نابودی تلقی برتری مادی و اخلاقی آمریکا به قلم پاتریک لارنس؛
بدهی ملی آمریکا به‌عنوان یک شاخص افول، هم اکنون به ۳۴.۵ تریلیون دلار یعنی ۱۲۹ درصد از تولید ناخالص داخلی آمریکا رسیده است که در مقایسه با چین، برزیل، مصر، سیرالئون و بسیاری از کشورهای درحال‌توسعه و با درآمد متوسط، بسیار نامطلوب است.

گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ «پاتریک لارنس» [1] تحلیلگر و کارشناس آمریکایی و نویسنده کتاب «روزنامه‌نگاران و سایه‌های آنها» [2] در یادداشتی که وب‌سایت «Information Clearing House» آن را منتشر کرده است به افول آمریکا، انزوای شدید و جهانی این کشور و ظهور قطب‌های جدید قدرت پرداخته است؛ موضوعی که بایدن و سران آمریکا آن را انکار می‌کنند و حاضر به پذیرش آن نیستند. به گفته وی ایده‌های آمریکا برای اداره جهان به‌شدت قدیمی هستند و این ایده‌ها باعث انزوا و نفرت شدید مردم جهان از آمریکا شده است. وی تأکید می‌کند که دوران سلطه قطعی غرب به پایان رسیده است، اما تغییر مسیر نیازمند شهامت پذیرش واقعیات جدید جهان است که سران آمریکا و به‌طورکلی کشورهای غربی فاقد آن هستند.

 

انزوای شدید آمریکا در جهان

نخبگان دموکرات و خبرنگارانی که برای آنها کار می‌کنند، اظهارات جو بایدن در سخنرانی سالیانه وی در کنگره را نه به خاطر محتوای این سخنرانی که چیز جدیدی نداشت، بلکه برای رفتار رئیس‌جمهور ضعیف ما به‌شدت تأیید می‌کنند. فراموش نکنید که بایدن فرصتی را که برای وی در نظر گرفته شده بود تا وضعیت واقعی کشور را به همه ملت آمریکا توضیح دهد به یک سخنرانی بی‌ارزش تقلیل داد. «جو بایدن» از هر دو مجلس کنگره و ۳۲ میلیون بیننده تلویزیونی خواست تا به این باور بپیوندند که ما هنوز در قرن بیستم زندگی می‌کنیم. او وانمود می‌کرد اولویت جهانی آمریکا دست‌نخورده است. وی در این سخنرانی از به‌رسمیت‌شناختن ظهور قطب‌های جدید قدرت امتناع کرد.

ایده‌های آمریکا برای اداره جهان به‌شدت قدیمی هستند و این ایده‌ها باعث انزوای شدید واشنگتن در سطح جهان شده است.

در ادامه قسمتی از سخنرانی بایدن را می‌خوانید که بیشتر از همه، لیبرال‌های مشتاق انتخاب مجدد وی در انتخابات ماه نوامبر را برانگیخت: «هم‌وطنان آمریکایی من، مسئله‌ای که ملت ما با آن مواجه است، این نیست که ما چند سال داریم بلکه مسئله این است که ایده‌های ما چند ساله هستند... [شما] نمی‌توانید با ایده‌های گذشته که فقط ما را به عقب می‌برد، آمریکا را رهبری کنید. برای رهبری آمریکا - سرزمین فرصت‌ها و امکانات - به چشم‌اندازی برای آینده و آنچه که می‌توان و باید انجام داد نیاز است.»

این اظهارات که بایدن آنها را چندین بار تکرار کرده است، ما را به تشخیص‌های بسیار دشواری می‌رساند. حتی اگر نویسندگان سخنرانی بایدن آنها را غیر از این بدانند. هیچ رئیس‌جمهور اخیری که در ذهن ما باشد - نسبت به جو بایدن - از ایده‌های جدید بی‌بهره نبوده است. حمایت بی‌پروا از «دولت یهودی»، جنگ نیابتی در اوکراین، روس هراسی وسواس‌گونه، اقدامات تحریک‌آمیز در سراسر تنگه تایوان، عملیات مخفیانه در سوریه و جاهای دیگر، سیاست‌های تحریمی که بر بسیاری از کشورها تحمیل شده‌اند، دست‌نشاندگی و وابسته سازی اروپا و... در هیچ‌کدام از اینها تفکر جدیدی وجود ندارد. این ایده‌ها آن‌قدر قدیمی هستند که ایالات متحده را در انزوای شدیدتری در جهان قرار داده است. «جو بایدن» آن بخش از چهره امپراتوری آمریکا است که اصرار دارد سلطه خود را طولانی کند. این نقشی نیست که اصالت یا بینشی پشت آن باشد.

 

فرهنگ ظاهرگرایانه

سخنرانی سالیانه بایدن مقابل نمایندگان کنگره و میلیون‌ها نفری که از تلویزیون آن را تماشا می‌کردند یک اجرای نمایشی بود. کسانی که ادعا می‌کنند ما را رهبری می‌کنند، بدون اینکه چیز جدیدی برای گفتن داشته باشند ما را به سمتی سوق می‌دهند که می‌توانم آن را فرهنگ ظاهرگرایانه بنامم.

ما به یکی از چندین شناخت آزاردهنده‌ای که اکنون با ما روبرو هستند می‌رسیم. رهبران این ملت و در مجموع جهان غرب، تسلیم وضعیت فلج‌کننده‌ای شده‌اند که آنها را از تنها چیزی که در حال حاضر ما بیشتر به آن نیاز داریم - یعنی رهبری - ناتوان می‌کند. اگر بخواهیم مسیر جدیدی را در قرن پیش رو در پیش بگیریم، باید توانایی گرفتن تصمیمات جسورانه را داشته باشیم.

آخرین رئیس‌جمهوری که ثابت کرد از تفکر جدید و اقدام قاطع نمی‌ترسد چه کسی بود؟ «کندی» بود در حالی که بحران خلیج خوک‌ها را حل کرد؟ یا زمانی که در سخنرانی معروف خود در دانشگاه آمریکایی در بهار ۱۹۶۳ خواستار نظم نوین جهانی و صلح جهانی شد؟ (موضوعی که غالباً جهل در مورد آن زیاد است و حقیقت به‌ندرت درک می‌شود، اما مهم‌ترین موضوع روی کره زمین است.) یا زمانی که نیکسون به چین سفر کرد؟ 

حمایت از رژیم آپارتاید اسرائیل و جنگ‌طلبی در سایر نقاط جهان نشان می‌دهد که آمریکا همچنان فکر می‌کند در یک جهان بدون تغییر زندگی می‌کند.

این را در کنار پاسخ بایدن به وحشی‌گری در غزه قرار دهید تا نمونه‌ای از موارد بسیاری را در نظر بگیریم. به جای اعلام سیاست جدید در قبال رژیم آپارتاید اسرائیل، او بیش از ۱۰۰ محموله تسلیحاتی را از ۷ اکتبر به اسرائیل ارسال کرده است. همان‌طور که واشنگتن‌پست گزارش داد این محموله‌ها به طور مخفیانه ارسال شده است تا نیازی به تأیید کنگره آمریکا نداشته باشد. هیچ تغییری در حمایت قاطع بایدن از رژیمی که رفتارش بیش از حد معمول به هیتلر شباهت دارد، وجود ندارد. حمایت ایالات متحده از نسل‌کشی در غزه، جنگ نیابتی که سال‌ها با تحریک اوکراین آن را دنبال می‌کردند و مواردی از این دست، فجایع منعکس‌کننده فرض اشتباه رژیم بایدن است که آمریکا در جهانی بدون تغییر زندگی می‌کند. این سیاست‌ها عمیقاً اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان را از آمریکا بیزار و روی‌گردان کرده است. اکثریت مردم جهان دیگر مانند گذشته در کنار آمریکا نیستند. «جامعه بین‌المللی» - این عبارت همیشه پوشالی - اکنون به گروه ۷ و چند دولت وابسته به این گروه محدود شده است.

بسیاری از محاسبات اشتباه دیگر نیز در این مسیر وجود دارد. تهاجم به عراق و افغانستان، عملیات‌های مخفی ادامه‌دار در سوریه و ویرانی لیبی، همه‌وهمه ناکامی‌های منعکس‌کننده تخمین بیش از حد قدرت ایالات متحده در قرن بیست و یکم و دست‌کم گرفتن ضعف‌های انباشته آن است. تخریب خطوط لوله «نورد استریم دو» تابستان دو سال پیش به‌عنوان یک عملیات مخفی برنامه‌ریزی‌شده نشان‌دهنده معیاری برای ورشکستگی واشنگتن در شیوه تفکر جدید یا ناامیدی آن است.

 

شاخص افول آمریکا

همان‌طور که تاریخ به وضوح نشان می‌دهد، پویایی اقتصادی برای اداره یک امپراتوری ضروری است. به نظر می‌رسد کسانی که مدعی رهبری ایالات متحده هستند، در نحوه رسیدگی به این موضوع فریب خورده‌اند. نیازی به توضیح بیشتر در مورد استیصال فزاینده بسیاری از آمریکایی‌های شاغل در نتیجه مستقیم گسترش بیش از حد امپراتوری آمریکا نیست. بدهی ملی که اکنون ۳۴.۵ تریلیون دلار است به ۱۲۹ درصد تولید ناخالص داخلی رسیده است. این در مقایسه با چین، برزیل، مصر، سیرالئون و بسیاری از کشورهای درحال‌توسعه و با درآمد متوسط، بسیار نامطلوب است. به‌عنوان معیاری برای افول آمریکا، نسبت بدهی به تولید ناخالص داخلی آن از سال ۱۹۴۰ تا ۲۰۲۲ به طور متوسط، نصف سطح فعلی و در مقایسه با پایین‌ترین سطح ۳۲ درصدی آن در سال ۱۹۸۱ میلادی بوده است. 

به جای جهانی شدن، ناسیونالیسم اقتصادی و حمایتگری مستقیم از ایدئولوژی اقتصادی به ایده جدید آمریکا تبدیل شده است.

شما دیگر چیز زیادی درباره جهانی‌شدن نمی‌شنوید؛ خب به این دلیل است که آمریکا دیگر نمی‌تواند در بسیاری از بخش‌های پیشرفته رقابت کند. ناسیونالیسم اقتصادی و حمایت مستقیم، ایدئولوژی اقتصادی جدید آمریکا است. رژیم بایدن در اواسط راه ایجاد کنترل‌های صادراتی و سایر موانعی است که قصد دارد با فناوری خود به صنایع پیشرفته چین آسیب برساند. دولت بایدن چندی پیش اعلام کرد که قصد دارد جلوی ورود خودروهای برقی چین به بازار آمریکا را بگیرد. بایدن تمایلی به اعتراف راجع به ظهور قدرت‌های غیرغربی - به‌ویژه آن‌هایی که گروه بریکس را تشکیل می‌دهند - ندارد و در نتیجه او نمی‌تواند عاقلانه با واقعیت‌های قرن بیست و یکم مواجه شود. دو نمونه از مشهورترین واقعیت‌های قرن بیست و یکم، ظهور جهان غیرغربی و افول نسبی - اگر نگوییم مطلق - آمریکا است.

یک بار دیگر به سخنرانی سالیانه بایدن و همه تشویق‌کنندگان وی فکر کنید. این افراد نوستالژی‌هایی بیش نیستند و من نوستالژی را نوعی افسردگی می‌دانم که گریبان‌گیر کسانی می‌شود که قادر به رویارویی با زمان حال نیستند. آنها به‌عنوان انکار گرایان، مستقیماً مسئول جلوگیری از هر گونه شانسی هستند که آمریکا ممکن است در آن واقعاً بتواند مسیر خود را تغییر دهد و مسیر جدیدی را روبه‌جلو پیدا کند. به‌عبارت‌دیگر، ما جهان خود را به شکل تمدنی پر جنب‌وجوش بی‌وقفه خلق و بازآفرینی نمی‌کنیم. دنیای ما دنیایی کوچک شده و خالی از آن اندیشه حیاتی است که برای هر جامعة پویا ضروری است. در شرایط کنونی ما هیچ حرکت رو به جلویی وجود ندارد. رهبران آمریکا در عوض یک وضعیت دائمی و بدون تغییر ابدی را اعمال می‌کنند؛ «آنچه هست» که هیچ راه گریزی از آن نیست؛ زیرا کسی نیست که ما را از آن به سوی آینده‌ای پویا و جدید هدایت کند.

 

قدرت سرمایه هدایتگر آمریکا

بی‌لیاقتی بایدن مطمئناً این تفکر را تشویق می‌کند، اما این واقعیت بزرگ‌تری را که به نظر می‌رسد ترسناک‌تر از سایرین است، پنهان می‌کند. جو بایدن در تحلیل نهایی نشانه است نه علت! بسیاری از رؤسای جمهور قبل از بایدن در فروش سیاست خارجی آمریکا به کسانی که پیشنهاد خرید آن را داشتند، مقصر بودند. در مورد اسرائیل، این از یک لابی نشئت می‌گیرد که به طرز عجیبی قدرتمند شده است و به هیچ‌چیز جز استفاده از ثروت خود برای نابودی روند سیاسی آمریکا، ساکت کردن منتقدان دولت صهیونیستی و ازبین‌بردن آن چیزی که از دموکراسی ما باقی مانده است، فکر نمی‌کند.

در مورد اوکراین، این صرفاً آخرین مورد از یک سلسله درگیری‌هایی است که مانند طرح‌های پولشویی به نفع جامعه نظامی - صنعتی آمریکا انجام شده است. قدرت سرمایه است که آمریکا را هدایت می‌کند و از همه چیزهایی که نباید در ملتی که از خود ساخته‌ایم مورد انتقاد قرار گیرد، مطمئناً قدرت سرمایه در صدر فهرست قرار دارد.

 

مدرن‌شدن مستلزم غربی شدن است! 

شکست چشمگیر اروپا و آمریکا در اوکراین و حمایت از وحشیگری‌های اسرائیل در غزه هر آنچه از ظاهرسازی‌های دروغین غرب باقی مانده بود را از بین برد. دیگر هیچ ادعایی برای برتری اخلاقی غرب پذیرفته نیست.

«جوزپ بورل» که در حال حاضر به عنوان مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا فعالیت می‌کند، در کنفرانس امنیتی مونیخ اظهاراتی را بیان کرد که به دلیل صداقت بی‌نظیر آنها منحصربه‌فرد است. بورل در سخنرانی مونیخ خود «چهار وظیفه اصلی در دستور کار ژئوپلیتیک اتحادیه اروپا» را مشخص کرد. سه مورد از این موارد به‌راحتی قابل پیش‌بینی است: «حمایت از اوکراین، پایان‌دادن به بحران غزه، تقویت دفاع و امنیت اروپا» هر تکنوکرات اروپایی می‌توانست این موارد را بیان کند. اما مورد چهارمی که توجه‌ها را به سمت خود جلب کرد به روابط با کشورهای به‌اصطلاح «جنوب جهانی» مربوط می‌شد.

«بورل» در این زمینه گفت: «در صورت تداوم تنش‌های ژئوپلیتیک جهانی که غرب را در برابر بقیه جهان قرار می‌دهد، آینده اروپا هم ممکن است تیره‌وتار شود. دوران سلطه غرب به طور قطعی به پایان رسیده و اگرچه این امر در تئوری قابل‌درک بود، اما ما همیشه تمامی نتایج عملی را از این واقعیت جدید استخراج نکرده‌ایم. بسیاری در «جهان جنوب» ما را به استانداردهای دوگانه متهم می‌کنند. ما باید این روایت را عقب برانیم. ما نه‌تنها با کلمات بلکه با اقدامات خود باید با این روایت مقابله کنیم. در ماه‌های آینده، ما باید تلاش گسترده‌ای برای جلب‌اعتماد شرکای خود در جنوب جهان انجام دهیم.»

«بورل» از زمانی که مسئولیت سیاست خارجی اتحادیه اروپا را برعهده گرفت، همه جا در مورد مسئله روابط روبه‌رشد غرب با کشورهای غیرغربی صحبت کرده است. او دو سال پیش در جریان یک سخنرانی در شهر «بروخه» [3] بلژیک مثل بایدن گاف داد و گفت: «اروپا یک باغ است. ما یک باغ ساخته‌ایم. این سه چیز یعنی ترکیب آزادی سیاسی، رفاه اقتصادی و انسجام اجتماعی، بهترین چیزی است که بشر توانسته تا کنون ایجاد کند. بقیه دنیا دقیقاً یک باغ نیستند؛ بیشتر نقاط جهان یک جنگل است و جنگل می‌تواند به باغ حمله کند.»

 

باغ اروپا در جنگل دنیا!

«بورل» به‌سرعت مجبور شد به‌خاطر اظهاراتش عذرخواهی کند. به نظر می‌رسد این اظهارات با سخنرانی او در مونیخ و مقاله‌ای که پس از آن نوشت فاصله زیادی داشته باشد. علی‌رغم همه بی‌ثباتی‌اش، او یکی از معدود افراد و رهبران غربی است که درک می‌کنند جهان آتلانتیک به نقطه عطف تاریخی خود رسیده است. او در مورد آنچه غرب را به این نقطه رساند درست می‌گوید. پس از غزه و اوکراین، در حال حاضر مشخص شده است که غرب متوجه خواهد شد باید روابط خود را با جهان گسترده‌تر تعریف کند. اما تعیین یک مسیر جدید، مستلزم فرودآوردن سر تسلیم است که رهبران غربی - همه آنها و نه بایدن - هنوز نمی‌توانند آن را بپذیرند.

هنگامی که ایالات متحده در نهایت موفق شد در فوریه دو سال پیش روسیه را برای مداخله در اوکراین تحریک کند یا هنگامی که رژیم بایدن کل ائتلاف آتلانتیک را به حمایت بی‌نظیری از اسرائیل هدایت کرد تا محاصره مردم فلسطین در غزه و کرانه باختری را آغاز کنند یا به عبارت بهتر از سر بگیرند، غرب همچنان بر پیش‌فرض برتری جهانی تکیه می‌کرد که می‌توانیم آن را به سال ۱۴۹۸، زمانی که «واسکو دوگاما» [4]به سواحل هند رسید، برگردانیم. مسلماً از آن زمان به‌عنوان برتری مادی تعبیر شده است، اما این برتری به حوزه‌های فرهنگی، اخلاقی و نهادی نیز گسترش یافته است. همان‌طور که «بورل» اشاره کرد، غرب و بقیه این‌طور وجود دارند؛ باغ و جنگل، قانونمند و بی‌قانون، جهان اول و جهان سوم و...پس مدرن‌شدن مستلزم غربی شدن است.

چند سالی است که این پارادایم اعتبار خود را از دست داده است. ما می‌توانیم این را به مبارزات آزادی‌بخش دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم که به‌عنوان دوران استقلال شناخته می‌شوند، نسبت دهیم. با احتیاط، ادعای برتری غرب در همه چیز قطعاً از زمان فروپاشی دیوار برلین و رهایی مردم و ملت‌ها از جنگ سرد که ایالات متحده بر کره زمین تحمیل کرده بود، دورتر به نظر می‌رسید.

 

راه بی‌بازگشت استعمار

آمریکا دیگر به جهانی‌شدن تأکید نمی‌کند؛ چرا که دیگر نمی‌تواند در بسیاری از حوزه‌های پیشرفته رقابت کند.

شکست چشمگیر اتحاد آتلانتیک در اوکراین و حمایت ظالمانه آن از وحشیگری‌های اسرائیل در غزه، هر آنچه از ظاهرسازی‌های دروغین غرب باقی مانده بود را از بین برد. دیگر هیچ ادعایی در مورد برتری اخلاقی غرب یا حاکمیت قوانین غرب امکان‌پذیر نیست. تنها چیزی که باقی می‌ماند برتری مادی است که از طریق داشتن تسلیحات جنگی، درست مانند زمانی که «دوگاما» به جنوب هند رسید، حقیقت دارد.

همان‌طور که بسیاری اظهار داشتند، هیچ بازگشتی برای اسرائیل و آمریکا وجود ندارد. من اضافه می‌کنم که دیگر هیچ بازگشتی برای غرب هم وجود ندارد. ما با بسیاری از واقعیت‌ها روبه‌رو هستیم که اکثر ما در غرب مدت‌هاست که از آنها دوری کرده‌ایم. این مسئله پیامدهای زیادی دارد. در میان این پیامدها می‌توانم بگویم که آیا غرب تحت محاصره می‌تواند به انسجام خود ادامه دهد یا خیر؛ در این مرحله اروپا دو انگیزه متضاد را نشان می‌دهد. یکی این که استقلال خود را از آمریکا بیشتر کند و بنابراین بخشی از استقلال خود را که در دهه‌های اولیه پس از جنگ از دست داده بود، پس بگیرد.

هیچ تصوری در میان اروپایی‌ها وجود ندارد که چرخش آمریکا از جهانی‌شدن به ناسیونالیسم اقتصادی برای آنها و دیگران عواقبی در پی نخواهد داشت. عملیات «نورد استریم» تا حد زیادی ابعاد ژئوپلیتیک داشت، اما ایالات متحده همچنان انگیزه اقتصادی داشت که اروپا را از دست ندهد. برعکس، بسیاری از اروپایی‌ها - از جمله بورل - وجود دارند که از نزدیک‌تر شدن روابط با ایالات متحده حمایت می‌کنند؛ بنابراین به عادت طولانی و ناگوار اروپا برای پناه‌گرفتن در زیر «چتر امنیتی آمریکا» به قیمت حق حاکمیت و احساس ارزشمندی خود ادامه می‌دهند.

 

تسلیم دردناک برتری‌طلبان

یک سؤال که در هر دو سوی اقیانوس اطلس مشترک است، حاکی از بزرگ‌ترین وظیفه‌ای است که جهان غرب در مدت طولانی - شاید قرن‌ها - با آن روبرو بوده است. این وظیفه کنارگذاشتن ادعاهای برتری‌جویانه است که خودآگاهی غربی در ۵۰۰ سال گذشته هویت خود را از آنها گرفته است. انجام این کار برای غرب و همه کسانی که در آن زندگی می‌کنند، مثبت است. این به معنای شکست نیست، بلکه مسیر بسیاری از فرصت‌های واقعی را باز می‌کند. اما رهبران غرب، به‌ویژه آمریکا، هیچ ایده‌ای از تسلیمی که زمانه ما از آنها می‌خواهد، ندارند. تسلیم‌شدن - همان‌طور که منظور من از این اصطلاح است - مستلزم نوعی از رهبری است که کشورهای غربی قبلاً به‌ندرت دیده‌اند و در حال حاضر هیچ کورسوی امیدی در این زمینه دیده نمی‌شود.

 

[1] . Patrick Lawrence

[2] . Journalists and Their Shadows

[3] . Bruges

[4] . . Vasco da Gama: «واسکو دوگاما»، جهانگرد و کاشف پرتغالی بود که برای اولین‌بار از راه دریا از اروپا به هند رفت. وی برای این که حکام محلی حساب کار دستشان بیاید، صیادان بی‌سلاح را می‌گرفت و مُثله می‌کرد و سر و دست و پای آن‌ها را با پیامی کتبی برای حکام می‌فرستاد تا بفهمند مقاومت بی‌فایده است. او سروری پرتغال در اقیانوس هند را با روشی به دست آورد که امروزه تروریسم دولتی نامیده می‌شود. وی در سال ۱۵۰۲ راهی سفر استعماری به هند شد. یکی از خدمه او درباره برخورد آن‌ها با کشتی مسلمانانی که از سفر حج برمی‌گشتند چنین نوشته است: «یک کشتی کاروان حج را گرفتیم که ۳۸۰ مرد و عده زیادی زن و بچه سرنشینش بودند. لااقل ۱۲۰۰۰ سکه و دست‌کم به‌اندازه ۱۰۰۰۰ سکه مال و اموال از آن‌ها گرفتیم. سپس کشتی و همه سرنشینانش را با باروت آتش زدیم.» یکی از خصوصیات او این بود که مسلمانان را از دکل کشتی آویزان می‌کرد تا افرادش آن‌ها را هدف تمرین تیراندازی با تیر و کمان خود کنند.

 

/ انتهای پیام / 

ارسال نظر
captcha