به گزارش «سدید»؛ داستان دلبستگیهای انسان از لحظاتی پس از تولد آغاز میشود و تا لحظه مرگ نیز ادامه مییابد. ما انسانیت و هویت خودمان را بر اساس دلبستگیهایمان تعریف میکنیم. زندگیمان را در راه کسانی که دوستشان داریم سپری میکنیم و بیشترین رنجها را وقتی تجربه میکنیم که این دلبستگیها آسیب میبیند. اما چرا؟ آیا میتوان دلیل زیستشناختیای برای آنها پیدا کرد؟ دلبستگیها چه نقشی در تاریخ تکامل انسانی ایفا کردهاند و برای حیات گونه ما چه اهمیتی داشتهاند؟
صحنهای آشنا از دلبستگی
پارکی در شهر، زوجهای جوان نشستهاند، بچهها بدوبدو میکنند و والدینشان مشغول صحبت هستند. کودکی خردسال با چیز شگفتانگیز جدیدی که پیدا کرده سرگرم شده است. شاید یک پروانه یا کودکی که حسابی جیغوداد راه انداخته است. بالاخره حواسش پرت میشود و ناگهان متوجه میشود که دنیای اطرافش عوض شده و خبری از والدینش نیست. شیفتگی و سرخوشی قبلی جایش را به ترس و نگرانی میدهد، بهزحمت جلوی اشکهایش را میگیرد و شروع به جستوجوی والدینش میکند. کمی آنسوتر پدرش را پیدا میکند. پدرش او را از زمین برمیدارد و به آغوش میکشد. ترس با همان سرعتی که آمده بود میرود و دنیا دوباره امن و امان میشود. مغز ما بهگونهای ساخته شده که از بدو تولد در پی دلبستگی به دیگران باشیم. طی سالهای زندگی، روابط مبتنی بر دلبستگی منشأ امنیت عاطفی و لذت و همراهی میشوند و گاهی نیز منشأ رنج و ماتم.
همچنان که در زندگی پیش میرویم و از نوزادی و نوجوانی به بزرگسالی و مرگ میرسیم، دلبستگی نقشی پررنگ در زندگی ما بازی میکند و برای ارضای نیازهای متغیر ما تغییر مییابد. ریشه این پدیده چیزهای زیادی درباره سرشت هستی ما آشکار میکند و به همان اندازه، درباره اسرار ناگشوده تکامل و روانشناسی و علوم اعصاب و بسیاری چیزهای دیگر حرف برای گفتن دارد. برتراند راسل، فیلسوف بریتانیایی، در کتاب تسخیر خوشبختی مینویسد: «آنها که با حس اطمینان سراغ زندگی میروند، خوشبختتر از کسانی هستند که با بیاطمینانی زندگی میکنند. فرزندی که والدینش به او علاقه دارند محبت آنها را همچون قانون طبیعت میپذیرد. فرزندی که به هر دلیل علاقه والدین از او دریغ شده است، احتمالاً کمرو خواهد شد و سراغ ماجراجویی نخواهد رفت، ترس و دلسوزی برای خود وجودش را خواهد گرفت و نمیتواند با سرخوشی به دنبال کشف دنیا برود.»
دلبستگی هم انواع مختلفی دارد
آلمانیها در جنگ جهانی دوم شروع به بمباران شهرهای بریتانیا کردند. بسیاری از خانوادهها کودکان خود را به خارج از کشور یا به مناطق روستایی فرستادند. جان بالبی (روانشناس انگلیسی) طی مشاهداتش از رفتار این کودکان دریافت که آنها نخست با جیغ و داد اعتراض میکردند و بهدنبال والدینشان میگشتند، سپس ناامید ولی گوشبهزنگ آرام میگرفتند و درنهایت دل میکندند. بالبی با این مشاهدات چنین نتیجه گرفت که کودکان از روز نخست الگوهای منحصربهفردی در ذهنشان شکل میدهند؛ درباره اینکه والدین یا کسی که از آنها نگهداری میکند چگونه نیازشان را تشخیص میدهد و چگونه به آن پاسخ میدهد. پس این افراد بزرگسال در عمل نقطه شروع کشف دنیا برای نوزادان میشوند و در نتیجه این رابطه نخستین دلبستگی نوزاد در مسیر دلبستگیهای فراوانی میشود که طی حیاتش خواهد داشت. بالبی مینویسد: «خوشبختترین حالت همه ما انسانها، از گهواره تا گور زمانی است که زندگی مجموعهای منظم از سفرهایی کوتاه یا دراز باشد که مبدأ آن پایگاه امن ما باشد؛ پایگاهی که افرادی که به آنها دلبستهایم برایمان فراهم آوردهاند.»
با اینکه رابطه دلبستگی میان فرزندان و والدین امری عام و فراگیر است، ولی انواع مختلفی نیز دارد. در سال ۱۹۷۸، مری اِینزوُرث، روانشناس کانادایی توضیح داد که چگونه میتوان این سبکهای مختلف دلبستگی را تحلیل کرد. او روش موقعیت ناآشنا را خلق کرد. مادر از اتاق خارج میشد و نوزاد را با فردی غریبه تنها میگذاشت و کمی بعد دوباره برمیگشت. اینزورث با مشاهده تعاملات میان مادر و نوزاد و غریبه، توانست سبکهای مختلف دلبستگی را به تفاوتها در میزان حساسیت و آگاهی مادران به نیازهای عاطفی نوزاد ربط دهد.
ولی چرا توانایی بروز سبکهای مختلف دلبستگی در ما تکامل یافته است؟ چرا نوزاد در مواجهه با والدین بیتوجه دلکنده میشود؟ میتوان تصور کرد که دلیل بیتوجهی چنین والدینی، بهخصوص در گذشته تکاملی، این باشد که همواره مشغول بقا در محیطی خطرناک یا محیطی با منابع کم بودهاند. سبک دلبستگی دلکنده و متکی بر خود شاید بهترین راه برای کودک بوده تا والدین را نزدیک خود نگه دارد و درعینحال باری اضافه بر دوششان نگذارد که مبادا او را رها کنند. به عبارت دیگر حتی سبکهای دلبستگی ناایمن نیز احتمالاً در بستر تطبیق با محیط پیرامون تکامل یافتهاند تا کودکان در آن شرایط نیز بتوانند به بقا ادامه دهند.
دلبستگی از کودکی تا بزرگسالی
همچنان که عمر میگذرد و سنمان بالاتر میرود، از پایگاه امن والدینمان دورتر میشویم و روابطی عمیقتر با همتایانمان برقرار میکنیم. در سال ۱۹۷۳، جان بالبی این پیوستگی رفتار دلبستگی را به قطاری تشبیه کرد که مسافر آن هر چه از ایستگاه اولیه و مرکزی شهر دور میشود، به خط سیر سفرش در طول زمان بیشتر و بیشتر متعهد میشود. نحوه سفر ما در این خط سیر بازتابی از تجارب دلبستگی ماست. برای نمونه اگر کودکی سبک دلبستگی ناایمن دوسوگرا پیدا کرده باشد، احتمالاً صمیمیت بیشتری طلب خواهد کرد و به نشانههای بیتوجهی یا فقدان آن بسیار حساس خواهد شد. اگر هم کودکی سبک دلبستگی ناایمن اجتنابی داشته باشد در رابطههای آتی نیز صمیمیت و وابستگی متقابل را به حداقل خواهد رساند. کودکی که سبک دلبستگی ایمن داشته باشد توانایی بیشتری خواهد داشت در اینکه دسترسناپذیربودن موقتی شخص دیگر در رابطه را ببخشد یا نسبت به آن بیاعتنا باشد. رویهمرفته، دلبستگیهای دوران نوزادی مانند تمرینی برای روابط بزرگسالی هستند که در ادامه زندگی خواهیم داشت. جدا از سبک دلبستگی، تمام ما انسانها مشتاق برقراری رابطه هستیم؛ رابطهای که شاخصه آن پیوند دوتایی است.
اگرچه نمیتوان دلایل تکاملی فراگیری برای سبکهای دلبستگی آورد، ولی این را میدانیم که گوناگونی و پیوستگی این سبکها را باید در بستر عوامل اجتماعی و اقتصادی گستردهتر تفسیر کرد.
زمینه عصبشناختی دلبستگی
علوم عصبشناختی فهم ما را از موضوع دلبستگی غنیتر نیز میکند. احتمالاً بسیاری از رفتارهای دلبستگی، از جمله دلبستگی اجتماعی و حتی دلبستگی ناهنجار به دارو و مواد از سازوکارهای مغزی مشابه با احساس پاداش و انگیزش استفاده میکنند.
این سازوکارهای مغزی را میتوان مانند شبکهای از مدارها تصور کرد که اطلاعاتی مختلف در آنها جریان دارد و استفاده از مواد شیمیایی و تجارب گذشته میتواند جریان این اطلاعات را کندتر یا تندتر بکند. مثلاً سروتونین را در نظر بگیرید، مادهای شیمیایی که یک میلیارد سال پیش ارگانیسمهای تکسلولی شروع به تولید آن کردند. همین سروتونین در فرآیند نیشزدن در مرجانها و توانایی شنا در خارپشتهای دریایی و رفتار انسانها تأثیر گذاشته است.
در تمام دلبستگیهای اجتماعی، رگههایی از رضایت و نارضایتی است که به سرمنشأهای متفاوتی میرسند، از کردهها و نکردههای طرف مقابل رابطه گرفته تا ناسازگاری و عدمتفاهم و حس ارضانشدنی که به توصیف نمیآید. دیدگاهی وجود دارد که قرنها منبع الهام بوده و میگوید رویکردهای خاص به دلبستگی، خودشان میتوانند منبع درد و رنج شوند
اگرچه هنوز هم نمیتوانیم تمام آثار این مولکول باستانی را مشخص کنیم، ولی این را میدانیم که سروتونین جزئی اساسی از احساس پاداش است. نوسانات میزان سروتونین در آغاز حیات انسان، منجر به تفاوتهای شخصی در اضطراب و رفتار اجتماعی میشود. سروتونین هنوز هم هدف بسیاری از رایجترین رویکردهای دارویی برای درمان افسردگی و اضطراب است. البته سایر مواد شیمیایی مانند دوپامین و دیگر مورفینهایی که بدن ترشح میکند نیز در احساس پاداش نقش دارند. رویهمرفته و طی مراحل مختلف عمر انسان، بسیاری از مدارها و مواد شیمیایی دیگر نیز نقشی مشابه در انواع دلبستگیها ایفا میکنند.
اگرچه اوکسیتوسین و وازوپرسین در تنظیم دلبستگی بزرگسالان نقشی حیاتی دارند، ولی این اتفاقات در خلأ رخ نمیدهد، بلکه در همآوایی کامل با سایر سیستمهای مغزی است که همگی با هم روی سلولها یا نورونها تأثیر میگذارند.زمینه عصبشناختی دلبستگی اجتماعی مشخص شده است. در دهه ۱۹۵۰ دریافتند که مولکول باستانی اوکسیتوسین تنظیمکننده اصلی رفتار و فیزیولوژی مادرانه است و زایمان را تسهیل میکند و باعث ترشح شیر طی دوره شیردهی میشود. البته اوکسیتوسین سبب علاقه وافر مادر برای رسیدگی به نوزادش نیز میشود، وگرنه آن اقدامات فیزیولوژیکی بهتنهایی چارهساز نمیشد.
این را میدانیم که رفتارهای دلبستگی نتیجه تأثیرگذاری دریایی از مواد شیمیایی روی نورونهای مغزی است؛ دریایی که موجهایش محصول ترکیبی از ژنتیک و تجارب و شانس هستند، ولی علم مدرن بهتازگی شروع به درک این اتفاقات کرده است. علم مدرن دریافته است که این اتفاقات شیمیایی در طول حیات انسان چگونه بخشهای مختلف مغز را تحتتأثیر قرار میدهند، از نورونهای هیپوتالاموس گرفته که منطقهای چندکاره و متمرکز بر بقاست تا قشر پیشپیشانی مغز که محاسبات سطح بالا مانند شأن اجتماعی را انجام میدهد.
دلبستگی و دوگانه پاداش و رنج
تجربه سوگ از نقطهنظر تکاملی مدتهاست که یک معماست: چرا به این توانایی رنج شدید دست یافتهایم که نمیگذارد به زندگی پیشینمان بازگردیم، نمیگذارد انعطاف ذهنمان را بازیابیم؟ پاسخ بالبی این بود که توانایی سوگ بهخودیخود با انتخاب طبیعی تکامل نیافته است، بلکه محصول جانبی دلبستگی است. به عبارت دیگر، دلبستگی دو نوع تجلی دارد: احساس پاداش وقتی کنار کسانی هستیم که دوستشان داریم و عواطف ناخوشایند وقتی از آنها جدا میشویم. بالبی از مشاهداتش دریافت که پاسخ به مرگ عزیز مشابه مراحل اعتراض نومیدی دل کندن است که هنگام جدایی از والدین در نوزادی رخ میدهد. در مورد مرگ نمیتوان این عواطف منفی را با تجدید دیدار برطرف کرد، برای همین هم فرد داغدار باید وفقیافتن و کنارآمدن را بیاموزد.
اکنون ما میدانیم که سوگواری نیز مانند دلبستگی امری طیفی است. در مواجهه با مرگ عزیزان بسیاری از آدمها نخست دچار حس حاد سوگواری میشوند سپس آن سوگ «درونی و نهادینه» میشود و دوباره میتوانند از زندگی لذت ببرند. این سوگ نهادینه برای بسیاری از افراد پایان رابطه نیست، بلکه نوع دیگری از آن است.
یک نفر از هر ۱۰ تا ۲۰ نفر در مواجهه با مرگ عزیز دچار سوگ بیپایان میشود که نشان از توقف روند بهبود طبیعی دارد و بازتابی از همین تفاوتهای فردی در سوگواری است. این سوگ که در پزشکی به آن اختلال سوگ مرضی یا پیچیده نیز میگویند باعث میشود فرد سوگوار حتی پس از گذشت یک سال هرروز به همان میزان روز نخست احساس غم و اندوه داشته باشد و هنوز هم نتواند با دوستانش خوش بگذراند یا به سرگرمیهایش بپردازد که در گذشته از آنها لذت میبُرد.
شاخصههای اصلی دلبستگیها
درست است که دو شاخصه اصلی دلبستگیهایمان حس سرخوشانه وصال و غم عمیق فقدان است، ولی بیشتر اوقات بهترین توصیف حس دلبستگی حسی است میان این دو. واقعیت این است که در تمام دلبستگیهای اجتماعی، رگههایی از رضایت و نارضایتی است که به سرمنشأهای متفاوتی میرسند، از کردهها و نکردههای طرف مقابل رابطه گرفته تا ناسازگاری و عدمتفاهم و حس ارضانشدنی که به توصیف نمیآید. دیدگاهی وجود دارد که قرنها منبع الهام بوده و میگوید رویکردهای خاص به دلبستگی، خودشان میتوانند منبع درد و رنج شوند.
نبردی بیپایان در جریان است، علم میکوشد پیچیدگیهای جهان را بگشاید و به بنیادیترین اصولش برساند، ولی نظریههای علمی محال است بتوانند حتی بخشی کوچک از حس وصال یا فقدان عزیزانمان را توصیف کنند. این دلبستگیها را که بحق دلبستگیهای خودمان میدانیم نمیتوان به مجموعهای از مشاهدات علمی تقلیل داد، ولی هنوز چیزی هست که میتوانیم از علم بیاموزیم و آن اینکه دلبستگیهایمان حاصل فرآیندهایی است که طی میلیاردها سال تکامل یافته و اینک در وجود تکتک ما جاری است و همین یعنی رسمیتبخشیدن به وصفناپذیری دلبستگیهایمان.
/انتهای پیام/