به گزارش «سدید»؛ زندهیاد مرضیه حدیدچی (دباغ)، در سال ۱۳۱۸. ش در شهر همدان متولد شد و تحصیلات خویش را در مکتبخانه آغاز کرد. بعد از آن نزد پدر قرآن، نهجالبلاغه و مفاتیحالجنان را آموخت. در سن ۱۵ سالگی و در سال ۱۳۳۳. ش با محمدحسن دباغ ازدواج کرد و به تهران آمد. پس از مدتی در تهران با وجود فرزند تحصیلات حوزوی را نزد شهید آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی آغاز کرد. حدیدچی با شروع نهضت اسلامی امامخمینی (ره)، از طریق استاد خود، یعنی آیتالله سعیدی به جرگه مبارزان پیوست و در این راه دستگیری، شکنجههای بسیار، آوارگی و زندگی در غربت، دوری از همسر و فرزندان را تا مقطع پیروزی انقلاب اسلامی تجربه کرد. در روز چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۳. ش یادوارهای برای بانوی مبارز مرحوم «مرضیه حدیدچی» برگزار شد. در این جلسه که چند تن از بانوان خانواده دباغ حضور داشتند، ریحانه دباغ دختر سوم خانم حدیدچی طی گفتوشنودی به بیان خاطرات ناشنیده خود از وجوه کمتر گفته شده شخصیت «مادر» پرداخت. ایشان با اشاره به اینکه در طول این سالها بیشتر بر بعد مبارزاتی و زندگی سیاسی مادر تکیه شده و کمتر ابعاد مربوط به همسری و مادری ایشان مورد توجه قرار گرفته است، یادمانهای پی آمده را بازگو کرد. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
قناعتهای مامان مرضی!
بانو ریحانه دباغ در بادی خاطرات خویش، در بسط ساده زیستی و قناعت جویی مادر در زندگی مشترک به بیان خاطراتی شنیدنی میپردازد:
«پدرم - که ما حاج بابا صدایش میکردیم- در یک خانواده متمکن به دنیا آمده و پسر یک تاجر پوست بود. البته کارگاه دباغی هم داشتند، اما یکبار به دلیل ورشکستگی مالی پدربزرگ و یکبار به علت ورشکستگی که برای خود حاج بابا اتفاق افتاد، زمانی که ما کودک بودیم، سختیهای مالی زیادی برای کل خانواده ایجاد شد. مامان مرضی (مرضیه حدیدچی) از آنجا که یک زن مدبر و کاردان بود، کمال همراهی را سر این قضیه با حاج بابا کرد، یعنی با قناعت عجیبی که در زندگی داشت، کاری کرد که آن دوران سخت مدیریت شود و با آبروداری، خانوادهمان محتاج دیگران نشود. شاید باورش برای بعضیها سخت باشد، اما خانواده ما بعد از ورشکستگی حاجبابا در شرایطی قرار گرفت که گاهی ناهارمان نان و هویج پخته بود! یعنی، چون هویج ارزان بود و اوضاع اقتصادی حاجبابا خیلی بهم ریخته بود، بهترین خورشی که مامان مرضی میتوانست کنار نان به ما بچهها بدهد، هویج پخته بود. نهایت صرفهجویی را میکرد و به شدت با اسراف مخالف بود. حتی تا همین اواخر قبل از فوتش به سبزی پاککردن ما ایراد میگرفت! میگفت چرا سبزیها را هدر میدهید! بخشهای تروتازه و خوش خوراک سبزی خوردن را برای سر سفره جدا میکرد بعد ساقهها و برگهای ترب و کلفت را هم جدا میگذاشت، خردشان میکرد و به آنها یک تخممرغ میزد و با همانها کوکوسبزی درست میکرد!
خود مامان تعریف میکرد که در همان مراحل اول ورشکستگی، ابتدا حاج بابا تلاش کرده بوده که یک کار جدید در تهران راه بیندازد. تصمیم میگیرد که از شهرستان لیموترش بیاورد و در خانه آبلیمو بگیرند و با فروشش اوضاع مالی خانواده را درست کند. مامان مرضی آن موقع یک بچه زیر دو سال در بغل داشت و باردار هم بود، اما پا به پای حاج بابا و یک کارگر، یک عالمه لیموترش را میشست و با آن وضعیت بارداری، لیموها را بالای پشتبام میبرد و زیر آفتاب خشک میکرد تا آماده آبگیری شود. در آن زمان تا آنجا که میتوانست با حاج بابا همراهی کرده بود. یادم است در این سالهای اخیر، مامان مرضی یک فرشی داشت که خیلی کهنه و تمام دورش ریشریش شده بود. ما به مامان میگفتیم این را دور بینداز! اما مامان نشست با یک پارچه تمیز که نو هم نبود و قبلش آن را حسابی اتو زده بود دور تا دور فرش را دوردوزی کرد. اینقدر این کار را با سلیقه و هنرمندانه انجام داده بود که همه با دیدنش ذوق میکردند. حتی بعد از فوت مامان مرضی، فاطمه خانم عروسم این فرش را برداشت و الان در محل کارش سجاده شده است. به هرحال بعد از آن ورشکستگی از یک طرف حاج بابا با تلاش و مجاهدتی که برای امرار معاش خانواده و از طرف دیگر با قناعت و صبوری که مامان مرضی کرد، خانواده ما به جهت اقتصادی سرپا شد....»
لباسهای قرمز و بنفش
در خاندانهای مذهبی و اهل تربیت، سفر نقشی مهم در نشو و نمای فرزندان دارد. این امر در خانواده دباغ نیز چنین کارکردی داشته است، چنانکه فرزند میگوید:
«مدتی بعد از ورشکستگی، حاجبابا دیگر نتوانست در تهران کار کند. چون کسب درآمد در شهرستانهای دیگر بهتر و بیشتر بود، برای کار به شهرستان رفت. یعنی از زمانی که ما پنج بچه قدونیم قد بودیم، عملاً اداره کل خانه بر عهده مامان افتاد و پدرم دور از ما در شهرستانهای مختلف مشغول کار بود. در نهایت هر سه – چهار ماه یکبار میتوانست یک سری به ما بزند و در حد دو – سه روزی پیش ما باشد. سالهای سال زندگی ما به این صورت میگذشت. البته هرسال دو هفته تعطیلات نوروز را حاجبابا حتماً پیش ما بود. آن وقت مامان مرضی هر سال قبل از عید مقید بود که حتماً رنگ و مدل مویش را عوض کند تا جلوی حاجبابا در ایام تعطیلات تغییر اساسی کرده باشد! خودش رنگ بنفش را خیلی دوست داشت و حاج بابا رنگ قرمز را. برای همین در دو هفته تعطیلات نوروز ما میدیدیم که مامان مرضی رنگ به رنگ لباس بنفش و قرمز میپوشید! آن وقت اگر شرایطی پیش میآمد و مامان میتوانست برای دو- سه روز برود شهرستان پیش حاجبابا حتی در روزگاری که دیگر در خط مبارزه بود، اگر فرصتی میشد که میتوانست سری به حاج بابا در شهرستان بزند، حتماً دو چیز را با خودش میبرد، لباسها و وسایل آرایشش. زنانگیهای مامان مرضی سرجای خودش بود، مبارزه و فعالیت سیاسی هم سرجای خودش....»
اطاعت محض از همسر
آنچه از آغاز گفتگو تا کنون بدان اشارت رفت، همگی از مصادیق اطاعت عاشقانه و محض بانو حدیدچی از همسر بود، اما در این بخش، ریحانه دباغ با صراحت و تمرکز بیشتری از این مقوله سخن میگوید:
«از ابتدای ازدواجش، مامان مرضی اطاعت محض از حاجبابا داشت. این مسئله را هم به همه فرزندانش یاد داده بود. ما هفت خواهر بودیم و یک برادر. البته یک خواهرمان (آمنه خانم)، در سن ۱۹ سالگی بر اثر بیماری فوت کرد. پنج نفرمان در خانه محله غیاثی به دنیا آمده بودیم و سه بچه آخر در خانه نزدیک مسجد موسیبنجعفر (ع) که آیتالله سعیدی امام جماعتش بود. راضیه و رضوانه خانم، دو دختر بزرگ خانه بودند. مامان به ما یاد داده بود که هر بچه موظف است از بچه بزرگتر از خودش حرف شنوی داشته باشد. چون خودمان هم میدیدیم که خودش از حاجبابا اطاعت محض دارد، در عمل به این آموزه عمل میکردیم. در خانه ما همه کارها تقسیم شده بود، یعنی کاملاً مشخص بود که امروز شستن ظرفهای صبحانه، ناهار و شام نوبت چه کسی است. چه کسی باید جارو کند چه کسی باید خرید کند و از این قبیل. البته نه اینکه بگویم هیچ وقت دعوایمان نمیشد، اما یاد گرفته بودیم که چطور اختلافهایمان را برطرف کنیم. یک وقتهایی راضیه و رضوانه خانم - که اختلاف سنیشان خیلی کم بود- دعوایشان میشد. اینطور وقتها شرایط خیلی بامزه بود! حکیمه و انسیه طرفدار راضیه خانم بودند، آمنه و فاطمه طرفدار رضوانه خانم. من همیشه بیطرف بودم و سریع محمد را بغل میکردم و میرفتم در حیاط مینشستم تا غائله بخوابد!
ابهت مامان مرضی اینقدر زیاد بود تا قبل از اینکه بخواهد به خانه بیاید، دعوا تمام شده بود، یعنی اختلاف و دعوا اصلاً جلوی مامان آورده نمیشد. البته در موارد خیلی کمی پیش میآمد اختلاف اینقدر زیاد بود که کار به قضاوت مامان میکشید. اینطور وقتها هر دو طرف باید میآمدند و شکایتشان را مطرح میکردند و مسئلهشان را میگفتند، آن وقت مامان مرضی قضاوت میکرد. با انصاف قضاوت و با یک تدبیر حکیمانهای اختلاف میان دو نفر را برطرف میکرد. حالا تصور بکنید ما به هرحال هشت بچه بودیم در یک خانه کوچک. طبیعتاً وقتی مامان برای درس یا سخنرانی و جلسه بیرون از خانه بود، خانه حسابی بهم میریخت، اما یاد گرفته بودیم تا قبل از آمدن مامان همهجا را مرتب و منظم کنیم. در دوران مبارزه، مامان برای رعایت مسائل امنیتی، یک روش مخصوص در زدن داشت، یعنی اول یک ضربه میزد، بعد سه ضربه پشت سر هم و بعد دوباره یک تک ضربه ما تا سه ضربه را میشنیدیم، اگر پاک کنی، دفتری، مدادی، چیزی روی زمین ولو بود، سریع برمیداشتیم تا وقتی مامان وارد اتاق میشد، اتاق تمیز و مرتب باشد....»
کدبانوییها و مادریهای دوره مبارزه
اشتغال به مبارزه، بیآنکه مدیریت خانوادهای پرجمعیت با اخلال و وقفه مواجه شود از دیگر نکتههایی است که ریحانه دباغ آن را از نظر دور نمیدارد و از آن خاطراتی شیرین برجای مینهد:
«۱۱ سال از زندگی مشترک حاج بابا و مامان مرضی میگذشت که عملاً مامان وارد جریان مبارزه شد. با شروع مبارزه برنامهریزیاش طوری بود که هم به امور خانه و ما بچهها میرسید هم به فعالیتهای مبارزاتیاش. مثلاً جالب بود که تابستانها، مامان مرضی برای ما بچهها برنامه میریخت. ما باید بخشی از قرآن را حفظ میکردیم. بخشهایی از رساله حضرت امام (ره) را هم که مربوط به سنمان میشد، باید میخواندیم. بچههای بزرگتر از کوچکترها درس میپرسیدند. مامان شبها ایرادات قرائت و حفظ راضیه خانم و رضوانه خانم را برطرف میکرد. هرچند وقت یکبار هم از ما امتحان میگرفت. یعنی اجازه نمیداد که تابستان را به بطالت بگذرانیم. حتی در دوران مبارزه و با اضافهشدن بچههای آخر خانواده، مامان سرپرستی بچههای دیگری را هم بر عهده گرفته بود. داستان هم از این قرار بود که یکی از بستگان ما در همدان آنقدر دچار فقر مالی شده بود که تصمیم گرفت، دختر دبستانیاش را برای کلفتی و کارگری به تهران بفرستد! مامان که این مطلب به گوشش میخورد، پیش آن فامیل میرود و میگوید بتول مال من و در حد توانش هم به آن فامیلمان کمک کرده و او را به تهران میآورد. دختر آن بنده خدا هم درست مثل ما در خانه از مامان آشپزی و خانهداری یاد گرفت. مدرسه رفت و ۱۴- ۱۵ ساله هم که شد ازدواج کرد و سر خانه و زندگیاش رفت. دو دختر دیگر به نامهای فرح و فریبا هم بودند که در همسایگی ما زندگی میکردند. پدر و مادرشان از هم جدا شده بودند و اینها با سن کم از صبح زود تا شب - که پدرشان از سر کار بیاید- در خانه تنها بودند. مامان مرضی با پدرشان صحبت کرد که این دو از صبح تا شب در خانه ما باشند.
حالا این را هم بگویم از آنجا که مامان اطاعت محض از حاج بابا داشت در یک مقطعی حاج بابا به مامان گفته بود که دیگر راضی نیست تحصیلات حوزویاش را ادامه بدهد! مامان هم به طور کامل درس و فعالیتهایش را کنار گذاشت. آیتالله سعیدی که از ماجرا باخبر شد، در یک مقطعی که حاجبابا در تهران بود با ایشان صحبت کرد و به او گفته بود: حسن آقا یک نفر میخواهد تجارت پرسودی راه بیندازد و به شما نیاز دارد!... حاجبابا توضیح داده بود سرمایهای ندارد که بخواهد در تجارت با کسی شریک شود. آیتالله سعیدی گفته بود این تجارت خیلی پرسود است و اصلاً به سرمایه و وقت گذاشتن شما نیاز هم نیست!... حاجبابا خیلی تعجب کرده بود. بعد شهید سعیدی گفته بود که همسر شما در راهی قدم گذاشته که پرخطر است، اما اگر شما راضی باشید و اجازه بدهید در این راه بماند، ثواب و سود آخرتش برای شما خیلی زیاد است و این یک تجارت پرسود با خداست... حاجبابا از همانجا رضایتش را برای ادامه تحصیل و مبارزه مامان مرضی اعلام کرد و دیگر هیچ زمانی مانع فعالیتهای مامان نشد. خود مامان درباره این موضوع در کتاب خاطراتش هم گفته از همان مقطع و برای آن شراکت همه جا نام فامیلیاش را دباغ عنوان میکرد و همیشه در هر مرحله مبارزه و فعالیت سیاسی، حاجبابا را شریک خود میدانست....»
اوقات پر برکت مادر
مرضیه حدیدچی این زن نمادین انقلاب اسلامی در زندگی خویش توفیقاتی فراتر از معمول به کف آورد. به راستی راز این همه چه بود؟
«خداوند یک برکت عجیبی به وقت مامان داده بود. با وجود همه فعالیتهایی که تا قبل از دستگیری و زندان میکرد، از خانه و خانواده کم نمیگذاشت. گاهی از شهرستان، جمعیت زیادی به خانه ما میهمان میآمد. خانه ما بزرگ نبود، به ویژه اینکه آشپزخانه کوچکی داشت، اما مامان در همان آشپزخانه کوچک، برای میهمانها سنگ تمام میگذاشت. خورش کرفس را خیلی دوست داشت و وقتی میهمان داشتیم، حتماً باید یک وعده برایشان برنج و خورش کرفس درست میکرد. بعد از پیروزی انقلاب و در دوران مسئولیتها هم همینطور بود. سعی میکرد به همه وظایف و مسئولیتهایش برسد. مثلاً در موقع بارداری و به دنیا آمدن فرزند اولم آقاصابر، مامان ایران نبود، اما سر بارداری دومم و سر سمیه خانم، انقلاب پیروز شده بود و در آن زمان، مامان فرمانده سپاه همدان بود. در ماه آخر بارداری من، مامان مرضی به تهران آمد و من و صابر را به همدان برد. میخواست نبودنش سر به دنیا آمدن صابر را جبران کند. من همدان بودم تا شبی که درد به سراغم آمد و مامان مرا به بیمارستان برد. درد که داشت شدید میشد، یکهو به مامان بیسیم زدند که کردستان شلوغ شده و ماجرای غائله پاوه پیش آمده! مامان از همانجا یک راست با نیروهایش به کردستان رفت. البته قبلش به راضیه خانم زنگ زده بود که خودش را به همدان برساند تا کمک حال من بعد از به دنیا آمدن بچه باشد. همین دغدغهاش، برای من خیلی اهمیت داشت. گرچه همه ما بچهها به خصوص سه خواهر و برادر کوچکم در دوران زندان و دوری مامان در غربت، خیلی اذیت شدیم و صدمه خوردیم، اما این سختیها را به خاطر اسلام و انقلاب تحمل میکردیم.
دیگر اینکه در دوره نمایندگی مامان مادربزرگم مریض شد. مامان و خالهها به نوبت از مادرشان پرستاری میکردند. خالهها خانهدار بودند، اما مامان با وجود گرفتاریها و نماینده مجلس بودن و کلی فعالیت دیگر سر نوبتش که میشد برای پرستاری از مادربزرگ حضور داشت....»
در واپسین سالیان حیات
و نهایتاً بسا مردمان، کردار فردی و اجتماعی شخصیتها در واپسین سالیان حیات را معیاری برای داوری درباره او قرار میدهند. چنانکه راوی نیز چنین کرده است:
«همدانیها خیلی اهل ترشی درستکردن هستند و همیشه سر سفرههای غذایشان، انواع مختلف ترشی است. مامان مرضی هم در درست کردن ترشی استاد بود. تا قبل از سال ۵۲ و دستگیری، علاوه بر خودمان برای دوست و همسایهها هم ترشی درست میکرد، اما بعد از پیروزی انقلاب مقید بود تا برای خیلی از بزرگان انقلاب مثل خانواده امام (ره)، خانواده آقا و برخی از فرماندهان سپاه هم ترشی کنار بگذارد، یعنی آن عادت از بهار تا آخر تابستان تدارک دیدن برای ترشی درست کردن در پاییز ترک که نشد هیچ، بلکه با میزان بیشتر انجامش میداد! در سال آخر عمرش با وجود وضعیت بسیار بد جسمی که از عوارض آن شکنجهها و سختیهای دوران مبارزه بود، باز به فکر درستکردن ترشی بود. در آن سالها مدام بیمارستان بود. مدتی مرخص میشد، اما دوباره وضع جسمیاش بهم میریخت و به بیمارستان برمیگشت. در پاییز سال ۹۵ با مدیریتی که مامان کرده بود، ما دخترها تمام چیزهایی که برای ترشی لازم داشت را آماده کرده بودیم. سروقت ترشی درستکردن مامان به من تلفن زد و گفت امسال برو و به جای دبه، یک مدل شیشههای ترشی با درهای قرمز رنگ بگیر. میگفت این سال آخری است که دارم ترشی درست میکنم و بگذار این شیشهها در خانه دوستان و بزرگان از من به یادگاری بماند. حالش اصلاً خوب نبود، اما با آن حال بد ترشیها را درست کردیم و در شیشهها ریختیم. روی در قرمز هر شیشه اسم خانوادههایی که باید ترشیها را به آنها میرساندیم، نوشتیم، اما بعد حال مامان اینقدر بد شد که از همانجا به بیمارستان رفتیم! دیگر مامان بعد از آن بستری شدن خوب نشد تا در ۲۷ آبان رحلت کرد. بعد از مراسم ختمش با اشک و گریه ترشیها را به در خانه دوستان و بزرگان نظام رساندیم....»
/ انتهای پیام /