به گزارش «سدید»؛ شهید محمد منتظری از مقطع پیروزی انقلاب اسلامی تا گاهِ شهادت، هماره با دغدغه صیانت از دستاوردهای این حرکت عظیم زیست. او در این مدت کوتاه و در طریق آرمانی چنین سترگ، فراز و فرودهای فراوان تحمل کرد و اشتلمهای گوناگون شنید. در مقال پیآمده و به مدد خوانش تحلیلی چهار روایت، به مروری بر این دغدغهها پرداختهایم که خود فصلی از بررسی حیات نظام اسلامی در بدایت آن است. مستندات این نوشتار، بر تارنمای پژوهشکده تاریخ معاصر ایران وجود دارد. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبولآید.
او از بدو پیروزی انقلاب اسلامی، در اندیشه تشکیل سپاه بود
شهید حجتالاسلام والمسلمین محمد منتظری در طول مبارزات، با تاریخچه بسا نهضتهای اسلامی یا آزادیبخش آشنا شد و علل اوج و فرود آنها را به دقت ارزیابی کرد. علاوه بر آن با مبارزان دیگر کشورها نیز ارتباط یافت و آزمودههای آنان را میدانست. هم از این روی در مقطع اوجگیری انقلاب اسلامی، در اندیشه تأسیس یک نیروی نظامی بود که بتواند حاصل مبارزات ملت را محفوظ دارد. این امری است که در خاطرات محسن رفیقدوست از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بازتاب یافته است:
«پس از آنکه از زندان آزاد شدم و قبل از ورود حضرت امام به ایران بود که شهید محمد منتظری به ایران برگشت و مدتی بعد به کمیته استقبال آمد. در آنجا تقریباً شب و روز با هم بودیم. یادم است مهمترین دغدغه ذهنی او، تشکیل یک سپاه مردمی بود. او یقین داشت انقلاب پیروز خواهد شد و یکی از مشکلات اصلی انقلاب را هم شرایط وقت ارتش میدانست و میگفت: سران ارتش فرار خواهند کرد و دیگر این ارتش نمیتواند از انقلاب دفاع کند و باید یک گارد انقلابی تشکیل شود... این فکر برای او کاملاً جدی بود و عدهای از جمله مرا هم برای سپاهی که در نظر داشت، انتخاب کرده بود. محمد در خانه آقای اخوان- که منزلش در خیابان ایران بود- اقامت داشت. شبها افراد را در آنجا جمع و برایشان درباره گارد ملی صحبت میکرد. موقعی که امام تشریف آوردند، ۲۶ روز از مدرسه علوم خارج شدم و تا ۹ اسفند سال ۱۳۵۷ هم به خانه نرفتم، لذا نتوانستم در آن جلسات شرکت کنم. یک روز شهید بهشتی، شهید مطهری، حضرت آقا و آقای هاشمی رفسنجانی در مدرسه علوی جلسه داشتند و شهید بهشتی مرا صدا زدند و گفتند: امام همین الان فرمان تشکیل سپاه پاسداران را به آقای لاهوتی دادند! شما هر کاری که داری رها کن و برو در سپاه ثبتنام کن! در همین برهه حزب جمهوری اسلامی هم تأسیس شده بود و مردم به کانون توحید میرفتند و در حزب ثبت نام میکردند. به شهید بهشتی گفتم: میخواهم در حزب ثبتنام کنم و ایشان گفتند: خیر، شما به سپاه بروید!... دولت موقت به امام نامهای نوشته و از ایشان درخواست کرده بود تا اجازه بدهند سپاه پاسداران را تشکیل بدهند. ظاهراً از همان ابتدا قصد مقابله با گارد ملی مورد نظر شهید منتظری را داشتند! به هر حال رفتم و دیدم صباغیان، تهرانچی، حسن جعفری، سنجقی، فرزین و سازگارا آنجا هستند و خلاصه غیر از تهرانچی و دانشآشتیانی که از رفقای شهید رجایی و معلم مدرسه رفاه بودند، بقیه همه دانشجویان خارج از کشور هستند. در هر حال رفتم و ثبتنام کردم و وارد سپاه شدم. شهید محمد منتظری از اینکه سپاه زیر نظر دولت موقت تشکیل شود، نگران بود و به همین دلیل رفت و محل گارد دانشگاه را گرفت و تشکیلاتی را با نام پاسداران انقلاب اسلامی (پاسا) راه انداخت و عدهای را جمع کرد. بعد هم اسلحه گرفت و برنامهای را تعریف کرد. ارتباطم با محمد به دلیل کثرت کارهایی که برای تشکیل سپاه میکردم، خیلی کم شده بود تا تقریباً دو هفته قبل از ۷ تیر، یک روز در پادگان خلیج نشسته بودم که محمد آمد. با او صحبت مفصلی کردم و گفتم: کار بسیار اشتباهی کردی که رابطهات را با دکتر بهشتی به هم زدی... و بالاخره او را قانع کردم که بیاید و با دکتر بهشتی آشتی کند. مطلب را به شهید بهشتی گفتم و بعد از چند روز هم با محمد به حزب رفتم و به شهید بهشتی گفتم: حاجآقا، محمد تحویل شما. آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و محمد خیلی گریه کرد! دو سه روز بعد از این قضیه، به دیدنم آمد و گفت: از ظلمی که در حق این مرد کردم پشیمانم، چقدر آقا و با کرامت است!.. گفتم: بله، به شرط اینکه دیگر او را رها نکنی! یکی از کسانی که کلاهی برای جلسه آن شب حزب دعوت کرده بود، من بودم. شهید لاجوردی هم خیلی کم در جلسات حزب شرکت میکرد. تماسی با شهید لاجوردی گرفتم و گفت: به جلسه حزب دعوت شدهام. گفتم: من هم همینطور. پرسید: تو دیگر چرا؟ جواب دادم: نمیدانم! کلاهی زنگ زد و گفت: جلسه خیلی مهمی است و باید بروم. وقتی به میدان بهارستان رسیدم، میخواستم در خیابان نظامیه، محل حزب بپیچم که صدای انفجار آمد! ماشین را پارک کردم و به محل فاجعه رفتم تا به دیگران کمک کنم که آوارها را کنار بزنیم و اجساد را بیرون بیاوریم.»
او پیش از بسیاری، دست توطئهگران را خواند
آنان که جراید سال ۵۸ را تورق کردهاند، به حجم فضاسازیهای گسترده علیه شهید محمدمنتظری از سوی گروهکهای گوناگون پی بردهاند. به واقع محمد پیش از ترور شخص، ترور شخصیت شد و امواج سهمگین شایعه را متحمل گشت. او با این همه بیمهای خویش را پی گرفت و به دلیل طعن طاعنان، میدان را خالی نکرد. مرحوم سیف الله وحید دستجردی از دوستان و همراهان شهید منتظری در آن دوره، موضوع را اینگونه بسط داده است:
«شهید محمد منتظری مبارز باتجربهای بود و شناخت بسیار خوبی از سازمانهای جاسوسی بینالمللی، مخصوصاً صهیونیستها و نقش آنها در خاورمیانه داشت. زمانی که او به چهرههایی، چون متین دفتری، امیرانتظام، حسن نزیه و دیگران مظنون شد و در برابر آنها موضع گرفت، خیلیها به او اعتراض کردند، اما گذر زمان نشان داد که تشخیص او نادرست نبوده است. یادم است که او میخواست به لیبی برود و دولت موقت مخالفت کرد. همزمان متین دفتری هم میخواست از ایران خارج شود که محمد دستور داد گذرنامهاش را بگیرند و نگذارند که او از ایران خارج شود! او پسر دکتر متین دفتری جاسوس مستقیم اینتلیجنتسرویس و سناتور انتصابی دربار و کسی بود که اسناد ساواک را از مدرسه علوی ربوده و همچنین با امکانات و ثروتی که در اختیار داشت، خودش را به عنوان رهبر جبهه دموکراتیک ملی جا زده بود! شهید محمد او را در فرودگاه بازداشت کرد و گفت: تا اسناد را پس ندهد، اجازه نخواهد داد برود، ولی متأسفانه با دخالت دولت موقت، او و ما ناچار شدیم وی را رها کنیم و نتوانستیم جلوی خروج این عنصر نامطلوب را بگیریم. محمد، امیرانتظام را فرزند یک یهودی به نام یعقوب روافیان میشناخت، اما بعضیها به این حرفهای محمد پوزخند میزدند و مهندس بازرگان بهشدت از او دفاع میکرد و میگفت: معاونین من پاکترین و باتقواترین افراد هستند! محمد در اثر ناراحتیها و خستگیهای جسمی و فکری زیاد، واقعاً بیمار شده بود، اما نه از نوع بیماریای که دولت موقت مطرح میکرد! بعد از اینکه مدارک کافی برای اثبات صحت حرفهای محمد پیدا شد، روزنامه انقلاب اسلامی که هنوز در خط انحرافی قرار نگرفته بود، با تیتر درشت زد: چه کسی دیوانه است؟ و سپس حرفهای محمد را درباره امیرانتظام نوشت و به مدارکی که از لانه جاسوسی درآمده بود، اشاره کرد! با این همه محمد منتظری از اولین کسانی بود که به ماهیت بنیصدر پی برد و شروع به افشاگری کرد. او حتی مستقیماً نامهای به حضرت امام خمینی نوشت و هر آنچه را که درباره بنیصدر و گروهکها و ارتش میدانست، به عرض امام رساند. بعد هم اجازه خواست که به او وقت بدهند تا مسائل مهمتر را حضوری به اطلاع امام برساند. او به همان اندازه که به فلسطینیها عشق میورزید، از صهیونیستها و مهرههای آنها نفرت داشت! او در همان اوایل، درباره یکی از چهرههای فرهنگی و دانشگاهی مشهور میگفت: او یکی دو سال در اسرائیل بوده است! این حرف برای ما قابل قبول نبود، اما همان فرد جزو کسانی بود که تا آخرین لحظه در اختفای بنیصدر کوشید! واقعیت این است که حتی برخی دوستان همفکر محمد هم متوجه خطراتی که انقلاب را تهدید میکرد نبودند و اکثراً آن شور و هوشیاری انقلابی را نداشتند و طبعاً آنگونه که باید هم کمکش نکردند! آنها تصور میکردند که به مرور زمان، مسائل به نفع انقلاب حل خواهند شد، در حالی که اگر جلوی انحرافات گرفته نمیشد، انقلاب از مسیر اصلی خود خارج میشد.»
او را «پدر نهضتهای آزادیبخش» میخواندند
بخشی از دغدغههای شهید محمد منتظری، به تقویت نهضتهای آزادیبخش باز میگشت، چه اینکه او در دوران مبارزه، با این جریانات ارتباط یافته و آنها را مورد حمایت مادی و معنوی قرار داده بود. محمد پس از پیروزی انقلاب اسلامی، معتقد به کمک نظام به این نهضتها بود و اهمال دولت موقت در این باره را برنمیتافت. بیتردید بخشی از جریان ترور شخصیت او، به این موضوع باز میگردد. اصغر جمالیفر یار دیرین و پرتلاش شهید منتظری، در تحلیل این مهم آورده است:
«شهید محمد منتظری معتقد بود که اگر بخواهیم علیه استکبار جهانی بجنگیم، باید بتوانیم همه کشورهای اسلامی و مسلمانان دنیا را بسیج کنیم. به همین دلیل در عین حال که برای مبارزه با رژیم شاه، هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد، در آگاهیبخشی به مسلمانان سایر کشورها و نیز کمک به نهضتهای آزادیبخش تلاش میکرد. او میگفت: رژیمهای فاسد را فقط با کمک همه مسلمانان دنیا میتوان ریشهکن کرد. به همین دلیل، در عین حال که ایرانیها را تشویق میکرد تا علیه رژیم شاه مبارزه کنند، غیر ایرانیها را هم به مبارزه علیه ظلم و استبداد ترغیب مینمود. او زمانی که در پاکستان بود، توانست از طریق مبارزان آنجا، امکانات زیادی را به نفع مبارزان ایرانی در اختیار بگیرد. زمانی هم که در افغانستان زندانی شد، به افغانها کمک زیادی کرد و آنها هم با فعالیتهایی که کردند، در انقلاب ایران سهم زیادی داشتند. همچنین مبارزان بحرینی، چون امکانات زیادی داشتند، برای تهیه بلیت هواپیما به ما کمکهای زیادی کردند و امکانات فراوانی را در اختیار شهید منتظری گذاشتند. او هم هر کاری که از دستش برمیآمد، برای آنها انجام میداد و اطلاعات مفیدی را که در راه مبارزه با رژیمهای استبدادی به آنها نیاز داشتند در اختیارشان قرار میداد. شهید منتظری به پیروی از مقتدای خود معتقد بود که تمام مستضعفان عالم باید متحد شوند تا بتوان حکومت اسلامی را بهوجود آورد. او به قدری در زمینه تقویت نهضتهای آزادیبخش در سراسر دنیا فعال بود که به او لقب پدر نهضتهای آزادیبخش داده بودند و به همین دلیل زمانی که او شهید شد، همگی عزادار شدند و احساس کردند یتیم شدهاند! او لحظهای آرام و قرار نداشت و همواره تلاش میکرد پیرو و شاگرد امام باشد. از همینرو زمانی که به شهادت رسید، حضرت امام از او به عنوان فرزند اسلام و قرآن یاد کردند. محمد اعتقاد داشت: اگر بخواهیم انقلاب را پیش ببریم، ناچار به تعامل با مبارزان سایر کشورها هستیم، البته ممکن است عدهای در صفوف ما نفوذ کنند و صدمه بزنند، ولی چارهای نداریم. او هرگز در پی کسب مقام و عنوان نبود و واقعاً میخواست به انقلاب خدمت کند، ولی دولت موقت به جای بهکارگیری انقلابیون، آدمهای نابابی را وارد سیستم کرده بود. ما هم از جاهای مختلف درباره این افراد اطلاعات میگرفتیم، البته این اطلاعات غالباً مردمی بودند تا دولتی و کشوری. شهید منتظری به دلیل تجربههای فراوانی که در طول مبارزات در کشورهای مختلف بهدست آورده بود و به دلیل هوش سرشاری که داشت، حقیقتاً در شناخت افراد، نبوغ داشت. خدا به او بینش و نعمتی داده بود که پس از یک بار دیدار با یک فرد، با مشاهده هر حرکت او، به شخصیتش پی میبرد. یکی از این موارد، عباس امیر انتظام، سخنگوی دولت موقت و معاون بازرگان بود. شهید منتظری با یکی دوبار برخورد با او، صراحتاً اعلام کرد: او یهودی تبار و جاسوس است! او تحلیلگر بینظیری بود و ارتباطات مردمی بسیار گستردهای هم داشت و همانها، با طیب خاطر اطلاعات ارزندهای را در اختیارش میگذاشتند. کما اینکه یکبار، یکی از کارمندان اداره ثبت نزد او آمد و گفت: این فردی که خود را امیرانتظام معرفی کرده، عباس روافیان فرزند میرزا یعقوب است! برو قضیه را پیگیری کن.»
و سرانجام او که بر محمل رستگاری قرار یافت...
آیتالله قربانعلی دری نجفآبادی، از دوستان پرسابقه شهید محمد منتظری و از هم دورههای او در حوزه علمیه قم به شمار میرود. وی در مقطع پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد تلاشهای محمد در مواجهه با جریان لیبرال و متمایل به غرب بود و از فلسفه و ابعاد آن اطلاعاتی ارجمند دارد. وی مجموعه این تلاشها را به ترتیب ذیل ارزیابی کرده است:
«شهید محمد منتظری مجموعهای از احساس وظیفه، مسئولیت، تعهد، تحمل سختیها و امانتداری بود که همواره در مسیر اصیل انقلاب اسلامی حرکت و علیه خطوط انحرافی، التقاطی و غربزده، موضعگیری میکرد. همواره رویکرد حضرت امام خمینی را دنبال میکرد و در این راه، با هیچ دشمنی و تهمتی میدان را ترک نمیکرد! او در عین قاطعیت، بسیار مؤدب، موقر و فروتن بود. من آدمی با صداقت و اخلاص او کمتر دیدهام! بسیار سختکوش، فداکار و مقاوم بود. انسانی زحمتکش و زجر دیده بود و در هر جا که قرار میگرفت، با خوشفکری، مسیر درست را نشان میداد و نقش هدایتگر خود را ایفا میکرد. خدا به ما توفیق بدهد که خلوص او را داشته باشیم و بتوانیم آن را به اطرافیان خود هم منتقل کنیم. او ۲۰ سال از عمر خود را صرف تحصیل، تدریس، تبلیغ، ارشاد، قلمزدن، تربیت نسل جوان و برنامهریزی برای مبارزه و افشاگری علیه رژیم طاغوت کرد و پس از ۲۰ سال زجر، آوارگی، زندان و تحمل تهمتهای فراوان، به دست دشمنان قصیالقلب انقلاب به شهادت رسید. محمد بسیار انسان باهوش و با تجربهای بود و لذا بسیار زودتر از دیگران، رگههای التقاط و انحراف را در بسیاری از اعضای دولت موقت تشخیص داد و با اینکه در این عرصه تنها بود، به افشاگری پرداخت. او که عمری برای حفظ و تقویت خط اصیل حرکت انقلاب اسلامی، سختیها و زندانها و آوارگیها را تحمل کرده بود، نمیتوانست ببیند که عدهای غربزده با افکار التقاطی و ناسالم خود، درصدد انحراف انقلاب از مسیر واقعی خود هستند و به همین دلیل هم با شجاعت و شهامت در برابر این جریانات ایستادگی کرد. او فوقالعاده انقلابی و شجاع بود و بدون واهمه، در مقابل دولت موقت، بنیصدر و منافقین ایستاد. بسیار بیریا و مخلص بود و هیچوقت دنبال شهرت و خودنمایی نبود. ایمان و اخلاق اسلامی، در تمام فعالیتها و مبارزات او دیده میشد و همانطور که عرض کردم، آگاهیهای سیاسی بسیار بالایی داشت. خاطرم است شهید آیتالله بهشتی اعتقاد داشت که باید با دولت موقت مدارا کرد تا دوره گذار سپری شود، ولی محمد این را قبول نداشت و معتقد بود آنها به این شکل، فرصت پیدا میکنند که انقلاب را به انحراف بکشانند! وقتی جریانات بیشتر روشن و خطوط انحرافی آشکارتر شدند، معلوم شد که محمد قلباً به شهید بهشتی علاقه دارد. به همین دلیل هم در این اواخر، در جلسات حزب حضور پیدا میکرد و سرانجام هم در کنار هم به شهادت رسیدند. من بیشتر از محمد در جلسات حزب جمهوری اسلامی شرکت میکردم و او در واقع، فقط دو سه جلسه بود که میآمد. اما خدا نخواست که من به فیض شهادت برسم و لیاقت محمد از من خیلی بیشتر بود. وقتی به پزشکی قانونی رفتم تا جنازه او را ببینم، آن قیافه پرحرارت و پرحرکت را که ۳۵ سال در راه اعتلای اسلام تلاش کرده بود، دیدم که نحیف و پژمرده شده و فرق سرش شکافته بود، طوری که تقریباً سه انگشت در آن فرو میرفت! صحنه بسیار دلخراشی بود.»
انتهای پیام/