شهید متولد چه سالی بود و دوران کودکی اش چطور سپری شد؟
فتحالله بچه اولم بود و ۱۰ بهمن ۴۲ به دنیا آمد. پسرم بهمن به دنیا آمد و بهمن هم به شهادت رسید. بهمن ماه عجیبی برایم است و شادی و غم را توأمان برایم دارد. در خانه ناصر صدایش میکردیم ولی در شناسنامه اسمش فتحالله، نام یکی از پدربزرگهایش بود. از ساعتی که خدا پسرم را به من داد برایم چیز دیگری بود تا ساعتی که رفت و شهید شد. در مدرسه بچه درسخوانی بود و همیشه خیلیتر و تمیز به مدرسه میرفت. تمیزیاش در مدرسه بین معلمانش زبانزد بود. با وسواس خاصی لباسهایش را اتو و همیشه سعی میکردم پسرم را تمیز به مدرسه بفرستم. صبحها بعد از مدرسه به هلالاحمر میرفت و آموزش میدید و کارهای امدادی انجام میداد. تا پایان دوران دبیرستان در رشته تجربی درس خواند و دیپلمش را گرفت. پس از آن دیگر به طور ثابت در هلال احمر حضور داشت.
رابطه شهید با برادرهای دیگرش چگونه بود؟
برادرهایش کوچک بودند و فاصله سنی شهید با آنها زیاد بود. یکی از برادرهایش کلاس دهم بود و دیگری هم دو، سه سال بیشتر نداشت. یکی از برادرهایش هم کلاس اول بود که همیشه دنبالش به مدرسه میرفت و با خودش به خانه میآورد. با هم خیلی خوب بودند و هیچ مشکلی با هم نداشتند.
شهید در خانه چطور فرزندی بود؟
خیلی بچه مؤمن و با خدایی بود. لباس نو تنش نمیکرد و میگفت گناه دارد بچهای که ندارد لباس نو تنم ببیند. به پدرش میگفت شما چند بار لباس را بپوش، من آن را بشویم و بعد تنم کنم. شبی که میخواست اعزام شود در هلال احمر کار میکرد. چون من مریض بودم گفت مامان من جایی میروم و ۱۰، ۱۲ روز دیگر میآیم. سوم بهمن عازم جبهه شد و ۱۸، ۱۹ روز بعد به شهادت رسید و دیگر برنگشت. پسرم را تمام اهل محل دوستش داشتند. همه تعریفش را میکردند و میگفتند پسر صبور، خوب و سالمی است. کمک حال تمام محل بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند. بین همه محبوب بود و کسی را نمیدیدید که بد پسرم را بگوید.
اهل رفتن به مسجد و نشستن پای منبر علما بود؟
همراه پدرش به مسجد میرفت خصوصاً شبها و اگر جایی هم سخنرانی بود با هم میرفتند. شهید خیلی اهل مسجد، اهل حلال و حرام، اهل نماز و اهل تقوا بود. در تمام کارهایش حواسش به حلال و حرام بود و به دقت همه چیز را رعایت میکرد. به ما میگفت هر زمان گرفتار شدید و حوصله نداشتید کمی از آب وضویتان را به دهانتان بزنید و قورت بدهید خدا حتماً کمکتان خواهد کرد. یا تأکید میکرد وقتی خیلی عصبانی هستید کمی از آب وضویتان بخورید و صلوات بفرستید همه چیز خوب میشود. خودش همیشه سر وقت نمازهایش را میخواند و روزهاش را میگرفت. دائم میگفت دین را محکم بگیرید و دینتان را محکم کنید. فقط بدانید که خوب و بد چیست و از بدی دوری کنید. یک بار وقتی برای اردو در جهاد سازندگی حضور داشت سرما خورد و سینهپهلو کرد. آن سال شش روز، روزهاش را نگرفت و بعداً در وصیتنامهاش هم همین موضوع را نوشته و تأکید کرده بود تا دینی بر گردنش نماند.
پدر شهید با بچهها درباره مسائل دینی و رفتن به مسجد صحبت میکرد؟
نه خیلی زیاد، ولی یک بار خاطرم است زمانی که شهید حدوداً ۱۰ ساله بود مطلب جذابی را برایش تعریف کرد. میگفت در دوران کودکیاش که مادرش هم فوت کرده بود سر کارهای مختلف میرفت و هیچ کاری به ایشان آرامش نمیداد. یک شب به مسجد میرود و پای منبر مینشیند و بعد از آن میبیند چقدر حالش خوب و دلش شاد است. پس آن دیگر تصمیم میگیرد همیشه به مسجد برود و نمازهایش را در مسجد بخواند.
چه زمانی عضو هلال احمر شد؟
خیلی حضور در هلال احمر را دوست داشت. از همان زمان تحصیل تصمیم گرفت عضو هلال احمر شود. امتحاناتش را با موفقیت گذراند و قبول شد. از بیمارستان امامخمینی هم به سمت جبهه اعزام شد. یک بار شب یلدا نزدیک بود و من توصیه کردم برای این شب زودتر به خانه بیاید. اما آن شب نتوانست به خانه بیاید و بعد برایم تعریف کرد که بیمارستان آنقدر شلوغ بود که فرصت نکرد به خانه بیاید. میگفت مداوا و پانسمان بیماران و مجروحان از شب یلدا برایش لذتبخشتر بوده است. میگفت نمیدانی این کارم چقدر ثواب داشته و مردم چقدر دعایم کردهاند. خدمت در ارتش را هم خیلی دوست داشت و هر وقت کسی را با لباس ارتشی میدید به من میگفت مامان نگاه کن چه لباس زیبایی تنشان است. اما من دوست نداشتم وارد ارتش شود، چون نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. از اول دوست داشت وارد ارتش شود ولی، چون مخالفت من را دید دیگر دنبالش نرفت. به حضور در جهاد هم علاقه داشت. چندین بار از طرف مسجد برای کار همراه جهاد سازندگی اعزام شد. علاقه زیادی جهت خدمت به افراد محروم داشت و مدتی را در جهاد سازندگی سیستان و بلوچستان در مناطق سراوان و سوران فعالیت میکرد.
شما با رفتنش مخالفتی نکردید؟
به من نگفت که به جبهه میرود. فقط گفت حدود ۱۵ نفر از طرف هلالاحمر به اردو میروند، اما از تمام محل خداحافظی کرده و حلالیت خواسته بود. ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ شهید شد و پیکرش را چند روز بعد در ۲۸ بهمن آوردند. وقتی کفنش را باز کردند مثل همیشهتر و تمیز بود. نه خاک، نه گل و گردوخاک به صورت و تنش داشت. خون هم ندیدم. خمپاره به پشت سرش خورده بود. صورت و پاهایش سالم بود.
در چه عملیاتی شهید شد؟
فکر کنم عملیات کربلای ۲ در جنوب کشور بود.
از رفتنش به جبهه ناراحت نیستید؟
نه، این مسیر و انتخاب خودش بود و حضور در این مسیر باعث خوشحالیاش میشد. من همیشه میگویم هرطور صلاح و قسمت بچههایم باشد خدا همان را مقدر کند. همیشه در دعاهایم میگفتم خدایا هرطوری که صلاح خودت است همان را انجام بده فقط کمک کن بچههایم به راه بد نروند. هیچ کس به ما نگفت فرزندتان را به جبهه بفرستید و این خواسته قلبی خودش بود. میخواست برای کشورش کاری کند و نگران این بود کشور دست دشمن بیفتد و مردم با خطر و ناامنی روبهرو شوند. پسرم در بهترین راه قدم گذاشت و شهادتش افتخار بزرگی برایمان است.
خاطرتان است خبر شهادت را چگونه به شما دادند؟
آن روز پدر شهید روز استراحتش بود. صبح زود میخواستم صبحانه درست کنم که حاج آقا گفت من برای خرید میروم. خودم هم میخواستم بروم شیر بگیرم. در راه رفتن دیدم یک ماشین داخل کوچهمان پیچید. از من سراغ حاج آقا را گرفتند و من گفتم که خانه نیستند. آنها را که دیدم پریشان شدم و دیدم نمیتوانم به مغازه بروم. به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده است و نگرانی وجودم را گرفته بود. شب قبلش خواب بدی دیده بودم و از صبح خیلی دلم شور میزد. به سمت خانه برگشتم و سر کوچه پدر شهید را دیدم که با آن افراد صحبت میکند. وقتی به حاج آقا رسیدم به من گفت همراه آن ماشین میخواهم بیرون بروم. گفتم من هم با شما میآیم، اما حاج آقا اجازه نداد و خودش رفت. کمی بعد یکی از آشنایان آمد و مرا با ماشین در شهر گرداند و اصلاً نمیدانستم کجا هستم و کجا میروم. وجودم بیقرار بود و دوست داشتم زودتر به خانه برگردم و ببینم اتفاقی افتاده یا خیر. وقتی به خانه برگشتم دیدم در و همسایهها میروند و میآیند. دیگر حدس زدم اتفاقی افتاده است. همان روز متوجه شهادت پسرم شدم.
آن چند روز بیخبری تا آمدن پیکر چقدر برایتان سخت بود؟
اگر هیچوقت پیکرش را نمیدیدم دیوانه میشدم. وقتی پیکرش را دیدم و چشم انتظاریام تمام شد آرامش پیدا کردم. زمانی که بالای مزارش حاضر شدم و مزارش را دیدم خیالم راحت شد. این حالت بیخبری و انتظار برای یک مادر از هر چیزی سختتر است.
بعد از شهادت فرزندتان، دوستان شهید به شما سر میزنند؟
از جمعی که همراهش بودند تعدادی جانباز و شهید شدند. چند نفر از دوستانش هم سر مزار شهید میآیند. یکی از دوستان شهید با ویلچر سر مزار پسرم میآید و هیچ حرفی هم با کسی نمیزند.
/انتهای پیام/