به گزارش «سدید»؛ اواسط آبان ماه ( نوامبر سال 2024) که به لبنان رسیدم از حمله رژیمصهیونیستی به جنوب لبنان و گسترده شدن آتش جنگ بیش از 50 روز گذشته بود. چهلم سید را در بیروت درحالی گذراندم که فرزندان سید فرصت عزاداری نداشتند؛ هرکدامشان در یک مدرسه و مرکز آوارگان مشغول کار داوطلبانه بودند. به چشمانشان نگاه میکردم و در عمق نگاهشان سوگ عمیقی میدیدم که جنگ اجازه ابرازش را نداده بود. داغ سید هنوز تازه بود. جامعه هنوز از جنایت حمله پیجری در حیرت عمیقی بود و شهر کوچک بیروت با هزار مشکل کمبود برق و گاز و آب آشامیدنی میزبان بیش از یک میلیون و 200 هزار شهروند لبنانی آواره از جنوب بود.
من در روزهایی به بیروت رسیدم که دیگر جنگ عادی شده بود، گوش مردم به زوزه پهپادها عادت کرده بود و گرانی خانه و ارزاق و خبر انفجارهای ضاحیه تبدیل شده بود به یک خبر روزمره. در میان آن همه نقطه تاریک و سیاهیهای شهر و در میان بهت مردمی که پشت جبهه جنگ را تجربه میکردند، من به دنبال یک چراغ میگشتم. پی همنشینی با آدمهایی بودم که در دامان سید پرورش یافته بودند؛ همانها که ذخیره مقاومت در روزهای سخت بودند. در پی این بودم بدانم حالا که مؤسسات اجتماعی و خیریه مقاومت مورد هدف قرار گرفته و اعضایش در مناطق مختلف لبنان پراکنده شدهاند، سازمان اجتماعی مقاومت چگونه هنوز کار میکند.
در میان پرسوجو و مصاحبه از آدمهای مختلف رسیدم به زهرا. دختری که در میان جنگ با ماشینش به مناطقی که در خطر انفجار بودند، میرفت و اسباب و اثاثیه مردمی که از خانههایشان گریخته بودند را برمیداشت و در مراکز آوارگان به دستشان میرساند. برای بچههای بیجا شده کلاسهای هنردرمانی میگذاشت و در فضای مجازی هر روز از تسلیم نشدن میگفت.
نامش و اثر کارهایش همهجا بود و از خودش خبری نبود. با چند واسطه پیدایش کردم. در منطقهای ناامن زندگی میکرد که هیچ تاکسی و سرویسی حاضر نمیشد مرا به آنجا ببرد. خودم را به زهرا قبیسی رساندم. در غروب یکی از روزهای نیمه آبان ماه، در بنایی که نورش فقط یک لامپ اضطراری بود و 2 ساعت در روز آب لولهکشی داشت. با مختصر وسایلی برای گذران زندگی، تنها زندگی میکرد.
این گفتوگو درحالی ضبط شده که زهرا نیمهشب گذشته، با ماشینش یک خانواده را از بمباران نجات داده بود، روز را با کارهای داوطلبانه دیگر مشغول بود و هنگام ملاقاتمان، بعد از 36 ساعت بیداری، سخت خسته بود. با انرژی و انگیزهای حیرتانگیزی حرف میزد و خستگی در صدایش شنیده نمیشد. مراعات حال عربزبان نبودنم را میکرد و شمرده و باطمأنینه حرف میزد. گاهگاه میان جملاتش میپرسید: «فهمت قصدی؟» یعنی «منظورم را متوجه شدی.»
چند ماه بعد، وقتی فهمیدم زنی که روبهروی تانک ارتش اشغالگر صهیونیستی در جنوب لبنان ایستاده، همان زهرایی است که با او گفتوگوکردم، به سراغ موبایلم رفتم تا آن گفتوگوی دو ساعته را پیاده کنم. مصاحبه با دختری که در این جنگ چندین ساله قدم به قدم کار داوطلبانه کرد تا رسید به ایستادن روبهروی تانک اشغالگر. متن این گفتوگو را در ادامه از نظر میگذرانید.
چرا بیدار ماندی این همه وقت؟
من داشتم مردم را از مدرسهای که هدف حمله قرار گرفته بود بیرون میبردم. وقتی قبل از مغرب برگشتم، دیدم مردم دوباره از همان مدرسه در حال تخلیه شدن هستند. به من گفتند که خانوادهای هست که باید به آنها کمک کنم. همراهشان رفتم، بر این اساس که آنها هفت نفر بودند و من آنها را دو بار جابهجا کردم. اما در مسیر گم شدم و مسافت زیادی را بیجهت پیمودم... بله، دقیقاً. به خاطر اینکه گم شدم و وقتی برگشتم، دوباره به همان نقطه رسیدم. این بیشترین مشکلی است که با آن مواجه هستم، اینکه راه را گم میکنم، که منطقی هم نیست.
مشکل دیگر این بود که بنا بر برنامه، قرار بود افراد را یکییکی منتقل کنم، اما چون نگران بودند، تصمیم گرفتند همه با هم سوار شوند. درنتیجه، هفت نفر به همراه من در ماشین بودند، یعنی درمجموع هشت نفر. آنها را در منطقهای که بمباران شده بود پیدا کردم. اوضاع خیلی خطرناک بود، برخی از آنها از پنجره به بیرون نگاه میکردند، اما فرصتی برای تامل نبود. باید سریع عمل میکردم.
قبل از ۷ اکتبر چه کار میکردی، تحصیلاتت چیست، کجا زندگی میکردی؟ زندگیات قبل از ۷ اکتبر چگونه بود؟
ما از سال ۲۰۱۹ درگیر جنگ و محاصره بودیم و قبل از آن فعالیتهای زیادی داشتم، اما از اینجا شروع میکنم چون سادهتر است. داستانم طولانی است، اما از سال ۲۰۱۹ در لبنان تحت محاصره بودیم و من از سال ۲۰۱۱ کارهای داوطلبانهای برای خدمت به مردم انجام میدادم، نه فقط در لبنان، بلکه در سوریه، یمن، حتی در بحرین و فلسطین. اما به یمن نرفتم، کارهای داوطلبانهای که برای یمن، بحرین و فلسطین انجام میدادم به صورت مجازی بود. اما به سوریه چندین بار رفتهام.
اما از سال ۲۰۱۹ در لبنان محاصرهای وجود داشت و من در همان دوره در لبنان در جنبشهای اعتراضی شرکت کردم و در خیابان بودم و از سی حسن نصرالله در تلویزیون حمایت کردم و شعار «ما تسلیم نمیشویم» را گفتم که در آن زمان ترند شد. پس از آن مورد حمله قرار گرفتم، اما از این موضوع بهعنوان یک فرصت استفاده کردم. از آنجا که بیشتر در فضای لبنان شناخته شدم، این را به فرصتی برای کارم تبدیل کردم و فعالیتهای داوطلبانهام را بسیار گسترش دادم، زیرا این راهی را برای من باز کرد تا مردم مرا بشناسند و به من و کارم اعتماد کنند. در اوایل سال ۲۰۲۰، پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی، تصمیم گرفتم فعالیتهای داوطلبانهام را تحت عنوان «موکب شهید قاسم سلیمانی» نامگذاری کنم.
تیم داشتی یا بهتنهایی کار میکردی؟
بله، تیم داشتم اما ثابت نبود، چون افراد داوطلب بودند. کسانی که در جنوب لبنان میتوانستند کمک کنند یا در بیروت، بقاع و مناطق دیگر، اما تیم هیچوقت دائمی نبود. من نام «موکب شهید قاسم سلیمانی» را انتخاب کردم، چون این موکب فقط به مردم لبنان خدمت نمیکند، بلکه به تمام محور مقاومت کمک میکند. شهید قاسم سلیمانی همه محور را در بر میگیرد. شعار موکب جملهای از وصیتنامه شهید قاسم سلیمانی بود که بر روی سربند و پرچم موکب نوشته شده بود: «شهدا محور عزت ما هستند.»
این موکب برای حمایت از ولی ما شکل گرفت. در لبنان، ولی ما سیدحسن نصرالله است و در آن زمان لبنان تحت محاصره اقتصادی بود. ما در مقاومت اقتصادی همراه او بودیم. همچنین لبنان درگیر جنگ نرم بود و ما در جنگ نرم نیز از او حمایت کردیم. وقتی بحران نان پیش آمد، در حد توانمان کمک کردیم. وقتی دارو نایاب شد، کمپینهایی برای تأمین دارو برگزار کردیم. در دوران کرونا، من داوطلب کمیته کرونای حزبالله بودم. در جریان آتشسوزیهای لبنان، من عضو دفاع مدنی بودم و در خاموش کردن آتش کمک کردم. در انفجار بندر بیروت نیز حاضر بودم و قطعات اجساد شهدا را از زیر آوار بیرون میآوردم.
فعالیتهای داوطلبانهات در یمن چگونه بود؟
از اولین لحظه تجاوز، ما در کنار سیدعبدالملک الحوثی ایستادیم و او را یاری کردیم. در این سالها من در دو یا سه رادیو در هفته شرکت کرده و پیامهایی برای حل مشکلات داخلی یمن ارسال کردهام. همچنین در تهیه برنامهها و طرحهای وزارت جوانان و ورزش، مراکز فرهنگی و رسانهای یمن مشارکت داشتم و داوطلبان را از طریق برنامه زوم آموزش میدادم. یمنیها در زمینه کمپینهای توییتری بسیار قوی هستند، حتی قویتر از لبنان، و من در این زمینه با آنها همکاری میکردم.
در بحرین چطور؟
در بحرین نیز به آموزش داوطلبان کمک میکردم، اما فعالیتهای آنجا مخفیانه انجام میشود. بیشتر نمیتوانم توضیح بدهم.
در فلسطین چطور؟
فعالیتها مخفیانه بود و نمیتوانم توضیح بدهم.
قبل از طوفان الاقصی، بیشتر وقتت صرف چه میشد؟
همه وقتم را برای کار داوطلبانه برای مردم، یتیمان و فقرا میگذاشتم. یکی از کارهای جالبی که در موکب شهید قاسم سلیمانی انجام دادم این بود که وقتی کمکهای مالی دریافت نکردم، یاد گرفتم که چگونه صابون دستساز درست کنم. اگر بخواهی، ویدئوی آن را برایت میفرستم. صابونسازی را یاد گرفتم و آنها را برشزده، بستهبندی کرده و میفروختم و از درآمد آن برای تأمین مالی فعالیتهای داوطلبانه استفاده میکردم.
با درآمد صابون فروشی چه میکردی؟
اگر موکب نیاز به تأمین مالی 10 نفر داشت، هزینه آن را از طریق فروش صابون تأمین میکردم. اگر یتیمی به یخچال نیاز داشت، صابون میفروختم و برای او یخچال میخریدم. اگر کودکی بیمار بود و نیاز به بیمارستان داشت، هزینه درمان او را از طریق فروش صابون تأمین میکردم. هدف من این بود که نشان دهم نباید تسلیم شد. من بلد نبودم چگونه صابون بسازم، اما یاد گرفتم. چون وقتی امکان انجام کاری وجود دارد، نباید بهانه آورد، بلکه باید تلاش کرد و وظیفه خود را در حمایت از ولی انجام داد، نه فقط با حرف، بلکه در عمل.
اینها همه مربوط به قبل از ۷ اکتبر بود. هفت اکتبر مجید! (میخندد).
زهرا قبیسی متولد چه سالی هستی؟
۱۹۸۵
در چه رشتهای تحصیل کردهای؟
من آموزش موسیقی خواندهام و همچنین در لبنان در کنسرواتوار آموزش دیدهام. همچنین تحصیلاتی در حوزه فعالیتهای اجتماعی داشتم.
موسیقی و فعالیتهای داوطلبانه چه ارتباطی با هم دارند؟
من در اصل یک مجسمهسازم. با خاک رس و ترکیبات دیگر کار میکنم. همچنین نقاشی میکنم، اما نقاش حرفهای نیستم، فقط به آن علاقه دارم. من یک مجسمهسازم و در رشته تربیت موسیقی تحصیل کردهام. علاوه بر آن، در هنر درمانی (آرتتراپی) نیز تخصص دارم، یعنی درمان از طریق هنر برای کودکان. من از این هنرها در کارهای داوطلبانهام استفاده میکردم، مثلاً برای کودکانی که از جنگ جان سالم بهدر بردهاند، کودکانی که پدرشان شهید شده یا یتیم هستند، در مراکز نگهداری کودکان بیسرپرست و همچنین در مراکز درمان اعتیاد. این هنرها در تمامی این زمینهها به من کمک زیادی کردند. بله، اینها همیشه در کنار هم بودند. مثلاً اگر بخواهم یک برنامه حمایت روانی در مراکز کودکان یتیم برگزار کنم، نمیتوانم فقط با آنها صحبت کنم و نصیحتشان کنم. نه، نه! من برایشان وسایل رنگآمیزی، مجسمهسازی و موسیقی میآورم تا بتوانند احساسات خود را تخلیه کنند، واقعیت را بازسازی کنند، درحالیکه بازی میکنند و از این روند لذت میبرند. این تخصص من را در این مسیر یاری میکرد.
از چه زمانی متوجه شدی که میخواهی کار داوطلبانه را بهعنوان یک پروژه زندگی انجام دهی؟
قبل از سال ۲۰۱۱، من در زمینه مقاومت فعالیتهایی داشتم، اما در آن زمان به این فکر نمیکردم که قرار است داوطلب باشم یا یک فعال اجتماعی. فقط فکر میکردم باید به مقاومت خدمت کنم. من در خانوادهای بزرگ شدم که روحیه مقاومت در آن نهادینه شده بود و والدینم من را برای این مسیر به دنیا آوردند. من حتی پیش از تولدم یک داستان خاص دارم. مادرم پیش از من چندین بار باردار شده بود، اما جنینها قبل از تولد از بین میرفتند. پدرم نذر کرد که اگر این فرزند زنده بماند، او را در مسیر جهاد، رهبری و شهادت در راه امت تربیت کند. در همان دوران، شیخ راغب حرب به شهادت رسید و دوستش، شهید سمیر نیز کشته شد. پدرم به خداوند گفت: «ای پروردگار، اگر این جنین را حفظ کنی، او مجاهد، رهبر و شهید در راه امت خواهد شد.» و سپس من به دنیا آمدم. وقتی متولد شدم، پدرم مرا در آغوش گرفت و همان آیهای را تلاوت کرد که مادر حضرت مریم(س) هنگام نذر فرزندش گفت: رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ مَا فِی بَطْنِی...
بگذار دقیقاً بگویم که پدرم چه آیهای را خواند، لحظهای صبر کن... او قبلاً این را برایم گفته بود. متوجه داستان شدی؟
آه، بله، کاملاً فهمیدم، کاملاً متوجه شدم!
چه داشتم میگفتم، آهان… شروع کردم از ۲۰۱۱ وارد یک مرکز یتیمان شدم و بعد از آن در مکانهای بسیاری در لبنان به کارهای داوطلبانه پرداختم. چندین بار هم در جریان قتل عام فوعه و کفریا به سوریه رفتم.
رفتی فوعه؟
نه، من به مکانی نزدیک رفتم. درست است. از آنجا فرار کرده بودند. یعنی قربانیان قتلعام زخمی بودند و من نزد آنها رفتم، با آنها ماندم، وسایل زیادی برایشان بردم و همچنین از نظر روانی از آنها حمایت کردم. فعالیتهای روانی حمایتی انجام دادم و به کار داوطلبانه خود ادامه دادم. همچنین در موکب شهید قاسم سلیمانی، ما کارگاههای داوطلبانهای درباره حضرت زینب، جنگ نرم، جنگ فرهنگی و بسیاری از مسائل دیگر برگزار میکردیم.
اما بعد از ۷ اکتبر چه شد؟ زندگیات چگونه تغییر کرد؟
بعد از ۷ اکتبر، من همچنان در یک رادیوی یمنی بودم و همچنان از یتیمان، فقرا و مجاهدین حمایت میکردم. اما بعد از ۷ اکتبر مسئولیتهای جدیدی بر عهده گرفتم که شامل خدمت به مجاهدین میشد. الان میتوانم این را بگویم چون دیگر در میدان نبرد نیستم، اما زمانی که در آشپزخانه بودم، نمیتوانم بیشتر درباره آن صحبت کنم. من غذا میپختم و لباسهای مجاهدین را میشستم. بله، لباسهای مجاهدین را میشستم. بگذار برایت یک عکس بفرستم. من لباس یکی از مجاهدین را شستم و او به شهادت رسید، اما نمیتوانم نامش را بگویم تا مکانش فاش نشود. فهمیدی؟ در هنگام شستن لباسها، بهطور اتفاقی دیدم که پلاکش در میان لباسها افتاده است. متوجه شدم پلاکش درون آب است. همچنین وظایف دیگری داشتم. بله، آنجا مثلا لباسهای سفید را در آب و صابون میجوشاندم. و این وظیفه من بود. وظیفه دیگری که بر عهده داشتم این بود که وضعیت کسانی که از خط مقدم آواره شده بودند بسیار دشوار شده بود. باید برای آنها مکان فراهم میکردیم. چادرها، وسایل ضروری، و نیازهایشان را تأمین میکردیم. تقریباً هر روز یک خانواده جدید میآمد.
بیشتر آنها کجا بودند؟
در نبطیه. بسیاری به نبطیه آمدند. مکانهای زیادی بود. ما از خانوادهها مراقبت میکردیم. این وظیفه دوم من بود و مسئولیت من بسیار سنگینتر شد. همچنین قبل از ۷ اکتبر در یک گروه موسیقی آموزش میدادم و بعد از ۷ اکتبر این کار را برای یک گروه موسیقی زنانه وابسته به حزبالله ادامه دادم. ما این گروه موسیقی را تشکیل دادیم که هویت آن خمینی باشد. این تصمیمی بود که گرفتم. همچنین وظیفه دیگری داشتم، آن هم گفتن از فلسطین بود. مردم میگفتند: «ما چه ارتباطی با فلسطین داریم و چرا باید از فلسطین حمایت کنیم؟» این مزخرف است. به من میگفتند: «تو دختر مؤدبی هستی.» اما من مؤدب نیستم! و من میتوانم پاسخشان را بدهم. همچنین اتفاق دیگری افتاد. در ابتدای عملیات طوفان الاقصی، حزبالله را به جاسوسی متهم کردند. این موضوع بسیار دردناک بود و من با تمام توان از مقاومت و سیدحسن دفاع کردم.
چگونه؟
در ابتدای عملیات طوفان الاقصی ملتهای عربی و اسلامی استراتژی مقاومت را درک نمیکردند که چرا جنگ را تدریجی شدت میدهیم. آنها این را درک نمیکردند. همچنین نمیفهمیدند که ما در مقاومت به شیوه جنگهای نامنظم مبارزه میکنیم، نه مثل یک ارتش رسمی. به همین دلیل، بسیاری ما را به خیانت متهم کردند. گفتند: «چرا ما از فلسطین حمایت نمیکنیم؟» آنها نمیفهمیدند که ما بهصورت تدریجی وارد جنگ شدهایم. آنها این را درک نمیکردند، پس باید در رسانههای عربی و اسلامی و همچنین در داخل لبنان و فلسطین و حتی میان خود فلسطینیها توضیح میدادم که ما از آنها حمایت میکنیم. بعد از آن، دیگر نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم. در سال ۲۰۱۵، ماه شعبان، آخرین کلاس من بود.
فقط به کارهای داوطلبانه پرداختم و برای کمک به مردم صابون درست میکردم. بعد از آن، تعداد شهدای ما بسیار زیاد شد. وظیفه جدیدی بر عهده گرفتم که رسیدگی به خانوادههای شهدا بود، یعنی از نظر معنوی و روانی از آنها حمایت میکردم با مؤسسه شهید در ارتباط بودم، امور مربوط به کودکانشان را پیگیری میکردم، آنها را در مدارس ثبتنام میکردم و از مادران و همسران شهدا که بعد از شهادت همسرشان احساس تنهایی و فشار میکردند حمایت میکردم. من برایشان وسایل فراهم میکردم، کودکانشان را به دکتر میبردم، باید همیشه در کنارشان میبودم. این هم یکی از وظایف من بود. اما در این دوره، کاملاً تنها بودم. یک سال کامل تنها زندگی کردم.
هنوز هم تنها هستی؟ مدت زیادی است که خانوادهات را ندیدی؟
درست است. من ازدواج نکردهام. اما خانوادهام از من حمایت میکنند و به من اعتماد زیادی دارند. اما من آموختهام که تنها تکیهگاهم در این جنگ، خداوند است. متوجه حرفم هستی؟
این چند ماه اخیر، دقیقاً بعد از حادثه انفجار، چه اتفاقی برایت افتاد؟ من اخبار را خواندهام اما میخواهم بدانم که در زندگی زهرا چه گذشت؟ احساساتش چه بود؟
روز انفجار، پنجشنبه بود. پنج روز قبل از آن، مسئولیتها برای من خیلی سنگین شده بود. در روستایم (که البته آنجا زندگی نمیکنم) یک شهید داشتیم که همراه پسر دوسالهاش به شهادت رسید.
خواهر آن شهید همسرش را یک ماه قبل از دست داده بود و برادرش نیز مدتی پیش شهید شده بود. در آن خانواده، انفجاری از غم و مصیبت رخ داده بود. این موضوع مرا بسیار متأثر کرد. در مکانی که من زندگی میکنم، همان روز پنجشنبه فرزند و دختر یک شهید که دو ماه پیش شهید شده بود، دچار حادثه شدند. پسر شهید در این حادثه جان باخت و دخترش مجروح شد. فردای آن روز که تشییع جنازه پسر شهید بود، داییاش هم به شهادت رسید. من در آن لحظات احساس میکردم مانند حضرت زینب هستم که بین تمام این مصیبتها میدود. نمیدانستم چطور همه اینها را مدیریت کنم.
اینجا و آنجا و آنجا... نمیدانستم چطور به همه برسم. گاهی دستم را روی سینهام میگذاشتم و میگفتم: «ای زینب، چه کنم؟» همه فکر میکردند که من قوی هستم و همه چیز را کنترل میکنم، اما درونم پر از درد و رنج بود. اما هیچکس نمیدانست. بعد از آن، روز سهشنبه، انفجارها رخ دادند.
آخ! آن روز چقدر سخت بود. مشکل این است که تمام خانوادهام را از دست داده بودم و هیچ ارتباطی با آنها نداشتم. تلفنها از کار افتادند و بیشتر عزیزانم مهاجرت کرده بودند. من حتی نمیتوانستم بدانم چه کسی زنده است و چه کسی شهید شده است. اما نمیتوانستم فقط نگران خانوادهام باشم، زیرا خانوادههای مجروحانی بودند که نمیدانستند فرزندانشان کجا هستند.
من روی پرونده سازمان بهداشت کار میکردم تا خانوادههای مجروحان بتوانند فرزندانشان را در بیمارستانهای مختلف پیدا کنند. این کار، گاهی ساعتها طول میکشید. خانوادههای مجروحان تا شب منتظر میماندند تا بدانند فرزندشان در کدام بیمارستان است، زیرا مجروحان از یک مکان به مکان دیگر منتقل میشدند. مثلا مجروحی از جنوب در بقاع منفجر شده بود، اما به دلیل وخامت حالش به بیمارستان دانشگاه آمریکایی منتقل شد. خانوادهاش ابتدا در بیمارستان شیخ راغب در جنوب به دنبالش گشتند، سپس به سوق (منطقهای در لبنان) آمدند، بعد به بقاع رفتند و درنهایت او را در بیمارستان دانشگاه آمریکایی یافتند. اما وقتی به آنجا رسیدند به آنها گفته شد که حالش بهتر شده و به بیمارستانی در جبل لبنان منتقل شده است. تصور کن که من همزمان باید پیگیر وضعیت همه خانوادههای مجروحان میبودم، درحالیکه حتی نمیتوانستم نگران عزیزانم نباشم. من از طریق سازمان بهداشت از مجروح شدن بسیاری از اعضای خانوادهام مطلع شده بودم، اما به خانوادههایشان چیزی نگفتم. طوری رفتار میکردم که انگار چیزی نمیدانم و وقتی خودشان خبر میدادند، سعی میکردم تسلایشان دهم.
یکی از دیگر مشکلات طاقتفرسا در روز انفجار و روزهای پس از آن این بود که خانوادههایی که از شهرشان خارج شده بودند، کجا باید شب را میگذراندند؟ کجا نماز میخواندند؟ کجا میتوانستند حمام بروند؟ کجا وضو بگیرند؟ چگونه غذا بخورند؟ چگونه آب بیاورند؟ چگونه برایشان وسیله نقلیه فراهم کنم؟ آیا پول دارند؟ کودکانشان کجا هستند؟ باید تلاش میکردم افرادی را پیدا کنم که این خانوادهها را در خانههایشان بپذیرند و از آنها مراقبت کنند.
اما بزرگترین چالش ما تأمین خون بود. وای از تأمین خون! چگونه میتوانستیم این حجم عظیم از خون را فراهم کنیم؟ در همان لحظه، بسیاری از داوطلبان به ما کمک میکردند، اما مشکلی که بیش از همه مرا آزار میداد، تأمین گروه خونی O- بود. گروه خونی O- برایم به کابوس شبانهروزی تبدیل شده بود. در نمازهایم برای O- دعا میکردم و به حضرت زهرا (س) متوسل میشدم. گاهی اوقات، مجبور بودم داوطلبی را با ماشین به مسافت سهساعته بفرستم تا فردی با گروه خونی O- را بیاورد. سپس او را به بیمارستان منتقل کرده و بعد با کمک داوطلب دیگری او را به خانهاش بازمیگرداندیم. گاهی این روند پنج ساعت طول میکشید تا فقط یک کیسه خون O- تأمین شود.
مشکل این بود که افراد پس از اهدای خون نمیتوانستند روز بعد دوباره خون بدهند و باید حداقل دو ماه صبر میکردند. اما با کمک بسیاری از داوطلبان، تقریبا تمام مردم لبنان خون اهدا کردند. در ضاحیه دستگاههای انتقال خون دیگر قادر به دریافت خون نبودند. با این حال، همچنان برای O- میگریستم و به حضرت زهرا و حضرت عباس (ع) متوسل میشدم. تأمین خون برای من بهقدری سخت شده بود که احساس میکردم میخواهم رگهای خودم را بیرون بکشم و در بانک خون قرار دهم!
گاهی اوقات، وقتی با خودم خلوت میکردم، با امام حسین (ع) یا امام زمان (عج) درد دل میکردم و میگفتم که سرم پر از بوی خون است. تمام مدت، بوی کیسههای خون را حس میکردم. چندین روز قادر به خوردن حتی یک لقمه غذا نبودم، زیرا بوی خون از سرم بیرون نمیرفت.
این موضوع بهحدی برایم سخت شده بود که حتی در خواب، خواب حضرت عباس (ع) را دیدم. در خواب، به حرم حضرت عباس (ع) رفتم و از ایشان خواستم که از خداوند بخواهند خون مرا به O- تبدیل کند تا بتوانم برای مجروحان خون اهدا کنم. من گروه خونی O+ داشتم، اما در خواب، از حضرت عباس (ع) خواستم که برایم شفاعت کنند تا خونم به O- تبدیل شود.
حضرت عباس (ع) در خواب دعایم را پذیرفتند و خونم در خواب به O- تبدیل شد. سپس به یک مرکز انتقال خون رفتم و سوزن و لوله را در دستم قرار دادند تا خون اهدا کنم. اما در خواب، برخلاف واقعیت، خونم تمام نمیشد. خون بهطور مداوم جریان داشت، مانند یک رودخانه، یک چشمه خون، یک آتشفشان از خون. من مدام شکر میکردم که خون O- فراوان شده است. داوطلبان را راهنمایی میکردم، اما لوله انتقال خون همچنان به دستم وصل بود و خون تمام نمیشد.
این خواب را به دوستم گفتم و گفتم که این لطف حضرت عباس (ع) بود که خون در خوابم پایان نداشت. این خواب نشان میداد که چقدر موضوع تأمین O- برایم دغدغه شده بود. اما میدانی چه چیزی از تأمین خون هم سختتر بود؟ حفظ روحیه مردم!
من به یاد دارم که در آن روزها بسیار گریه میکردم، اما هنگام نوشتن برای مردم، فقط از عزت، صلابت و استقامت میگفتم. کسانی که پیامهایم را میخواندند، فکر میکردند که یک انسان شکستناپذیر هستم که اصلاً درد و رنج را حس نمیکند. با خودم میگفتم: «خدایا شکرت که اشکها در نوشتههایم دیده نمیشوند. حروف، اشکها را نشان نمیدهند.» مدام این جمله را مینوشتم: بسیار درد میکشیم، اما بسیار استواریم و قطعاً به لطف خدا پیروز خواهیم شد.
در روز جمعه، دستم را بر سینهام میگذاشتم و آیه سکینه را تلاوت میکردم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ...»
و به امام حسین (ع) عرض میکردم: مولای من... ممکن است در زندگی شخصیام از نظر روانی دچار خستگی شوم، اما این مشکل نیست. این چالش مرا میسازد، خداوند به خواست خود این چالش را برای من قرار داده است. اما در این جنگ، من حق ندارم خسته شوم. این کار برای من نیست، بلکه برای خداست. پس از تو خواستهام، مولای من، که خداوند آرامش را به قلبم نازل کند و مرا قوی سازد. من نباید خیلی درد بکشم و باید در این موقعیت ثابت بمانم. از خدا میخواهم چون من فردی بسیار احساسی هستم، پس از تو میخواهم که از خدا بخواهی قدرت را بر قلبم نازل کند و احساساتم را کاهش دهد تا دیگر اینقدر رنج نکشم. هر روز اشک میریزم و میگویم الحمدلله که اشکهایم در نوشتهها دیده نمیشود، اما این نباید ادامه یابد. نمیتوانم اینگونه ادامه دهم. از تو میخواهم که قدرت را بر قلبم نازل کند و واقعاً این اتفاق افتاد. آرامش بر قلبم نازل شد، دقیقاً قبل از روز شنبه، پیش از سخنرانی سیدحسن. آخرین سخنرانی روز پنجشنبه بود و در آن زمان مشکل این بود که من تلاش میکردم با شخصیتهای فعال در عرصه فرهنگی صحبت کنم، در روزهای سهشنبه و چهارشنبه و به آنها میگفتم که باید مردم را حمایت کنیم تا روحیهشان بالا رود. آنها میگفتند که خودشان غمگینند و هیچ روحیهای برای کمک به دیگران ندارند. من میگفتم که باید وظیفهمان را انجام دهیم. آنها میگفتند که قادر به انجام این کار نیستند. سپس روز چهارشنبه اعلام شد که سیدحسن سخنرانی خواهد کرد. آنها گفتند وقتی سیدحسن سخنرانی کند روحیهمان بالا میرود. من این ایده را نپذیرفتم و گفتم که ما نباید منتظر باشیم تا سیدحسن روحیهمان را بالا ببرد، بلکه باید خودمان روحیه مردم را بالا ببریم تا ببینیم که سیدحسن از جامعهای قوی حمایت میکند. گفتم امام مهدی به دلیل نبود یاران خود ظهور نکردهاند، برخی از آنها با من موافق بودند و برخی دیگر که بسیار غمگین بودند، نتوانستند همکاری کنند.
ملامتشان میکنی؟
من هیچ تقصیری در این مورد نمیبینم چون قدرت من از خودم نیست، بلکه از خداست. من فقط تلاش کردم و سپس ادامه دادم. پس از آن ادامه دادم که خون تأمین کنیم و الحمدلله از ایران خون رسید. در این مدت، از وضعیت مصدومان خانوادهام مطلع بودم، اما نتوانستم در کنارشان باشم، چون باید به دیگران رسیدگی میکردم. از راه دور به آنها کمک میکردم و امورشان را تسهیل میکردم. در این مرحله باید کارها را ادامه میدادم.
بعد از آن چه شد؟
روز دوشنبه روز آغاز آوارگی بود و باید ادامه دهیم. خب من هم همینطور فکر میکردم. روز دوشنبه حملات شروع شد و مردم به آوارگی افتادند. من برق نداشتم و اصلاً در خانه نبودم و نتوانستم به خانه برگردم. روز آوارگی، من وظیفهای دشوار داشتم، اما خداوند کمک کرد و مکانی برای آوارگان تأمین کردم. کسانی بودند که در راه گیر کرده بودند و به بنزین نیاز داشتند، کسانی به غذا و نوشیدنی نیاز داشتند و یکی از آنها به اکسیژن نیاز داشت. مردم در مسیر برای ساعتها گیر کرده بودند. همچنین افرادی به مکان، تخت، دارو یا انسولین نیاز داشتند. این کار ادامه پیدا کرد و چندین روز طول کشید. من به شما میگویم که از زمان حمله به بیجیرات و آوارگی مردم تا شهادت سیدحسن، من نخوابیدم. شاید فقط ۱۵ دقیقه یا ۱۰ دقیقه خوابیدم. پس از اعلام شهادت سیدحسن، تنها یک ساعت خوابیدم. بیش از یک هفته یا بیشتر بیخواب بودم. برخی از اطرافیانم مجبورم میکردند که فقط یک تکه نان با ویتامین بخورم. آوارگی مردم دشوار بود. من باید برای آنها مواد غذایی، دارو، لباس و سایر نیازها را تأمین میکردم. همچنین حملونقل، ارتباط با مراکز پناهندگی و پشتیبانی از مجروحان و شهدا ضروری بود. من میگویم که در دو روز اول آوارگی مردم، سهشنبه و چهارشنبه، میزبانی شهید قاسمسلیمانی پناهگاهی برای ۲ هزار خانواده تأمین کرد در همکاری با بخشها و مؤسسات مختلف. هزینههایی که میزبانی شهید قاسم سلیمانی برای این کار پرداخت کرد، حدود 20 هزار دلار بود که شاید کمی بیشتر یا کمتر بود. این ارقام کم به نظر میرسیدند به دلیل احتکار برخی کالاها و افزایش قیمتها. برای مثال، قیمت تختها سه برابر شده بود. این فشار زیادی وارد میکرد و جنگ روانی نیز سنگین بود. وظیفه اصلی من در حزبالله جنگ روانی است و تمام فعالیتهای داوطلبانه باید به عنوان نمونه عملی برای جنگ روانی و جنگ نرم باشد. نباید کار داوطلبانه به هدف اصلی، که جنگ روانی است، غلبه کند. در بعضی مواقع، من متهم میشدم که بیدل هستم، اما چگونه میتوانم بیدل باشم در حالی که در تلاشم تا همه چیز را برای مردم تأمین کنم؟ آیا دل به اشک ریختن و نشستن است؟ مثلاً وقتی شهادت سیدحسن اعلام شد، همه میگریستند.
من هم قطعاً همینطور، اما در میدان حضور داشتم، بر پایداری و قدرت تأکید میکردم.
به مراکز پناهندگان میرفتم و میدیدم که همه در حال گریهاند، در حالی که در برخی از این مراکز، کسی حتی ابتداییترین نیازهای مردم را تأمین نکرده بود؛ نه غذا، نه لباس، نه چیزی. روز بعد، ساعت هفت صبح، در توییتر نوشتم:
«نظر شما چیست؟ بیایید بنشینیم و گریه کنیم، چون سیدحسن را دوست داریم، اما در عین حال، مردم او را که در مدارس بدون غذا، لباس، فرش و پتو ماندهاند، فراموش کنیم؟ آنها رهبرانشان را از دست دادهاند، خانههایشان و شغلشان را از دست دادهاند، فرزندانشان شهید شدهاند، بسیاری زخمیاند. آیا فقط باید گریه کنیم، یا باید برایشان کاری انجام دهیم؟»
برخی گفتند: «تو بیاحساس هستی، ما درد داریم.» یعنی من احساس ندارم؟ اما نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. باید خون، قلب و روح سید را در مسیرش حفظ میکردیم. من در تلاش بودم ویدئوهایی از او را برای تقویت روحیه مردم تهیه کنم. گاهی از فعالان درخواست میکردم که این ویدئوها را در اختیارم بگذارند یا به من کمک کنند، اما برخی با عصبانیت واکنش نشان میدادند. پس به آزادگان یمن متوسل شدم، چون آنها درک بیشتری از شرایط داشتند و توانایی بیشتری برای اقدام. آنها در این جنگ به من کمک کردند و الحمدلله، کمکم از شوک خارج شدیم و مسیر خود را بازیافتیم.
در تمام این مدت، هرگز اجازه ندادم کسی از فعالیتهای داوطلبانهام فیلمبرداری کند یا درباره آن چیزی منتشر شود. فقط درباره استقامت و پایداری مینوشتم. روز دوم پس از شهادت آقا، خطاب به مردم گفتم: «برخیزید، خدا شما را رحمت کند. برخیزید برای مردم سید، همانگونه که امام حسین(ع) در کربلا گفت: «برخیزید!» این وقت گریه نیست، ما در جنگ هستیم!»
در این لحظات حساس، پس از شهادت سید یا هنگام انفجارها، احساس میکردم که از او آموختهام چگونه با شوک و درد کنار بیایم. به جای غرق شدن در غم، باید قدرت و پایداری را منتقل میکردم. برای کمک به مردم پایین میرفتم، در مدارس، بیمارستانها، کنار مجروحان و بیخانمانها، خون تأمین میکردم، و در هر فرصتی خدمت میکردم. اما شبها که به خانه برمیگشتم، گریه میکردم.
یادم میآمد که سیدحسن نصرالله وقتی پسرش هادی شهید شد، با صلابت روی منبر ایستاد و گفت: «خدایا، از من بگیر تا راضی شوی.» او تمام روز با لبخند پذیرای تسلیتگویان بود، اما در یکی از مصاحبههایش اعتراف کرد: «درنهایت، من یک پدر هستم.» او شبها در خلوت خود گریه میکرد.
من هم کوشیدم مثل او رفتار کنم. طبیعی بود که تحت فشار قرار بگیرم و حرفهای تندی بشنوم، اما برای من، مهمترین چیز سید، خون سید و خواستههای او بود. آیا او میخواست که فقط بنشینم و گریه کنم، یا اینکه به میان مردم بروم؟ او میخواست که به میان مردم بروم. هدف اصلی، نصرت ولی بود، نه صرفاً ابراز احساساتم نسبت به او. حتی احساساتم نیز باید در خدمت این مسیر میبود. اگر احساساتم مرا از مسیر دور میکرد، پس آن احساسات بیارزش بودند.
من همیشه به این فکر میکردم که سید از من چه میخواهد؟ فقط انجام تکلیف. اما شبها گریه میکردم. چیزی که مرا آرام میکرد، این بود که من سید را بیشتر از خودم دوست داشتم. من فقط میخواستم که او آرامش داشته باشد.
سید مشتاق شهادت بود، پس به دنیای خود رفت.
من تلاش میکردم که خوب کار کنم تا وقتی مرا میبیند، لبخند بزند و به من بگوید: «آفرین! پس از شهادتم نیز مرا یاری کردی، همانطور که در زمان حیاتم در کنارم بودی.»
زمانی که زنده بود، برایش یک ویدئو فرستادم و گفتم: «سید من، من در کنارت هستم و در همه چالشهایی که با آن روبهرو میشوید، شما را یاری میکنم. شاید این دختر کوچک نداند که چه میکند، اما خدا میداند و مرا در زمره مجاهدان در کنار شما ثبت خواهد کرد.»
اما پس از شهادتش، او دیگر همه چیز را میداند. دیدگانش اکنون همه چیز را میبیند. من احساس نمیکنم که شهدا رفتهاند. اکثر دوستانم شهید شدهاند، اما من صبح و شب حضورشان را احساس میکنم. با آنها حرف میزنم، شوخی میکنم، داستانهایم را با آنها به اشتراک میگذارم، کارهایم را با آنها تقسیم میکنم و حتی اجر کارهایم را به آنها تقدیم میکنم.
از آن زمان، احساس میکنم که سیدحسن، پس از شهادتش، همیشه با من است. در زمان جنگ، اغلب در مکانهایی گم میشوم که نمیشناسم. وقتی راه را گم میکنم، خطاب به شهدا میگویم؛ مثلاً من با شهید آوینی خیلی صحبت میکنم؛ «شهید آوینی، کجایی؟ من راه را گم کردهام! تو اینجا غریبهای و من هم غریبهام، باید مرا راهنمایی کنی!»
و بهویژه اینکه گاهی در مناطق دشمن، مانند مناطق تحت کنترل نیروهای قوی و پرهیاهو یا محیطهایی ناشناخته، سرگردان میشوم، نمیتوانم از کسی سؤال بپرسم. اگر بگویم گم شدهام، ممکن است جانم به خطر بیفتد. پس از چه کسی کمک بگیرم؟ شهدا؟
این احساس من از حضور سیدحسن است، و اکنون بیش از همیشه دغدغهام یاری رساندن به خون او است. اما شهادتش تغییر عمیقی در من ایجاد کرد.
الان زندگی روزمرهات چگونه است؟ از صبح زود که بیدار میشوی تا شب چه میکنی؟ چه فعالیتهایی انجام میدهی و چه احساساتی داری؟ وقتی کارهای داوطلبانه انجام میدهی، به چه میاندیشی؟
اکنون هر روز متفاوت است، زیرا ما با چالشهای جدیدی روبهرو هستیم. اما یک چیز ثابت وجود دارد؛ از زمان شهادت سید، جنگ روانی همواره ادامه داشته است.
میتوانی تعریف دقیقی از جنگ روانی ارائه دهی؟ تو بارها درباره آن صحبت کردهای. جنگ روانی برای تو چه مفهومی دارد؟
دشمن از سال ۲۰۱۹ علیه ما جنگ روانی به راه انداخته است. و نقش اساسی من در این جنگ، تأثیرگذاری بر افکار عمومی لبنان و جهان درباره لبنان است. من همچنین در جنگ روانی یمن و سایر مناطق نقش دارم. اما برای تمرکز بر لبنان، باید تمام انرژی خود را برای مقابله با جنگ روانی صهیونیستها به کار بگیرم.
در این نبرد دو جنبه وجود دارد؛ نخست، دفاع در برابر جنگ روانی صهیونیستهای خارجی در لبنان، و دوم مقابله با جنگ روانی صهیونیستهای داخلی در لبنان. افزون بر این، ما یک برنامه دفاعی و یک برنامه تهاجمی برای مقابله با صهیونیستهای داخلی در لبنان و اشغالگران در سرزمینهای اشغالی داریم.
در ابتدا فقط مینوشتم و از انتشار ویدئو پرهیز میکردم. در عوض، در ایران و یمن مصاحبههایی انجام میدادم. اما پس از آنکه یکی از روزنامهنگاران ایرانی ویدئویی از من در لبنان ضبط کرد، صهیونیستهای داخلی مرا متهم کردند که از لبنان به ایران فرار کردهام. در نتیجه مجبور شدم ویدئویی منتشر کنم تا این ادعا را رد کنم.
پس از انتشار این ویدئو، نبردی آغاز شد که دیگر تنها با نوشتن نمیشد با آن مقابله کرد. مجبور شدم با انتشار ویدئوهای متعدد پاسخ بدهم. با هر ویدئویی که منتشر میکردم، حملات بیشتری علیه من صورت میگرفت و من ویدئوی بعدی را ضبط میکردم. این روند ادامه داشت و من درد و رنج بسیاری را تحمل کردم. از سوی برخی از افراد در محیط مقاومت و از سوی دشمنان مورد هجمه قرار گرفتم. اما همه اینها را پذیرفتم، زیرا دیگر چیزی برایم مهم نیست.
برای این نبرد رسانهای، حتی آبرویم نیز فدا شد و علیه من فحاشی زیاد و تهمتهای زیادی در توییتر زدند.
وظایف دیگری هم داشتم مثلا کار خیریه به همین دلیل، با تمام گروههای خیریه ارتباط برقرار میکنم و میگویم من پولی ندارم، اما خودرو دارم. اگر نیازی به کمک دارید، من اقلام را برایتان حمل میکنم. هر کاری که لازم باشد انجام میدهم. در روزهای نخست جنگ، افراد بسیاری در جنوب لبنان، سوریه و بقاع محاصره شده بودند و کسی جرئت نمیکرد به آنها نزدیک شود، حتی آمبولانسها هدف قرار میگرفتند.
من خود پشت فرمان مینشستم، سربندم را میبستم، موسیقی میگذاشتم و آماده شهادت میشدم. پس از غسل شهادت، پلاکم را بر گردن میانداختم و نزد خانوادههایی که نیاز به کمک داشتند میرفتم و آنها را به مکانی امن منتقل میکردم. سپس برای تعمیر لاستیکهای خودرو که در مسیرهای سنگلاخ آسیب دیده بود، توقف میکردم و دوباره راهی مأموریت بعدی میشدم.
چگونه میتوانم بخوابم در حالی که امام در انتظار است؟ سیدحسن پیش از آزادسازی جنوب لبنان جملهای گفت که همیشه در ذهنم مانده است: «ما میخوابیم تا فردا بیدار شویم و جهاد کنیم، پس خواب ما عبادت است.» من نیز تنها به این دلیل میخوابم که بیدار شوم و جهاد کنم، و این خواب نیز جهاد محسوب میشود. اگر خواب و استراحت بخشی از جهاد نباشد، برای من جایز نیست.
چگونه میتوانم آرام بگیرم در حالی که امام، کودکان، اسرا و شهدا چشمانتظارند؟ این مسئله فقط به جنگ کنونی محدود نمیشود. از زمان آغاز تجاوز به یمن، این روحیه در من وجود داشته است. در هر شرایطی، تمام تلاشم را به کار میگیرم. حتی زمانی که کسی حاضر به شنیدن سخنانم نبود، راهی برای رساندن پیامم پیدا میکردم. اگر مردم نمیخواستند حرفهایم را بشنوند، بهجای سخن گفتن، عمل میکردم. مثلاً وارد مدارس میشدم، مواد شوینده میخریدم و بدون گفتن حتی یک کلمه، سرویسهای بهداشتی را تمیز میکردم و خارج میشدم. سپس به مدرسه بعدی میرفتم و همین کار را تکرار میکردم. این کار خودش یک پیام بود. وقتی حملات مجازی علیه من شدت گرفت، بسیاری از مردم از حضور من در پناهگاهها و مدارس واهمه داشتند. بنابراین دیگر به آنجا نرفتم و تنها به حمل و نقل افراد و کمکها ادامه دادم.
نباید تسلیم شد؛ حتی در حمام هم میتوانی جهاد کنی. جایگاهت را نادیده بگیر، زینبی باش، در هر مکان، به هر شیوه، در هر حال.
موقع کار داوطلبانه به چه چیزی فکر میکنی؟
هنگام فعالیتهای داوطلبانهام، همیشه سعی میکنم در محیطی خاص کار کنم. مثلاً کار در یک گروه بزرگ را دوست ندارم. ترجیح میدهم از طریق تلفن هماهنگی انجام دهم، وسایل را جابهجا کنم یا حتی در حمام کار کنم، اما دوست دارم در دنیای خاص خودم باشم. عصابهام، گردنبندم، شالم... و همیشه به امام مهدی فکر میکنم. عشق من به سیدحسن نه به خاطر شخصیت او، بلکه به دلیل آن چیزی است که او نمایندگی میکند: ولایت. بعد از شهادت سیدحسن چند روز پیش، ویدئویی از شیخ نعیم قاسم ضبط کردم که آن را برایت خواهم فرستاد. این یعنی ولایت، نه شخص! حتی وقتی ویدئویی از کسی را دوست داریم، به این دلیل است که او در مسیر ولایت قرار دارد. من رهبر یا صاحبالزمان...
وقتی کودک آوارهای را میبینم که از سرما میلرزد و سریع لباس گرم را بر او میپوشانم، در قلبم میگویم: «یا صاحبالزمان، کی میآیی؟» وقتی به خانوادهای میروم که به آنها خبر شهادت فرزندشان را میدهند و صدای شیونشان را میشنوم، میگویم: «یا صاحبالزمان، کی میآیی؟» وقتی کنار خانوادهای هستم که در روضهالحوراء فرزندشان را دفن میکنند و دختر کوچکشان میگرید، او را دلداری میدهم و میگویم: «نترس، درهای بهشت به روی پدرت باز شده است.» او با تکبیر گفتن ترسش را نشان میدهد، اما من در قلبم میگویم: «یا صاحبالزمان، تو کجایی؟» در هر چالش، در هر سختی، فکر من فقط امام زمان است… وقتی مورد آزار، تهدید، تمسخر قرار میگیرم، باز هم به امام زمان فکر میکنم.
آزار و اذیتی برای تو هست؟
بله، البته که هست. جنگ روانی همین است. باید تسلیم شوم؟ نه، هرگز! مثلاً در یکی از روزهای هفته گذشته، در اوج حملهای که علیه من در توییتر انجام شد، وقتی تهدیدم کردند و نتوانستم به مراکز پناهگاه بروم، هیچکس جرئت نداشت برایم پول بفرستد، چون میترسیدند که به من ارتباط داده شوند. در آن لحظه احساس کردم که مسلم بنعقیل هستم، در تمام معنا. به خدا گفتم: «ای پروردگار من، تو کسی هستی که وعده نهایی را دادهای. این پروژه از آن توست، ما را یاری کن. به من نگاه نکن که شایسته هستم یا نه، من چیزی نیستم.» این نبرد، نبرد شخصی من نیست… نشانههای ظهور را جستجو میکنم...
در ایران صحنهای دیدم که مرا خوشحال کرد، میدانی چیست؟
تبرع زنان!
میدانی چرا زنان ایران تبرع کردند؟ چون آنها احساس کردند که ظهور نزدیک است. ایران در حمایت از ما کوتاهی نمیکند، اما وقتی زنان ایرانی زیورآلاتشان را اهدا میکنند، یعنی چیزی از وجود و دارایی شخصیشان را فدا میکنند. تبرع زنان ایران از قلبشان است. برخی از آنها گریه میکنند، برخی متأثر میشوند. این یکی از شرایط ظهور است؛ اجتماع در قلوب. نگفتند که اجتماع در جنگ باشد، در ارتش باشد، در مسائل مادی باشد. بلکه همه اینها لازم است، اما مهمتر از همه، اجتماع در قلوب است.
این صدا چیست؟
این انفجار است. یعنی گاهی اوقات چیزهایی هستند که منفجر نشدهاند و ارتش لبنان آنها را منفجر میکند. اما این بمباران نیست. و همچنین، من احساس نیاز شدیدی به جهاد دارم. من دلتنگ شهید مرتضی آوینی هستم، خیلی زیاد. همیشه با او صحبت میکنم. او در یکی از عبارتهایش میگوید: «اینها کسانی هستند که راه را برای مردم به سوی نور باز میکنند، اینها تاریخسازان هستند.» اما من به او پاسخ میدهم: «ما هستیم که راه را برای مردم به سوی نور باز میکنیم، ما هستیم که تاریخ را میسازیم.» مخصوصاً من، چون در یک جنگ حضور دارم، جنگ رسانهای و جنگ روانی. من واقعاً دلتنگ شهید مرتضی آوینی هستم. دلتنگ صدایش، دلتنگ ظاهرش، دلتنگ دوربینش، دلتنگ شلوار گشادش، دلتنگ مژههایش که همیشه از گرد و غبار پر بود، دلتنگ همه چیزش هستم. خیلی زیاد دلتنگش هستم. وقتی جنگ شدیدی در توییتر بر سر جنگ روانی بود، من از او گلایه کردم. بله، حق دارم که گلایه کنم.
جامعه لبنان را چطور میبینی؟
جامعه لبنان به سه دسته تقسیم شده است:
دسته اول جمهور مقاومت: شما آنها را به خوبی میشناسید. میتوان آنها را دقیقاً با این جمله توصیف کرد: «بسیار درد کشیدهاند، بسیار استوارند و قطعاً با ایمان به خدا پیروز خواهند شد.» این معرکه یقین به خداست. آنها رنج میکشند اما استوارند و ایمان دارند که پیروز خواهند شد. هنوز هم جمهور مقاومت نتوانسته شهادت سید را هضم و باور کند. حتی کسانی که باور کردهاند، هنوز حس میکنند که منتظر بازگشت او هستند. من شهادتش را باور کردم، اما هنوز به خودم اجازه گریه و ناراحتی ندادهام، زیرا احساس میکنم به زودی او را خواهم دید، زیرا او با امام خواهد آمد. من اینگونه احساس میکنم و ایمان دارم که او در قدس نماز خواهد خواند.
گروه دوم: گروهی از لبنانیها که با ما در سیاست اختلاف نظر دارند، حتی شاید در دین و دیدگاههای دیگر، اما در عین حال، با جمهور مقاومت همراهند، حداقل در سطح انسانی. ما آنها را در زمان انفجارها دیدیم، چگونه خون اهدا کردند. این افراد بسیار شگفتانگیزند و در پیروزی سهیمند. این پیروزی فقط متعلق به جمهور مقاومت نیست. آنها با ما هستند، با وجود تمام فشارها، فداکاریها، رنجها و تهدیدهایی که متحمل شدهاند. آنها برادران و شرکای ما در پیروزیاند.
دسته سوم: خدا چنین افرادی را در هیچ جایی نیاورد. اینها همان صهیونیستهای داخلی هستند. خدا آنها را هدایت نکند. اینها بیشتر از صهیونیستهای خارجی علیه ما توطئه میکنند. گویی در دنیای دیگری زندگی میکنند. آنها فقط از فرصتها سوءاستفاده میکنند و تصور میکنند که ما ضعیف شدهایم تا از این شرایط بهره ببرند. اما آنها را میشناسید... و خداوند ارادهای غیر از نابودی آنها ندارد. آنها حملات عظیمی علیه ما ترتیب میدهند، هم از نظر روانی، هم سیاسی، هم اقتصادی و از هر جهت ممکن. من شخصاً از آنها آسیب دیدهام.
در ایران، اکثر مردم حزب را به عنوان یک ارتش، یک نیروی نظامی یا یک پادگان میشناسند. اما من در تمام مدتی که اینجا بودهام، حتی بعد از ۷ اکتبر، مقاومت را به عنوان یک جامعه میبینم. جامعهای که در دل خود، سازمانهای اجتماعی و فرهنگی دارد. سازمانهایی که مردم را به مقاومت تشویق میکنند. اما در ایران مردم این سیستمهای اجتماعی حزب را نمیشناسند. درباره آنها به من بگو؟
آنها اطلاعات کافی ندارند. آنها از ما میپرسند «شما چگونه مجاهد هستید؟» اما درواقع درک نمیکنند که چگونه سیستمهای اجتماعی در این شرایط سخت امنیتی و نظامی همچنان فعالند.
مدارس، مؤسسات، این سیستمها چگونه همچنان کار میکنند؟
در مورد محیط مقاومت، باید چیزی را بدانی. تعداد زیادی از افرادی که باید در پرونده آوارگان و مجروحان انفجارها کار میکردند، به دلیل اینکه آمار جدید بین کسانی که قرار بود به میدان بروند، توزیع شد، از این کار بازماندند. این آمار جدید شامل برخی از افرادی بود که در انفجارها آسیب دیدند. پس ما نهتنها با یک وضعیت امنیتی مواجه هستیم، بلکه بخش بزرگی از مسئولانی که قرار بود بر روی پرونده اعزامها کار کنند را نیز از دست دادهایم. یعنی مثلاً مسئولان که از همهچیز اطلاع داشتند، تعداد زیادی از آنها اکنون در جبهه حضور دارند، چون برخی از آنها در انفجارها زخمی شدهاند و افرادی جایگزین آنها شدهاند که امکان ارتباط با آنها وجود ندارد. همچنین، قبل از اینکه ادامه دهم، باید بگویم که در حزبالله چیزی به نام «قطاعات» و «شُعَب» وجود دارد. هر شعبهای دارای یک بخش مردانه و یک بخش زنانه است که بهطور هماهنگ کار میکنند. علاوه بر این، چیزی به نام «کشافهالمهدی» (پیشاهنگان مهدی) نیز وجود دارد که در حوزه فعالیتهای اجتماعی فعالیت میکند. ما همچنین سازمانهایی داریم که در زمینه کمکهای بشردوستانه کار میکنند، مانند «وتعاون»، «صامدون» و «جمعیت بنین». این سازمانها شهدا و مجروحانی را از دست دادهاند. برخی از اعضای آنها که بهعنوان داوطلب فعالیت میکردند، مجبور به ترک کشور شدهاند، چون خانوادههایشان آنها را به سفر بردند.
بعد از جنگ، سید القائد مشخصاً گفت: «حق شلیک به دست مجاهد است.» (منظورش آتش به اختیار است). سید القائد همچنین گفت: «ابتکارات فردی در رویارویی با دشمن مهم هستند.».برخی از این ابتکارات ممکن است به هدف نخورند، اما بدون شک برخی از آنها به نتیجه خواهند رسید. از زمان وقوع انفجارها تا به امروز، همه ما مسئولیت یافتهایم که در همه عرصهها، ازجمله جنگ رسانهای، جنگ روانی، حوزه سلامت و حتی امدادهای جنگی و پزشکی، ابتکار عمل را به دست بگیریم. ما اکنون همگی بهعنوان داوطلبان فعال هستیم و با نهادهای رسمی همکاری میکنیم. آیا میخواهی توضیح بیشتری بدهم؟
بله، برای مثال کسانی که قبلاً در این سیستمها فعالیت داشتند، آیا هنوز هم مشغول به کارند؟
بله، آنها بسیار خسته شدهاند و هیچ امکاناتی ندارند. امکاناتی که دیگران تصور میکنند زیاد است، درواقع هیچ است، مانند یک تکه کاه در انبار. آنها بهشدت مستهلک و فرسوده شدهاند، نمیخوابند و استراحت نمیکنند. اما ابتکارات عمومی جامعه، کمک زیادی به آنها کرده است. مردم دیگر به آنها تکیه نمیکنند، بلکه برعکس، آنها بیشتر بهعنوان هماهنگکننده فعالیت میکنند تا اجراکننده. داوطلبان کارها را انجام میدهند و آنها بیشتر به نقشهای مدیریتی روی آوردهاند تا اجرایی. متوجه منظورم شدی؟
گفتی زیاد درباره شهادت مینویسی. چرا درباره شهادت مینویسی؟
من احساس میکنم که در این دنیا نمیتوانم آنچه را که میخواهم انجام دهم. هر کاری میکنم، انگار محاصره شدهام. من نمیتوانم کار کنم، محاصرهشده توسط جسمی که بهشدت خسته میشود، محاصرهشده توسط گناهانی که گاهی مانع از توفیق میشوند، محاصرهشده توسط قوانین و مقرراتی که مرا محدود میکنند، محاصرهشده توسط شرایط لجستیکی، سازمانی و مدیریتی که به من اجازه نمیدهند به برخی مکانها بروم. احساس میکنم که در حال انفجارم و روحم درون بدنم گرفتار شده است.
روزی من شهید خواهم شد، نه در میدان نبرد، بلکه در اثر انفجار درونی. این بدن دیگر توانایی تحمل این حجم از احساسات را ندارد. اما رؤیای شهادت برای من این نیست که به بهشت بروم، روی یک مبل مخملی بنشینم، لباس سبز بپوشم، انگور و عسل بخورم و مانند ستارهای درخشان باشم. اصلاً چنین چیزی را نمیخواهم. من میخواهم شهید شوم زیرا آنجاست که آزاد خواهم شد. آیا خداوند نفرموده که: «برای آنها هر آنچه بخواهند، فراهم است»؟ پس چرا من نمیتوانم آنچه را که میخواهم، بخواهم؟ من میخواهم شهید شوم، چون پس از شهادت دیگر هیچ محدودیتی نخواهم داشت. میتوانم به یاری اسیران فلسطینی در زندانهای رژیم صهیونیستی بشتابم، به زنان اسیری که در زندانهای عربستان گرفتارند، کمک کنم. میتوانم در کنار مجاهدانی باشم که در غرب درگیر نبردهای امنیتی هستند، میتوانم با گرسنگان آفریقا باشم، میتوانم کنار هر مجاهدی که در مسیر گم شده، قرار بگیرم. من میخواهم شهید شوم تا این قدرت و خشمم منفجر شود. من میخواهم از بدنی که مرا خسته کرده، آزاد شوم. از تمام محدودیتهایی که مرا به بند کشیدهاند، رها شوم و بتوانم جهاد کنم، خیلی زیاد جهاد کنم. آیا خداوند نگفته است که در بهشت هر آنچه آرزو کنیم، برایمان مهیاست؟ من نه عسل میخواهم، نه قصرهای بهشتی، نه… من تنها جهاد میخواهم، فقط جهاد…
/انتهای پیام/