به گزارش«سدید»؛ بیگسور» روایتِ یک نقطه تلاقی است که در آن افسردگی و رهایی، آرامش و بی قراری، دیگردوستی و انزواطلبی، عشق و تنفر و بالاخره سرمستی و خماری همزمان در هم میآمیزند: اتوبیوگرافیِ جک کروآکی که در وضعیتی فوق اشباع از همه این حس و حالها دست و پا میزند، فرو میرود و بالا میآید و دوباره فرو میرود، گاه با رفقایش همنوا میشود و گاه به گوشهای خلوت میخزد، گاه ذهنیاتش را با آنها شریک میشود و گاه غرق در توهمی هذیان طور، آنها را جادوگرانی میپندارد که مأموریت دارند او را نابود کنند!
کرواک با رمان «در جاده» به شهرتی فراگیر رسیده و به دنبال آن و در بازه زمانیای سه ساله از هجومِ پی در پی خبرنگارها و خوانندهها و به قول خودش «فضولباشها» جان به سر شده، ضمن آنکه در یک دوره میخوارگیِ دیگر هم گرفتار شده و از این بابت از خودش هم شاکی است. در چنین شرایطی جک به فکر ترتیب دادن انزوایی خودخواسته میافتد، از طرفی لورنزو مونتزانتو (لارنس فرلینگتی) نامهای برایش مینویسد و او را به کلبه خود در ناحیهای کوهستانی به نام بیگسور فرا میخواند. کروآک گرفتار در اندوه و هراس بار سفر میبندد و این آغاز رمان است.
«یا باید بجنبم یا دیگه از دست رفتهم» این نهیبی درونی است که مدام در ذهن جک تکرار میشود: جنبیدن یا غرق شدن در یأسی همه جانبه. اما در میانه عزیمتاش به بیگ سور، جای این نهیب را احساس ناخوشایند دیگری پر میکند: «حس میکنم یک جورهایی یک جای کار میلنگد.» مدتی که در بیگسور و به تنهایی از سر میگذراند دربر گیرنده رفت و برگشتِ پاندولیِ اوست میان تاریکی و روشنایی، گرفتاری و گشایش و گشت وگذار در کوهستان و توصیف طبیعتی که گاه در نظرش مخوف است و ویلیام بلیکی و گاه زیبا و محشر.
در جای جای رمان کروآک این تقابل احساسات متناقضش را به سادگی و روشنی تمام شرح میدهد: «… وقتی چارزانو نشسته بودم در ماسههای مرتع نرم و شنیدم آن سکون شگفت را در قلب زندگی، اما به طرز عجیبی احساس سرخوردگی میکردم.» در اینجا هم نثر کروآک همان نثر مختص اوست: نوشتار خود به خودی، نوشتاری صریح، تند و به دور از اصلاح و تغییر. خوانندهای که قبلتر رمان «ولگردهای دارما» را خوانده باشد با مقایسهای ساده در مییابد که در «بیگ سور» تند و تیزی نوشتار کروآک بسیار پررنگتر است و این به تفاوت میان حال و هوای او در این دو روایت باز میگردد. در «بیگسور» عصبیت و هراس و خلجانهای ذهنیِ فراوان کروآک تأثیر مستقیم در نثرش داشته است.
مترجم رمان فرید قدمی که قبلتر «ولگردهای دارما» را ترجمه کرده بود در اینجا نیز همچنان متعهدانه به شیوه نوشتاریِ کروآک وفادار مانده و تا حد ممکن ترجمهای ویرایش ناشده را پدید آورده و به قول خودش در مقدمه کتاب، سعی کرده از «نرمالیزاسیون سبکِ شگفت کروآک» پرهیز و همان بیقراریِ وحشیِ نثر او را منتقل کند. در حین خواندن رمان میتوان حدس زد میزانِ دشواریای را که مترجم در این راستا با آن مواجه بوده، به خصوص در بخشهایی که نویسنده خودش را بیقرار و یک نفس و در قالب عبارتهای طولانیِ چند جملهایِ تب زده بیان میکند: «… احساس اینکه بدل به غولی گلین و خمیده شدهای که در اعماق زمین در لجنِ گرمی که ازش بخار بلند میشود مینالی، در حال کشیدن باری گرم و عظیم به نا کجا، احساس اینکا تا قوزک پا در خونِ گوشت جوشیده و داغ خوک ایستادهای، آیی ی، که تا کمر در لگنی بزرگ پر از آب ظرفشوییِ قهوهای و چرب فرو رفتهای، بی هیچ اثری از کف صابون - چهره خودت را در آینه میبینی با آن حالت تشویش تحمل ناپذیرش که آنچنان از اندوه و ملال مخوف شده که نمیتوانی برای چیزی چنان زشت و چنان تباه گریه کنی…»
همین توجه به حفظ حال و هوای نوشتاریِ نویسنده در ترجمههای پیشین فرید قدمی نیز منظور شده که البته کار ترجمه را سختتر میکند و در مواردی نفسگیر. یک نمونه آن ترجمه رمان «ناهار لخت» اثر ویلیام باروز است که سال گذشته منتشر شد و به گفته خودِ قدمی سختترین ترجمهای بوده که در این سالها به سرانجام رسانده است. علیرغم اینکه عدهای شاید گمان کنند «بیگسور» بیشتر برای خوانندهای جالب است که شخصاً با عواقبِ میخوارگی دست و پنجه نرم کرده، به گمانم خواندن آن میتواند برای هر خوانندهای منحصر به فرد باشد، چرا که موتور محرکه کروآک در خلق این اثر ورای اثرات سوءِ نوشیدن الکل، حسِ افسردگی است؛ تجربهای که هر فردی در دورهای از زندگی یا خودش یا یکی از اطرافیانش این حس را از سر گذرانده است. علاوه بر این، شرح و بسط کروآک پیرامون حالات درونیاش در دوران افسردگی چنان جزئی نگرانه و پر فراز و نشیب است که میتواند هر خوانندهای را در سطحی متفاوت درگیر کند: تشریح تدریجیِ مسیرِ منتهی به سردرگمی و توهمِ درونی و توحش و عصبیتِ بیرونی که خود کروآک در کتاب اینگونه تعبیرش میکند: «بدل شدن از دکتر جکیلِ آرام به آقای هایدِ هیستریک با از دست دادن کاملِ کنترل مکانیسم ذهن!»
البته توجه به این نکته هم جالب است که خودِ کروآک هم به نوعی در همان مجموعهای جا میگیرد که خوانندگان را به دو دسته آشنا و غریبه در برابر مقوله سوءِ مصرف الکل تقسیم میکند، مثلاً جایی در اواسط رمان و در توضیح وضعیت خود تحت فشارِ ناشی از خماری الکل مینویسد: «اما کسی که تا به حال چنین لرز و هذیانهایی را حتی در مراحل اولیهاش نداشته است اصلاً نمیتواند بفهمد که چنین دردی اصلاً فیزیکی نیست و فقط اضطراب ذهنی است که برای آدمهای جاهلی که اصلاً نمینوشند و باده پرستان را به بی مسئولیتی متهم میکنند قابل توضیح نیست.»، اما همانطور که اشاره شد مهمترین محرک کروآک برای نوشتن «بیگسور» بیماری افسردگی است و درست در ادامه همین پاراگرافی که تشریح حالات خماریاش بود مینویسد: «اضطرابِ ذهنیِ چنان شدیدی که حس میکنی اصلاً به زاده شدنات خیانت کردهای، به رنج و تلاشهای مادرت که تو را وضع حمل کرده و به دنیا آورده، به تمام تلاشهایی که پدرت کرده برای تغذیهات، برای بزرگ شدن و قوی شدنات…» این چند جمله بیش از هر چیز بیانگر تزلزلهای یک ذهن افسرده است تا خودخوریهای یک فرد الکلی. صاحب این ذهن افسرده، اما نویسندهای است که حالا بیش از سه سال است مشهور شده، اما نیروی تاب آوریاش در برابر دنیای بیرون تمام شده، نویسندهای که گیر افتاده در تارهای افسردگی و تحت فشارهای بیرونی با خواندهها و دانستههایش و حتی با کلمات سرِ دعوا دارد و در اواخر کتاب خطاب به بیلی از همه اینها با ترکیبِ «کلمات پوچ» یاد میکند و در جایی دیگر در گفتوگویی درونی با خودش مینویسد: «توی کودن، توی بچه شنگول با اون مدادت، نمیفهمی که از کلمات به عنوان یه بازیِ شاد استفاده کردهی.»
ویژگیِ دیگرِ قابل ذکر که میتوان با عنوان نقطه قوتِ نوشتار کروآک در «بیگسور» از آن نام برد چند و چونِ توصیف جهان ذهنی خودش به همراه تشریح جهان بیرونی است، به شکلی که از هیچیک باز نمیماند و در طول رمان هیچیک از این دو زیرِ سایه دیگری کمرنگ نمیشود. نکته آخر نحوه پایان بندی رمان است که در چارچوب نمودارِ سینوسیِ افزایش و کاهش ناگهانی انرژی در بیماریِ افسردگی شکل میگیرد. جک همانطور که در طول ماجرا چندین بار از ناخوشی و سستی به دامان سبکی و آرامش درمیغلتد، در انتها نیز در حالی که در قعر عصبیت است روی صندلی ولو میشود و ظرف زمانی یک دقیقهای (همانطور که در مورد بسیاری از بیماران افسردگیِ حاد اتفاق میافتد) باتریاش شارژ میشود و حالی خوش را در آغوش میگیرد: «… تسکین مبارکی آمده است سراغم از همان یک دقیقه - همه چیز شسته شده - من دوباره کاملاً نرمالام…» بیگ سور در حالی به آخر میرسد که جک سبک و آسوده روزها و ماههای آینده را پیش چشم میآورد، در حالی که در این دورنما همه کس و همه چیز در بهترین وضعیت به سر میبرند. جک در وضعیتی موقتاً سرحال آیندهای را متصور میشود که سراسر مطلوب است و نرمال!
انتهای پیام/