خاطراتی از حوزه بهداری دفاع مقدس؛
جراح و استاد سپیدموی پزشکی، همان پزشک ایثارگری است که در اوج دفاع مقدس و در زیر بارش گلوله‌های نیرو های بعثی عراق، با چراغ قوه رزمندگان مجروح را جراحی می‌کرد.
به گزارش «سدید»؛ داستان دفاع مقدس مربوط به بیش از سه ده گذشته است؛ اما رشادت و از خود گذشتی این ملت در آن دوران سخت، هیچگاه از تاریخ و حافظه این ملت پاک شدنی نیست.

همان روزهایی که پای بعثیان متجاوز به هیچ دلیل منطقی به خاک کشور عزیزمان باز شد و گستاخانه به خود اجازه دست درازی به این آب و خاک را دادند؛ روزهایی که مردم هنوز در تب و تاب پیروزی انقلاب بودند اما دشمن زبون در کمال نامردی و ناجوانمردی تجاوزی همه جانبه را به این مرزوبوم آغاز کرد.

همان روزها و حماسه سازی‌هایی که مرد و زن، پیر و جوان، کارگر، کارمند، مهندس، پزشک و... نمی‌شناخت. هرکس در هر رتبه و موقعیتی که داشت سعی می‌کرد در این مصاف نابرابر در مقابل دشمن تا بُن دندان مسلح، ایستادگی کند.

در این میان، جامعه پزشکی و کادر بهداشت و درمان به عنوان یکی از گروه‌های حاضر در این کارزار طولانی، نقش تأثیر گذاری در کسب پیروزی‌های رزمندگان در عملیات‌های مختلف داشتند.

پزشکان و پیراپزشکانی که در قامت تن پوش سفید پزشکی، تسکین دهنده و مرهمی بر آلام و جراحت‌های مختلف مردان صحنه جنگ و جهاد علیه دشمن زبون بودند.همانها که در حداقل ترین شرایط و امکانات پزشکی، زیر موشک و گلوله به جای در دست گرفتن اسحله با تیغ بران جراحی، تن رنجور و زخم دیده دلیر مردان سپاه اسلام را التیام می‌بخشیدند و زخم‌های جسمی و روحی آنان را مرهم و مأمنی بودند.

به مناسبت فرارسیدن هفته دفاع مقدس و برای آشنایی با گوشه‌ای از خدمات بی شائبه جامعه پزشکی در دوران دفاع مقدس، با دکتر سید محمد رضا کلانتر معتمدی، استاد جراحی عروق دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی و معاون فرهنگستان علوم پزشکی ایران به گفتگو نشستیم.

جراح پیرسال و حاذقی که  تیغ جراحیش جان هزاران رزمنده و هموطن را در دوران دفاع مقدس و پس از آن از مرگ نجات داده و حالا در کنار تدریس در رشته پزشکی و تربیت دانشجویان فراوان این رشته، همچون دوران جوانی با انرژی و پرنشاط در اتاق عمل تیغ جراحی به دست می‌گیرد و جان بخش بیماران می‌شود.

 ساعت 9 صبح اولین روز فصل پاییز در طبقه چهارم فرهنگستان علوم پزشکی به گپ‌و‌گفت خود با این پزشک حاضر در دوران دفاع مقدس نشستیم. پزشکی که در حین گفت‌وگو  نیز برای چندین بار صحبت‌های خود را نیمه کاره رها کرده و تلفنی وضعیت بیماران خود را کنترل ‌کرد.

**آقای دکتر! در ابتدای گفت‌وگو کمی از خودتان برایمان بگویید؟

بنده سید محمد رضا کلانتر معتمدی، متخصص جراحی عمومی، فوق تخصص جراحی عروق و در حال حاضر دبیر فرهنگستان علوم پزشکی هستم. همچنین دبیر هیأت علمی جراحی فوق تخصصی عروق، رئیس بخش جراحی و جراحی عروق بیمارستان شهدای تجریش و مدیر گروه جراحی عروق دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی نیز هستم.

سال 1318 در اصفهان در خانواده‌ای مذهبی و در خانه‌ای که پدرم آن خانه را وقف کتابخانه حضرت علی (ع) کرد، متولد شدم. 

دبستان و دبیرستان را در اصفهان گذراندم. در سال 1338 در امتحان کنکور همزمان در دانشگاه علوم پزشکی تهران، اصفهان و مشهد قبول شدم اما برای تحصیل در این رشته، وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم.

در آن زمان تخصص در ایران نبود و امتحانی برای تحصل و گذراندن دوره تخصص در خارج از کشور برگزار می‌شد. بنده این امتحان را داده و پذیرش شدم.دوره دو ساله‌ای را به سپاه بهداشت رفته و بعد از آن نیز به آمریکا رفتم.

در آمریکا بورد تخصصی جراحی عمومی را گرفتم؛ در همان موقع رشته فوق تخصص جراحی عروق به صورت رسمی نبود، اما بنده آموزش مربوط به آن را نیز فرا گرفتم.

اوائل انقلاب که بنده خواستم به ایران بیایم، قرار شده بود تا پزشکانی که جراحی عروق انجام می‌دهند، سوال طرح کنند و از همه دانشجویان این مقطع امتحان گرفته شود و افرادی که در این امتحان قبول می‌شوند، مدرک فوق تخصص دریافت کنند تا بتوانند در نهایت این رشته را به صورت رسمی تصویب کنند.

شما در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی به ایران آمدید؟ آیا در آمریکا نیز فعالیتی انجام می‌دادید؟

بله. در آمریکا ما انجمن اسلامی پزشکان ایرانی مقیم آمریکا درست کرده بودیم و موسس آن دکتر مرندی، دکتر فریدون عزیزی و بنده بودیم. بلافاصله  بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بنده به ایران آمدم و خدمت دکتر «سامی» که در آن زمان اولین وزیر بهداری دولت موقت مهندس بازرگان بود، رفتم. 

در آن زمان آموزش پزشکی در اختیار وزارت علوم و امکانات درمانی نیز کلا در اختیار وزارت بهداری بود؛ البته از این امکاناتی که در کل کشور بود، هیچ استفاده‌ای برای آموزش نمی‌شد.

بنده با دکتر سامی صحبت کرده و گفتم ما حاضر هستیم  یک طرح علمی به بهداری آن زمان ارائه کنیم تا بتوانند آموزش‌های مختلف پزشکی را ارائه دهند.

دکتر سامی موافقت نکرد و گفت: «ما اصلا متخصص لازم نداریم و فقط پزشک عمومی لازم داریم.»

در آن زمان در ایران 6 هزار پزشک هندی بود و بسیاری از استانها فقط یک پزشک ایرانی داشت؛ مثل ایلام که دکتر شفیعی جندقی تنها پزشک ایرانی بود که در آنجا کار می‌کرد.

بنده نزد بازرگان رفتم و گفتم چنین طرحی را می‌توانیم اجرا کنیم و گفتم افراد آماده نیز هستند تا در این خصوص کمک کنند.

مهندس بازرگان گفت:«چطور دکتر سامی با این طرح شما موافقت نکرده است؟!» شما این طرح را در هیأت دولت مطرح کنید و اگر ما تصویب کردیم، دکتر سامی نیز موافقت می‌کند تا اجرا کند،اما متاسفانه دکتر سامی که می‌دانست موضوع چیست، تا دو هفته در هیأت دولت شرکت نکرد.

مهندس بازرگان به بنده گفت: «فعلا بهتر است صبر کنید و وقتی وزیر بهداشت رسمی انتخاب شد، شما بیایید و این موضوع را مطرح کنید. بنده برگشتم و به محض اینکه دکتر زرگر وزیر بهداشت شد خدمت وی رسیدم و گفتم «برنامه‌ای دارم تا مشکلات مربوط به سلامتی مردم را درست کنیم.»

وی گفت: «بنده فردا می‌خواهم خدمت حضرت امام(ره) بروم. شما هم در اتوبوس پیش بنده بنشیند و در مسیر برنامه خودتان را توضیح بدهید.»

دکتر زرگر در برگشت از قم و در اتوبوس، حکم معاونت آموزشی وزیر بهداشت را به بنده داد و گفت «از فردا بیا تا کار را شروع کنیم.»

شرایط طوری بود که ما آبدار خانه‌ای را خالی کرده و میزی در آن گذاشتیم و بنده هم در آنجا نشستم و کار را شروع کردم.

بنده در این لایحه، این موضوع  را که لازم بود اختیار آموزش به وزارت بهداری داده شود را نوشتم و در سومین روز کارم، پیش دکتر زرگر رفتم و گفتم «این لایحه آماده است.» گفت «همین امشب به شورای انقلاب می‌رویم تا آن را تصویب کنیم.» شب به شورای انقلاب و به کمیسیون بهداری آموزش عالی رفتیم.

شهید دکتر باهنر در آنجا بود و این قانون تصویب شد. مرحوم شهید بهشتی در محوطه شورای انقلاب  قدم می‌زد. دکتر زرگر نزد این شهید رفت و گفت «ما این موضوع  را در کمیسیون تصویب کردیم و شما هم این را امضا کنید تا به صورت قانون شود.»

شهید بهشتی آن را خواند و گفت «چطور امضای دکتر حبیبی که معاون وزیر علوم است در آن وجود ندارد؟!» دکتر زرگر گفت «وی امروز نبود و شما این را امضا کنید تا به صورت قانون در آید.» 

بالاخره  شهید بهشتی آن را امضا کرد و این قانون شد. بنده مجتمع‌های آموزشی و پژوهشی را در وزارت بهداری بنیانگذاری کردم و به این ترتیب توانستیم اختیار آموزش پزشکی در وزارت بهداری وقت را هم داشته باشیم.

بیمارستان‌های آموزشی مثل فیروزگر و شهدای تجریش که توان آموزش داشتند، اختیار آموزشی گرفتند؛ به ویژه در تربیت نیروهای تخصصی و این کار شروع شد.

بعداً به دستور حضرت امام خمینی(ه) دانشگاه‌های کشور تعطیل شده و قرار شد برنامه همه آموزش عالی متناسب با شرایط بازنویسی شود.

مرحوم دکتر حبیبی نیز در راس ستاد بود. بنده، دکتر فریدون عزیزی، دکتر مرندی، یک پزشک ایرانی و دو دانشجو که یکی از آنها خانم دکتر مرضیه وحید دستجردی که بعداً وزیر بهداشت شد به عنوان دانشجوی دختر و دکتر ابوالحسنی نیز دانشجوی پسر بودند، انتخاب شدیم.

 در واقع همگی ما نشستیم تا برنامه جدیدی را بنویسیم. بنده با تجربه‌ای که در وزارت بهداری مطرح شده بود،گفتم «چرا نباید کل سیستم را یکی کنیم و باید وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی ایجاد شود.»

 دکتر منافی که وزیر بهداشت وقت بود و بنده معاون وی بودم، گفت «این کار غیرعملی و غیر قابل اجراست.»

بالاخره برنامه را نوشتم و گفتم روز اول، دوم و سوم باید چکار کنید، اما دکتر منافی قانع نشد. ما باید لایحه را به هیأت دولت می‌دادیم تا تصویب کند و به مجلس برود. هیأت دولت این لایحه را رد کرد؛ به خاطر اینکه دکتر منافی که وزیر وقت بهداری بود و باید مجری آن باشد، خود مخالف آن بود.

خدمت امام (ره) رفتیم و ایشان بعد از اینکه دیدند ما چه برنامه‌ای داریم، به هیأت دولت دستور دادند بدون تردید این لایحه را تصویب کرده و به مجلس بدهد.

مجلس نیز تمام بندهای این لایحه را تصویب کرد و این لایحه به شورای نگهبان رفت. این شورا 2 ایراد از آن گرفت؛ از جمله مطلبی که در این طرح نوشته بودیم، این بود که اعضایی که در این سیستم آموزش هستند باید تمام وقت جغرافیانی باشند نه اینکه هم مطب داشته باشند و هم در آن قسمتها کار کنند. دوم اینکه دانشگاه‌های علوم پزشکی هیأت امنایی شوند.

دکتر منافی به ما گفت «امام(ره) فرمودند این لایحه را به مجلس بدهید، اما نگفت که آن را پس نگیرید»در نتیجه رفت و لایحه را پس گرفت.

آن زمان  شما به نوعی در پایه گذاری وزارت بهداشت نقش داشتید؛ بعد از شروع جنگ تحمیلی چکار کردید؟

مرحوم دکتر حبییی که در آن زمان وزیر دادگستری شده بود به بنده گفت «الان شرایط آماده است تا دوباره لایحه را بازنویسید و تصویب کنید و دو بندی را که شورای نگهبان ایراد گرفته بود  در آن قرار ندهید.

خلاصه با این قانون که تصویب شد، تعداد نیروی انسانی جهش پیدا کرد؛ به طوری که دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی در آن زمان 400 دانشجو پذیرش کرد. 

زمانی که جنگ اتفاق افتاد، از یک طرف ما نیروی انسانی نداشتیم و از طرف دیگر جراحانی که در آن زمان فعال بودند نیز با مسائل جنگی آشنایی نداشتند. دیدم چاره نداریم؛ مگر اینکه آموزش بدهیم.

بنده «کتاب جراحی در جنگ» را نوشتم و شروع به آموزش دادن جراحان کردم؛ به صورت تنگاتنگ نیز با بچه‌های سپاه کار می‌کردیم.

گفتیم برای رسیدگی به مجروحان جنگی قانون این است که باید ظرف 15 دقیقه مجروح را روی تخت بیمارستان داشته باشیم تا درمان را شروع کنیم.دلیلش این بود که ما نمی‌توانیم جان افرادی که در 15 دقیقه اول جان می‌دهند را نجات دهیم، اما اگر کسی بعد از 15 دقیقه از مجروح شدن زنده ماند، می‌توانیم آن را زنده نگهداریم.

برادران در خط مقدم گفتند با توجه به شرایط آنجا، برای ما غیر ممکن است تا بتوانیم مجروح را در این زمان کوتاه به شما برسانیم. بالاخره گفتیم «اگر شما نمی‌توانید مجروح را پیش ما بیاورید، ما به منطقه بیاییم.»

این طرز فکر باعث شد تا بگوییم بیمارستان‌های خط مقدم و صحرایی ایجاد کنند. اولین بیمارستان که درست شد، زیر یک چادر بود. بعد بیمارستانی  پیشرفته تر که به صورت سوله بود ایجاد شد. 

این بیمارستان به شکلی بود که آلومینیوم ضخیم را روی یک فرم آهنی و به شکل گنبدی در آورده و روی آن خاک ریخته بودند؛ ما در آنجا عمل جراحی انجام می‌دادیم.

نکته جالب این بود که عراقی‌ها روزی دو مرتبه این مکان و اطرافش را بمباران می‌کردند و بعد از ظهرها نیروهای سپاه بمب‌هایی را که روی سقف بیمارستان می‌خورد و منفجر نمی‌شد را جلوی بیمارستان و در محوطه منفجر می‌کردند تا بعدا به کسی آسیبی وارد نشود.

 فضای بیمارستانی شما در خط مقدم چقدر بود؟

معمولا در سوله‌ها 8 تا 10 اتاق عمل بود و بنده در این تعداد اتاق، جراحی می‌کردم. بنده در آن زمان رزیدنت‌های جراحی را با خود به منطقه می‌بردم. این افراد حدود 90 درصد کار جراحی را آموزش دیده بودند و بنده هم  در اتاق‌های جراحی می‌رفتم و در مواردی که نیاز به انجام کار بود به آنها کمک کرده و نظارت داشتم.

 آقای دکتر! شما در آن زمان معاون آموزشی وزیر بهداشت بودید؛ چطور با داشتن این سمت در خط مقدم حضور داشته و اعمال جراحی انجام می‌دادید؟

خاطرم است که از دکتر منافی خواهش کردم که کار آموزش را انجام دهم و این کار را در بیمارستان شهدای تجریش آغاز کردم. دکتر منافی گفت «به این شرط موافقت می‌کنم که کار آموزشی  انجام دهید که هم رئیس بیمارستان شهدای تجریش باشید و هم کارهای آموزشی را انجام دهید.» بنابراین حکم ریاست بیمارستان شهدای تجریش را برای بنده صادر کرد.

در آنجا من آموزش رزیدنتی را شروع کرده و یک تیم اضطراری درست کردم. در این تیم خودم،  رزیدنت‌ها، دکتر شیوا که متخصص بیهوشی فوق العاده‌ای بود و یک نفر که دیپلم داشت و ما به او  آموزش تکنیسین بیهوشی داده بودیم، در مجموع فعالیت می‌کردیم.

داماد این بنده خدا که کمک کار ما بود نیز یک خودروی بلیزر داشت و هر زمان که به ما می‌گفتند«به جبهه بیایید»، ما با این بلیزر به منطقه می‌رفتیم.

معمولا با ما تماس می‌گرفتند و می‌گفتند «شما ساعت 3 نیمه شب باید در بیمارستان خط مقدم جبهه باشید». بیمارستان‌های متعددی در این مسیر ساخته شد. آخرین بیمارستان که از همه مدرن تر بود، بیمارستان «حضرت فاطمه(س)» بود که در کنار فاو و اروند رود قرار داشت.

این بیمارستان با دال‌های بتونی ساخته شده بود؛ به طوری که ابتدا روی آن یک متر خاک ریخته بودند، روی خاک یک لایه بتن ریخته و باز روی آن نیز مجددا یک متر خاک ریخته بودند تا بمب به آن اثری نداشته باشد.

 یادم است یک روز بنده در همان بیمارستان مشغول عمل جراحی بودم که بیمارستان بمباران شده و برق آن قطع شد.بنده با یک چراغ قوه عمل جراحی را انجام دادم.

آقای دکتر! شما از آغاز جنگ تحمیلی تا پایان آن در مجموع چه مدت در منطقه حضور داشتید؟

بنده در 8 سال دفاع مقدس در مجموع 27 ماه در جبهه بودم؛ به این صورت که در قالب ماموریت‌های 10، 20 و 30 روزه در رفت و آمد بودم. 

 شما چه تعداد عمل جراحی در جبهه انجام دادید؟

خیلی زیاد؛ البته تعداد دقیق آن را نمی‌دانم.اتفاقا دو روز پیش یک فرد رزمنده‌ای که در زمان جنگ مجروح شده بود و بنده کلیه، کبد و ریه‌ آسیب دیده اش را در آن زمان در جبهه دو بار جراحی کرده و نجات پیدا کرده بود، به فرهنگستان و نزدم آمد. این بنده خدا اکنون خود پزشک بود و بعد از 30 سال این فرد را دیدم.

در آن زمان آنقدر نیروی انسانی پزشک کم بود که وقتی ما می‌خواستیم به جبهه برویم، مجبور بودند بیماران بیمارستان را ترخیص کنند.

شما با توجه به سابقه حضور 27 ماهی که در مناطق جنگی دارید؛ در آن زمان چقدر نقش امداد غیبی را با توجه به وضعیت و امکاناتی که ما داشتیم، احساس کردید؟

بنده در همه جا دست و یاری خدا را پشتیبان خودمان می‌دیدم. در کنار بیمارستان حضرت فاطمه(س) که در خط مقدم بود، یک سایت موشکی بود و هر موقع وضعیت قرمز بود و هواپیماری عراقی برای بمباران می آمدند، این پدافند با موشک به سمت هواپیماها شلیک می‌کرد و معمولا یکی از آنها را با موشک هدف قرار می‌داد.

نیروهای داخل بیمارستان هم به محض اینکه وضعیت قرمز می‌شد، به جای اینکه از بیرون به داخل بیمارستان بیایند و مخفی شوند، از بیمارستان بیرون می‌رفتند تا برخورد موشک به هواپیما را ببینند و بعد، قطعاتی از هواپیمای ساقط شده را به عنوان یادگاری بردارند!

اصلا نه تنها ترس وجود نداشت، بلکه بچه‌ها با علاقه آمده بودند و آرزوی همه این بود که شهید شوند.

یکبار بمبارانی انجام شد و بمب روی سقف بیمارستان افتاد، موج انفجار آن آنقدر شدید بود که وقتی روی سقف بیمارستان افتاد، درِ آزمایشگاه را از جا کند و به دیوار مقابل خورد؛ برق بیمارستان هم قطع شد.

این بار نیروهای ما دیدند انگار موضوع خیلی جدی است! در نتیجه مرتبه بعد که مجددا هواپیماهای عراقی آمدند، دیگر هیچ یک از نیروهای کادر درمان ما از بیمارستان بیرون نرفتند. این دفعه بمب جلوی در بیمارستان اصابت کرد؛ یعنی همان جایی که همیشه نیروهای کادر بیمارستان جمع می‌شدند!

یعنی اگر جای این دو بمب عوض می‌شد، حداقل 50 نفر از کادر پزشکی شهید می‌شدند؛ اما در این حادثه تنها فردی که مجروح شد، راننده آمبولانسی بود که  می‌خواست اتوبوس آمبولانس خود را پارک کند.

 در آن زمان ما یک اتوبوس را به یک آمبولانس تبدیل کرده بودیم و 30 تا 40 مجروح را با آن انتقال می‌دادیم. آن روز این راننده وقتی می‌خواست اتوبوس خود را پارک کند، بمباران شد و شیشه اتومبیل شاه رگ گردن آن را قطع کرده بود.

کادر درمان روی این نقطه بدن او فشار وارد کردند تا خونریزی نکند و او را به اتاق عمل انتقال دادند؛ عمل با موفقیت انجام شد و خدا را شکر صبح روز بعد، همین فرد نماز صبح را ایستاده خواند!

ببینید! در همین حادثه بمباران اگر خدا پشت و پناه ما نبود و جای این دو بمب عوض می‌شد، ما چه تعداد زیادی نیروی کادر درمان خود را از دست می‌دادیم؟!

  جراحی مجروحان عراقی در خط مقدم!

یک روز به ما اعلام کردند شما باید ساعت 3 نیمه شب باید در بیمارستان خط مقدم باشید تا مجروحان را ویزیت کنید. ساعت 3 رفتیم و همین طور منتظر شدیم؛ اما تا ساعت 10 صبح خبری نبود. بالاخره ساعت 10 شروع به آوردن مجروح کردند، اما به جای آوردن مجروح ایرانی، مجروح عراقی می‌آوردند!

گفتیم «چه کسی می‌تواند عربی حرف بزند تا ببینیم جریان آوردن این مجروحان عراقی چیست؟!»بالاخره با یکی از مجروحان صحبت کردیم و گفت «عملیات شما لو رفته بود و فرمانده ما گفت ایرانی‌ها ساعت 3 نیمه شب به سنگرهای شما می‌رسند و باید در آماده باش کامل باشید.» ما نیز همه اطراف سنگرها را سیم خاردار و مین ضد نفر گذاشته بودیم تا ایرانی‌ها که آمدند، همه از بین بروند.

وقتی هوا روشن شد، فرمانده به ما گفت «ایرانی‌ها وقتی هوا روشن شود، دیگر نمی‌آیند!» ما نیز با خیال راحت لباس رزم را در آورده و با زیر پوش خوابیدیم.

 آنقدر خسته بودیم که انگار بی هوش شده بودیم! اما یک دفعه دیدیم ایرانی‌ها مثل اجل معلق آنجار یختند و ما در سیم خارداری که خودمان برای آنها درست کرده بودیم، گیر کردیم!

بنده برای روشن شدن بیشتر موضوع به سردار صفوی گفتم «داستان چیست؟» وی گفت «ما در محاسبات خودمان اشتباه کرده بودیم!» نیروها باید ساعت 3 می‌رسیدند، اما نرسیدند؛ در این زمان هرچه به این رزمنده‌ها گفتیم به عقب برگردید، قبول نکردند.

باید بگویم خداوند در این شرایط همه عوامل را بر ضد نیروهای عراقی‌کرده بود؛ یعنی در حالی که عملیات لو رفته بود و عدم فرمانبردن نیروها از فرماندهی نیز وجود داشت، اما همه عوامل با هم جمع شده و برای ما پیروزی به همراه آورد!

شما می‌گویید مجروحان عراقی را برای درمان و جراحی به بیمارستان آوردند؛ مگر شما اجازه داشتید مجروحان دشمن را هم درمان کنید؟

ما پزشک هستیم و حتی اگر فردی که قرار است  اعدام شود و بیمار باشد، باید درمان کنیم. این یک موضوع اسلامی است. ما به عنوان یک پزشک باید به  فردی که در حال جان دادن است کمک و رسیدگی کنیم؛ دشمن و خودی ندارد؛ ما با همان دقت که رزمنده خودمان را جراحی  می‌کردیم، مجروحان عراقی را نیز درمان می‌کردیم.

آقای دکتر! با توجه به اینکه محیط درمانی باید از نظر عفونی و آلودگی‌های محیطی کاملا استریل باشد و با عنایت به اینکه در مناطق جنگی امکان تأمین و ایجاد چنین شرایطی کار بسیار سختی بود، آیا واقعا مراکز درمانی در این مناطق و خط مقدم جنگ کاملا استریل و بی خطر بودند؟

بله. ما عینا تمام امکاناتی که در آن زمان در بیمارستان شهدای تجریش داشتیم را در بیمارستان حضرت فاطمه(س) در خط مقدم نیز تأمین کرده بودیم. در تمام دوران جنگ ما اجازه ندادیم حتی یک اپیدمی اتفاق بیفتد. رزمندگانی که قصد حضور در جبهه‌ها را داشتند واکسینه می‌کردیم تا دچار بیماری‌هایی مانند کزاز نشوند.

آب آلوده نمی‌خورند، چون هم آبرسانی صورت می‌گرفت و اگر هم  آب آلوده بود، رزمندگان قرص کلر داشتند تا بتوانند آن را استریل کنند؛ حتی بیماری سالک و بیماری‌های دیگری که معمولا در این زمانها وجود دارد را مطلقا نداشتیم.

یادم هست در زمان وزارت دکتر منافی، به اهواز رفتیم تا از نظر مسائل بهداشتی یک سرکشی در مناطق جنگی انجام دهیم. از اهواز قصد داشتیم به آبادان برویم.عراقی‌ها جاده اهواز - آبادان را گرفته بودند و ما شب را در باشگاه شرکت نفت در اهواز گذراندیم.

صبح که خواستیم به سمت  آبادان برویم در مسیر، معاون بهداشتی وزارتخانه که همراه با ما بود تصادف کرد. دکتر منافی به بنده و دکتر مرندی گفت «شما با وی به تهران برگردید و بنده و مهندس تندگویان می‌رویم؛ البته در همان زمان بود که شهید تندگویان دستگیر شد.

شرایط اکنون کرونا مشکل تر از زمان جنگ است؛ چراکه در آن زمان می‌دانستیم دشمن کجاست و چطور باید دفاع کنیم، اما در این زمان دشمن را نمی‌بینیم که در کجاست؛ یعنی همان بیماری که اکنون ما آن را درمان می‌کنیم،شاید باعث جان باختن ما ‌شود

 شما در طول روز چند عمل جراحی انجام می‌دادید؟ 

خیلی زیاد.بعد از هرعملیاتی نیروهای سپاه درخواست داشتند که جلسه‌ای برگزار شود تا نقاط ضعف مشخص شده و آن را رفع کنیم. بنابراین همکاری تنگاتنگی که با سپاه  بود باعث می‌شد نتیجه مطلوبی داشته باشیم؛ یعنی ما از بچه‌های رزمنده حاضر در جبهه نیروهایی به نام امدادگر تربیت کرده بودیم تا وقتی رزمنده‌ای در خط مقدم مجروح شد بداند چه کاری باید انجام دهد تا مجروح به بیمارستان برسد.

آموزش رزمندگان امدادگر در خط مقدم

سه کار مهم را ما به این فرد یاد داده بودیم؛ اول اینکه چگونه جلوی خون ریزی خارجی  را بگیرند،دوم اینکه چگونه شکستگی‌ها را اتل بندی کنند و سوم اینکه ؛ وقتی قصد انتقال  به بیمارستان را دارند، چگونه راه هوایی بیمار باز باشد و در نهایت هرچه سریع تر بیمار را به اورژانس خط مقدم برسانند.البته افرادی که در اورژانس بودند نیز باید همان کارها را بررسی می‌کردند تا اگر بیمار خون ریزی داشت، فقط سرمی وصل کنند و آن را سریع به بیمارستان خط مقدم بفرستند.

این نظم باعث می‌شد که به موقع کارها انجام شود. مثلا بستگی به شدت عملیات، اورژانس خط مقدم باید بین 100 تا 200 تخت داشته باشد؛ چون هر اتوبوسی می‌آمد 40 بیمار داشت.

بیماران  تریاژ می‌شدند و افرادی که باید تحت عمل قرار می‌گرفتند، جدا می‌کردیم و اگر کسی جراحتش فقط نیاز به اتل داشت  را به بیمارستان پشت جبهه می‌فرستادیم و مجروحانی که نیاز به عمل جراحی داشتند را هم در همان بیمارستان خط مقدم عمل می‌کردیم.

در دوران دفاع مقدس ما هیچ کمبود درمانی در جبهه نداشتیم

**آقای دکتر! با توجه به اینکه در آن زمان ما با یک جنگ تمام عیار روبرو بودیم و هیچ کشوری به ما امکانات لازم پزشکی را نمی‌داد، آیا ما در جبهه با کمبود تجهیزات پزشکی روبرو نبودیم؟

 مطلقا کمبودی نداشتیم.حتی خون؛ با توجه به اینکه برخی از بیماران 30 تا 35 واحد خون نیاز داشتند تا بتوانیم آنها را جراحی کنیم؛ اما ما هیچ کمبودی نداشتیم.

منظورتان این است که آیا کشورهای دیگر دارو و تجهیزات به ما می‌دادند؟

 ببینید! حضرت امام(ره) فرمان دادند اولویت با جنگ است.برای نمونه دو دستگاه رادیولوژی پرتابل که بنده در آن زمان برای بیمارستان شهدای تجریش خریداری کرده بودم را در اختیار سپاه گذاشتم و به جبهه بردیم؛ البته در مقابل آن، یک جنراتور برق بزرگ را که برای بیمارستان کاربرد داشت را به ما دادند تا استفاده کنیم.

هیچ پزشکی اجباری به جبهه نیامد

 آیا کادر درمانی که با شما به بیمارستان خط مقدم می‌آمدند، به صورت اجباری حضور داشتند یا همه داوطلبانه می‌آمدند؟

نه، هیچ کس اجباری به منطقه نمی‌آمدند و همه داوطلب بودند.البته ما قانونی برای خدمت یک ماهه گذاشته بودیم تا بتوانیم رزمندگانی که در بین حمله‌های نیروهای عراقی مصدوم شده و به بیمارستان خط مقدم می‌آمدند را مورد درمان و رسیدگی قرار دهیم و بتوانیم نیرویی را جایگزین نیروی دیگر کنیم، اما برای تیم‌های درمانی اضطراری حاضر در جبهه هیچ اجباری وجود نداشت و کادر درمانی همه داوطلبانه حضور پیدا می‌کردند.

سکته قلبی امام(ره) که اعلام نشد

**آیا امام (ره) به صورت مستمر در جریان فعالیت‌های بهداشتی و درمانی شما در جبهه قرار داشت و گزارشی به ایشان ارائه می‌دادید؟

بله. به ایشان به صورت مرتب گزارش می‌شد.البته حضرت امام در زمانی که فاو فتح شد یک «انفراکتوس» دیگری کردند، اما ما برای اینکه روحیه رزمنده‌ها ضعیف نشود، این موضوع را اعلام نکردیم؛ البته الحمدالله ایشان از این انفراکتوس دوم جان سالم بدر بردند.

قتل عام بیماران در بیمارستان کرمانشاه توسط منافقین

 جدا از حضور مستقیم 27 ماهه شما در جبهه‌ها، آیا تا پایان جنگ هم ارتباط مستقیم با جنگ داشتید؟ 

بله، آخرین باری که خاطرم است به جبهه رفتم، زمان درگذشت  امام(ره) بود.منافقین به کرمانشاه حمله کردند و من به آنجا رفتم.بنده افراد را در بیمارستان درمان می‌کردم، اما منافقین به بیمارستان کرمانشاه رفته بودند و تمام مجروحان ما را ترور کرده بودند.

جنگ با کرونا خطرناک تر از جنگ در دوران دفاع مقدس است

**آقای دکتر! با توجه به اینکه در دوران شیوع کرونا هستیم و شما به عنوان پزشکی که دوران دفاع مقدس را از نزدیک لمس کرده‌اید و اکنون نیز در چنین شرایط ویژه‌ای در بیمارستان مشغول به درمان بیماران هستید، شرایط این دو رویداد را چگونه ارزیابی و تحلیل می‌کنید؟

فرقی که بین پزشک ما با پزشکان خارجی است، این است که ما به عنوان دین اسلام رسیدگی به بیمار را یک امر واجب کفایی می‌دانیم. بنابراین مثل اینکه نماز خواندن واجب است، رسیدگی به بیمار را هم واجب می‌دانیم.

اگر درمان منحصر به ما پزشکان شد، واجب کفایی به واجب عینی تبدیل می‌شود؛ بنابراین این اقدامات درمانی یک وظیفه دینی است. شرایط اکنون به نظرم مشکل تر از زمان جنگ است؛ چراکه در آن زمان می‌دانستیم دشمن کجاست و چطور باید دفاع کنیم.

اما در این زمان دشمن را نمی‌بینیم که در کجاست؛ یعنی همان بیماری که اکنون ما آن را درمان می‌کنیم، بیماری را به ما انتقال می‌دهد و باعث جان باختن ما می‌شود؛در نتیجه الان شرایط مشکل تر از زمان جنگ است.

انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha