌توان تصور کرد که یک مقام چینی اضافه می‌کند: «می‌توانم اشاره کنم که ما با همه طرف‌ها در منطقه روابط خوبی داریم و تنها منفعت حیاتی ما دسترسی مطمئن به انرژی است؛ بنابراین ما متعهد هستیم که منطقه را آرام و صلح‌آمیز نگه‌داریم، به همین دلیل سال گذشته به ایران و عربستان برای برقراری مجدد روابط کمک کردیم. آیا واضح نیست که اگر نقش آمریکا در آنجا کاهش یابد و نقش ما افزایش یابد، جهان از آن سود خواهد برد؟»

اگر فکر نمی‌کنید چنین پیامی خارج از محدوده روابط ناتو طنین‌انداز خواهد شد، پس به آن توجه نکرده‌اید و اگر شما هم فردی هستید که فکر می‌کنید پرداختن به چالش چین در حال رشد اولویت اصلی است، ممکن است بخواهید در مورد اینکه چگونه اقدامات گذشته ایالات‌متحده به بحران کنونی کمک کرد و اینکه چگونه سایه گذشته به تضعیف جایگاه آمریکا در آینده جهان ادامه خواهد داد، فکر کنید. بایدن و تیم سیاست خارجی او در هفته گذشته کاری را که به بهترین نحو انجام می‌دهند انجام داده‌اند، یعنی مدیریت بحرانی که حداقل بخشی از آن به دست خودشان بوده است. آن‌ها برای محدود کردن آسیب‌ها، جلوگیری از گسترش درگیری‌ها، مهار پیامدهای سیاسی داخلی و پایان دادن به خشونت‌ها تلاش می‌کنند. همه ما باید امیدوار باشیم که تلاش‌های آن‌ها به نتیجه برسد. اما همان‌طور که بیش از یک سال پیش نیز اشاره کردم، تیم سیاست خارجی دولت بایدن به‌عنوان مکانیک ماهر دیده می‌شوند و نه معمار؛ و این در شرایطی است که ما نیازمند معمار برای دوره‌ای هستیم که معماری نهادی سیاست جهانی به طور فزاینده‌ای یک موضوع و ضرورت است و به طرح‌های جدید برای آن نیاز هست. دولتمردان آمریکا در استفاده از ابزارهای قدرت آمریکا و ماشین دولت برای رسیدگی به مشکلات کوتاه‌مدت مهارت دارند، اما آن‌ها در یک چشم‌انداز منسوخ از نقش جهانی آمریکا گیر کرده‌اند، که شامل نحوه برخورد این کشور با مشتریان مختلف خاورمیانه است. واضح است که آن‌ها بد فهمیده‌اند که خاورمیانه به کجا می‌رود و استفاده از چسب زخم‌های امروزی - حتی اگر با انرژی و مهارت انجام شود - زخم‌های اساسی را درمان نمی‌کند. اگر نتیجه نهایی اقدامات بایدن و آنتونی بلینکن وزیر خارجه وی صرفاً بازگشت به قبل از وضع موجود ۷ اکتبر (۱۵ مهر) و عملیات حماس باشد من می‌ترسم که بقیه جهان به آن نگاه کنند، سر خود را با ناراحتی و عدم تأیید تکان دهند و به این نتیجه برسند که زمان رویکردی متفاوت فرا رسیده است.

[۱]. Stephen M. Walt
[۲]. George H. W. Bush
[۳]. James Baker
[۴]. Trita Parsi
[۵]. Treacherous Alliance
[۶]. Oslo Accord
[۷]. Abraham Accords
[۸]. Jared Kushner

 

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha