به گزارش «سدید»؛ جنگ داخلی عبارتی است که اگر چندسال پیش میشنیدیم و به ما میگفتند نام فیلمی آمریکایی است، بلافاصله ذهنمان بهسمت اثری تاریخی میرفت درباره آنچه بین سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ در این کشور رخ داد. در آن زمان بین اتحادیه شمال و کنفدراسیون جنوب جنگ شدید درگرفت؛ چراکه ایالتهای جنوبی مخالف لغو بردهداری بودند و با انتخاب آبراهام لینکلن بهعنوان رئیسجمهور آمریکا - که قصد داشت این قانون را تصویب کند و به اجرا بگذارد- تنشها بالا گرفت.
ماجرا در آیندهای بسیار نزدیک روایت میشود که ایالاتمتحده آمریکا دچار جنگ داخلی شده و در معرض تجزیه است. رهبر کاخ سفید کسی است که برخلاف قانون، برای دور سوم هم رئیسجمهور شده و همین قضیه کشور را بههم ریخته است. آمریکا حالا در جنگی چهارجانبه میسوزد؛ یک ضلع دعوا دولت فدرال ایالاتمتحده است، یعنی همان دولت مرکزی، ضلع دوم نیروهای غربیاند به رهبری تگزاس و کالیفرنیا، به ضلع سوم اتحاد فلوریدا گفته میشود که هشت ایالت را در جنوب شرقی آمریکا بهدست گرفته و ضلع چهارم چپها هستند که بهعنوان ارتش خلق جدید شناخته میشوند و در شمال غربی آمریکا یکسری از سرزمینها را بهدست گرفتهاند. بین قلمروهای هرکدام از این چهارطرف دعوا هم سرزمینهایی هست که فعلا تحتکنترل گروههای دیگرند. وسط این معرکه پرغوغا عدهای خبرنگار قصد دارند به واشنگتن سفر کنند تا قبل از سقوط شهر، از رئیسجمهور مصاحبه بگیرند. آنها درحالی چنین قصدی دارند که فضای ذهنی مخالفان تجزیهطلب، بهخصوص نیروهای غربی، اصلا به نفع خبرنگاران نیست.
ساخته شدن این فیلم بهوضوح نشان میدهد در بین دموکراتهای آمریکا چه ترسهایی نسبت به روی کار آمدن مجدد ترامپ وجود دارد یا لااقل نشان میدهد آنها برای ترساندن جامعه آمریکا از بازگشت این شخص به کاخ سفید، روی چه چیزی تاکید میکنند. چند روز پیش رابرت دنیرو هنرپیشه پیشکسوت و مشهور آمریکایی که سابقهای شناختهشده در جنگ لفظی با ترامپ دارد، صحبتهایی کرد که حاوی هشدارهای جدی نسبت به انتخاب مجدد ترامپ بود و اصلیترین نکتهای که روی آن تمرکز داشت این بود که ترامپ اگر انتخاب شود، این بار حتی اگر انتخابات بعدی را در پایان دورهاش ببازد، از کاخ سفید بیرون نمیرود. او اگر بیاید تا ابد حاکم آمریکا باقی خواهد ماند... با توجه به اینکه در انتخابات قبلی ریاستجمهوری آمریکا انتقال قدرت بهآرامی انجام نشد و ترامپ شکست را نپذیرفت، میتوان درباره او این فوبیا را پرورش داد. فیلم جنگ داخلی در همین مسیر حرکت میکند و حتی کنایه آشکاری به روزی دارد که هواداران ترامپ در اعتراض به نتایج انتخابات، به کنگره ایالاتمتحده حمله کردند. این فیلم- که الکس گارلند آن را ساخته- از لحاظ ساختاری و فنی اثری ممتاز نیست، اما بهلحاظ جرات در بیان نکاتش غافلگیرکننده است.
این به آن معنا نیست که گارلند جرات ویژهای در بیان نظراتش دارد، بلکه نشانگر وضعیتی ویژه در زیرساخت سیاسی سینمای آمریکاست که فیلمسازی معمولی را تا بیان چنین نکاتی پیشمیبرد. پیش از این اکثر فیلمهای آخرالزمانی آمریکا لحظات بحرانی بشریت را به کل کره زمین مرتبط میکردند، نهفقط آمریکا و در ضمن دلیل وقوع اتفاقات را تا این اندازه سیاسی نمیکردند که مصداق مشخصی در میان شخصیتها و اتفاقات معاصر داشته باشد و چنین فرجامی برای این شخصیتها و گروهها متصور شوند که در این فیلم میبینیم. باید به این نکته توجه کرد که وقتی در بسیاری از کشورها تمدنهای بزرگ و قدرتمندی قرار است شکل بگیرند، محیط داخلی آن کشورها تا سالها درگیر جنگ و آشوب میشوند، یعنی آن قدرت بزرگ از دل چنین آشوبهایی متولد میشود، اما در پایان کار آن قدرتها هم مجددا چنین اوضاعی درست میشود، مثلا در مورد ایران ما تجربه تشکیل صفویه را در خاطر داریم که از دل آشوبها و جنگهای داخلی طولانی متولد شد و بار دوم که بعد از چند قرن چنین اوضاعی پیش آمد، این بار آشوبها و جنگ داخلی نشانهای از سقوط صفویه و از بین رفتن یک قدرت متمرکز بزرگ بود. در آمریکای دهه ۶۰ قرن ۱۹ هم یک جنگ داخلی بزرگ راه افتاد که در انتهای آن رئیسجمهور ترور شد و از دنیا رفت. دیوید وارک گریفیث، فیلمساز مشهور کلاسیک از این رویداد فیلمی ساخت به نام «تولد یک ملت» که عنوانبندی آن خود گویای همه تفاسیر رایج از نتیجه جنگ داخلی است و حالا فیلم دیگری ساخته شده که دومین جنگ داخلی را در این کشور نشان میدهد؛ جنگی که میتواند بهرغم شباهتهایش به مورد قبلی- ازجمله قتل رئیسجمهور جمهوریخواه آمریکا- نتایجی به عکس مورد قبلی درپی داشته باشد. این البته بهمعنای پیشگویی فیلم از آینده آمریکا نیست، بلکه آن را میتوان بهمنزله هشداری جدی درنظر گرفت که همسو با شرایط انتخاباتی ایالاتمتحده بیان میشود. اینکه جامعه آمریکا به این مرحله رسیده و هشدارها درباره آیندهاش تا این حد غولآسا شدهاند، خودش بحث مجزایی دارد که باید جداگانه پیگرفت، اما در همین حد که فیلمی تا این اندازه مغایر با کلیشههای سیاسی قبلی در آمریکا ساختهشده هم اگر به ماجرا نگاه کنیم، بهنظر اتفاق قابلتوجهی افتاده است. فیلم جنگ داخلی بهلحاظ سینمایی اثر چندان چشمگیری نیست، اما همین دست مسائل سیاسی هستند که لااقل در زمانه حالحاضر توجهات را بهسمت این فیلم جلب میکنند. کارگردان فیلم الکس گارلند است که سال ۱۹۹۶ با نوشتن رمان «ساحل» به شهرت رسید و حالا هم گفته بعد از جنگ داخلی، احتمالا از کارگردانی عقبنشینی میکند و دوباره روی نوشتن متمرکز میشود. برای ساخت این فیلم ۵۰ میلیون دلار هزینه شده و تا حالا که حدود سهماه از اکرانش میگذرد، ۱۱۴ میلیون دلار فروش داشته است.
ترکیب مخاطبان فیلم هم بهدلیل مواضع سیاسی مشخصی که در کار گنجانده شده، قابلتوجه است. شخصیت رئیسجمهور آمریکا در این فیلم کاملا شبیه دونالد ترامپ طراحی شده و اتفاقاتی که فیلم نسبت به آن هشدار میدهد انگشت اشاره را بهسمت ایالتهای قرمز و جماعت جمهوریخواه آمریکا گرفته است. هالیوود ریپورتر ادعا کرده این فیلم بین قرمزها و آبیها، وسط ایستاده، اما «ددلاینهالیوود» آمار دقیقتری دارد و نوشته که از میان مخاطبان این فیلم ۲۲ درصد لیبرال هستند و ۱۹ درصد دموکرات. در مقابل ۶ درصد جمهوریخواه، ۶ درصد مسیحی انجیلی و ۵ درصد محافظهکار بودهاند که روی هم میشود ۱۷ درصد. ۱۱ درصد دیگر خودشان را میانهرو میدانند و ۱۴ درصد هم نظری نداشتهاند.
عکاسی از پایان آمریکا
فیلم «جنگ داخلی»، محصول سال ۲۰۲۴ کشور آمریکاست. این اثر درباره تیمی از خبرنگاران آزاد است که میخواهند در سفری جادهای از ایالات غربی آمریکا به واشنگتن بروند. محلی که در آن قرار است با رئیسجمهور آمریکا مصاحبهای اختصاصی درباره جنگ داخلی این کشور داشته باشند. جنگی که مسبب آن شخص رئیسجمهور آمریکاست!
فیلم جنگ داخلی اثری با ارزشهای هنری نیست. بیشتر میتوان گفت این فیلم اثری سیاسی و ایدئولوژیک است که پیامی مهم را در آستانه انتخابات ایالات متحده به مخاطبان آمریکایی مخابره میکند. پیامی درباره پیامدهای اشتباه انتخاب کردن رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا که به وقوع جنگ داخلی در این کشور ختم خواهد شد. اثر را میتوان از دوبعد مورد بررسی قرار داد. ابتدا بعد سیاسی و پروپاگاندای این فیلم باید مورد توجه قرار گیرد. جهان داستانی اثر در آینده بسیار نزدیک میگذرد. جایی احتمالا بعد از انتخابات ریاستجمهوری آمریکا که فردی تندرو توانسته بر این جایگاه مهم سیاسی تکیه بزند. شخصیتی که آمریکا را به دو نیم تقسیم کرده و جنگی نظامیسیاسی را میان ایالات غربی و شرقی آمریکا به راه انداخته است.
شخصیت رئیسجمهور آمریکا در فیلم و مواضع سیاسی او که در قالب پیامهای ویدئویی به نمایش گذاشته میشود، استعارهای از دونالد ترامپ است. رئیسجمهور سابق آمریکا که سیاستها و تندرویهای او نهتنها در بدنه سیاسی و مردمی آمریکا بلکه در سطح جهانی نیز پذیرفته نبود. فیلم درواقع با نمایش استعاری از ترامپ میخواهد به این پیام برسد که حضور ترامپ در جایگاه ریاستجمهوری ایالات متحده، یعنی وقوع جنگ داخلی. پیامی سیاسی که برای اولین بار در تاریخ سینمایی آمریکا در حال مخابره شدن است. از این جهت پیام فیلم عجیب و باورنکردنی است که سکانس پایانی اثر، حضور نظامیان ارتش آمریکا را در اتاق ریاستجمهوری واقع در کاخ سفید نشان میدهد. نظامیانی که در این اتاق مهم از نظر سیاسی و نمادپردازی، بر سر جنازه رئیسجمهور خلعشده آمریکا که خودشان آن را کشتهاند، عکس یادگاری میگیرند.
تصویری چنین عجیب تنها در معدودی از آثار سینمایی و گیم به نمایش گذاشته شده است. البته با این تفاوت که یا نیروهای آمریکایی برای نجات جان رئیسجمهور پا به این اتاق گذاشتهاند یا نیروهای دشمن برای کشتن رئیسجمهور ایالات متحده. پس مخابره چنین تصویری آن هم از پرده سینماهای آمریکا، نشان از این دارد که تا چه اندازه تبلیغات پروپاگاندا برای مبارزه سیاسی رسانهای علیه ترامپ جدی است. اما از منظر دوم نیز باید به فیلم جنگ داخلی نگاه دقیقی انداخت. فیلم از دریچه نگاه خبرنگاری کارکشته روایت میشود که بهعنوان خبرنگار جنگی در حوادث تلخ بسیار زیادی حضور داشته است. حوادثی که این مفهوم را به مخاطب القا میکند که رسانههای آمریکایی تنها بازتابدهنده آنچه در جهان رخ میدهد، هستند.
لی اسمیت، زن خبرنگاری است که در میانه جنگ داخلی آمریکا که تقریبا بیشتر ایالات متحده را درگیر خود کرده، میخواهد از رئیسجمهور منفور آمریکا عکاسی کند. او بهعنوان نماینده رسانههای آمریکایی معرفی میشود که با وجود خطرات، اما رسالت خود، یعنی بازتاب حقایق را به مخاطبان خود اولویت دادهاند. اولویتی که گاهی آنها را در موقعیتهای خطرناک، ضدانسانی و تراژدیک نشان میدهد. اما این خبرنگار با چهرهای سرد و بدون واکنش فقط تلاش میکند روایت حقیقی را از قاب دوربین خود ثبت کند. همین موضع رسانهای در فیلم باعث شده مخاطب به این خبرنگار اعتماد کند. اعتمادی که باعث میشود اتفاقات درون فیلم بهخصوص پیرامون علل ایجاد جنگ داخلی، واقعی جلوه کند. زیرا این خبرنگار فقط حقیقت را بازتاب میدهد. پس، چون او راوی حقیقت است، اگر بگوید علت جنگ داخلی در آمریکا، عملکرد بد رئیسجمهور خودخوانده و متعصبان پیرو اوست، همگی باور خواهند کرد. منتها در واقعیت این موضع رسانهای فیلم بر ضد خودش عمل میکند. زیرا همگی میدانیم در آمریکا رسانهها نه راوی حقیقت بلکه سانسورچی حقیقت هستند.
نمونه بسیار واضح و مشهود آن، تظاهرات دانشجویان آمریکایی علیه جنایات اسرائیل در غزه است. اتفاقی که نشان داد رسانههای آمریکایی راویان حقیقت نیستند. همین موضع باعث میشود مخاطبان آمریکایی و غیرآمریکایی بفهمند قطعا سازوکار رسانهای پشت این فیلم تماما سیاسی است. فیلمی که برای آنکه شانس حضور ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده و رئیسجمهور شدنش را کاهش دهد، حاضر میشود تمامیت عرضی آمریکا را برهم زند و آن را درگیر جنگ داخلی کند.
شورش بیدلیل
تصور کنید یک فرد نظامی قسیالقلب با خونسردی تمام از ملیت یا قومیت یک غیرنظامی تسلیم شده سوال میپرسد و زمانی که او پاسخ نامطلوب میدهد، ناگهان گلوله سربی سینه فرد غیرنظامی مفلوک را میشکافد و جانش را میستاند. این چنین خشونت عریانی که بار اصلی دلخراش بودنش بهخاطر خونسردی و بیاعتنایی فرد نظامی است، قرار است دال مرکزی هندسه مضمونی فیلم «جنگ داخلی» باشد، اما فیلم در پرداختن به این مساله بسیار ناتوان از آب درآمده، به یک دلیل ساده: هیچ عمق میدانی از پیشینه نزاع و هویت سیاسی و ایدئولوژیک دوطرف دعوا نداریم و حتی تشخیص اینکه کدام فرد مسلح متعلق به کدام سمت ماجراست بهخاطر شباهت ظاهر و یونیفرم، مبهم است! به عبارت دیگر جنگ داخلی فیلمی درباره یک منازعه ژئوپلیتیک است، بیآنکه کوچکترین اطلاعاتی درباره مناسبات سیاسی، علت منازعه و هویت و مرام دو گروه متخاصم به ما ارائه دهد. صرفا در طول فیلم کلیگوییهایی میشنویم از ایالتهایی که جداییطلب شدهاند و رئیسجمهوری که خشونت به خرج میدهد و این وسط تمام نظامیان از هر دوطرف، کاملا خونریز و بیملاحظه و ظالمند. مشخص نیست چه عاملی باعث این سطح از خشونت و سازشناپذیری شده و مشخص نیست که پشت پرده ماجرا دقیقا چیست.
ما با یک تیم خبرنگاری همراه میشویم تا طبق الگوی مورد علاقه الکس گارلند (فیلمساز) در قالب یک سفر جادهای دراماتیک به سمت واشنگتن برویم و خطرات و ماجراجوییها را از نزدیک ببینیم. تیمی متشکل از یک مرد خبرنگار جدی، یک زن عکاس دردکشیده، یک مرد مسن عافیتطلب و یک دخترک جوان احساساتی. فیلم در پرورش شخصیت افراد این تیم و شیمی روابط میان آنها کاملا موفق است که این امر مرهون بازیهای سطح بالای هر چهار بازیگر، بهخصوص کریستین دانست است. مرد خبرنگار به چیزی جز هدف جاهطلبانهاش در مصاحبه گرفتن از رئیسجمهور بدنام مستقر فکر نمیکند. زن خبرنگار زندگیاش را در راه پرخطر عکاسی جنگ وقف کرده و آلام روحی فراوانی چشیده و دخترک عکاس در اندیشه تجربه هیجانانگیز این راه خطیر است و البته در طول راه بارها دچار شوک جدی میشود. جنگ داخلی به ما نشان میدهد که آن تصاویری که از جنگها در رسانهها میبینیم با چه مشقت و سختیهای مفرطی تهیه شده و چقدر ارزشمند است. اصولا اگر جنگ داخلی را ادای دینی به خبرنگاران و بهخصوص عکاسان و نیروهای رسانهای جنگ بدانیم، شاید بتوان گفت که فیلم در نزدیک شدن به دنیای پردردسر، خطرناک و ستایشبرانگیز آنها موفق است و عمده بار حسی و سرگرمکنندگی فیلم نیز به همین پیگیری سرنوشت خبرنگاران اتکا دارد.
با این حال جنگ داخلی بهعنوان فیلمی که زیرمتن سیاسی دارد و حتی در پوسترش آشکارا به مولفههای ملی آمریکا ارجاع میدهد، نمیتواند حرف جدی و قابل تأملی بزند و اگر هدفی در تقبیح فلان سیاستمدار یا بهمان حزب سیاسی آمریکایی دارد، آنقدر بیانش الکن است که به هیچ عنوان دلالتهایش را نمیتوان جدی گرفت و در یادها نخواهد ماند. جنگ داخلی شاید به درد علاقهمندان به سینمای پاپکورنی اکشن و جنگی بخورد و سکانسهای مهیج و سرگرمکننده قابل توجهی داشته باشد، اما قطعا فیلم عمیق و تأملبرانگیزی نیست و یک اثر یکبارمصرف دارای تاریخ انقضا میباشد.
اسارت فیلمساز در فیلمنامهای ساده
فیلم «جنگ داخلی» در ژانراکشن ماجراجویانه دیستوپیایی، اثری باکیفیت است که از فیلمنامهای ساده و کمافتوخیز بهره میبرد و بیش از آنکه فیلم متن باشد، فیلم اجراست. به نظر میرسد نویسنده برای نمایش رئالیستیتر موقعیت، کمترین میزان دستکاری و مهندسی را در فیلمنامه انجام داده و ایده اولیه را در رشدی طبیعی به فیلمنامه تبدیل کرده است. این اقدام اگرچه به باورپذیری قصه کمک کرده، ولی نخ تسبیح محتوایی فیلمنامه را از بین برده؛ چراکه موقعیتهایی که برای خبرنگارها در سفر جادهایشان طراحی شده، از ارتباط مفهومی قابل توجهی برخوردار نیست و در بیان مضمون اصلی فیلم، الکن است.
فیلمنامه جنگ داخلی از سوی دیگر، بیشتر گسترش عرضی یافته و در مجموع، فاقد قصهای پرحجم یا پیرنگی پرپیچوخم است که بتواند تماشاگر عام را خیلی درگیر کند. از معدود نقاط قوت فیلمنامه جنگ داخلی میتوان به تحول شخصیت «جسی» در طول سفر اشاره کرد که البته با کلیشه سرگردانی و پرورش نوجوان در موقعیت خشن جنگی مطابقت دارد و چیز جدیدی نیست، اما در اجرا، خوب از آب درآمده است. در مقابل، شخصیتپردازی ضعیف دیگر مسافران، ضعفی دیگر به فیلمنامه تحمیل کرده است. این اثر در دیالوگنویسی نیز اتکای زیادی روی دانستههای مخاطب از جغرافیای سیاسی و نظامی آمریکا دارد و اطلاعات کافی به مخاطب خود ارائه نمیکند.
با همه آنچه گفته شد، نمیتوان شجاعت سازندگان را در پیشبرد قصه تا انتهای این سفر جستوجوگرانه جالب تحسین نکرد؛ خصوصا آن که فیلم گرچه چندان کلیشهشکن نیست، ولی در پایانبندیاش غافلگیری دارد و چه سرنوشت شخصیتها و چه عاقبت ماموریت را بیانطباق با قواعد رایج ژانر تعیین میکند. فیلم سینمایی جنگ داخلی هرچه از نظر فیلمنامه دچار ضعف است، در اجرا قدرتمند ظاهر میشود. اگرچه فیلم در استودیوی A۲۴ تولید شده که از جمله استودیوهای بزرگ هالیوود نیست، ولی در سکانسهای عظیم، در برابر محصولات جریان اصلی کم نمیآورد؛ چه در صحنهآرایی که به خوبی فضای پادآرمانشهری را ساخته و چه در جلوههای ویژه میدانی و بصری که با دقت فراوانی اجرا شده و نقطه ضعف خاصی در آن به چشم نمیخورد. مهمتر از همه آنکه سکانسهای درگیری، انفجار و تعقیبوگریز با مهارت قابل توجهی کارگردانی شده که توان تکنیکی الکس گارلند را در اجرای صحنههای بزرگ نشان میدهد.
فیلمساز در عین جاگذاری برخی شوخیها و حتی چند صحنه سرخوشانه، فیلمش را از دوپارگی لحن و فضا حفظ کرده و تلخی و ناامیدی حاکم بر قصه را در طول فیلم گسترانده است. این یکدستی موجب شده موقعیت هولناک کشوری در حال تجزیه و فضای دیستوپیایی بینظمی و غارت مداوم که هر لحظه برای مخاطب، انتظار درگیری، شلیک و مرگ ایجاد میکند، بیتکرار، تا انتهای فیلم ادامه داشته باشد. این امر را البته یک دستاورد اجرایی برای گارلند و گروهش میتوان دانست. بهرغم آنکه همه بازیگران اصلی فیلم «جنگ داخلی» نقشآفرینیهای قابل قبولی دارند، ولی کریستین دانست در نقش «لی» یک سروگردن بالاتر قرار میگیرد و ضمن حفظ راکورد سردی کاراکتر، عصبیت ناشی از موقعیت را به خوبی در نگاه خود جاری میکند تا بهترین بازیگر فیلم و یکی از عوامل باورپذیری و تکاندهندگی موقعیت آن لقب گیرد.
با همه آنچه ذکر آن آمد، در صورتی که فیلمنامه «جنگ داخلی» با ظرافتهای روایی بیشتری همراه بود و تا این اندازه، همه بار فیلم را روی دوش اجرا نمیانداخت، این فیلم میتوانست به یکی از بهترین آثار سال ۲۰۲۴ تبدیل شود، ولی حالا در حد یک اثر سرگرمکننده که با زحمت قابل توجهی تولید شده و کیفیت خوبی دارد، مانده است.
دموکراسیها میمیرند، اما نه به این زودی...
نابودی آمریکا شاید برای بسیاری از مردم رنجدیده دنیا که از اقدامات ساختار سیاسی این کشور ضررهای زیادی متحمل شدهاند و کماکان میشوند یک آرزوی تاریخی محسوب شود، اما واقعیت دنیا به ما نشان داده که این اتفاق لااقل در آینده نزدیک به وقوع نخواهد پیوست. نظام انتخاباتی ایالاتمتحده بهگونهای کار میکند که قبضه کردن قدرت در آن کار راحتی نیست و مردم هم با کاتالیزورهایی همچون رسانه و سرگرمی مدام مورد تخلیه روانی و روحی قرار میگیرند تا فکر بههم ریختن میز بازی به این زودیها به ذهنشان خطور نکند.
دموکراسی آمریکایی در لایههای بیرونی و روبنایی خود اینطور القا میکند که بهترین شیوه برای حکومت کردن را میفهمد و در جهت برساختن رویای طبقات مختلف اجتماعی نظیر ندارد؛ پیامی که به دیگری در بیرون مرزها هم انتقال پیدا مییابد حاوی این نکته است که نقد ساختار در ایالاتمتحده بدون هیچ مانعی در حال انجام است و این واقعا مردم هستند که دولت متبوع و مطبوع خود را از دل یک هزارتوی پیچیده انتخاباتی برمیگزینند. در واقع آمریکا بهصورت شبکهای از قدرتها که بخشی از آن کاملا در دست افکارعمومی است، اداره میشود و تنها آرمانشهر واقعی همینجاست! کارویژه رسانهای نظیر سینما نیز چیزی جز ارائه این توهم به دیگری و حتی مردم آمریکا نیست. هالیوود بارها به این توهم دامن زده است که در حال نقد ساختار حاکمیتی ایالاتمتحده است و درد را بهدرستی نشانه گرفته، اما با نگاهی به آثار مهم جریان اصلی هالیوود درمییابیم که سرگرمی آمریکایی قرار نیست با دست گذاشتن بر ضعفهای درون سیستم ما را از توهم رویای آمریکایی خلاص کند، بلکه با منشی محافظهکارانه پاسخ تمام سوالهای اساسی را میدهد و در انتها احترام به پرچم را مقتضای ذات عشق به میهن قلمداد میکند.
فیلم سینمایی «جنگ داخلی» به کارگردانی الکس گارلند هم با تمام هیاهوها یک فیلم تماما محافظهکار به حساب میآید که از پس حرف بهظاهر مهم خود برنمیآید و با کشتن رئیسجمهور ساختارشکن و قانونگریز با یک پایان خوش و پاپکورنی تمام نگرانی مخاطب آمریکایی برای از دست رفتن آسایش، امنیت و دموکراسی را شسته و از بین میبرد. فیلم همچون دیگر آثار جدی گرفته شده و نشده هالیوودی -که در آنها سیستم را رو به زوال نشان میدهند- حرف تازهای نمیزند و حتی قادر نیست تا بحران امر سیاسی و سیاست زنگارگرفته آمریکا در عصر برآمدن دیگر قدرتها در جهان کنونی را منعکس کند و بیرون از حصار سرگرمی و وقتگذرانیهای مرسوم، ذرهای بیننده را به فکر بیندازد.
رئیسجمهور برخلاف رویه قانونی برای سومین دوره بر مسند ریاست دولت تکیه میزند، آشوب و جنگ داخلی کشور را فرا میگیرد و چند خبرنگار برای مصاحبه با رئیسجمهور قانونشکن راهی کاخسفید میشوند، آنها در طول این سفر، واقعیت جنگ را اینبار از درون خاک خودی ثبت میکنند و با یادآوری آنچه پیشتر آمریکا در دنیا رقم زده است به فکر فرو میروند، اما این به فکر فرورفتنها و این ایستها تنها لحظات گذرایی هستند که نه نهیبی به بیننده میزنند و نه خطای شناختی دولتمردان آمریکایی در بیخانمان کردن مردم دیگر نقاط دنیا را به آنها گوشزد میکنند. جنگ داخلی محافظهکار است، چون از دل سرگرمی برآمده از سینمای ژانر میخواهد به مخاطبانش در رابطه با آینده سیاسی کشور خود هشدار دهد! این درحالی است که سینمای ژانر عملا در راستای برآوردن نیاز بیننده حرکت میکند و هر چند روح ایدئولوژیک و سیاستبازانهای دارد، اما جز اهمیت به رویای بیننده و پرداخت بیدردسر آن به فکر برساختن ایده جدیدی نیست و سازندگانش تنها به فکر پر کردن جیب خود از راه فروش رویا به دیگری هستند.
جنگ داخلی محافظهکار است، چون نسبت ما را با آدمکهای سخنگوی درون قصه مشخص نمیکند و جز اشاره به دلایل شکلی ظهور و بروز جنگ داخلی وارد کنه جریانی که قصد داستانسرایی از آن را دارد، نمیشود. عصر عبور از دنیای تکقطبی غرب با محوریت آمریکا آغاز شده، اما برای رسیدن به اینکه عنوان کنیم دموکراسیها میمیرند هنوز زود است...
فریبکار
«جنگ داخلی» الکس گارلند، یکی از رهاشدهترین جنگهای هالیوودی است. فیلم تقریبا هیچ اطلاعاتی از زمینههای اجتماعی- سیاسی جنگ و نیز اهداف و آرمانهای طرفین به مخاطب نمیدهد. فیلم که ژست سیاسی میگیرد، ترسوتر از آن است که موضعی مشخص داشته باشد و در کنار یک طرف و در مقابل طرف دیگر بایستد. «به آنها شلیک میکنم، چون آنها به من شلیک میکنند» نهایت تلاش فیلمساز برای توضیح انگیزه جنگجویان است. درواقع فیلمساز عملا این جنگ را رها کرده و تماشاگر را به اطلاعات خارج از فیلم خودش نسبت به تجزیهطلبان در آمریکا میسپارد. در بستر این جنگ نامتعین، فیلمساز با یک گروه خبرنگار همراه میشود و سفر آنها تا واشنگتندیسی را محور روایت فیلم قرار میدهد. علاوهبر عدم موفقیت در معرفی جنگ، فیلم از شناساندن کاراکترهایش نیز ناتوان است. هیچکدام از اعضای گروه، تعین شخصیتی ندارند و در هر لحظه ممکن است هر کاری از آنها سر بزند. حتی اندکی سمپاتی نسبت به اعضای گروه ایجاد نمیشود و مرگ و زندگی آنها برای بیننده فرقی ندارد.
یکی از اجزای مهم درام جادهای، تحول کاراکترها در طول مسیر است. گویی سفر بیرونی کاراکترها در دل جاده، با سفری درونی به عمق شخصیت خودشان همراه میشود؛ بهگونهای که در پایان مسیر، کاراکتر یک منحنی شخصیتی کامل را طی کرده و به وضعیت شخصیتی جدیدی رسیده است. کاراکترهای «جنگ داخلی» بسیار سطحیتر از آن هستند که بخواهند چنین سفری را تجربه کنند. البته فیلمساز تازه در سکانس آخر، گویی که یکی از دستیارانش به او یادآوری کرده باشد، تازه به سراغ ایجاد یک تحول شخصیتی در کاراکترها میرود؛ اما این تحول کاملا مصنوعی است و تماشاگر آن را پس میزند. میبینیم که کاراکتر لی که عکاسی با تجربه و شجاع است و در سختترین شرایط عکاسی کرده است، اکنون ناگهان در سکانس پایانی دچار وحشت و تردید میشود. در مقابل، کاراکتر جسی که عکاسی جوان و بیتجربه است و تا یک سکانس پیش از سکانس پایانی در شرایط حساس زبانش از ترس بند میآید، ناگهان و بدون هیچ دلیل خاصی، تبدیل به عکاسی شجاع شده است که باکی از قرار گرفتن در مقابل تیر ندارد.
یکی دیگر از کارهایی که فیلمساز، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه انجام داده است و معلوم نیست هدفش از آن چه بوده، ربط دادن عکاسی به تیراندازی است. بارها در طول فیلم، چه در دیالوگ و چه در تصویر، عمل عکاسی با عمل تیراندازی یکی نشان داده میشود. برای مثال چند باری صدای شلیک، منطبق با لحظه عکسگرفتن میشود یا با کلمه shoot (هم به معنی عکاسی کردن و هم به معنی تیراندازی کردن) بازی میشود. یکی کردن عکاسی و تیراندازی کاملا در تضاد با شعاری است که از دهان لی بیرون میآید: «من با عکاسی از جنگ، میخواهم نسبت به جنگ هشدار بدهم.» همچنین درحالیکه لی خود را ضد جنگ میداند و عمل عکاسی را در جهت جلوگیری از جنگ معرفی میکند، بارها میبینیم که از جنگ لذت میبرد. او حتی به جسی نیز آموزش میدهد که باید از جنگ لذت ببرد و گویی کمال شخصیت جسی، آنجاست که میتواند با خونسردی از زشتترین لحظات جنگ عکس بگیرد. بهنظر تمام اینها از علاقه خود فیلمساز نسبت به جنگ میآید. او بارها در طول فیلم، پرداختی شاد نسبت به لحظات سخت و زشت جنگ دارد؛ از گذاشتن آهنگ شاد روی صحنههای جنگی گرفته تا نشان دادن سوختن جنگل، شبیه به آتشبازی در جشن. جنگ داخلی، برخلاف تمام ژستها و ادعاهایش عمل میکند و فیلمی فریبکار، کسالتبار و کماهمیت است.
/ انتهای پیام/