به گزارش «سدید»؛ مصطفی مستور از نویسندگان نامآشنای معاصر، گرچه نویسندگی را مثل هر نویسنده حرفهای دیگر با نگارش داستانهای کوتاه آغاز کرد، اما پس از چاپ چند داستان کوتاه، اثری که نامش را سر زبانها انداخت، رمان مشهور «روی ماه خداوند را ببوس» بود؛ رمانی ساده و همهفهم که با درونمایه فلسفی، مساله تردید در وجود خداوند را از نگاه یک دانشجوی مقطع دکترای رشته پژوهشگری اجتماعی مطرح میکند. این رمان که از هنگام چاپ تاکنون با اقبال عمومی روبهرو بوده و همچنان تجدیدچاپ میشود و خواننده دارد، با وجودی که در اصل روایت پیگیریهای یونس برای تکمیل پایاننامه خود با موضوع خودکشی دکتر محسن پارسا و کشف و بررسی دلایل جامعهشناختی آن است، ولی در متن خود خردهداستانهای دیگری را جا داده که هیچکدام بیربط به خط اصلی داستان نیستند. در کتاب با شخصیتهای متعددی مواجهیم که هر کدام کارکرد خاص خود را دارند. حتی آن راننده تاکسی که سنگینی وزن کارها را روی شانههایش حس میکند و صدای نالههای سوسک را میشنود! همچنین زن مسافری که برای سیرکردن شکم فرزندانش به خیابانگردی رو آورده و حسابی از دست خداوند شاکی است: «چهطوره به اون خداوندت بگی از توی آسمون چند تا اسکناس سبز واسه این بیچاره بفرسته پایین... مشکل من و سه تا تولهم با بخش صنار کرایه حل نمیشه جوون... خیلیها رو میشناسم که چیزی از خداوند نشنیدهند. گمونم خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده. اگه شنیده بود که لابد من رو زیر دست و پای اون بیصفت رها نمیکرد. اگه شنیده بود که واسه یه لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم... اگه شنیده بود که مجبور نبودم هر روز به بچههام دروغ بگم که دارم میرم خرید» (صفحه۸۱).
اما در وجود همین زن ناگهان برابر رفتار نیک و محبتآمیز ساده راننده، خداوند تجلی میکند تا زن، بوسهای روی ماه او بفرستد.
رمان «روی ماه...» نثری راحت و روان دارد و نویسنده خود را درگیر واژههای ادبی سنگین و تکنیکهای پیچیده داستاننویسی نکرده است. در این مورد او از دو نویسنده محبوبش، «ریموند کارور» و «جی. دی. سلینجر» تبعیت میکند که همین امر، از مهمترین نقاط قوت و جذابیت رمان است و در دیگر آثار مستور نیز به چشم میخورد. ضمن اینکه عمیقترین پرسشهای فلسفی و درگیریهای ذهنی یونس نسبتبه وجود یا عدم خداوند، با بیانی منطقی و قابلدرک برای عموم خوانندگان در کتاب آمدهاند و همین سادگی است که روایت داستان را شیرین و پرکشش
کرده است. شخصیتهای داستان مثل قطعات پازل بر سرشت و سرنوشت یکدیگر تاثیرگذارند و با حضور و حرفهایشان گرههای تودرتوی داستان را یکبهیک باز و به حل معمای هستی و نیستی خداوند کمک میکنند.
ماجرای کتاب، بدون خطر لورفتن:
یونس دانشجوی رشته مقطع دکترای پژوهشگری اجتماعی که زمانی ایمان محکم و راسخی به خداوند داشته و بنابر یکسری رویدادهای تلخ و ناگوار، ازجمله آشفتگی و بههمریختگی نظم کنونی جهان و بروز نشانههای قطعی بیعدالتی در زندگی مردم زمین در باور خداوند شک کرده، پس از سالها با دوست و همکلاسی سابقش مهرداد که از فلوریدای آمریکا به ایران برگشته، دیدار میکند. همسر آمریکایی مهرداد-جولیا- که به سرطان مبتلاست نیز از مساله مشابهی با دغدغه یونس رنج میبرد. او دچار یاس فلسفی شده و به گفته مهرداد مدعی است «همیشه توی خودش فرورفته. میگه دلایل زیادی داره که ثابت میکنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از اینکه وجود داره شگفتزده است. دنبال دلیل موجهی برای بودنش میگرده. میخواد بدونه بیستوپنج سال پیش، یعنی درست قبل از تولدش کجا بوده. نمیدونه چرا بیستوپنج سال قبل، نه یکسال زودتر و نه یکسال دیرتر متولد شده. میپرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته، اما او بوده. پس چه دلیلی باعث شده او ناگهان بیستوپنج سال قبل وجود پیدا کنه و به زندگی پرتاب بشه؟ آن هم چه زندگیای؟ پر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی میشه. جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی میگیره و این، زندگی رو براش تلخ و دشوار میکنه... جولیا میگه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه، چون فقط در این صورته که مجبور نیستیم گناه وجود بیماریهای لاعلاج رو به گردن او بندازیم. جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگیاش با مانعهایی روبهرو بشه که نتونه اونها رواز میان برداره». (صص۵ تا ۷)
«روی ماه ...» سرشار است از پرسشهای فلسفی و بنیادین که هم علم و هم آدمها از پاسخدادن به آنها عاجزند و به قول مهرداد علم اثبات کرده فقط یک کلمه در برابر اینهمه پرسش وحشتناک وجود دارد: «نمیدانیم... علم مطمئنترین و در عین حال صادقانهترین ابزاریه که با فروتنی تمام به ما میگه: نمیدانم». (ص۲۵)
باید گفت رمان «روی ماه ...» مصداق این ابیات حضرت مولاناست: روزها فکر من این است و همهشب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم/ از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ / به کجا میروم آخر ننمایی وطنم/ ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا/ یا چه بودهست مراد وی از این ساختنم؟!
در طول کتاب، یونس بارها و بارها با مشاهده اتفاقهایی عادی و پیشپاافتاده و گاه عجیب و غیرقابلباور از خود میپرسد «آیا خداوندی هست؟» و پاسخ خود را هر بار با دیدن نشانههایی در اطراف و زندگی خود دریافت میکند، ولی کماکان دست از شک به وجود خداوند برنمیدارد. از سویی دیگر، نامزد او (سایه) -دانشجوی رشته الهیات- که روی مکالمه خداوند با حضرت موسی؟ ع؟ برای پایاننامهاش کار میکند، زنی است مذهبی و چادری که درست نقطه مقابل یونس ایستاده و با تمام وجود به خداوند ایمان دارد. شاید از این منظر، سایه تصویری واژگون از جولیا هم باشد. اوضاع یونس زمانی بدتر میشود که سایه از تردید نامزدش به خداوند بو میبرد و ناگهان وحشت عظیمی سر تا پای او را فرامیگیرد. حالا نوبت سایه است که به عشق و انتخاب یونس برای زندگی مشترک شک بکند و بین او و خداوند دومی را برگزیند. به موازات روایت ماجراهای مهرداد، جولیا، سایه و شخصیتی به نام علیرضا، موضوع پایاننامه یونس کمکم از یک پژوهش جامعهشناسی به یک تحقیق پلیسی و کارآگاهی برای کشف دلیل خودکشی دکتر پارسا تبدیل میشود و بهتدریج عطش خواننده را برای آنکه به راز خودکشی او پی ببرد بیشتر میکند. وقایعنگاری مستور از دیدگاه یونس آنقدر دقیق و بینقص است، گویی با یک گزارش بلند اجتماعی طرفیم تا یک رمان.
این رمان یک رئالیسم اجتماعی غمبار همراه با چاشنی عشق، عرفان، خشم و هیاهو است. با وجودی که این رمان کمحجم (۱۱۲صفحه) میتواند هر فرد علاقهمند به مطالعه را شیفته خود کند، اما در برخی صحنههای کتاب، تکگوییهای افراد به شعارهای تکراری و نچسبی نزدیک میشوند که به نظر میرسد بیشتر توجیه و سرپوشی است بر پرسش بیپاسخ یونس در نبود خداوند. مثل حرفهای سایه که با اشک و وحشت در پاسخ به تردید یونس توی صورت او فریاد میکشد و از نشانههای وجود خدا در افراد، اماکن و اتفاقهای مختلف میگوید: «یونس، تو اگه خداوند را از بین ما کنار بذاری، هر دوی ما رو کنار گذاشتهای. من یا باید خداوند را بهخاطر تو قربانی کنم یا بهخاطر او از عشق تو بگذرم ... وای یونس، کشتن عشقی بهخاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا من رو به اینجا کشوندی؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی من رو عاشق کنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی. یونس تو حق نداشتی در کسی که ما رو به هم آشنا کرد، ما رو به هم وصل کرد تردید کنی. یونس تو به همه چیز لگد زدی. من با خداهای دیگران کاری ندارم، اما تو حق نداشتی به خدای من و خودت اینطور بیرحمانه شک کنی.
وقتی با تو آشنا شدم همیشه بعد از نماز به خدا میگفتم که او بهترین خدایی است که میتونه وجود داشته باشه. یونس! نگو که نمکدون رو نشکستهای. نگو که این چیزها خرافاته ... خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفتهاید توی دشت و اونجا صدای خدا را شنیدهاید که گفته بود دارید دنبال چی میگردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو، داریم دنبال تو میگردیم. بعد اون صدا گفته بود برای پیداکردن من که نمیخواد این همه راه بیایید توی دشت و بیابان. گفته بود من توی سفره خالی شما هستم. توی چروکهای صورت عزیز توی سرفههای مادربزرگت رو شیارهای پیشونی پدربزرگ. توی نالههای زنی که داره وضع حمل میکنه. توی پینههای دست آدمهای بدبخت و فقیر. توی آرزوهای دخترهای فقیر دمِبخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اونها رو از نکبت فقری که توش گیر کردهاند نجات بده. توی عینک تهاستکانی چشمهای پدران ناامیدی که با جیب خالی، بچه مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر میبرند ... توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که میخواد من رو ثابت کنه، اما نمیتونه. توی نمازهای طولانی آن عابد که خلوت شبانهاش رو حاضر نیست با همه دنیا عوض کنه. توی چشمهای سرخشده کسی که به ناحق سیلی میخوره، اما خجالت میکشه گریه کنه. توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش را از جبهه میآورند و فقط به چشمهای پسر نگاه میکنه و صورتش خیس اشک میشه. توی زبان طفل ششماههای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیرابکردنش تیر به گلوش زدند.» (صص۱۰۲ تا ۱۰۴)
با اینهمه یونس راهکار مقابله با همه بدبختیها و گیر و گرفتهای بشریت در دنیای امروز را در پاسخ دلنشین علیرضا مییابد که: «قبول دارم دنیا در نگاه اول پیچیده است، اما فکر نمیکنم حلکردن معمای اون خیلی پیچیده باشه. برعکس، فکر میکنم تا حد زیادی هم ساده است... هستی لایهلایهس؛ تودرتو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود همین. پاسخ من به این سوال دشوار همینه: خوب. من فکر میکنم هرکس در هر موقعیت میدونه که خوبترین کاری که میتونه انجام بده چیه، اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه رو کمی محو کرده است. اگه او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریکتر میشه».
منابع و پاورقیهایی که مستور در اثر خود برای برخی نامها و عبارتها به کار برده، برای هر خوانندهای جذاب است. مثلا چند بار از فیلسوفان مشهور جهان نام میبرد و آنها را در پاورقی معرفی میکند یا اشارههایی که به آیات قرآن میشود و تماسهای تلفنی و مشکوک دختری که به زبان انگلیسی حرف میزند، در پاورقیها به زبان پارسی
برگردانده شدهاند. همینطور کوتاهبودن صفحات هر کدام از بیست فصل کتاب، ریتم و روند داستان را تندتر کرده و مانع از خستگی خواننده میشود.
رمان «روی ماه خداوند را ببوس» اثری پراهمیت است که هر فرد کتابخوان باید آن را دستکم یک بار بخواند. پیشنهاد میکنیم هنگام خوانش کتاب، یک مداد بردارید، چون بیتردید زیر جملههای بسیاری خط خواهید کشید.
انتهای پیام/