گروه دین و اندیشه «سدید»: آیا فقه توانایی مدیریت جامعه ایرانی را دارد؟ این پرسش، سؤالی اساسی است که به نوعی با اصل حرکت انقلاب اسلامی گره خورده است. پاسخ به این پرسش البته در گرو دو مقدمه ضروری قرار دارد؛ نخست بحث از کارآمدی خود فقه و تواناییهای آن است و در وهله بعد، پرسش از ماهیت جامعه ایرانی و ظرفیت آن برای پذیرایی از این رویکرد انسجامبخشی خواهد بود. در این بخش با دکتر عبدالمجید مبلغی - پژوهشگر و عضو هیئتعلمی پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی - به گفتوگو نشستهایم تا در زمینه مناسبات میان فقه و جامعه تأمل بیشتری داشته باشیم. در ادامه مشروح این گپ و گفت را میخوانید.
شرقشناسی؛ انگاره مستولی بر ذهن ایرانی
در آغاز بحث باید بگوییم که در نسبت میان فقه و اجتماع، صورتبندیهای متعددی وجود دارد. برخی حضور فقه بهعنوان امری تنظیمگر در کل جامعه را کاملاً ممتنع دانستهاند و برخی نیز آن را امری ضروری و تنها راه امتداد سنت اسلامی بر میشمارند. پاسخ شما به این نسبت چیست؟
مبلغی: آنچه در پاسخ این سؤال به ذهن من میرسد، آن است که صرفنظر از آنکه در کدام طرف طیف قرار گرفتهایم، این نحوه از صورتبندی مسئله، صورتبندی درستی نیست یا دستکم تا حدی درست نیست و ابتدا باید به مسائل دیگری بپردازیم تا در مرحله بعد این صورتبندی را در ارتباط با آن مقدمات بحث کنیم. مقدمه ضروری که من میخواهم بیان کنم، آن است که غلبه مطالعات شرقشناسانه بر ذهنیت ما به گونهای است که در وهله نخست و در خاستگاه نگاه خود به مفاهیم، جایگاه آنها را به درستی در نمییابیم. مشخصاً من میخواهم از این فرضیه دفاع کنم که نظام داناییِ در گردش ما که دو سمت طیفی که شما آن را توضیح دادید، درون این نظام دانایی قرار دارد، خود همین نظام محل بحث و پرسش است؛ لذا ابتدا من به این مقوله خواهم پرداخت. فرضیه من ناتوانی نظاممند مجموعه آگاهی در گردش ما برای فهم جایگاه فقه است. چون فقه را غلط میفهمیم، هرچه هم از فقه سخن بگوییم مبتنی بر مبادی و مبانی است که ذهن ما را ربوده است.
یعنی شما خود ایده جامعهسازی دینی را هم در ذیل انگاره شرقشناسی قرار میدهید؟
مبلغی: من پیشنهاد میکنم الان وارد این بحث نشویم؛ چرا که باید بگوییم جامعه دینی به کدام معنا منظور ماست؟ بله جامعه دینی به یک معنا ذیل انگاره شرقشناسی قرار میگیرد و به یک معنای دیگر هم قرار نمیگیرد.
علومانسانی فلسفه و کلام بنیاد، مجهز به امکانهای معرفتی در یک وهله و استعداد روششناختی در وهله دوم برای فهم غرب بود. یعنی این علومانسانی برای فهم غرب خیلی خوب و مفید بود، اما بضاعت کافی برای فهم نحوه بودن تاریخی ما را نداشت.
شما وقتی به سنت اروپایی در قرونوسطی یا سدههای میانه نگاه میکنید، میبینید که سنت اروپایی از جنس تأملات اسکولاستیک و مدرسی است. در کانون تأملات مدرسی که البته متأثر از مسلمانها نیز هستند، کلام یا theology قرار داشت. به زبان دیگر، سنت مدرسی، کلام پایه یا الهیاتی بود. این تأملات کلام پایه در عصر نوزایی دستمایه یک انتقال از کلام به فلسفه قرار گرفت. یعنی فلسفه نوزایی که در واقع یک فلسفه پرسشگر و دلمشغول انگارههای الهیاتی نبود، از خاکستر کلام برخوردار است. شما در زاد و توش معنا دهنده به گزارههای پایهای تأملات فلسفی عصر نوزایی، «کلام» را میبینید. حداقل ژنتیک کلام در آن جاری بود. برای این موضوع تحقیقات زیادی نیز انجام شده است. برای مثال آقای دکتر مجتهدی در چندین کتاب خود این موضوع را بهدقت توضیح داد که چگونه ذهنیت کلامی منجر به تأملات فلسفی شد. یا برای مثال در کتاب «جدال قدیم و جدید»، آقای دکتر طباطبایی این موضوع را توضیح میدهد. پرداخت تفصیلی به این بحث خارج از موضوع ماست اما به نحو خلاصه، فلسفه جدید از دل کلام سدههای میانه بر آمد. از دل این فلسفه جدید بود که علومانسانی نیز متولد شد؛ لذا علومانسانی در نهاد و ژنتیک خویش، فلسفه و کلام را دارد؛ لذا بی راهه نیست اگر شما بهعنوان دانشجوی علومانسانی بخواهید پروپوزال بنویسید، از شما میخواهند در همان ابتدا مبانی فلسفی خویش را تشریح کنید. حوزه کار شما ممکن است جامعهشناسی باشد اما از همان ابتدا باید مبانی فلسفی خود را بگویید. این موضوع به آن دلیل است که پایه علومانسانی جدید بر اساس فلسفه گذاشته شده است. اگر این وجه دانشی مسئله باشد، همین را میشود در لایه نهاد شناسی هم توضیح داد.
آکسفورد هم حوزه علمیه بوده است!
شما نگاهی به بزرگترین دانشگاههای عصر جدید مانند آکسفورد یا کمبریج و از همه دیرپاتر بولونیا، سوربن و... بیندازید. همه اینها حوزههای علمیهای بودند که تحویل و تأویل به دانشگاه رفتند. یعنی قدمت دانشگاهی آنها سیصد سال؛ اما قدمت حوزوی آنها هفتصد سال است؛ بنابراین انگاره نهفته در کنه این علومانسانی و همه یافتههای آن، تقدم امر فلسفی بر دیگر گزارههاست. با رویکرد دیلتای، علومانسانی، به معنایی علوم انسانیتر میشود؛ یعنی علومانسانی به انسان و به معنا میپردازد، به بیان دیگر، سابژکتیوتر میشود؛ نه به مور آفاقی بلکه به امور انفسی میپردازد و وجه فلسفی بودن آن بیشتر میشود. البته وجوه خیلی کاربردی و عملیاتی آن کمتر اینگونه است. این موضوع پیامد سنت غربی کلامی - فلسفی پایه است. یعنی کلامی که در عصر نوزایی تحویل به فلسفه رفت. نهاد دانشگاه نیز از دل همین سنت برخاسته و انتقالدهنده همین امر است.
. اگر شما به یک کتابخانه بروید که صرفاً بر اساس پراکندگی، کتب قدیمی را جمع کرده باشد، یعنی بدون آنکه دغدغهمندی خاصی در میان باشد، تنها کتب قدیمه را جمع کرده باشد، بزرگترین قفسهها متعلق به فقه و اصول است.
اما در مورد ما چه اتفاقی افتاد؟ ابتدا من وجه نهاد شناختی آن را میگویم و بعد به بحث مضمونی میپردازم؛ برخلاف مسیری که در تحلیل معرفت در اروپا پیمودم و از مسیر مضمونی شروع کرده و بعد به بحث نهاد شناختی پرداختم.
در خصوص ایران اتفاق دیگری افتاد. به دلایلی که فرصت پرداخت به آن را اکنون نداریم[1]، حوزه ما نتوانست آن بضاعت و ظرفیت لازم برای انتقال امر قدیم به جدید را پیش بکشد. بخشی از آن مرتبط با خود بود و بخشی نیز به زمینه و زمانه باز میگشت، لذا ما دانشگاه را تأسیس کردیم. دانشگاهی که تأسیس شد از دل حوزه بیرون نیامد. این دانشگاه در جایی خارج از نظام آگاهی حوزه بنیانگذاری شد؛ لذا نظام آگاهی قدیم ما هرچه که بود در درون آن تعبیه نشد. چه چیزی درون آن تعبیه شد؟ علومانسانی جدید که در تکتک یافتههای آن تأملات فلسفی و کلامی نهفته بود. شما برای آنکه در دانشگاه درس بخوانید، هیچ نیازی به نظام آگاهی قدیم نداشتید. علومانسانی فلسفه و کلام بنیاد، مجهز به امکانهای معرفتی در یک وهله و استعداد روششناختی در وهله دوم برای فهم غرب بود. یعنی این علومانسانی برای فهم غرب خیلی خوب و مفید بود، اما بضاعت کافی برای فهم نحوه بودن تاریخی ما را نداشت. این را از این جهت نمیگویم که علومانسانی بد است یا ما خوب هستیم، این موضوع را از جهت یک درک پدیدارشناسانه عرض میکنم که علومانسانی ظرفیت فهم ما را نداشت. چراکه ما مسیر دیگری را طی کرده بودیم. ممکن است کسی در منطق ارزش - داوری بگوید مسیر ما خوب یا بد بود؛ من نمیخواهم اجازه این داوری را سلب کنم؛ اما میخواهم بگویم آنچه که اتفاق افتاده، صرفنظر از ارزش داوری ما، ناکارآمد، سترون و نازا بود. این علومانسانی مراتب پیچیده سنت دیرپای ایرانی را در نمییافت. چشمهای آن عقیم و ناتوان و دچار یک نوع کجبینی آستیگماتیک بود. میدید و در عین حال نمیدید. این موضوع را از کجا میفهمیم؟ از نحوه نگاه آن در مییابیم. آیا علومانسانی چیزی غیر از فهم سنت برای پیداکردن آینده است؟
اصلیترین تعریف علومانسانی
میشود گفت جدیترین تعریفی که از علومانسانی در بازگشت به مشربها و مکاتب مختلف آن میتوان به دست آورد، این است که علومانسانی دو وظیفه عمده دارد: نخست آنکه سنت را دریابد، یعنی عمل فهم را انجام دهد، سپس ببیند از دل سنت چگونه راهی به آینده باز کند. این کاری است که غرب با خود انجام داد و در واقع مشق شبی است که غرب برای سنت خود نوشت. آن سنت الهیاتی را دریافت و راه آینده را باز کرد. پس این کارویژه علومانسانی است. اما آیا علومانسانی ما این کار را توانست انجام دهد؟ خیر، علومانسانی ما زینت المجالس است و از دستمان لیز میخورد؛ چرا که دچار کجبینی نظاممند است.
ناتوانی اساتید دانشگاه در روخوانی کتب فقهی
در واقع تحلیل شما آن است که زاویه دید و تحلیل علومانسانی ایرانی از اساس غلط است؟
مبلغی: بله، برای توضیح این کجبینی، ابتدا شاهدی پدیدارشناسانه عرضه میکنم و بعد وجوه دانشی آن را به بحث میگذارم. اگر شما به یک کتابخانه بروید که صرفاً بر اساس پراکندگی، کتب قدیمی را جمع کرده باشد، یعنی بدون آنکه دغدغهمندی خاصی در میان باشد، تنها کتب قدیمه را جمع کرده باشد، بزرگترین قفسهها متعلق به فقه و اصول است. به باور من هشتاد درصد آنها فقه و اصول خواهند بود. من اصلاً نمیگویم آنچه در این کتابها نوشتهاند ارزشمند بوده یا خیر، چون قرار است نگاه پدیدارشناسانه داشته باشیم. من میگویم مگر علومانسانی قرار نیست به گذشته برگشته و راهی به آینده باز کند؟ قرار نیست در این مراجعه به گذشته آن را تأیید کنید اما تا خود را نفهمیم که نمیتوانیم بگوییم چه میخواهیم بکنیم. دوباره این داستان آزمایشگاهی را ادامه میدهیم. حالا شما پس از مشاهده کتابخانه تصور کنید به جلسه اساتید علومانسانی میروید. بدون هیچگونه ذهنیت پیشداورانه تقاضا میکنیم پانصد نفر از آنها در یک نظرسنجی بگویند آیا توانایی خواندن متون فقهی و اصولی را دارند یا نه؟ به نظر شما چند درصد از آنها چنین توانایی را دارند؟ به ندرت این توانایی وجود دارد. حتی فراتر از توانایی، اگر به این اساتید بگویید سنت ما از چه جنسی است، پاسخ آنها چیست؟ بخشی از آنها که میگویند سنت را کنار بگذار. البته من به اینها حق میدهم چرا که چیزی به نام سنت که به آنها معرفی کردهایم، سنت ما نبوده است، لذا در عمل چون کارآمد نبوده از آن گذشتهاند. بخشی از آنها که دقیقتر هستند به شما میگویند سنت ما خیلی عالی است، اما توجه آنها به سنت کلامی، فلسفی و یا سنت منظوم ماست. به نظر شما چند درصد از اینها میگویند سنت ما از جنس فقه و اصول است؟ به ندرت کسی ممکن است این را بگوید. این همان آستیگماتیک نظاممندی است که عرض میکنم. گویی عینک شرقشناسی که بر روی چشم خود گذاشتهایم، چشمان ما را از دیدن واقعیت کور کرده است. ما میبینیم و نمیبینیم. یعنی عمده سنت ما مقابل چشم ما مات میشود. این همان قدرت شرقشناسی است که چشمان شما را از دیدن واقعیت عینی ناتوان کرده است.
چیستی و چرایی شرقشناسی
خب در اینجا شما درک خود از شرقشناسی را توضیح دهید.
مبلغی: تعریف من از شرقشناسی همان تعریف شناخته شده ادوارد سعید است. اینکه من خود و دیگری را بر اساس ظرفیت و بضاعت شناختی دیگری فهم کنم. من عینکی به چشم زدهام که بر اساس آگاهیهای غربی است. در این عینک آگاهی از جنس فلسفه و کلام بوده و با آن خود و دیگری را فهم میکنم. در این حالت من دیگر وجه سوژگی در شناخت را ندارم و ابژه نگاه دیگری هستم و در امتداد دیگری خویش را میفهمم. در اینجا تا کنون جنبه پدیدارشناسانه مسئله را توضیح دادم اما اکنون به جنبه معرفتی آن نیز میپردازم.
آیا شما معتقد هستید که ساختار آگاهی ایرانی بر اساس فقه سامان یافته است؟
مبلغی: بله، ما از ایرانی سخن میگوییم که خاستگاهی تمدنی دارد. مدعا را من تنها به طور مختصر بیان میکنم. مدعای من این است که سنت ایرانی بر خلاف سنت اروپایی، فلسفه - کلام محور نیست. سنت ایرانی فقه کانون و فقه محور است. این سخن بدین معنا نیست که در سنت ایرانی فلسفه و کلام حضور ندارد. ما در این سنت، ابوعلی سینا و شیخ محمود شبستری و... را نیز داریم. اما وجه زاینده و پردازنده، توش و توان هویتی و تاریخی آن، قلب تپنده و توانبخش آن از جنس فقه است و اگر به صد و پنجاه سال پیش یعنی آستانه تجدد بازگردیم، این موضوع یک امر آشنا برای ما بوده است. برای همین است که واژه عالم در سنت ما انصراف به فقها دارد. کسی نمیگفت فلسفه علم هست یا علم نیست، اما همه میگفتند که فقه، علم است، فلسفه هم علم است. ما این موضوع را گم کردهایم. ما این را فراموش کردیم و قیمت سنگینی برای این فراموشی پرداخت کردهایم. صد و پنجاه سال علومانسانی را با تکلف ساختهایم و یک علومانسانی ناتوان تولید کردهایم. علومانسانی را ایدئولوژیک ساختهایم. به این دلیل که در ذهن او فلسفه مهم است، فارابی را بزرگ میکند اما وقتی به خود سنت بر میگردیم، با این که از زمان درخشش فارابی تا آستانه تجدد بیش از ششصد سال زمان داریم؛ میبینیم که در این مدت کسی توجهی به فارابی نداشته است. اما در این چند دهه ما دائماً او را بزرگ کردهایم. این یعنی ما یک علومانسانی ناکارآمد و پرتکلف ساختهایم. بهویژه وقتی سابژکتیو و انفسی میشود، ناکارآمدی آن هم جدیتر میشود. این مدعای من است؛ اما برای توضیح بیشتر آن باید یک بحث تمدنی ارائه کنم.
ایران، در کشاکش هند و یونان
مدعای من این است که سنت ایرانی بر خلاف سنت اروپایی، فلسفه - کلام محور نیست. سنت ایرانی فقه کانون و فقه محور است. این سخن بدین معنا نیست که در سنت ایرانی فلسفه و کلام حضور ندارد. ما در این سنت، ابوعلی سینا و شیخ محمود شبستری و... را نیز داریم.
توضیح تمدنی از این قرار است که اگر به خاستگاه آگاهی ایرانی باز گردیم، با محوریت فقه برای نظام آگاهی ایرانی مواجه میشویم. در مطالعات تمدنی، تمدنهای تداومیافته حائزِ تبار - بسته به آنکه تمدن رومی را ملحق به تمدن یونانی کنیم یا آن را جدا حساب کنیم - شش یا هفت تا بودند. ما از همان منتهیالیه غرب که شروع کنیم، ابتدا مصر را داریم، بعد یونان، روم، ایران، هند و چین قرار دارند. البته مایاها را کاری نداریم چرا که در تولید آگاهی این شش تمدن دخیل نبوده و سیر خود را داشتهاند. در میان این تمدنها، سه تمدن در میانه اینها با هم متصل و قلب آنها بودند؛ این سه تمدن یونان، ایران و هند هستند. باید ببینیم در این سه تمدن چه اتفاقی افتاده تا بتوانیم صرفنظر از هر بحثی از فقه پایه بودن تمدن ایرانی دفاع کنیم یا آن را رد کنیم.
بحث بر سر این است که یونان، مجمعالجزایر پراکنده ایست که دلمشغول تولید آگاهی مشترک است تا از این ساختار آشفته و پراکنده دولت - شهری فرار کند. فلسفه در معنای یونانی کلمه برای پاسخ به این چالش متولد میشود. امر مطلق یا امر استعلایی برای پاسخ به این نیاز تولد مییابد. حرف از ایده یا امر حاکم بر همه چیز میزنند. فلسفه پیامد ذهنیت یونانی است که علاقه دارد از این تشتت به وحدت برسد.
این سوی ما در هند، معادله معکوس است. هند سرزمین واحدی دارد که دلمشغول تنوعی از نحوههای بودن و شیوههای زیستن است. در این تمدن، دینخویی متولد میشود. دینخویی یعنی آنچه که در او سبک زندگی پر معناست. هند دلمشغول پاسداشت این تلون و تکثر است. یونان از کثرت به وحدت میرسد و هند از وحدت میخواهد به کثرت برسد. هند یگانه صدگانه است، اما یونان صدگانه یگانه است. ایران در میانه این دو، معرف هر دو بضاعت تمدنی است. نه به معنای آنکه ما از دیگری چیزی اخذ کرده باشیم؛ بلکه این یک ضربآهنگ تمدنی است که در آن ایران استیفاگر این موقعیت است.
از وحدت به کثرت، از کثرت به وحدت
یونان از کثرت به وحدت میرسد و هند از وحدت میخواهد به کثرت برسد. هند یگانه صدگانه است، اما یونان صدگانه یگانه است. ایران در میانه این دو، معرف هر دو بضاعت تمدنی است.
در ایران شما هم امر آسمانی و مطلق را میبینید و هم امر زمینی و دین خویانه را و لذا شما وقتی به ایران نگاه میکنید، تا آنجا که چشم تیز میکنید و از کهنترین متون ایرانی چیزی مطالعه میکنید، میبینید که ایرانیان نه از کثرت به وحدت میرسند و نه از وحدت به کثرت، بلکه ایران محل تلاش برای عبور از وحدت به کثرت، در عین تلاش برای عبور از کثرت به وحدت است.
فقه آن تلاش تاریخی ایرانیان برای پل زدن میان امر عالی (سماوی) و امر دانی (ارضی) است. به یک معنا فقه آن جایی است که آسمان به زمین میرسد. جایی نیز که زمین به آسمان میرسد، سیاست ایرانی متولد میشود. من اکنون به بخش سیاسی آن کاری ندارم اما اجمالاً در این معنا، سیاست همان مفهوم خیر بوده و با سیاست هابزی متفاوت است. سیاست در این معنا سازنده است و مثل لویاتان، مشکلآفرین نیست. اما به هر حال فقه، آن شگرد تاریخی و دیرپای تمدن ایرانی برای نسبت میان امر آسمانی و زمینی است. بزرگترین ایرانشناسان به شما خواهند گفت که در تکتک یاختههای تأملات ایرانی، ثنویت وجود دارد و در همین یاختهها تلاش برای رسیدن دوگانه به یگانه در عین پاسداشت دوگانه است. این همان چیزی است که بنیاد و سرشت تأملات فقیهانه میان ایرانیان را مشخص میکند.
فقه؛ دستورالعملی همیشگی زیست ایرانی
اگر بخواهیم از استعاره استفاده کنیم، تمدن ایرانی بیشباهت به فرودگاه نیست. به زبان قدیم یک کاروانسرای سالاری در تمدن ایرانی نهفته است. شما در فرودگاه چگونه فکر میکنید؟ اگر در زمین باشید، مدام به آسمان فکر میکنید و دلمشغول پرواز هستید. اگر در آسمان هم باشید به زمین فکر میکنید. شما در هر موقعیتی بودید، دلمشغول تأمین مرحله بعدی هستید. فرق فرودگاه با زندگی خارج از فرودگاه این است که به دلیل حجم بالای جابهجایی در فرودگاه، دستورالعملها بسیار مهم هستند. دستورالعملها خیلی پر حجم و مهم هستند. فقه دستورالعمل زیست ایرانی است و تفاوتی نمیکند که دوره پیش از اسلام باشد یا دوره پس از اسلام. در دوره نه قرن نخست هجری ما اهلسنت بودیم و بعد از آن هم وارد دوره تشیع شدیم. ما قبل از اسلام، «زند»های ساسانی را میبینیم که تفسیر متون اوستایی هستند. اینها همگی فقه هستند.
پس از اسلام هم از ایران بهعنوان قلب سنت و جماعت یاد میشد. زمانی که اصفهان قلب تپنده فقه اهلسنت بود، فقه آنان پویایی داشت. وقتی ما ایرانیان شیعه شدیم فقه اهلسنت بیرمق و کمتوان شد. بیشترین خلاقیت و بضاعت دانشی و بیشترین هوش تاریخی ما ایرانیان جذب فقه شده است. هر کس حرفی برای گفتن داشته بر موضوع فقه تمرکز کرده است؛ اما جالب آنجاست که امروزه ما حتی درک رخداد نگارانه از این وضعیت نداریم. اگر به یک استاد علومانسانی بگویید آگاهی ما ایرانیان را توضیح بده به شما نمیگوید شیخ انصاری در کجای کار قرار دارد. در حالی که تأملات شیخ انصاری ناظر به مرحله گذار به تجدد است. آن نازکاندیشیهای شیخ در باب الفاظ اصول فقه تنه به تنه تأملات شلایرماخر میزند. بله گرفتاریهای مدرسی خود را دارد اما تا جایی پیش رفته که شما انگشت به دهان میمانید.
این آگاهی تاریخی ماست. فقه، دانشی زمینی است که خود ما ایرانیها آن را درست کردهایم. پس چرا نسبت به آن تأمل نداریم؟ چرا آخرین وزنهای که روی سر گرفتهایم را نمیبینیم؟ چرا کسی در میان اصحاب علومانسانی ما مجهز به ابزار لازم برای فهم وحید بهبهانی یا استرآبادی نیست؟ چرا نمیتوانیم مرحوم آخوند را درک کنیم؟ جالب این است اگر به کسی بگویید شما علومانسانی میخوانید، باید علاوه بر انگلیسی که بسیار لازم است، عربی را هم بدانید، این حرف را از شما نمیپذیرد. این یعنی جهل مرکب داریم. ما نمیدانیم اگر بخواهیم سنت خود را بپذیریم، چه علاقه داشته باشیم و چه نه، مسئله این است که باید عربی را دریابیم.
فقه، سیستمعامل انسان ایرانی
اکنون اگر بخواهیم این چهارچوب تحلیلی شما را در امروز به کار بگیریم، چه نسبتی میان فقه و جامعه وجود دارد؟
مبلغی: در نگاه شما فقه وجه ابزاری دارد؛ یعنی بخشی از نظام آگاهی است که باید آن را استعلا داده و در حوزه حکمرانی مانند قانون اساسی به آن جایگاه دهیم. البته یک رویکرد هم معتقد است فقه توان فهم وضع شما را نداشته و لذا ناکارآمد است.
اگر بخواهیم از استعاره استفاده کنیم، تمدن ایرانی بیشباهت به فرودگاه نیست. به زبان قدیم یک کاروانسرای سالاری در تمدن ایرانی نهفته است.
مسئله من این است که شما بخواهید یا نخواهید، بپذیرید و یا نپذیرید، بر روی فقه روان هستید. در تمام نظام آگاهی شما فقه مواج و روان است. حال مسئله این است که اگر اهمیت فقه را دریابید، راههای ارتقاء آن را به سمت آنچه اقتضائات دنیای جدید است بیابید و نظام مدرسی آن را به سمت آگاهی جدید و روشهای نوین پیش ببرید، آن گاه میتوانید مسئله را حل کنید. در غیر این صورت شما با این رویکرد نسبت به آگاهی خویش نمیتوانید مسائل تاریخی کشور را حل کنید. لذا تفاوتی نمیکند که جمهوری اسلامی بر این کشور حکومت کند یا پهلوی؛ چرا که در هر دو حکومت تا زمانی که نظام آگاهی شما دقیق نشود، ناتوان خواهید بود.
البته جمهوری اسلامی یک پیشگامی نسبت پهلوی دارد که کار را بسیار جلو برده است. جمهوری اسلامی امری دارد که آن را از پهلوی پیش میاندازد. درست است که علومانسانی، خود را بر نظام آگاهی فقه محور ما تطبیق نداد، اما واقعیت خود را در قالب جمهوری اسلامی ترمیم کرد. چگونه میشود در قرن بیستم، انقلابی معطوف به فقه رخ دهد؟ علومانسانی که اصلاً قادر به پاسخ نبود و هنوز هم از پاسخ عاجز است. این اتفاق واقعی یعنی کانونی بودن فقه برای آگاهی ایرانی، خود را به امر سیاسی تحمیل کرد. یعنی در قالب یک انقلاب اجتماعی، به موقعیت سیاسی خود شکل بخشید؛ لذا شما میبینید که پس از انقلاب، تلاشی برای اهمیتدادن به فقه رخ داد؛ اما این تلاش تا جایی به نتیجه میرسد که ما درکی از سرشت فقه بهعنوان پایه نظام آگاهی جاری و ساری در میان خود داشته باشیم.
من این موضوع را از یک چشمانداز پدیدارشناسانه بیان کردم. حالا ما علاقههای مذهبی داریم، اما اگر این علاقهها هم نبود و یک ناظر بیرونی به مطالعه پدیدار میپرداخت باز باید همینگونه سخن میگفت.
جهل مرکب در حوزه و دانشگاه
چرا خود حوزه علمیه نسبت به این دارایی خود، خودآگاه نیست؟
مبلغی: چون در گیر و دار پایبندیهای مدرسی خود است. فقه ما خود را نتوانست با اقتضائات روز همراه کند. این موضوع دوطرفه است. هم دانشگاه ما بر آگاهی بدون ربط با تاریخ ایران تأسیس شد و هم حوزه ما توشوتوان خود را از دست داده است. حوزه هنوز درگیر آن ظرفیت روششناسی مدرسی است. ما دچار استیلای روششناسی مدرسی بر ذهنیت مدرسی شدهایم. روششناسی فقهی مهمترین تأمل روشی است که ابنای بشر پیرامون یک موضوع ارائه دادهاند. یعنی ما مسلمانهای شیعه و دیگر مسلمانها ظرف هزار سال با دریل یک نقطه را سوراخ کردهایم؛ لذا یک روششناسی بسیار قدرتمند وجود دارد؛ اما این روششناسی به کار امروز نمیآید. به قید مذکور در حرف من توجه کنید. حرف من طرد آن نیست؛ بلکه باید روششناسی را گرفت و آن را روزآمد کرد؛ لذا سخن من این نیست که حوزه ما خودآگاه بوده و میدانسته بر روی چه گنجی قرار دارد. حوزه بر روی گنج نشسته اما درک آن از این گنج، رتق و فتق امور تکلیفی است. توجه کنید که ارزشمندترین چیزی که ما داریم همین سنت فقه بنیاد است؛ اما زمینه و زمانه به جایی رسیده که این سنت آب ما را در ظرف خود گرم نمیکند. از طرف دیگر، همین سنت نیز در دو قرن اخیر دچار فرسایش شده است. لذا ما ناتوان از فرآوری سنت برای دوره مدرن شدیم.
به عنوان پرسش آخر، تفاوت پروژه شما با مرحوم فیرحی در این موضوع چیست؟
مبلغی: من شاگرد آقای دکتر فیرحی بودهام. ضمن ارادتی که به ایشان دارم اما انتقاداتی هم دارم. کار ایشان بسیار شگرف و بزرگ بود. اما به این دلیل پروژه ایشان سترون بود: آنکه ایشان میخواست برای بازخوانی فقه، اندیشه غرب را مبنا قرار دهد. من به دلایل پدیدارشناسانه با این موافق نیستم. به اقتضای همین مسئله، تیررس نگاه ایشان مشروطه بود. در حالی که باید به سید مرتضی و گذشتگان بازگشت.
[1] دکتر مبلغی در کتاب «تعامل حوزه علمیه با رشته های علوم انسانی» تفصیلا به این موضوع پرداخته است.
/ انتهای پیام /