اگوست کنت بینانگذار جامعه شناسی و پیرو مکتب اثبات گرایی، گذار از مرحله «تخیلی» و دینی به مرحله «متافیزیکی» یا انتزاعی و از آن به مرحله «اثباتی» را صورتبندی کرد، کارل مارکس آلمانی گذار از کمون اولیه به فئودالیته و از فدودالیته به سرمایه داری و از سرمایه داری به دیکتاتوری پرولتاریا و پس از آن سوسیالیسم و کمون ثانویه را صورتبندی کرد؛ تونیس گذار از گمنشافت (اجتماع) به گزلشافت (جامعه) را مطرح کرد؛ امیل دورکیم گذار از جامعه مکانیکی به جامعه ارگانیکی را طراحی کرد؛ تالکوت پارسونز گذار از جامعه سنتی به جامعه مدرن را تبیین نمود؛ هربرت اسپنسر گذار از جوامع نظامی به جامعه صنعتی را طراحی کرد و شوارتزانبرگ گذار از کم توسعگی و زیادی قدرت به توسعه یافتگی و کمی قدرت را بیان داشت.
همه این موارد و بسیاری از نظریه پردازیها و صورتبندیهای از این دست، به ایده و الگوی «شدن» در حوزه تمدنی غرب نظر داشته اند. همین توجه و صورتبندیهای برآمده از آن، پیشران تحول تاریخ در غرب شده و جوامع باختران را به حرکت و «شدن» فرا خوانده و وا داشته است. پر واضح است که کنش معطوف به توسعه ابتنای بسیاری به این ایده و الگوی شدن دارد و این همان گوهر گمشده سیاست اندیشی ایرانی است. سیاست اندیشیی که به بودن و چگونه بودن نظر دارد، اما به شدن و چگونه شدن توجه و التفاط لازم را ندارد.
باید توجه داشت که «روح» حاکم بر سیاست اندیشی غربی توجه به ایده شدن و «احساس» حاکم براندیشه سیاسی غربی در سدههای هجدهم و نوزدهم احساس امید به پیشرفت و توسعه بود. در اواخر قرن هجدهم مارکی کندرسه از جمله نظریه پردازانی بود که این احساس را نظریه پردازی کرد. اومعتقد بود که جامعه بشری به شکل گریزناپذیری به سوی شرایط بهتر در حرکت است و پیشرفت به سوی شرایطی کاملاً دموکراتیک در سرشت بشر قرار دارد و پیشرفتهای علمی و فنی ناگزیر به این روند کمک میکنند. این احساس را در قرن نوزدهم حتی زیست شناس تکاملی چارلز داروین داشت. او در کتاب تبار انسان [2](۱۸۷۱) ادعا میکند انسانها که به راس مقیاس ارگانیک صعود کرده اند، میتوانند به حق برای نیل به سرنوشتی بهتر در آینده دور امیدوار باشند.
اما حال سوال اینجاست که آیا چنین روح و احساسی در دو یا سه سده گذشته بر سیاست اندیشی ایرانی حاکم بوده است؟ پاسخ روشن است؛ نه آنچنان که باید. سیاست اندیشی ایرانی به ایده و الگوی شدن توجه درخوری نداشته است. اگر هم داشته با پیش فرض امکان تعمیم تاریخ تمدن غرب به حوزههای تمدنی دیگر بوده است و «غربی شدن» به مثابه الگوی شدن مورد توجه قرار گرفته است. «غربی شدن» ایده کلی است که به الگوی قابل اتکا تبدیل نشده چرا که بومیت در آن به هیچ انگاشته شده است. همچنین «اسلامی شدن» نیز یک کلیت صورتبندی نشده است و شدن و شیوههای شدن در حد یک ایده کلی مانده است.
البته باید توجه داشت رخداد بزرگ جنگ جهانی اول و دوم، روح و احساس حاکم بر غرب را به چالش کشید و احساس پیشرفت به یاس مبدل شد و روح حاکم بر آن از ایده و الگوی «شدن» تهی گشت. هرچه به پیش میرویم در متون سیاست اندیشان غربی از جمله پست مدرنها ملامت و شماتت انسان از مسیر رفته بیشتر میشود و سوظن به آینده بشر به بدبینی مبدل میشود.
در این زمانه انسداد غرب، که شدن به امتناع نزدیک شده است؛ جامعه ایرانی میبایست از بود و خواهد بود گذار کند و فعل شدن را صرف کند تا از پس آن نیروی تاریخی برای تحول تاریخ و پیشرفت جامعه ایران، شکل بگیرد. تا زمانی که سیاست اندیشی ایرانی درباره شدن و چگونه شدن به شکل دقیق تامل نکند، پیشرفت فاصله وسع و دست نیافتنی است میان بودن و خواهد بود.
[1]. دانشجوی دکتری علوم سیاسی
[2]. the descent of man
/انتهای پیام/