به بهانه آغاز صدوهشتمین سالروز صدارت امیرکبیر؛
امیرکبیر همان اوایل صدارت، دریافته بود که رشوه‌خواری‌ها عین یک لشکر موریانه در خفا درحال جویدن پایه‌های مملکت‌اند. رشوه‌هایی که در قالب هدیه، روزبه‌روز مطامع درباری‌ها را افزایش می‌داد. در واقع منابع ایران تبدیل به سلف‌سرویس شده بود. امیر هم نور انداخت به این جنبه‌ی تیره‌وتار واز بن‌البدو تا الی‌الختم رشوه‌خواری را پرچید. حتی با  جسارت‌ورزی‌ یگانه‌اش؛ از حقوق شاه دو هزارتومان کم کرد.

گروه فرهنگ وهنر «سدید»؛ ابوالفضل پروین: میرزا محمدتقی‌خان فراهانی به صدراعظمی منصوب شد و توسط ناصرالدین‌شاه به او لقب امیرکبیر داده شد. در واقع فرآیند رسیدن امیرکبیر به صدراعظمی، یک داستان الهام‌بخش از بقا، ایمان قوی و پیروزی بود. امروز صدوهشت سال از آغاز صدارت امیرکبیر بر ایران می‌گذرد و البته هنوز ایرانیان نام نیک او را در خاطر دارند. نامی که لاجرم به عناوینی همچون آبادی و آبادانی پیونده خورده است.

در ۹ ژانویه‌ی ۱۸۰۷ بود که میرزامحمدتقی‌خان فراهانی، پسر مشهدی‌قربان هزاوه‌ای، نوه‌ی طهماسب بیگ، به دنیا آمد. درست هم‌زمان با تولد جان گرینیلف ویتیر در ماساچوست امریکا. شاعری که بعدها شعری با عنوان "پسری پابرهنه" نوشت. شعری که می‌توانست در رثای محمدتقی‌ سروده شده باشد. پسری رعیت‌زاده و پابرهنه با یک اسم طویل، که درست مثل داستان‌ها و افسانه‌های شگرف و تراژیک تاریخ، فرصتی در حد یک در میلیون را به‌دست می‌آوَرَد و تمام تلاشش را برای حفظش به خرج می‌دهد و پله‌ها را یکی پس از دیگری با پاهای برهنه طی می‌کند. این فرصت طلایی برای او، مسئولیت غذابردن به حجره‌ی درس قائم‌مقام بود. به همین بهانه، ساعت‌ها پشت در حجره پناه می‌گرفت و به درس‌ها گوش می‌داد تا که روزی قائم‌مقام از بچه‌ها سوالی می‌پرسد و محمدتقی از پشت در جواب می‌دهد و درعوض پاداش، درخواست می‌کند که به او هم آموزش داده شود. همین درخواست، سینی غذا را از دست‌هایش دور می‌کند و جایش قلم می‌کارد...چیزی نگذشت که محمدتقی بعد از یادگیری سواد و در جوانی به راسته‌ی منشی‌گری قائم‌مقام رسید‌، تا در بین اسامی فرزندانی که راه پدران‌شان را ادامه داده‌اند، گزینه‌‌ای به‌نام میرزامحمدتقی‌خان فراهانی وجود نداشته باشد. منشی‌گری باعث شده بود محمدتقی با رجال سیاسی زیادی حشر و نشر داشته باشد و این دیدارها حتی تا ملاقات با شاه هم کشیده شده بود.

زندگی در رویا می‌تواند شمایل متفاوتی داشته باشد

در سال ۱۲۰۷شمسی با قتل گریبایدوف در ایران، بهانه‌ی دیگری ایجاد شد تا میرزامحمدتقی‌خان فراهانی ۲۲ ساله مامور شود به‌همراه خسرومیرزا به روسیه‌ی تزاری سفر کند و با میانجی‌گری، کینه‌ی احتمالی را از دل روس‌ها دربیاورد. دیگر برای محمدتقی موفقیت‌ها درحالی به دست می‌آمدند که مدت‌ها بود در دفترچه‌ی خاطرات رعیت‌ها چیزی جز نام محمدتقی‌خان فراهانی نبود. زندگی در رویا می‌تواند شمایل متفاوتی داشته باشد. مثلا برای قهرمان‌های فیلم‌های هالیوودی باید پول، مواد مخدر و سرگرمی‌های بدون پایان باشد تا که احساس موفقیت ایجاد شود ولی موفقیت برای میرزامحمدتقی‌خان فراهانی در اصلاح‌طلبی و استقلال و رفاه کشورش خلاصه می‌شد. و همین ویژگی او را سریعا از منشی‌گری به ریاست هئیت نمایندگی ایران در کنفرانس الزنه‌الروم، به منظور حل و فصل اختلافات با دولت عثمانی رساند. این ماموریت در بلاد روس چهارسال به طول انجامید. محمدتقی در این سفر دست به جمع‌آوری کتاب‌های زیادی زد و بخشی از آن‌ها را ضمن مطالعه به ایران آورد. کار مفید دیگر امیر، فرو رفتن در پیله‌ی مطالعه‌ی مجلات و روزنامه‌های مختلف اروپا بود. این روزنامه‌ها به وی کمک کردند تا علل عقب‌ماندگی ایران در علم را ریشه‌یابی کند. شیل وزیر مختار انگلیس در این‌باره می‌نویسد: "میرزاتقی خان از امور سیاسی اروپا و بنیادهای اجتماعی غرب آگاهی دارد." بالاخره زمانی که محمدشاه در ششم شوال ۱۲۶۴ قمری، از درد نقرس درگذشت، باز ماموریت دیگری به پست محمدتقی‌ خورد. رساندن ولیعهد از تبریز به تهران با قشونی از نظامی‌هایی که محمدتقی پولش را از یک تاجر قرض گرفته بود. پس از ۶ هفته که به تهران رسیدند، ناصرالدین‌شاه، به‌ محض جلوس بر تخت پادشاهی، در نهایت صمیمیت و دینامیک عاطفی دست به نوشتن این حکم برد: "ما تمام امور ایران را به دست شما سپردیم و شما را مسوول هر خوب و بدی که اتفاق می‌افتد، می‌دانیم. همین امروز شما را شخص اول ایران کردیم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم کمال اعتماد و وثوق داریم. به جز شما به هیچ‌کس دیگر چنین اعتقادی نداریم و به همین جهت این دست‌خط را نوشتیم."

آنان که علیه امیر شوریدند، چه می‌خواستند؟

بنابراین میرزا محمدتقی‌خان فراهانی به صدراعظمی منصوب شد و توسط ناصرالدین‌شاه به او لقب امیرکبیر داده شد. در واقع فرآیند رسیدن امیرکبیر به صدراعظمی، یک داستان الهام‌بخش از بقا، ایمان قوی و پیروزی بود. شیفتگی ناصرالدین‌شاه نسبت به امیر کبیر طوری بالا گرفته بود که مقدمات عروسی خواهرش با امیرکبیر را هم فراهم کرد. عزت‌الدوله در آن زمان ۱۶ سال داشت و امیرکبیر داشت ۴۳ سالگی را پشت سر می‌گذاشت. درواقع امیرکبیر تمایلی به این ازدواج نداشت، چنان‌چه که در نامه‌ای به شاه می‌گوید:" از اول بر خود قبله‌ عالم معلوم است که نمی‌خواستم در این شهر صاحب خانه و عیال شوم. بعد به حکم همایون و برای پیشرفت خدمت شما، این عمل را اقدام کردم."

اما با حضور امیرکبیر در راس امور کار، نقشه‌ی فریب‌کارانه‌ی رقبا کلید خورد و کم‌کم شورش‌ها به‌پا شد. پرچم‌دار شورش‌ها، سربازان آذربایجانی پاسدار ارگ بودند، که در تهران و به واسطه‌ی برخی درباریان تحریک شده بودند. این شورش به‌جایی کشیده شد که ۲۵۰۰ سرباز دورتادور خانه‌ی امیرکبیر حلقه زدند و تنها خواسته‌شان برکناری امیرکبیر از مقام صدارت بود. روز بعد درگیری ایجاد شده منجر به مرگ دو محافظ امیرکبیر شد. تا که امام‌جمعه، میرزا ابوالقاسم و عباس‌قلی‌خان جوانشیر به جدل ورود کرده و باعث شدند قائله دست‌کم در ظاهر بخوابد. البته ناگفته نماند، مردم تهران تماما در این شورش، به طرفداری امیر کبیر به اعتصاب مغازه‌ها دست زدند. بعد از این شورش‌ها، امیرکبیر نخستین کاری که کرد، به امنیت داخلی سر و سامان داد، چرا که نظم کشور بعد از جنگ با روس‌ها، از مجرای اصلی خارج شده بود. روزبه‌روز بر یاغی‌گری‌ها و گردن‌کشی‌ها اضافه می‌شد. طوری که قمه‌کشی یک امر عادی تلقی می‌گشت. یکی از این گردن‌کشی‌ها، از سمت سالار در خراسان بود که امیرکبیر خردمندانه تمام آن را سرکوب کرد. پشت‌بندش محمدعلی باب را در قلعه‌ی فلک‌الافلاک به دار آویخت و آرامش را به فارس و بلوچستان برگرداند و در مناطقی که تحریک‌پذیر بودند، قراول‌خانه تاسیس کرد. در نهایت حمل اسلحه و سلاح گرم و سرد ممنوع اعلام شد.

امیرکبیر همان اوایل صدارت، دریافته بود که رشوه‌خواری‌ها عین یک لشکر موریانه در خفا درحال جویدن پایه‌های مملکت‌اند. رشوه‌هایی که در قالب هدیه، روزبه‌روز مطامع درباری‌ها را افزایش می‌داد. در واقع منابع ایران تبدیل به سلف‌سرویس شده بود. امیر هم نور انداخت به این جنبه‌ی تیره‌وتار واز بن‌البدو تا الی‌الختم رشوه‌خواری را پرچید. حتی با  جسارت‌ورزی‌ یگانه‌اش؛ از حقوق شاه دو هزارتومان کم کرد. طوری که در سال آخر صدارت خود، درآمد خالص کشور را به سه‌میلیون‌تومان رساند. باز این مرحله هم او را شفی‌خاطر نداد و از پر و بال درباریان زد و القاب و عناوین‌شان را ازشان گرفت، تا میخ آخری باشد بر تابوت آن‌ها. کاری که به مذاق درباریان خوش نیامد و پیش‌زمینه‌ای شد برای پی‌ریزی عداوت‌ها.

ای کاش هرگز شاه نبودم

اقدام مهم دیگر امیرکبیر، محکم‌کردن بند ارتباط با همسایگان و اروپایی‌ها بود. از این‌رو محمدعلی‌خان شیرازی را نشاند روی صندلی وزارت خارجه و در شهرهای مهم لندن و سن‌پطرزبوگ سفارت‌خانه‌ها دایر کرد. اما پیش‌‌نیاز همه‌ی این ارتباطات، ورود مترجمان خبره بود که امیرکبیر گروهی از بهترین‌ها را گرد آورد و روانه‌ی سفارت‌خانه‌ها کرد. با وجود این تغییرات باز هم قطار پیشرفت سرعت نگرفته بود. امیرکبیر دریافت که ایران از علم جدید تهی است و پدال گاز همین‌جاست و بایستی بر این پدال اصرار ورزید. قدمی که منجر شد به تاسیس مدرسه‌ی نوین دارالفنون. مدرسه‌ای که نخست در هفت شعبه تاسیس شد و عزیزخان مکری داماد امیرکبیر عهده‌دارش شد. در این مدارس رشته‌های از قبیل پزشکی، داروسازی، علوم مهندسی و معدن به جوانان آموزش داده می‌شد. اولین دانش‌آموزانی که پا به این مدرسه گذاشتند شاهزاده‌ها بودند و انواع و اقسام معلم از کشورهای اسپانیا، اتریش ایتالیا و فرانسه در این مدارس مشغول تدریس بودند. بعد از این اقدام، حالا دیگر نیاز بود سطح آگاهی‌های عمومی مردم افزایش پیدا کند، لذا امیرکبیر دست به تاسیس روزنامه وقایع اتفاقیه زد و اولین شماره را در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۲۲۸ زیر دستگاه چاپ برد. در این روزنامه‌ها سعی می‌شد مردم از تمامی اخبار عزل و نصب و وقایع دربار مطلع شوند. اما اقدامی که مانند باقی اقدامات امیرکبیر موفق نبود و کامل اجرایی نشد، واکسیناسیون سراسری بود. سدی که مانع شد تا مردم اطاعت نکنند،  خرافات و نااگاهی بود. مورخان‌گفتنی تنها بخشی ازمردم پایتخت اقدام به واکسیناسیون کردند. امیرکبیر یک‌تنه در سه‌سال صدارت خود، خیلی از امور حکومت را زیر و رو کرد و تمام این اصلاحات، تنها در سه‌سال اجرا شد. درواقع امیر در آن سه‌سال راننده‌ی قطاری بود که دنده‌عقب نداشت و فقط رو به‌جلو پیش می‌رفت. آن هم یک‌قطار سریع‌السیر. که طی سه سال فتوحات بسیاری داشت و مسافرانش از توی قطار منظره‌ای را تماشا می‌کردند که بهترین منظره‌ی دوره‌ی پادشاهان قاجار بود. دیدن این قطار سریع‌السیر برای بعضی درباریان ناخوش‌حالی آورده و عداوت‌ها بالا گرفته بود. طوری که مهدعلیا مادر ناصرالدین‌شاه و میرزاآقاخان نوری سفت و سخت بر این آتش عداوت دامن می‌زدند و با دسیسه‌چینی طوری وانمود می‌کردند که به شاه بیست‌ساله بقبولاند امیرکبیر قصد تصاحب تاج و تخت او را دارد. ذهن یک شاه بیست‌ساله در محاصره‌ی راویان نامطمئن بسیار تحریک‌پذیر بود و این ترس در او رخنه کرد تا که علیرغم میل باطنی در روز ۲۰ آبان ۱۲۳۰ به امیر کبیر این‌طور بنویسد که:"چون صدارت عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم، باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید." بعد از این نامه، ناصرالدین‌شاه از معذوریت عاطفی نامه‌ای دیگری به امیر کبیر می‌نویسد و درواقع قربان‌صدقه‌ی او می‌رود:" جناب امیرنظام به‌خدا قسم آن‌چه می‌نویسم عین واقعیت است. شما را قلبا دوست دارم و خداوند مرا مرگ دهد اگر بخواهم تا زنده‌ام دست از شما بردارم. " امیر کبیر زمانی که این نامه را خواند، سریع از شاه درخواست ملاقات کرد تا توضیح دهد فرضیات کاملا باطلی دارد شکل می‌گیرد. اما شاه قرار را به فردای آن روز که از قضا روز انتصاب نوری بود موکول کرد. و در نامه‌ای با لحنی متاثرکننده نوشت که: "خدا شاهد است امروز که شما را نپذیرفته‌ام، شرمنده‌ام. چه می‌توانم بکنم. ای کاش هرگز شاه نبودم. حالا که این را می‌نویسم اشکم جاری است. اگر باور نمی‌کنید بی‌انصافید.... کدام مادر قبحه‌ای می‌تواند در حضور من از شما بد بگوید. هر کس در حصور من از شما بد بگوید، حرامزاده‌ام اگر نگذارمش جلوی توپ.... به علامت التفات‌مان یک شمشیر الماس نشان قیمتی و همچنین حمایلی که به گردن خودم می‌اندازم را برایتان می‌فرستم. انشاالله آن‌ها را می‌پذیرید و فردا به حضور می‌آیید."

منتها فروپاشی عصبی کار دست امیر داد و موجب شد تا سیاست‌ورزی‌ او بالاخره یک‌جا لنگ بزند. در نهایت فردای آن روز از ملاقات شاه امتناع ورزید و همین مهم، علنا بر شکرآب‌شدن رابطه‌ی او و شاه دامن زد و تخم اولین نفرت‌ها را در دل ایشان کاشت. امیرکبیر چند روز  بعد از حکم صدارت میرزاخان نوری، و اقدامات عجولانه‌ی او، در نامه‌ای به شاه این‌طور می‌نویسد که: "مردم بی‌سر و پا را با رشوه می‌خواهند صاحب منصب کنند. این غلام نمی‌تواند نظم دهد. بی نظم کارها پیش نمی‌رود. فرمان دیروز باید باطل شود وگرنه همه‌ی مردم به خیالات خواهند افتاد. این درد غلام را می‌کشد که مردم بگویند آن نظم میرزا تقی‌خانی گذشت." میرزاخان هم با دست‌خطی از امیر تعهد گرفت که پا را از گلیمش درازتر نکند و این دست‌خط را به امضای شاه رساند. اما ترس از دخالت‌های دیگر و رسوایی‌هایی که امکان بود رخ دهد  میرزاخان‌نوری و مهدعلیا را بر این داشت که از شاه درخواست کنند امیرکبیر به حکومت کاشان منصوب شود. در آن گیر و دار، پرنس دالگوروکی وزیر مختار روسیه، که مخالف به قدرت رسیدن میرزا آقاخان هوادار انگلیس بود، بی‌فوت وقت به خانه‌ی امیرکبیر رهسپار شد و به او پیشنهاد تحت‌الحمایگی روسیه داد. درنهایت امیر قبول نکرد. اما همین ملاقات صدا کرد و  شاه را بسیار خشمگین کرد. درواقع تحقیقات تطبیقی و برداشت عجولانه‌ی شاه منجر بر این شد که معشوق سابق، دشمن امروز او به حساب بیاید. کار بدان‌جا رسید که دستور دستگیری امیرکبیر صادر شد. امیر که خودش را در محاصره‌ی سربازان دید، تعهدنامه‌ای به شاه نوشت که به هیچ یک از دو سفارت روس و انگلیس پناهنده نخواهد شد. اما  شاه مجاب نشد و روز بعد بی‌پرده امیر را از کلیه‌ی مقامات عزل کرد. دو هفته بعد امیر به عنوان یک زندانی تبعیدی همراه با مادر و همسر و فرزندانش راهی فین کاشان شد. میرزاخان نوری و مهدعلیا باز هم از پای ننشستند و سعی کردند از خیالات فاسد شاه بهره برده و بر تشنج فضای روانی ایشان دامن بزنند تا که بالاخره راضی به ترور امیر شود و همین‌طور هم شد. ناصرالدین‌شاه از ترس تاج و تخت شخصا دستور ترور امیرکبیر را صادر کرد.

"پیش‌خدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار؛ مامور است به فین کاشان رفته و میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید."

"چاکر آستان ملائک پاسبان، فدوی خاص دولت ابد مدت، حاج علی خان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار مأمور است که به فین کاشان رفته، میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید. و در انجام این مأموریت بین الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد."

رگ‌های فداشدنی

روز جمعه ربیع‌الاول ۱۲۶۸ زمانی که امیرکبیر در حمام فین کاشان بود، ناگهام توسط مامورین با صورت‌های بسته محاصره شد. علی‌خان فی‌الفوز از امیر خواست که برای مرگ‌ مهیا شود. حتی درخواست امیر را مبنی بر دیدار آخر با عزت‌الدوله نپدیرفت و فقط انتخاب روش مرگ را بر عهده‌ی او گذاشت. امیرکبیر بلند شد، غسل کرد و در گرم‌خانه چمباتمه زد و چون عادت به خون‌گیری از رگ‌ها داشت، خواست رگ‌های فداشدنی دو بازویش را بزنند. اما قبل از اجرای حکم، رو به آن‌ها این دیالوگ را زمزمه کرد:"مرگ حق است اما به دست شما بسی مشکل! اما شوق از میان شما رفتن، مرگ را آسان می‌کند."

سپس علی‌خان رگ‌ها را زد. امیر دو بازوی بی‌جان را روی زمین گذاشت و خیره ماند به خونی که به بلندای تاریخ فواره می‌زد. جان‌کندن امیر که به طول انجامید، علی‌خان به میرغضب ندا داد و میرغضب لگدی به کتف‌های امیر زد و امیر که از درد پیچید به خودش، میرغضب به طرفت‌العینی دستمالی چپاند در دهان ایشان و فشار داد تا تن امیر کاملا بی‌جان شد.

فراش به سرعت بلند شد و گفت دیگر کاری نداریم. اما آب در حمام فین کاشان هیچگاه خون امیر را نشُست و خون خشکیده و دلمه‌بسته‌ی ایشان به مثابه‌ی یک دست‌خط در کتاب تاریخ، هویدا و خوانا ماند.

/انتهای پیام/