به گزارش«سدید»؛ تا بهحال هیچجا تعریفی رسمی از فیلم «حالخوبکن» ارائه نشده، اما سخت است انکار کنیم که چنین دستهبندی خاصی را میتوان برای یکسری از فیلمها قائل شد. هیچجا ننوشتهاند فیلم حالخوبکن چیست، اما همه میدانند که چیست. اگر از کسی معنای این عبارت را بپرسید، احتمالا خواهد گفت «فیلمی که بشوید و ببرد.» یا اگر دقیقتر پاسخ بدهد میگوید «فیلمی که گزندگی خاصی نداشته باشد، بانشاط باشد و آرامبخش.»، اما اگر بخواهیم دقیقتر شویم و معنای مشخصی برای فیلم حالخوبکن پیدا کنیم باید ابتدا این عبارت را از عبارات همجوارش تفکیک کرده باشیم. فیلمهایی که نوستالژیک هستند ممکن است حال کسی را جا بیاورند، اما در این تعریف نمیگنجند. کمدیهایی که قهقهه میآورند، اکشنهایی که هیجانانگیزند، فیلمهای اجتماعی که خوب طعنه میزنند و با متلکهایشان دل مخاطبان را خنک میکنند، فیلمهایی که ارزشها و غرور ملی و مذهبی مخاطب را پررنگ میکنند و خیلی چیزهای دیگر که سرگرمکننده هستند و احتمالا قابلیت این را دارند که «بشویند و ببرند»، هرکدام تعریفی مستقل از فیلم حالخوبکن دارند. این عبارت حالخوبکن که همه معنیاش را میدانند، اما تعریفش را نمیتوانند دقیق ارائه کنند، اساسا چیز خاصی است که فقط خودش را میتوان مثل خودش دانست. فیلم حالخوبکن عموما از کلیشههای جذابیت بخش متداول سری سوا دارد و درعین ظاهر سادهاش، یک مساله روانشناختی و احتمالا اجتماعی را تا ژرفا میکاود. ما ایرانیها معمولا به فیلمهایی حالخوبکن میگوییم که ارتباط فرد با محیط پیرامون را بهشکلی شرقی و اینجایی نمایش میدهند. از این رو چنین آثاری یا جمعمحور هستند، مثل عمده کارهای مرحوم مهرجویی یا سفر بیرونی و درعینحال درونی یک فرد را نشان میدهند؛ مثل عمده آثار مرحوم کیارستمی. این درونمایهها هر دو بهشکلی شرقی و ایرانی اجرا میشوند، یعنی بهشکلی شرقی و ایرانی یا برونگرا هستند یا درونگرا و مهرجویی و کیارستمی را میتوان بهعنوان اصلیترین نمایندههای هرکدام درنظر گرفت که روی طیف گستردهای از فیلمسازان اثر گذاشتهاند. فیلم حالخوبکن نجیب است نه مبتذل، ملیح است نه کمدی و صمیمی است نه تابوشکن و فریادزن. اگرچه سینمای ایران از اصغر فرهادی تا ابراهیم حاتمیکیا و از بیضایی تا تجاریسازان عامهپسند به طیف گستردهای از فیلمسازان نیاز دارد و همه اینها ممکن است محترم و تاثیرگذار و دارای جذابیت باشند، اما ما در اینجا راجعبه فیلمهای حالخوبکن نجیب و ملیح و صمیمی حرف میزنیم که این به معنی نفی حال خوب بهدستآمده با سایر آثار یا نفی وجود چنین صفاتی در باقی فیلمها نیست.
آب شدن قلب یخی
شبهای روشن/ فرزاد موتمن
آنچه داستایوسکی نوشت و سعید عقیقی، فیلمنامهاش را روی آن بنا کرد، داستان عشق مشروطی بود که برای بهبار نشستنش باید صبر میکردی. صبر، سنگ بنای چیزی است که فرزاد موتمن به نجیبانهترین شیوهای که توانست روایت کرد. داستان دختری، درگیر عشق مردی دیگر و نیاز به صبر، برای آمدن او در یک برهه زمانی کوتاهمدت و همراهی استادی جاافتاده و سالخورده و بیباور به عشق. استاد ادبیات باشی و عاشق شدن را تمرین نکرده باشی؟ این یکی از ترفندهایی است که سعید عقیقی کهنهکار، در بازروایت داستان داستایوفسکی بهزیبایی مورداستفاده قرار میدهد.
استاد سرد و کمعاطفه ادبیات، در چند شب برای احتیاط و جوانمردی در خیابانهای تهران همراه دختری میشود تا ببیند که عشق او برمیگردد یا نه! وعدهای دیوانهوار.... سفری ترسناک و صدالبته هیجانانگیز به دلناشناختههای شب. استاد بهآرامی عاشق میشود و دختر در شب آخر، عشق قدیمی خویش را دوباره میبیند و از استاد جدا میشود. او میرود، اما یادگارش در استاد ادبیات، عشقی است که حالا زندگی او را از نو تعریف خواهد کرد؛ و ما کجای این قصهایم؟ همهجا... ما میتوانیم دختر باشیم، سرگردان بین دو عشق. میتوانیم استاد باشیم. در دمدمههای طلوع نور در سرزمین یخی قلب. میتوانیم عشق قدیمی باشیم. مردد برای برگشتن. راز در همین است. ما همه بخشی از تیرگی این شب روشنیم!
حسودی بانمک آقای ستاره
آذر، شهدخت، پرویز و دیگران/ بهروز افخمی
پرویز دیوانبیگی بازیگر مشهوری است که قصد خداحافظی با سینما را دارد، اما در آخرین فیلمش، با همسر خانهدارش همبازی میشود. همسر او شهدخت فیروزکوهی چنان موردتوجه منتقدان قرار میگیرد که منجر به حسادت خود پرویز میشود و روابط صمیمانه آنها را بهسمت تیرگی میبرد. زن قهر میکند و به باغچه خانوادگیشان در دماوند میرود تا اینکه با بازگشت دخترشان به ایران روابط آنها دستخوش تحولاتی میشود. نوع مواجهه آذر با مشکل همسر انگلیسیاش که دچار پدیدهای زشت و غیراخلاقی است، لایه جدیدی در قصه باز میکند. فیلم همانطور که از اسمش پیداست، شلوغ و پرکنش است و بیشتر آدمهایی که این صحنه شلوغ را پر کردهاند، اعضای یک خانواده هستند. حسادت یک مرد موفق به همسرش آن هم در آستانه وداع با حرفه پرافتخارش، دستمایه خوبی برای یک درام خانوادگی است و مساله آذر با همسرش لایهای دیگر به این کشمکشهای خانوادگی اضافه میکند. در ابتدای فیلم راوی میگوید که پرویز دیوانبیگی ۵۰ سال پیش وقتی ۲۰ ساله بود، به عشق بازیگری به تهران آمد و وارد تئاتر شد و بعد از ۱۰ سال توانست در سینما بازی کند. طبیعتا او که ۵۰ سال از عمرش را برای رسیدن به چنین جایگاهی تلاش کرده، وقتی میبیند همسرش بدون کوچکترین زحمتی در اولین حضور سینماییاش حتی از او جلو میزند، حرص میخورد. این مساله برای مخاطب قابللمس است، همانطور که مساله آذر با همسرش میتواند آموزنده باشد.
رام کردن مرد سرکش
آتابای/ نیکی کریمی
فیلم چند قلاب دارد و قلابهایش را عاقلانه به سمتت پرتاب میکند. یک مرد داریم که سرش به زندگی نیست. دوزارش را میکند یک تومان و حواسش به کار و کسبش است. ماشین آمریکایی قدیمی دارد و با رئیس بازی روی بقیه لاتی پر میکند. یک پدر دارد و یک خواهرزاده و هر کدام معمای خودشان را دارند. زندگی آتابای سرشار از خردهداستانها و خردهقلابهاست. داستان غم خواهر از کفرفتهاش یک سمت، داستان بهترین رفیقش که عاشق خواهر او بود و حالا غمگین به کنارهای افتاده در سمتی دیگر، قصه میهمانهای تهرانی که بینشان زنی مریض و زخمخورده هم هست نیز از سویی دیگر قصه را پیشمیبرند.
آتابای ترکیبی است از همه چیزهایی که برای ماندگار شدن در دل و روح شم، نیاز دارد. مرد سرکش، خردهداستانهای پیشبرنده، جاده و طبیعت، ماشین جذاب قدیمی خوراک عشق و عاشقی و معجون زبان آذری. این فیلم بیزبان آذری و جادوی کلماتش، معجونی نمیشد که حالا هست! ماده اصلی این معجون، اما سلوک شخصی است؛ آشتی کردن. او که با همه قهر است، برای رسیدن به عشق یاد میگیرد به مسیر آرامش و آشتی برگردد و همین شما را تسکین میدهد.
مرد بازنده!
جنگل پرتقال/ آرمان خوانساریان
هیچ فیلمی اینقدر در زندگی مرا نترسانده بود که جنگل پرتقال! دلیل؟ ساده بگویم دلیلش آینه بزرگی است که جای پرده سینما کار میگذارند و تو زندگی خودت را میبینی. این فیلم دهه شصتیهاست. آنها که رفتند و مدرک گرفتند و به آرامی، در مواجهه با جنگلی که آن بیرون قرار دارد، تمام رویاها و آرمانها و خردهابزارهای برتری یا تمایز با دیگران را از دست دادند و بعد به آرامی، به غرور و نخوت و سلاح تحقیر دیگران روی آوردند. آرمان خوانساریان قهرمان پوشالی داستانش را اینگونه روانه تنکابن میکند تا به بهانه گرفتن مدرک تحصیلی قدیمیاش، او را به گذشته برگرداند. آقا معلم مغرور و پرادعا، در مواجهه با دانشگاه قدیمی و فاز دانشجویان جدید، دوباره میآید که به طعنه و غرور متوسل بشود، اما به تدریج، دستش از همه چیز کوتاه و کوتاهتر و خالیتر میشود و درنهایت به چیزی میرسد که هست. یک بازنده محض تمامعیار که نهتنها هیچ چیزی نشده، بلکه پشت سرش ردی از ویرانی بر جای گذاشته و حالا باید بکوشد تا زندگی را از نو آغاز کند. جنگل پرتقال حال شما را با طبیعت زیبای شمال و شرح یک داستان عاشقانه قدیمی خوب نمیکند. معجون اصلی در دادن شانس دوباره به مرد بازنده است که وقتی همهچیز را آنگونه که هست میپذیرد و آن نخوت تعفنبرانگیز را دور میاندازد، دوباره فرصت پیدا میکند که به آرامی به زندگی برگردد. راز فیلم در شانس مجدد است.
تضاد بین عشق سوزان درون و آرامش بیرون
در دنیای تو ساعت چند است/ صفی یزدانیان
زنی به نام گلی (گیله گل ابتهاج) بعد از ۲۰ سال زندگی در فرانسه یکباره تصمیم میگیرد به ایران و به زادگاهش، شهر رشت سفری کند. فرهاد در رشت به استقبالش میرود و میگوید که آشنایی قدیمی است، اما گلی اصلا او را به یاد نمیآورد. کمکم میفهمیم فرهاد عاشق قدیمی گلی بوده و حالا هم صبورانه برای اینکه بتواند جایی در دل گلی برای خودش باز کند، تلاش میکند. اگر از این همانی ایجادشده بین شهرهای رشت و پاریس بگذریم، باقی آنچه که در فیلم دیده میشود یک نوع کوشش آرام و مدارامنشانه برای بزرگترین خواهش درونی، یعنی عشق است. سفر را گلی انجام داده، اما قهرمان فرهاد است؛ مثل فرهاد همان قصه معروف شیرین و فرهاد که با تیشهای به جان کوه میافتد تا از سر راه برش دارد و به محبوبش برسد. این تضاد که کسی درگیر عشقی تا این اندازه سوزان باشد و در رفتار بیرونیاش تا این حد صبورانه و آرام و ناتمام تلاش کند، درام گرمی پدید آورده که دلنشین و دوستداشتنی است. به قول خود گلی، مثل یک «فرشته نگهبان» همه جا حی و حاضر است. انگار از غیب سر میرسد و گلی را همراهی میکند، چه آنوقت که گلی از اتوبوس پیاده میشود و بعد از چند سال، تازه قدم به خاک زادگاهش میگذارد، چه آنوقت که در بازار میچرخد. او در نبود گلی، سالهایی که او در فرانسه بود، پیش مادر گلی ماند و برایش خدمت کرد و همدمش در این عشق مادر خود گلی است.
دمغنیمتی خیاموار
جهان با من برقص/ سروش صحت
دوستان جهانگیر (یا همان جهان)، به دعوت برادرش بهمن و برای تولد او که احتمالا آخرین تولدش بهعلت بیماری باشد، به ویلای جهان در شمال رفتهاند و دور هم جمع شدهاند. این موقعیت موجب میشود آنها روابطشان را مرور کنند و درباره زندگی و خودشان فکر کنند. برخلاف ویلای شمال کشور در فیلم «درباره الی» که ابتدا همه فقط برای تفریح به آنجا میروند و بعد با برگشتن ورق اوضاع، حال و احوالشان تیره و تار میشود، در «جهان با من برقص» تقریبا همه دارند به استقبال یک درد و یک وداع میروند، اما درنهایت به آرامش و قرار میرسند. آنها به جشن تولد کسی میآیند که احتمالا سال آینده زنده نباشد و این آمدن و دور یکدیگر جمع شدن باعث میشود هم بعضی از کدورتهای قدیمی رفع شوند و هم تکتک آن آدمها به یک دروننگری ژرف برسند. حتی در میانه این اتفاقات، رابطه عاشقانهای هم بین دو نفر از کسانی که آنجا جمع شدهاند شکل میگیرد که میتواند یادگاری از آخرین روزهای حضور جهان در این جهان باشد. با یک فیلم مرگاندیش و خیاموار طرفیم که نه از مرگ میترسد و نه مأیوسانه به استقبالش میرود، بلکه میخواهد شخصیتهایش با دمغنیمتی هوشیارانه، حتی از تکتک ثانیههای باقیمانده عمر استفادهای درخور کرده باشند.
پابهپای زمانه ازدسترفته
یه حبه قند/ رضا میرکریمی
چرا یه حبه قند، هنوز هم فیلمی دیدنی و تماشایی و اثرگذار است؟ چرا هر چه دورتر میشویم، فیلم پا به پای زمانه ما میآید؟ شاید بخشی به این دلیل است که راوی چیزهای ازیادرفته یا کمرنگشدهای است که هنوز حسرتش را میخوریم. خانهای بزرگ و قدیمی، جمع شدن فامیل نزدیک برای هم، مراسم عروسی به شیوه قدیم.
بخشی دیگر به تکثر خانواده برمیگردد و گفتمان و صمیمیتی که بینشان هست و حالا تقریبا یا نشدنی است یا بسیار نادر و کمیاب. ترکیب خانوادهای که دورهم جمع میشوند تا مقدمات یک میهمانی بزرگ را فراهم کنند، همراه با تصاویر دستچینشده کلیپوار از بازیگر فیلم که روی تاب نشسته و سیب میخورد و تاب میخورد و ما نگاهش میکنیم و صحنههای مشابه دوران کودکی یادمان میآید... اینها بخش بزرگ جادوی فیلم رضا میرکریمی است.
این اتمسفر دوستداشتنی، حالا با اتفاقات مختلف تهدید میشود. مخالفت دایی خانواده با ازدواج، مرگ نابهنگامش، به عقب افتادن عروسی دستوری با خانواده از ما بهتران با قد کشیدن دختر و مستقل شدن و به عقب انداختنش و از همه مهمتر، بازگشت خواستگار شایسته از سربازی، همه و همه باعث میشود تماشای فیلم بعد از این همه مدت هنوز هم حالی به حالیمان کند. یه حبه قند، ترکیب درست و به اندازه تراژدی-کمدی-زندگی است.
به وقت سقوط
بی پولی/ حمید نعمتالله
چه پدیده دوستداشتنی و لذتبخشی بود بیپولی در زمانه خود. داستان بالا رفتن تدریجی مستر دیزاینر مغرور و پرافاده و بعد زمین خوردنش و بعد بلند شدنش و لغز خواندن و حرف مفت زدن و بعد، تلاش برای پیدا کردن جایی برای کار و بعد تلاش برای حفظ لایف استایل زندگی روزهای ثروت و موفقیت به وقت فقر و ناکامی و بعد خالی شدن کیسه به صورت کامل و بعد از کف رفتن زندگی قسطی و بعد رفتن ماشین لیزینگی و بعد رفتن از خانه بالای شهر و سقوط به دنیای جنوب شهر و بعد رو زدن به در و دیوار برای بازگشت به سطح و بعد هزار و یک مشکل پیدا و پنهان دیگر که درنهایت، به شکل یک مسیر اودیسهوار برای تبدیل شدن طراح جوان و مغرور و خام به یک مرد سرد و گرم چشیده و پختهشده را فراهم میکند. چرا فیلم هنوز ماندگار است؟ نهفقط برای داستان درجه یک که تا ابد برای بچه زرنگهای جنوبشهری جاهطلب، مثل یک چرخه تکرارشدنی، تکرار میشود و نهفقط برای بازیهای خیرهکننده تیم بازیگری بسیار درجه یکش و نهفقط برای شیرینکاری شخصیتهای قصه که هر کدام جایی گند میزنند و جایی گند بالا میآورند و جایی مرام و معرفت به خرج میدهند و جور رفیق جیب خالیشان را میکشند. بیپولی برای همه اینها دیدنی است و برای بازگشت خیرهکننده مردی که خانوادهاش را به آبرویش ترجیح میدهد. داستان زوجی که در یک بیپولی موقت، پختگی را تجربه میکنند. فیلم سرشار از سکانسهای بینظیر است.
/انتهای پیام/