در گفتگو با پگاه مصلح مطرح شد؛
من با بومی شدن موافق هستم، اما با بومی‌سازی که جنبه ایدئولوژیک دارد و مبتنی‌بر اجبار و مهندسی جامعه آکادمیک است، موافق نیستم، زیرا این کار شکست خورده است. اما بومی شدن از قضا درون نظریه‌پردازی سیاسی اتفاق می‌افتد یعنی ما به آن سمت برویم که اصول نظریه‌پردازی را بیاموزیم و با دغدغه‌هایی که داریم به این رو بیاوریم که چگونه می‌شود به این دغدغه‌ها با نظریه‌پردازی مناسب پاسخ داد و این‌گونه بومی شدن صورت می‌گیرد. تفکیک امر سیاسی از امر اجتماعی بسیار دشوار است
به گزارش «سدید»؛  امروزه از آنچه در فضای دانشگاهی به عنوان «احیای نظریه سیاسی» خوانده می‌شد حدود چهار دهه گذشته و اهمیت آن برای فهم حیات سیاسی آشکارتر شده و نیاز به شناخت دقیقتر نظریه سیاسی نیز روشن‌تر شده است. علاوه بر این، برای برون رفت از دشواری‌های سیاسی، یا حل مسائل جدید جامعه، نیازمند این هستیم که به نظریه پردازی سیاسی در سطوح متفاوت دست یابیم و این دقیقاً یکی از کاستی‌های ملموس جامعه علمی و سیاسی ما است. در این باره با پگاه مصلح نویسنده کتاب «مقدمات و اصول نظریه پردازی سیاسی» به گفتگو نشستیم که بخش اول آن را از نظر می‌گذرانید.

مساله نظریه‌پردازی سیاسی در دانشگاه خیلی به‌ندرت دیده می‌شود. بخش زیادی از مقالات مسائل روبنایی است که هیچ‌دردی را دوا نمی‌کند. مساله شما از نظریه‌پردازی سیاسی این بود که تلنگری را به جامعه علمی ما بزنید یا اینکه مساله را جهانی می‌دانید و فکر می‌کنید این امر مهم‌تر و کلان‌تر است، یعنی در کل جهان نیز بحث نظریه‌پردازی سیاسی مغفول مانده است؟
هر دو درست است، در سطح جهان هم دچار مشکل هستیم. بیش از چهاردهه از آنچه احیای نظریه سیاسی خوانده‌شده می‌گذرد، ولی نظریه سیاسی تعریف و حدود مشخصی ندارد، حتی استادان دانشگاهی همچون آکسفورد هم اذعان کرده‌اند دانشجویان و محققان نمی‌دانند با چه حوزه‌ای مواجهند. با وجود گذشتن بیش از چهاردهه از سلطه پوزیتیویسم که منکر ارزش نظریه سیاسی و معتقد بود در علوم سیاسی همچون علوم تجربی نیازی به نظریه سیاسی نیست، هنوز ابهام وجود دارد، بنابراین مشکل در سطح جهان وجود دارد، اما در ایران همان‌طور که اشاره کردید بیشتر است. هنوز نه به‌قدر کافی به سرشت نظریه سیاسی وقوف پیدا کرده‌ایم و نه به کنش نظریه‌پردازی سیاسی پرداخته‌ایم. به همین دلیل نوشتن کتاب «اصول نظریه‌پردازی سیاسی» لازم به‌نظر می‌رسید. جالب است که نه‌تن‌ها در داخل کشور، بلکه در سطح بین‌المللی هم یک کتاب درباره اصول نظریه‌پردازی سیاسی نبود. به همین دلیل گفتم هر دو دلیلی که شما ذکر کردید، درست است.

بخشی از متفکران معتقدند در عصر پست‌مدرن پرداختن به نظریه سیاسی علی‌الخصوص به این شکل غیرممکن است، یعنی محدوده‌ای نمی‌توان برای آن درنظر گرفت و باید به همان پارادایم‌های پوزیتیویستی برگردیم. شما این مساله را قبول می‌کنید؟
به‌هیچ‌وجه! اتفاقا در همین کتاب اشاره کرده‌ام که اگرچه امروزه شاید در برخی موارد تعریف به‌معنای تعریف سنت منطقی نداشته باشیم که جامع‌ومانع باشد و شامل چهار ویژگی تعریف منطقی بشود و هرچند بعد از بحث ویتگنشتاین درباره بازی زبانی، نخواهیم تعریف دقیقی از چیزی ارائه دهیم، ولی این به آن معنا نیست که هیچ‌گونه تعریفی نباید داشته باشیم که مشخص‌کننده حوزه‌ای باشد که می‌خواهیم درباره آن سخن بگوییم، بنابراین تعریف به‌معنای شناساندن به‌معنای عام، و دقیق کردن حوزه‌ای که می‌خواهیم درباره آن مطالعه و پژوهش کنیم، لازم است؛ بنابراین هم لازم است تعریف داشته باشیم و هم حدود را مشخص کنیم و مشخص کردن حدود به‌معنای این نیست که مرز عبورناپذیری میان این حوزه با حوزه دیگر وجود دارد. تداخل‌هایی در حوزه‌های دانش وجود دارد، اما می‌شود این حوزه‌ها را جدا کرد و درباره آن‌ها سخن گفت و به‌گمان من باید حدود نظریه سیاسی با نظریه اجتماعی، با فلسفه سیاسی و با علم سیاست مشخص باشد.

می‌توان انتظار داشت اگر محدوده‌ای برای نظریه‌پردازی سیاسی درنظر بگیریم و تعریفی ارائه دهیم، بحث علمی و آکادمیکی پیرامون آن شکل گیرد یا اینکه فضای آکادمیک کل جهان هم در این مرحله نیست که بخواهیم فعلا چنین کاری کنیم و این بحث‌ها صرفا یک پیش مقدمات و تلنگری است؟
احیای نظریه سیاسی در چهاردهه اخیر دقیقا به همین معناست که سلطه پوزیتیویسم -که معتقد بود علوم انسانی و اجتماعی و ازجمله علوم سیاسی می‌توانند مانند علوم دقیقه فیزیک و شیمی باشند- و آن علم‌زدگی که حاکم بود، کنار زده شده است. امروز مبانی فلسفی پوزیتیویسم پذیرفته نیست و بیشتر دانشگاهیان متوجه نیاز به نظریه سیاسی شده‌اند. البته برخی آن را با فلسفه سیاسی خلط می‌کنند که به‌گمان من این‌ها از هم جدا هستند، به‌هرحال وجه هنجاری و ارزیابی‌کنندگی در چارچوب نظریه سیاسی بازگشته است. درباره این موضوع بحث‌ها و گفتگو‌های زیادی در جریان است حتی درباره مبانی آن یعنی اینکه امر سیاسی چیست، سیاست چیست، نظریه سیاسی چیست و من مطالب بسیاری را دراین‌باره در کتاب آورده‌ام تا نشان دهم چه اندازه بحث علمی در این خصوص در جهان رونق گرفته است.

وجه تمایز سیاست و امر سیاسی چیست؟ شما در کتاب‌تان اشاره کرده‌اید امر سیاسی از دولت و حاکمیت فراتر می‌رود و ممکن است با مسائل دیگر درهم‌تنیده باشد. اگر بخواهیم کلیت امر سیاسی را درنظر بگیریم، مساله سخت و پیچیده نمی‌شود؟
این را بیان کنم که مشکل در شناخت رابطه بین سیاست و امر سیاسی است. اکنون در جهان بحث درباره اینکه چه حوزه‌ای سیاست و چه حوزه‌ای امر سیاسی است، در جریان است. در کتابم هم این را گفته‌ام که چه نظراتی در این زمینه وجود دارد و نظریه ریکور و شانتال موف را آورده‌ام و نشان داده‌ام که مبنای درستی برای تفکیک سیاست و امر سیاسی قرار نداده‌اند، به‌گونه‌ای که گویا سیاست و امر سیاسی دو حوزه مقابل هم هستند. این پذیرفته نیست، یعنی قانع‌کننده نیست که ما دو اصطلاح علمی را که به هم مربوطند و موضوع آن‌ها از هم جدا نیست، به‌گونه‌ای طرح کنیم که گویا درمقابل هم قرار دارند، به‌طور مثال ریکور سیاست را حوزه شر درنظر می‌گیرد و امر سیاسی را حوزه خیر. برعکس شانتال موف به‌شکلی بحث می‌کند که گویا امر سیاسی حوزه تخاصم است و سیاست حوزه تاسیس و نظم‌بخشی است. گویی این دو دربرابر هم قرار گرفته‌اند، درحالی‌که این پذیرفته نیست و من با تعریفی که ارائه داده‌ام سیاست و امر سیاسی را از هم جدا ندانستم. امر سیاسی حوزه گسترده‌تری از سیاست را دربرمی‌گیرد، یعنی با تعریفی که بیان می‌کنم امر سیاسی هم شامل سیاست است و هم لایه‌های دیگری از حوزه اجتماعی که انواع حالات متاثربودگی از مناسبات قدرت را دربرمی‌گیرد.

اگر سیاست را این‌گونه تعریف کنیم که حوزه‌ای از کنش اجتماعی است که به‌طور مستقیم به کسب، حفظ و اعمال قدرت تصمیم‌گیری برای نظم‌بخشی، اداره جامعه و توزیع منابع معطوف می‌شود، جنس حوزه سیاست را از جنس کنش اجتماعی درنظر گرفته‌ایم، بعد آن را محدود می‌کنیم به اینکه به‌طور مستقیم به کسب، حفظ و اعمال قدرت مربوط است، همچنین در این تعریف، اینکه قدرت سیاسی چه قدرتی است، ذکرشده درحالی‌که غالبا در تعاریف مغفول‌مانده است.

پس من دوباره تعریف را بیان می‌کنم؛ سیاست محدوده‌ای از کنش اجتماعی است که به‌طور مستقیم به کسب و حفظ و اعمال قدرت تصمیم‌گیری برای نظم‌بخشی، اداره جامعه و توزیع منابع معطوف می‌شود، اما امر سیاسی واژه مترادفی برای «سیاسی بودن» است و وجه اگزیستانسیال و وجودی دارد، بنابراین تنها به مجموعه‌ای از کنش‌ها که می‌توانند باشند یا نباشند محدود نمی‌شود. پس امر سیاسی از سیاست فراتر می‌رود و هم آنچه را در تعریف سیاست بیان کردم دربرمی‌گیرد و هم دامنه گسترده و چندلایه‌ای از همه حالات متاثربودگی از مناسبات قدرت را شامل می‌شود، یعنی این مناسبات قدرتی که برای کسب، حفظ و اعمال قدرت در جریان است، درعین‌حال درون جامعه انواع حالات متاثربودگی را ایجاد می‌کند. امر سیاسی، هم شامل منازعات و مناسبات قدرت و هم شامل تمام تاثیر و تاثر‌هایی است که در جامعه در اثر مناسبات قدرت پدید می‌آید.

تفکیک امر سیاسی از امر اجتماعی در جوامع امروز بسیار دشوار است، زیرا بیشتر امور جامعه به‌نوعی متاثر از مناسبات قدرت است. تفاوت در این است که امر اجتماعی ابعاد دیگری هم دارد که لزوما سیاسی نیستند، اما قسمتی که مربوط به متاثربودگی از مناسبات قدرت می‌شود، امر سیاسی است، بنابراین امر اجتماعی وسیع‌تر از امر سیاسی است، شامل امر سیاسی می‌شود، اما با همدیگر همپوشانی‌های زیادی دارند. نکته این است همان‌طور که اشاره کردید و نقد درستی داشتید، نظریه سیاسی فقط می‌خواست روی سیاست و دولت متمرکز شود، یعنی روی بخشی که مستقیما به مناسبات قدرت سیاسی و اعمال قدرت و حفظ و کسب قدرت ربط دارد، توجه درست به آن بخش وسیع‌تر امر سیاسی نداشت. درحالی‌که من اشاره کردم باید موضوع نظریه سیاسی امر سیاسی باشد و شامل سیاست شود، اما گسترده‌تر از آن باشد، بنابراین گستردگی و وجه وجودی امر سیاسی باید موردتوجه نظریه سیاسی قرار گیرد.

به‌نظر می‌رسد علت اینکه ریکور و شانتال موف، این تقابل را بین سیاست و امر سیاسی ایجاد کردند، این است که نگاه آن‌ها ایدئولوژی زده است و امر سیاسی درمقابل این ایدئولوژی قرار می‌گیرد. آیا این اتفاق افتاده است؟ چون آن‌ها از ایدئولوژی‌هایی در وجه پنهان حمایت می‌کنند، لذا این ایدئولوژی‌زدگی باعث شده امر سیاسی را مقابل مباحث سیاسی یا مبانی سیاسی قرار دهند و شما که پشت پنهان ایدئولوژی و قصد دفاع از ایدئولوژی را ندارید، توانستید این تمایز را به‌خوبی از هم مشخص کنید.
من آنچه سبب شده این دو را در مقابل هم قرار دهند، ایدئولوژی نام نمی‌نهم، چون به‌طور مثال فردی همچون ریکور متفکری است که از زاویه فلسفی به موضوع نگاه کرده و کوشیده با ایده‌هایی که دارد آنچه در جامعه رخ می‌دهد، تفکیک کند. درواقع از یک‌سو می‌دیدند سیاست منحرف‌شده و به قول هابرماس به کشتی گرفتن با قدرت محدود شده و از سوی دیگر می‌خواستند ببینند آیا سیاست جنبه دیگری دارد که بتوانند از آن دفاع کنند یا خیر. به‌علاوه برخی اندیشمندان می‌خواستند به هر شیوه‌ای نزاع در امر سیاسی را نفی کنند و بگویند حوزه سیاست می‌تواند حوزه اجماع باشد، بنابراین همه باید به اجماع برسند. اندیشمندی، چون شانتال موف درواقع در پاسخ به چنین نگرش‌هایی می‌گوید امر سیاسی جایگاه این منازعات و کشمکش‌هاست و ما باید با پذیرش این موضوع و نفی نکردن آن، تخاصم را به کشمکش تبدیل کنیم، یعنی کاری کنیم به‌جای دشمنی رقابت شکل گیرد. او می‌گوید افراد به‌جای اینکه بخواهند دشمن باشند، رقیب باشند، ولی فکر نکنیم لزوما این‌ها ممکن است به اجماع برسند، همچنین حوزه سیاست را حوزه نظم‌بخشی در نظر می‌گیرد، یعنی کشمکش‌های حوزه امر سیاسی، دربرابر حوزه سیاست است که می‌خواهد جامعه را اداره و نظم‌بخشی کند. ریکور عکس این را بیان کرده و درواقع به‌طور ناموجه جای این‌ها را عوض می‌کند.

من گفته‌ام تفکیک سیاست و امر سیاسی لازم است، چون سیاست دقیقا همان امر سیاسی نیست، ولی سیاست درون امر سیاسی قرار می‌گیرد، بنابراین امر سیاسی هم شامل آن نظم‌بخشی‌ها و تاسیس و توزیع منابع و هم شامل تخاصم‌ها و رقابت‌ها و مناسبات قدرتی است که وجود دارد، پس امر سیاسی گسترده‌تر از سیاست و شامل آن است.

بین متفکرانی که در کتاب نام بردید، متفکری که خیلی مهم است جان راولز است که قدری در مبانی عدالت بحث می‌کند. آنجا شاهد هستیم امر سیاسی پیوندی با یک تعریفی می‌یابد که جان راولز آن را به عدالت ربط می‌دهد. ممکن است در اینجا برخی نقد کنند که به این شکل، امر سیاسی تعریف نمی‌شود و محدوده‌ای ندارد. اینجا مساله پیچیده نمی‌شود؟
مساله این است که برخی کوشش می‌کردند سیاست و امر سیاسی را به‌طور کامل از امور دیگر جدا کنند و، چون نتوانستند این بحث‌ها شکل گرفته است. مثلا هابرماس درباره رابطه امر دینی با امر اجتماعی و سیاسی بحث می‌کند. در ابتدای سده بیستم سعی کردند بگویند سیاست یک علم است که باید از دین جدا باشد، اما بعد دیدند درون جامعه این‌ها درهم تنیده هستند و پیچیدگی امر سیاسی به این دلیل است که با عوامل دیگر پیوند‌هایی دارد که نمی‌توان آن‌ها را کاملا از هم جدا و انتزاعی بحث کرد. شاهد بودند که در عمل، نظریه‌ها شکست می‌خوردند. به همین دلیل هم راولز و هم هابرماس به نوعی به وجودی بودن یعنی به اگزیستانسیال بودن امر سیاسی پی بردند. وقتی یک چیزی وجودی است مگر می‌تواند از ابعاد دیگر امر وجودی انسان به‌طور کامل جدا باشد؟ پس لازم است با آن پیوند‌ها دیده شود.

اما نکته‌ای که اشاره کردید و می‌تواند آسیب زننده باشد، این است که همان‌طور که بیان کردم اگر اصلا نتوانیم هیچ تفکیکی میان امر سیاسی از امر اجتماعی قائل شویم، دچار سردرگمی می‌شویم. اتفاقا یکی از وظایف نظریه سیاسی دقیقا همین است که نشان دهد چه ابعاد و چه حالاتی از متاثربودگی از مناسبات قدرت در پدیده‌های اجتماعی وجود دارد. به‌طور مثال یکی از مشکلاتی که امروز اندیشمندان در جوامع لیبرال دموکراتیک با آن مواجهند، سیاست‌زدایی است و کوشش برای اینکه مناسبات قدرت و امر سیاسی را از درون پدیده‌ها حذف کنند. یعنی نشان داده نشود که چه وجوهی از قدرت سیاسی در پدیده‌ها دخالت دارد که مایه رنج بشر می‌شود. این سیاست‌زدایی سبب جدا کردن امر خصوصی از اجتماعی می‌شود و تاثیر قدرت در نظام سلطه را محو می‌کنند. اما یکی از وظایف نظریه سیاسی دقیقا این است که روشن کند درون امور و پدیده‌هایی که ظاهرا ممکن است خالی از مناسبات سیاسی به نظر برسند چگونه امر سیاسی و متاثربودگی از مناسبات قدرت وجود دارد.

افرادی همچون کارل اشمیت در بحث‌هایی که درخصوص لیبرالیسم و امر سیاسی انجام دادند به این امر پی بردند و بخشی از مساله را روشن کردند.

در کتاب یکی از بخش‌ها را به این مساله اختصاص دادم. کارل اشمیت با دوگانه‌سازی که انجام داد، دشمنی را به‌گونه‌ای ذات‌باورانه درون امر سیاسی وارد کرد و با نگاه فاشیسم‌گرایانه‌ای که در او وجود داشت، مساله را طوری بیان کرد که گویا هرگونه مناسبات قدرت لزوما باید مبتنی‌بر دوگانه من و دشمن من باشد. این برداشت یک سوی مشکل است و از سوی دیگر، این فرض هم که حتما درون سیاست می‌شود به اجماع رسید و همه باید سعی کنند به اجماع کامل برسند مشکل‌ساز است. پس اگرچه نکته‌ای وجود داشت که تفکیک سیاست و امر سیاسی و مشخص کردن نسبت آن‌ها با هم را ضروری می‌کرد، اما اشمیت با آن ایدئولوژی و نگاه خصمانه‌سازی که به امر سیاسی داشت همه چیز را به دشمنی تقلیل داد. بعد‌ها بسیاری کوشیدند در نظریه لیبرال این را تغییر دهند و تبدیل به اجماع‌گرایی کنند که در نظریه راولز و هابرماس مشخص است. به این ترتیب همه فکر کردند که اگر به اجماع نرسند حتما ایرادی وجود دارد. درحالی که حوزه سیاسی حوزه‌ای است که باید نیرو‌ها با همدیگر به توافق‌هایی برسند که لزوما به معنای اجماع نیست و بعد بپذیرند در رقابت و با وجود کشمکش‌ها، رقیب کار خود را انجام دهد و برنامه‌های خود را پیاده کند، نیرو‌های دیگر آن‌ها را نقد کنند و نشان دهند. مثلا این برنامه‌ها درست نیست و بتوانند قدرت را به دست بیاورند و برنامه‌های خود را پیاده کنند. لازم نیست حتما یا با هم خصم باشند یا به اجماع رسیده باشند.

مبانی علم سیاست هم باید در عصر حاضر تغییراتی کند یا با همین مبانی علم سیاست می‌توانیم این تمایز را مشخص کنیم و راه اشتباه را به سرانجام درست برسانیم؟
بله، مبانی علم سیاست در دنیا درحال تغییر است. مباحثی همچون جهانی شدن، جهانی‌سازی و مسائلی که با آن مواجه هستیم، مثل پاندمی که از مرز‌ها عبور می‌کند و نیازمند همکاری جمعی بیشتری است، سبب شده پرسش‌های جدیدی در بحث حاکمیت و دولت، قدرت و تمرکز قدرت مطرح شود. برای مثال اینکه چه نسبتی می‌تواند بین این‌ها برقرار شود؟ آیا فدرالیسم مطلوب است یا دولت متمرکز؟ آیا اتحادیه‌های منطقه‌ای باید تقویت شوند؟ یا باید مرزبندی‌های ملی را تحکیم کرد؟ چه اندازه مفهوم حاکمیت می‌تواند در عرصه فناوری‌های امروز وارد شود و جریان اطلاعات را کنترل کند؟ و پرسش‌هایی از این دست مطرح است.

من یک طرح بین‌المللی به نام «پدیده کرونا، پرسش‌های فلسفی و سیاسی» را ارائه کردم و به انجام رساندم که بخشی از آن درباره این مسائل است. این طرح از بزرگ‌ترین طرح‌های علوم انسانی در حوزه کرونا در سطح جهان است و ۳۰ استاد از ۳۰ دانشگاه از ۱۷ کشور با من همکاری کرده‌اند. ۶۰ پرسش فلسفی و سیاسی را مطرح کردم و پیش روی اندیشمندان گذاشتم که بسیار استقبال کردند. اندیشمندان تراز اول جهان همچون چارلز تیلور در این طرح شرکت کرده‌اند. بخشی از پرسش‌های من در این طرح به همین مساله که اشاره کردید بازمی‌گردد. برای مثال درباره مواجهه نظریه‌ها و نظام‌های متفاوت سیاسی با پاندمی، یا اینکه مساله تمرکز قدرت یا تمرکززدایی چه تحولی در اثر پاندمی پیدا می‌کند؛ بنابراین باید تعریف‌ها در مبانی علم سیاست بازبینی شوند.

بخشی از بدنه دانشگاهی ما به دنبال اسلامی‌سازی هستند، بخش دیگری نظریات مختلف غربی را صرفا بیان می‌کنند و دقت نمی‌کنند که این نظریات در چه فضایی است. این مباحث و نکاتی که شما بیان می‌کنید فتح بابی است، اما یک نکته وجود دارد و آن اینکه از همین به‌روزرسانی‌هایی که در فلسفه سیاسی، نظریه سیاسی و امر سیاسی در غرب اتفاق افتاده ظاهرا خیلی عقب هستیم. یعنی آن پرسش‌هایی که آنجا مطرح می‌شود اینجا برای ما مطرح نمی‌شود. اگر بخواهیم به خود نگاه کنیم آیا ما خیلی عقب نیستیم؟
بحث اسلامی کردن و بومی‌سازی یک بحث است و اینکه به‌طور کلی جامعه ما در مقایسه با جوامع دیگر از نظر علمی در کجا ایستاده و چه نگاهی به مفاهیم دارد، بحث دیگری است. این‌ها را باید از هم تفکیک کنیم. درخصوص بومی‌سازی این را بیان کنم که من با بومی شدن موافق هستم، با بومی‌سازی که جنبه ایدئولوژیک دارد و مبتنی‌بر اجبار و مهندسی جامعه آکادمیک است، موافق نیستم. زیرا این کار شکست خورده است. پیش از ما نیز کسانی سعی کردند این کار‌ها را انجام دهند، ولی شکست خوردند. اما بومی شدن از قضا درون نظریه‌پردازی سیاسی اتفاق می‌افتد یعنی ما به آن سمت برویم که اصول نظریه‌پردازی را بیاموزیم و با دغدغه‌هایی که داریم به این رو بیاوریم که چگونه می‌شود به این دغدغه‌ها با نظریه‌پردازی مناسب پاسخ داد و این‌گونه بومی شدن صورت می‌گیرد. من کوشیدم نمونه آن را در کتاب نخبه‌گرایی مشارکتی انجام دهم؛ که شاید مثالی برای بومی شدن باشد.

به این معنا اگر با مسائل به‌طور دغدغه‌مند روبه‌رو شویم، و از یک‌سو ایده‌ها و نظریه‌های سطح جهانی را داشته باشیم و بخوانیم و بدانیم چه پاسخ‌هایی به مسائل داده شده و از سویی ببینیم ما در جامعه خودمان چه مفاهیم و اوضاعی داریم، حرکت به سوی نظریه‌پردازی روی می‌دهد و بومی شدن این‌گونه شکل می‌گیرد. اما اینکه بالای سر دانشگاهیان بایستید و بگویید باید بومی‌سازی کنید یا اینکه ایده و نظریه‌ای را از یک اندیشمند غربی بگیرید و بگویید باید در لحظه بومی یا اسلامی شود، این اتفاق نمی‌افتد و این روش شکست خورده است. اتفاقا سعی بر این شده و جواب نداده است.

درباره مقایسه جامعه علمی و سیاسی ما با جوامع دیگر، همان‌طور که بیان کردم حتی استادان دانشگاه آکسفورد می‌گویند دانشجویان ما دقیقا نمی‌دانند نظریه سیاسی چیست و چه تعریفی دارد. یعنی آنجا هم روی این موضوعات کار می‌کنند، اما به فراخور اینکه آن‌ها سنت درازمدت‌تری در این تفکرات دارند، مسلما نسبت به ما وضعیت بهتری هم دارند. پراکنده کاری‌های ما بیشتر است و اصلا توجه به نظریه سیاسی نداریم، و این سبب شده یک درهم ریختگی نهادینه در جهت‌گیری سیاسی و سیاستگذاری‌ها ایجاد شود. توجه کنید که نظریه سیاسی را مبنای کنش‌های سیاسی و حیات سیاسی قرار نمی‌دهیم. ما محاسن و خیر‌های نظریه‌های سیاسی متفاوت و گاهی متضاد را با هم می‌خواهیم. برای آن‌ها سیاستگذاری می‌کنیم و بعد متوجه می‌شویم این سیاست مربوط به یک تفکر سیاسی می‌شود و سیاست دیگرمان بر تفکر سیاسی دیگری متکی است که گاه با هم متضاد هستند. اگر توجه کنیم می‌بینیم که گاهی در برنامه‌هایی که ارائه می‌شود یا در سیاستگذاری‌ها، هم خیر‌های نظریه لیبرال در آن خواسته شده و هم خیر‌های نظریه سوسیالیستی مراد شده است. در دیپلماسی گاهی می‌بینید نظریه رئالیستی قرار است با مبانی نظریه‌های ایدئالیستی اجرا شود. یکجا سیاستگذاری مبتنی‌بر نظریه رئالیستی صورت می‌گیرد و یک جا نظریه ایدئالیستی مبنا قرار می‌گیرد. این به این سبب است که دانش سیاسی و نظریه سیاسی جایگاهی در سیاستگذاری‌ها حتی در میان سیاستمداران رده بالا ندارد. کدام‌یک از تصمیم‌گیری‌های سیاسی براساس یک نظریه یا نظریه‌پردازی سیاسی مشخص پیش رفته است؟

بنابراین ما دچار کاستی هستیم، ولی به این معنا نیست که در جوامع دیگر به نقطه‌ای رسیده‌اند که همه این مسائل حل شده باشد. آن‌ها نیز در حرکت هستند، درواقع در یک مسیری هستیم که آن‌ها با تجربه بیشتری می‌اندیشند. خوشبختانه به خاطر اینکه دسترسی ما به منابع بالا رفته است، می‌توانیم سریع‌تر از گذشته از این تجربه‌ها استفاده کنیم و در مورد آن‌ها بحث کنیم و من هم کوشیده‌ام در کتابم همین کار را انجام دهم.
 
انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha