گروه فرهنگ و هنر «سدید»؛ مهدی مصطفایی: نمایش میدانی، عنوان گونهای از نمایش است که در ابعادی وسیعتر از یک سالن تئاتر و میدان نمایش شهری انجام میشود. در سال ۸۲ این ابتکار با عنوان "شب آفتابی" و به کارگردانی آقای بهزاد بهزادپور در بیابانهای نزدیک تهران و توسط لشگر ۲۷ محمدرسول الله به وجود آمد. این کار در زمان خود و با طرح داستانی که داشت، نوآورانه بود. اما غالب مخاطب آن اقشار مذهبی بودند. بعد از بروز اختلافاتی میان بهزادپور و دستیارش، عملاً بهزادپور حذف شد و تولیدات بعدی با مسئولیت آقای اسماعیلی (دستیار بهزادپور) انجام شد. تا سال ۹۱ نمایش شب آفتابی حدود ۱۱ بار در تهران برگزار شد. اما نمونههای متأخر از خلاقیتهای نمونهی اصلی خود تهی شدند. بیشترین جذابیت این نوع نمایش، استفاده از تجهیزات واقعی، طراحی انفجارات واقعی و جلوههای میدانی است، اما اجرای نقشها شماتیک است و تکنیکهای بازیگری در آن به خاطر فاصلهی زیادی که تماشاگر از بازیگران دارد، ابتدایی و کُلگرایانه هستند. یعنی پردازش چندانی در جزئیاتِ حرکات و اَکتها صورت نمیگیرد. از جمله اینکه میمیک صورت بازیگر عملاً چندان کارایی ندارد. کیفیت قرار گرفتن صحنه و تماشاگران نیز در ادامه توضیح داده خواهد شد. نمونهی اخیر این سبک نمایشی (جانفدا) که در دیماه سال ۱۴۰۱ با موضوع شهید حاج قاسم سلیمانی تولید شد، را با نظر به این مختصات مورد مداقه قرار خواهیم داد.
محتوا: نظام رسانهای غرب، مبتنی بر عرضهی اقیانوسی از محتوا به عمق یک سانت است. متأسفانه در اینجا هم، در اینجا که معدنِ معرفت و معنا و عرفان است و عمیقترین و پرمغزترین ناگفتهها را برای جهان دارد، فعالان فرهنگی انقلاب اسلامی قائل به همان وسعت یک سانتی هستند و مخاطب خود را از آن پهنهی بیپایان معنایی محروم نگه میدارند. طرح داستانی نمایش جانفدا بر اساس زندگی حاجقاسم سلیمانی است. یک روایت خطی و مستقیم از سرگذشت او که چیزی اضافهتر از اطلاعات تماشاگر ندارد. معرفتی افزوده نمیشود، شبههای رفع نمیشود، سؤالی پاسخ داده نمیشود. منطقی و استدلالی ارائه نمیشود. فقط یک روایت ظاهرگرایانه و در سطح. اینهمه خدم و حشم و صحنه و بازیگر و انفجار و هیاهو برای یک گزارش پیش پا افتاده؟!
ما با دست خودمان باعث میشویم، انقلاب اسلامی در نظر اغیار یک رفرم ایدئولوژیک کمعمق و یک انتقال قدرت سیاسی به نظر برسد. چرا که روایت ما از انقلابمان طویل و عریض است، اما عمق ندارد؛ اقیانوس یکسانتی. دریغ از آن که یک اثر هنری تلاش کند تا مثلاً مفهوم شهادت را تبیین کند؛ فرق بین شهادت و انتحار را نشان بدهد؛ فلسفهی اشتیاق شهید به شهادت را و یا کنتراست آن با حرص و ولع مستکبرین به زندگی دنیا را نشان بدهد. تفاوت بین ژنرال انقلاب اسلامی را با ژنرال آمریکایی تصویری کند... یا هزاران مسئلهی دیگر که در همین آثار هنری باید تبیین شوند و نمیشوند. تنها اثری سردستی، اما با علم و کتل عظیم ساخته میشود که فقط قشر مذهبی و انقلابی از آن لذت ببرند و اقشار دیگر کمترین نسبتی با آن برقرار نمیکنند. حکایت آفتابه لگن خرج لحیم.
خط روایی: نمایشنامه بر یک ساخت دراماتیک شکل نگرفته. کل اثر، نمایشِ بریده بریدهی یک زندگی است. هر پردهی نمایشی منفصل از دیگری است و تنها حلقهی وصلشان با یکدیگر، حاجقاسم است. عناصر روایت بعضاً ربط منطقی با کلیت اثر ندارند. در جایی که حاجقاسم رزمندهها را برای عملیات توجیه میکند، چرا یکباره صحنه به ماجرای شهادت حضرت زهرا تعویض میشود؟! با یک اجرای فوقالعاده تکراری از آن واقعه. جمع شدن اشقیا پشت در خانه، آتش زدن در، کشیدن حضرت علی با طناب، تشییع غریبانهی حضرت زهرا در تابوتی با نور سبز! چند بار این صحنه را در نمایشهای روضهگون مختلف دیده باشیم خوب است؟! چه ضرورتی در قصه ایجاب میکرد که این صحنه افزوده شود؟ ضرورت گریاندن مردم؟! این قبیل ضعفها در طول نمایش تا آنجا است که به سختی میشود عنوان نمایش را برای این اثر به کار برد. در یک نمایشنامهی منسجم دست کم شخصیتهای تعریفشدهای تا پایان باید حضور داشته باشند که هر یک نقشی در معرفی سوژهی اصلی به مخاطب ایفا کنند و اساساً حضورشان باید تابع منطقی باشد. اما جز حاج قاسم، هیچ کاراکتر دیگری وجود ندارد. نقش شهید کاظمی در پردهی زلزلهی بم چرا حضور مییابد و چه ضرورتی داشت؟!
متن: متن نمایش و دیالوگها بهشدت استریلیزه و کلیشه ای، عاری هر نوع جاذبه و نوآوری و بیهیچ بهرهای از قدرت ادبیات نمایشی است. عمقی در متن وجود ندارد؛ سبک متن را تنها میشود به کتابهای درسی و نامههای اداری ارجاع داد. سبکی که نه نسبتی با ادبیات کهن ما دارد، نه تأثیری از ادبیات نمایشی غرب گرفته است. لااقل از آبشخور شعر کلاسیک ما که بهترین ظَرف بیان معنویات است، استفادهای نکرده. متن نمایشی برای کمترین اثری که بخواهد بر مخاطب بگذارد، باید دارای ایجاز کلامی، فرم ادبی، ریتم و تکرارهای بهجا باشد. برای بیان حالات معنوی مرتبط با قصه، از دایرهی واژگان وسیع و پرتنوع استفاده کرده باشد و نحوهی ترکیبات آن را از متون برجستهی ادبی اقتباس کند. اما در این اثر متن بیاندازه ناتوان است، و حتی پر از اشتباهات. مثلاً زن به همسرش که در آرزوی شهادت است میگوید: "اگر قسمتت شهادته، ان شاءالله قسمتت بشه؟! " اثر جانفدا، ژست بیان معنوی دارد، در حالی که عاجز از ابراز آن است. اینها نشان میدهد که نویسنده هیچ نسبتی با ادبیات نمایشی و حتی ادبیات نداشته است و حد اکثر تمهیداتی بدوی و بیاهمیت را از متن کتابهای دربارهی حاج قاسم گرتهبرداری کرده است.
طراحی صحنه و سن: اسکلت یک سولهی مستطیل شکل بزرگ بنا شده که تماشاگران در آنجا میگیرند. سوله دیواری ندارد و از سه طرف پردهی نمایش کشیده شده است. نمایش در سه ضلع سوله اجرا میشود. ضلع باریکتر جلوی تماشاگران و دو ضلع طویل، چپ و راست آنان است. هر صحنه در یکی از این اضلاع اجرا میشود. سپس با بستن پرده، پردهی ضلع دیگر باز میشود و صحنهی بعد. عرض و طول این مستطیل چنان است که تماشاگران انتهای آن نمیتوانند تصویر درستی از اجرای ضلع روبهرو داشته باشند، و تماشاگران جلوی مستطیل نمیتوانند بهراحتی صحنههای دو ضلع طرفین را ببینند. مگر این که از صندلی خود بلند شوند و بایستند! کافی بود تا تماشاگران رو به ضلع عریضتر مستطیل بنشینند تا هم مشکل تماشاگران عقب سالن برطرف شود و هم مشکل تماشاگران پیشانی سالن کمتر شود. در اصل، مشکل اصلی بزرگی بیش از حد سوله برای جا دادن بیشترین جمعیت است. فاصلهی استاندارد تماشاگر با صحنه از بین میرود و رابطهای که صحنه و بازیگران باید با مخاطب برقرار کنند، عملاً برقرار نمیشود. البته چه بازیگری؟!
بازیگری: بازیها اصلاً بازی نیستند. بازیگرها هم بازیگر نیستند. فقط کارشان این است که مثل یک عروسک، حرکاتی را متناسب با صدای متن انجام بدهند و دستها را بالا و پایین کنند. وقتی گوینده به نام خدا میرسد، حتماً باید دستها را تا شانه بالا بیاورند و به آسمان نگاه کنند! همهچیز تکرار کلیشههای نخنما شده است و اصلاً انگار قرآن خدا غلط میشد اگر خلاقیتی به خرج میدادند! جانفدا اساساً با عنصر باورپذیری بیگانه است و یک ارائهی فوق تصنعی است. اصلاً انگار قرار است به جای باورپذیری، باورزدایی و حس تصنع را در مخاطب بیدار کنند. همین کافی است تا یک شخصیت ماورایی و دستنیافتنی [۱] به مخاطب عرضه شود. چرا که یک نوع کمالگرایی ناشیانه و بیتناسب با واقعیت ملموس مخاطب بر کار حاکم بوده است.
در روایت فتح، شهید آوینی عواملش را وا میداشت تا با وسواس، کوچکترین جزئیات را برای ایجاد باورپذیری و القای صِدق معنا طراحی و تنظیم کنند؛ حتی تا آنجا که میگفت مصاحبهشونده باید مستقیم به دوربین نگاه کند تا هیچ مانعی بین او و مخاطب نباشد و احساس تصنع به وجود نیاید. آیا کارگردان جانفدا میداند که باورپذیری چه اهمیتی دارد و سازوکار ایجاد آن در مخاطب چیست؟ آیا میداند که شخصیتپردازی است که نقش مهمی در ایجاد باور و پذیرش نقش محوری نمایش دارد؟ در سینمای جهان، از جمله هالیوود و بالیوود، قهرمانهای دروغین را باظرافت باورپذیر میکنند، اما اینجا نمایشی داریم که پهلوان واقعی را به قصهای غیر قابل باور (بخوانید دروغین) تبدیل میکند! به تعبیر شاعر:
آسیا بود، ولی راه عمل را گم کرد
آرد را چرخ زد و چرخ زد و گندم کرد
در قسمتهایی از نمایش تعدادی از بازیگران حرکات موزون اجرا میکنند. اما گویا طراحان نمایش اصلاً نمیدانند فلسفهی حرکات موزون چیست و چه کارکردی در فضاسازی و القای حس به مخاطب دارد. حرکاتی بسیار ساده و ابتدایی شروع میشود، ولی همزمان با شروع حرکات، پردهها بسته میشوند!
موسیقی: موسیقیها که طبق معمول، منتخبی از موسیقی فیلمهایی پراکنده و بیربط هستند که برای احساساتی کردن مخاطب به کار برده شدهاند؛ که البته برای همین منظور هم انتخابهای خوبی انجام نگرفته و قطعات در انتقال حس صحنه ضعیف هستند. در برخی صحنهها که اصلاً با صحنه تناسب ندارند. برای چنین موضوعی بهترین کارکرد، موسیقی ایرانی ارکسترال میتوانست باشد. بهخصوص اجرای زندهی گروه ارکستر در صحنهای که به آن وسعت طراحی شده بود، میتوانست جذابیت نمایش را صدچندان کند. اما مشخص است که موسیقی برای طراحان نمایش اهمیت نداشته و کلاژی از آثار پراکنده و متنوع است. در صحنههایی مثل شهادت حضرت زهرا، از مداحی محمود کریمی استفاده میشود که هم به حس تاریخی صحنه لطمه میزند و هم اصولاً مداحی محمود کریمی به عنوان روضه دارای باراندوه کافی و مناسبی نیست. کلاً علاقه و سلیقه شخصی طراحان نمایش به مداحی، آن هم از گونههای بی کیفیت مداحی، بر کلیت اثر سایه انداخته. حتی در محوطهی انتظار قبل از شروع نمایش هم صدای ممتد و پیوستهی مداحی، فضای پرحجم و خستهکنندهای برای مخاطب ایجاد کرده بود.
در پایان نمایش و همزمان با خروج تماشاگران هم قطعهی "قاسم هنوز زنده است" اثر غلامرضا صنعتگر پخش میشود که از آثار ضعیف در مورد حاج قاسم است. موسیقی پایانی برای تحکیم و تثبیت حس برآمده از نمایش، ضربهی پایانی و تعیینکنندهی کارگردان به تماشاگران است و باید قدرتمند و ماندگار باشد.
یک اثر هنری باید سرشار از نوآوریها و تازگی باشد. هنر با تکرار و تقلید و کلیشه سازگاری ندارد. تجربهی فرم هنری باید در بازیها، میزانسن، جلوههای بصری، دکور و صحنه، یک قدم رو به جلو باشد و هر لحظه مخاطب را غافلگیر کند و هم در محتوا باید دادههای جدید و مفاهیمی را ارائه کند که تا پیش از آن مخاطب نمیدانسته یا مورد توجهش نبوده است.
به علاوه یک اثر هنری، خاصه آنچه در موضوع معنوی شهید است، باید برای تماشاگر توأم با یک پالایش معنوی و روحانی و برانگیزانندهی انگیزش اخلاقی و ایمانی او باشد.
اطلاع از اینکه یک را نمایش عدهای نابازیگر، سرباز یا جوان علاقهمند، با عشق و اخلاص خود به حاج قاسم آن را تولید کردهاند، کمکی به اثرگذار شدن آن نمیکند. اثرگذاری یک اثر هنری با جزء جزءِ اصول فنی و هنری است که حاصل میآید و در قلب مخاطب ماندگار میشود. البته ما توقع انقلاب روحی از یک اثر هنری نداریم، اما آفرینندهی اثر باید با این قصد و نیت وارد تولید اثر شود. آفرینندهی اثر باید به قشر مخالف و خاکستری فکر کند و اثر خود را برای اقناع و جلب قلوب آنها بسازد. اما این قبیل آثار (نمایش جانفدا) فعلاً به جذب مخاطب مذهبی و انقلابی بسنده میکنند و در واقع ناتوانی خود را در جذب مخاطب خاکستری لاپوشانی میفرمایند. نمونههای پیشین این نمایش هم کموبیش از این آسیبها برخوردار بودهاند و در مجموع توفیقی در جذب مخاطبان خاکستری، از جمله نخبگان فرهنگی و هنری، تماشاگران حرفهای تئاتر و اقشار دیگر نداشتهاند.
این عدم توفیق را وقتی در کنار قریب ۲۰ سال تولید و اجرای این برنامههای پرهزینه ببینیم، نشان میدهد که به خلاف مدعای همیشگی مجریان و حامیان آنها، مخاطب کمترین اهمیت ممکن را برایشان دارد و نهادهای انقلاب اینهمه توان را تنها صرف ارضای عواطف مخاطب مذهبی و انقلابی کردهاند، نه یک آفرینش هنری که منجر به بسط و گسترش فرهنگ انقلابی در سطوح بیگانه و ناآشنا با این فرهنگ بشود. شاید آنها از پیش انتخاب کردهاند که به جای بسط و گسترش، به تعمیق این فرهنگ در اقشار هدف خود بپردازند، اما محتوای سطحی آثار، خلاف این احتمال را نشان میدهد.
[۱] «همهی آنهایی که دربارهی ایشان صحبت میکنند، مراقب باشند که خصوصیّات آقای شهید سلیمانی را خصوصیّات ماورائی نکنند. خصوصیّات یک انسان زندهای است که جلوی ما دارد حرکت میکند... یعنی اینجور نباشد که تصوّر بشود که این یک جایگاه دستنیافتنی است.» (بیانات رهبر انقلاب در دیدار خانوادهی شهید سلیمانی- ۱۱/۱۰/۱۴۰۱)
/انتهای پیام/