جستارهایی درباره تاریخ دانشگاه در دوران پهلوی؛

نه ملی نه مذهبی

نه ملی نه مذهبی
استعمارگران از ۱۳۲۰ و پس از آن تا کودتای ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲ در موازات ده‌ها شگرد دیگر جهت عقب نگاه داشتن ملت ایران، درمورد تعلیمات عالیه تصمیم گرفته و عمل هم کرده بودند که وجود دانشگاه آری، اما علم و هنر نه، وجود استاد آری، اما استاد دانشمند نه، وجود دانشجو آری، اما درس و مهارت نه.

به گزارش «سدید»؛ دانشگاه ملی ایران که امروز به نام دانشگاه شهید بهشتی شناخته می‌شود از نیمه دوم مهر ۱۳۳۹ در یک ساختمان پنج طبقه استیجاری در نزدیکی دو راهی یوسف‌آباد فعالیت خود را آغاز کرد و در ۲۵ بهمن ۳۹ رسماً افتتاح شد. علی شیخ‌الاسلام پایه‌گذار این دانشگاه بود اما دوران مدیریت او فقط 5 سال طول کشید. او در سال 69 خاطرات خود از جرقه تأسیس تا مراحل مختلف شکل‌گیری دانشگاه را در کتاب «رنسانس ایران، دانشگاه ملی ایران و شاه» منتشر کرده است. خاطراتی که منبع مفیدی برای درک بهتر اوضاع فرهنگی پیش از انقلاب اسلامی به ویژه در حوزه دانشگاه‌هاست و در آستانه سالگرد پیروزی انقلاب و تأسیس این دانشگاه بخش‌هایی از آن را بازخوانی شده است.

 

وزیر همان کاری را کرد که استعمار می‌خواست

قبل از دانشگاه تهران هرکس می‌خواست به مراکز قدرت، فرضاً شاه، صدراعظم و... نزدیک شود، نخست استاد نقاش و معمار و خطاط و منجم و... می‌شد و از طریق برجستگی و اهمیت مراکز قدرت به او توجه می‌کردند و آقای حکمت (وزیر معارف رضاشاه) با عملش دقیقاً کار را معکوس کرد، یعنی هر فرد بی‌علم و هنر بسیار عادی با تقرب به مراکز قدرت می‌تواند در زمره دانشمندان و پیشوایان درآید و این گناه نابخشودنی اوست که من در این نوشته به‌عنوان ضربه مهلک، از آن یاد کرده‌ام. دقیقاً همان چیزی که استعمار انگلیس می‌خواهد و دست‌بردار نیست که دانشگاه هم مثل چیزهای دیگر لازم داریم اما باید توخالی و باسمه‌ای و اسم بی‌مسما باشد.

 

فارغ‌التحصیلی با اعمال شاقه!

ضربه مهلک را سرپاس مختاری، رئیس‌کل شهربانی به نقطه درحال انعقاد و پیکر ناتوان دانشگاه وارد آورد. عده کثیری از بهترین استادان و دانشجویان دانشگاه تهران را به‌علت عقاید سیاسی‌شان به زندان انداخت و شکنجه کرد و دکتر آرانی از استادان بی‌نظیر را پس از سال‌ها شکنجه به قتل رساند.

میرزا طاهر تنکابنی را حتی از ورود به مدرسه سپه‌سالار، یعنی دانشکده معقول و منقول ممنوع داشت و دربان مدرسه به او توهین کرد. کار سانسور کتب و مقالات را به‌جایی رساند که حتی چاپ کتب درسی و قدیمی مانند کلیله‌ودمنه و قابوس‌نامه بدون طبع مقدمه حاوی مدح و ثنای فراوان از رضاشاه، ممنوع بود. دانشجویان و استادان در داخل و خارج محوطه دانشگاه دائماً در این اندیشه بودند که تحت‌نظر اداره تأمینات یا آگاهی زندگی می‌کنند و این امر حقیقت داشت. هنوز فراموش نکرده‌ام که هفت، هشت‌ماه قبل از فرار رضاشاه، روزی اعلانی دیدم در محل آگهی‌های دانشکده به امضای رئیس دانشکده که نوشته بود هرکس می‌خواهد فارغ‌التحصیل شود و در سال جاری لیسانسه شود باید لااقل دو سخنرانی در دو محل از محل‌هایی که اسامی آنها در دفتر دانشکده موجود است، مبنی‌بر تبلیغ و تجلیل از خدماتی که اعلیحضرت در دوران سلطنت‌شان به‌عمل آورده‌اند، ایراد نماید و از متصدیان محل ایراد سخنرانی گواهی بیاورد که وظیفه خود را انجام داده است و در صورت تخلف از دریافت لیسانس محروم خواهد شد. این نمونه همکاری دانشگاه بود با دستگاه عریض و طویلی که به نام «پرورش افکار» راه انداخته بودند و یکی از رذل‌ترین و بی‌آبروترین مردان ایران به نام شیخ‌الملک اورنگ را به زعامت آن برگزیده بودند.

 

صدی یک دانشجویان خارج‌رفته کار پیدا می‌کردند

باکمال تأسف و بازهم تأسف، حداکثر صدی 20 محصل ایرانی در آمریکا و اروپا مشغول تحصیلند و صدی 80 بقیه به ولگردی و مبتلا ساختن خود به انواع آلام و اسقام غیرقابل‌علاج و روحی و جسمی، وقت و جوانی را می‌گذرانند و پدران و مادران آنها می‌سوزند و می‌سازند و کسی در دستگاه حاکمه گوشش بدهکار نیست که برای این وضع رقت‌بار وطن بربادده چاره‌ای نیندیشد... اما صدی 20 که گفتیم درس می‌خوانند و چیزی می‌آموزند اکثراً در همان مملکتی که تحصیل‌ کرده‌اند به تدریس و سایر مشاغل آبرومند مشغول می‌شوند و در همان‌جا هم متأهل می‌شوند و عده‌ قلیلی هم به ایران مراجعت و پس از یکی، دوسال که همه درها را زدند و کاری از پیش نبردند مجبور می‌شوند با هزار التماس و گاهی صرف پول و تملق‌گویی از هر ناکسی، در یکی از دستگاه‌های وابسته به دولت با حقوق ناچیز و حداکثر بخورونمیری در ایران نمانند.

از کل محصل ایرانی در خارجه اعم از تحصیل‌کرده یا شکست‌خورده عالم یا ولگرد حدود صدی یک به علت خویشاوندی و دوستی با هیئت‌حاکمه و گاهی پرداخت رشوه و گاهی به‌علت عضویت آنها در دستگاه سیا و ساواک به مشاغل مهم در ایران گماشته می‌شود و تازه در بین همین عده به‌اصطلاح موفق اکثراً به کارهای منصوب می‌شوند که کوچک‌ترین ارتباطی با رشته تخصصی تحصیلی آنها- که سال‌های متمادی برای آن‌وقت گذرانیده‌اند- ندارد. این منظره هولناک که به‌طور اختصار و بسیار فشرده یادآوری شد عین حقایقی است که بدون اندک مبالغه شخصاً شاهد و ناظر آن بوده و می‌باشم. طبقه دانشجو اولیای آنان، اعم از اینکه بتوانند ما فی‌الضمیر خود را به‌طور سیستماتیک بیان کنند یا نه می‌دانند و می‌فهمند و ازنظر کسی پوشیده نیست جز اطلاعات عمومی است و تا آنجا که من اطلاع دارم، ایران تنها کشوری است روی کره زمین که جوان‌هایش به این وضع عجیب، غریب و شگفت‌انگیز مبتلایند.

 

وقتی دانشگاه‌ها هدف اصلی ساواک شد

 قبل از مراجعت به ایران نمی‌دانستم دولت آمریکا و شرکت‌های نفت، این مؤسسه جاسوسی را مأمور دخالت مستقیم و بی‌قیدوشرط در امور دانشگاه‌های ایران کرده‌اند و سیا هم با تشکیل وفادارترین شاخه خود، یعنی ساواک در ایران، هدف اصلی خود را دانشگاه‌ها و دانشجویان قرار داده است، چون مزاحم و مخالف مؤثر و آشتی‌ناپذیر دستگاه حاکمه استعماری را در ایران دانشگاهیان تشکیل می‌دادند. سیا در تخریب و اضمحلال و ریشه‌کن کردن دانشگاه‌های ایران، کار بی‌شرمی، وحشی‌گری، ترور و آدم‌کشی را به‌جایی رسانید که نه‌تنها در ایران زمان چنگیز و تیمور لنگ بی‌سابقه بود، بلکه شاید در هیچ نقطه دنیا حتی در زمان جنگ چنین وقایعی رخ نداده باشد. دانشگاه تهران یعنی بزرگ‌ترین و با‌سابقه‌ترین دانشگاه مملکت را مدت یک‌ربع‌قرن به‌طور دائم به‌صورت تعطیل و نیمه‌تعطیل در‌آوردند و تمامی اهل علم را از آن با موهن‌ترین وضع اخراج کردند. از باب نمونه در ظرف یک هفته 400 نفر از کادر تعلیماتی دانشگاه تهران را بیرون ریختند تا کنار خیابان‌ها پرسه بزنند. دانشگاه‌های دیگر هم مدت 15 سال به‌صورت تعطیل و نیمه‌تعطیل درآمد و در بیشتر موارد دانشگاه‌ها با کادر تعلیماتی فاقد صلاحیت اداره می‌شوند یا بهتر بگوییم روح و محیط علمی باقی نگذاشته‌اند تا برسد به محتوای آن. دانشگاهیان که حتی یک روز تأمین جانی و مالی و شغلی ندارند، چگونه می‌توانند به تحصیل علم بپردازند؟

 

دانشگاه تهران در محاصره انحصارچی‌ها

یک عده به نام استاد در دانشکده‌های مختلف آن دانشگاه که حداکثر به علوم و فنون 50 سال پیش اروپا اندک آشنایی داشتند، دانشگاه تهران را محاصره و منوپل کرده بودند. از همین طریق هم وزارتخانه‌ها و دستگاه دولت را، یعنی هر دانشکده اول یک عده معدود انحصارچی، به نام استاد و دانشیار داشت و همین عده هم در فن و حرفه خودشان و گاهی هم خارج از حرفه خودشان وزارتخانه مربوط با اکثراً غیرمربوط به فن خودشان را در دست داشتند و نوع حکومت هم زیاد ازنظر آنها تفاوتی نداشت.

چون درهرصورت کارهای مهم در انحصار آنها یا اعضا و اتباع و خویشان آنها بود. یک عده بسیار قلیل استادان هم که اهل مطالعه و تحقیق و تدریس بودند، محکوم‌به ابتلای به زخم معده و امراض عصبی بودند، چون از طرف اکثریت همکارانشان مورد استهزا و تحقیر واقع می‌شدند، چون اکثریت عقیده راسخ داشتند اینها ایدئالیست هستند و این حقیقت را درک نمی‌کنند که ایران هیچ‌وقت نباید با صلاح چیزی بشود.

هر فرد عاقلی باید دنبال پول و مقام باشد و حدیث «من نجی برأسه فقدربح» بخواند. تشکیلات و قوانین و مقررات دانشگاهی را هم طوری تربیت داده بودند که وافی به این مقصود باشد، چون از طرفی استاد با اصطلاح خودشان، یعنی صاحب کرسی و هیچ فرد دیگری هرچند عالم‌تر و صلاحیت‌دارتر از استاد کرسی هم باشد امکان نداشت به استادی انتخاب شود.

اگر کسی میل داشت و صلاحیت کامل هم داشت، بدون‌مرگ یا تقاعد استاد کرسی نمی‌توانست به مقام استادی برسد و برفرض مرگ یا تقاعد استاد کرسی در بسیاری موارد اشخاص صلاحیت‌دار گرفتار ورثه و دوستان استاد فقید می‌شدند، چون در بسیاری از موارد فرزند استاد باید جایگزین او بشود.

 

تشکیل کنوانسیون دانشجویان ایرانی با کارگزاری رسمی سیا

به‌محض ورود به مینیاپولیس [برای حضور درکنوانسیون دانشجویان ایرانی و سخنرانی در حضور محمدرضاشاه] دیدم اوضاع‌واحوال آنچنان که اسفندیاری به من گفته بود نیست و خود او با اینکه سرپرست دانشجویان ایرانی در آمریکا و شوهرخاله شاه است، محلی از اعراب ندارد. با آنکه در مینیاپولیس بود گرداننده کارها نیست، گرداننده کارها انجمن دوستداران آمریکایی خاورمیانه است که بعدها معلوم شد انجمن مذکور از کارگزاران رسمی سیاست و متصدی کارها هم دو نفر به نام‌های گرنی و سنایدر هستند که در ایران متولدشده‌اند و زبان فارسی را به لهجه تهرانی صحبت می‌کنند و چند نفر دانشجوی ایرانی که بعدها وزیر و... شدند. گرنی پسر کشیش‌ گرنی جاسوس معروف آمریکایی در ایران است که با انگلیس‌ها هم سر و سرّی داشت و 40 سال در ایران زندگی کرده بود به‌عنوان روحانی و معلم و اخیراً هواپیمایی پان‌ آمریکن در تهران است. انجمن دوستداران آمریکایی خاورمیانه مخارج ایاب‌وذهاب متجاوز از هزار دانشجوی ایرانی در نقاط مختلف آمریکا را داده بود که به‌عنوان شرکت در کنوانسیون دانشجویان ایرانی که در مینیاپولیس تشکیل می‌شد به آن شهر بیایند و در همان حال شاه را هم از ژاپن وارد کنند که در کنوانسیون دانشجویان شرکت کند و به‌اصطلاح از دانشجویان استمالت کند و با آنها برخورد دموکرات‌مآبانه داشته باشد و از پدر و فرزندی وارد شود. البته غیر از منبع مالی مذکور وجه قابل‌ملاحظه‌ای هم دولت ایران به دکتر اسفندیاری داده بود که خرج این امور کند لکن به گفته دانشجویان و اعضای اداره سرپرستی دانشجویان در واشنگتن اسفندیاری پول‌ها را بالا کشیده بود و عده‌ای از دانشجویان با فحش و کتک‌کاری چندهزار دلاری از او گرفته بودند. بعدها کار رسوایی دکتر اسفندیاری در آمریکا به جایی کشیده شد که شاه با همه بی‌آبرویی خودش مجبور شد او را از واشنگتن فراخواند و به‌اصطلاح خود مورد غضب قرار دهد.

 

انگلیسی‌ها از دانشگاه ملی راضی نیستند 

چند روز پس از وصول این نامه به دفتر هیراد، رئیس دفتر مخصوص شاه رفتم برای انجام کاری. هیراد مرد صحیح‌العمل و به آداب و رسوم دینی مقید بود، به محض ورود من به دفترش گفت: «اعلی‌حضرت فرمودند «انگلیس‌ها از دانشگاه ملی راضی نیستند».» پرسیدم علت عدم رضایت آن‌ها چیست؟ گفت: «اعلی‌حضرت علت عدم رضایت را نفرموده‌اند مثل اینکه از وجود دانشگاه ملی گله ‌دارند.» هرچه اصرار کردم هیراد توضیح اضافه‌ای نداد چون گویا چیزی نمی‌دانست و چون خیلی ناراحت شدم که شاید این هم بهانه است برای اینکه شاه نمی‌خواهد شرکت کند. بلادرنگ رفتم نزد دکتر ادهم، رئیس‌کل تشریفات و از او خواستم که وقت ملاقات فوری با شاه به من بدهد و او محبت کرد و همان روز به من وقت ملاقات داد. به محض ورود شاه و ادای احترامات معمول گفتم آقای هیراد می‌گویند اعلی‌حضرت فرموده‌اند انگلیسی‌ها... شاه نگذاشت من جمله حرفم را تمام کنم و در حالی که به نظر می‌رسید خوشحال نیست، گفت: «می‌دانید هیراد هرچه از قول من بگوید، عین سخنی است که من گفته‌ام.» 

 

تأسیس دانشکده پزشکی با ناسازگاری دو دیکتاتور!

در حقیقت، دانشکده پزشکی دانشگاه ملی مولود یک‌نوع دموکراسی یعنی ناهماهنگی و عدم توازن و ناسازگاری دو دیکتاتور، شاه و دکتر امینی بود و عبرت و اندرزی است برای اینکه بفهمیم‌ دموکراسی حتی به‌معنی وجود دو دیکتاتور رقیب و ناموزون بر دیکتاتوری به‌معنی تمرکز کل قدرت در دست یک نفر، ترجیح دارد و به سود اجتماع است. اگر سال‌های بین 1320 «‌فرار دیکتاتور رضا‌» و 1332 «‌استقرار دیکتاتور محمدرضا»‌ را نداشتیم، در ایران دیگر کتاب و روزنامه و نوشته قابل خواندن باقی نمانده بود و راه و رسم فضیلت، کرامت، آزادی و آزادگی برای همیشه رخت برمی‌بست و چنانکه دیدیم، رخت بربست و مملکت به‌دست خارجی‌ها اسیر شد و از اهل علم و نویسندگان، سفلگان و شکم‌پروران ساختند.

 

تأسیس دانشگاه صرفاً با نظر مستشار آمریکایی

کمیسیون مذکور [مستشاران فرهنگی] را در دفتر معاون تعلیماتی وزارت فرهنگ با حضور مدیرکل تعلیمات عالیه و چند مدیرکل دیگر و چهار مستشار آمریکایی و خانم 50-40 سا‌له‌ای به نام توران اعلم، مترجم مستشاران و من تشکیل دادند، چون مطالب را آن‌طور که برای آنها قانع‌کننده و مؤثر باشد بیان کردم و فهمیدند هیچ‌کدام سوابق علمی و مدارک تحصیلی را که من دارم از آمریکای خودشان ندارند حالت تقدیر و تسلیم به خود گرفتند و رئیس هیئت شروع کرد با لحن موافق به من جواب بدهد که ناگهان خانم اعلم از اتاق بیرون رفت و پس از چند دقیقه برگشت و به رئیس هیئت گفت بیرون با شما کار دارد و رئیس هیئت رفت و پس از چند دقیقه برگشت و گفت من کار ضروری پیدا کردم و جلسه را امروز تعطیل می‌کنیم و در هفته آینده تشکیل می‌دهیم. من هم بلادرنگ با تبسمی گفتم‌ خداوند همه ما را از شر شیطان حفظ کند. خانم اعلم چون دید جلسه صورت خوشی به خود نگرفته با اصرار وقت جلسه بعدی را برای هفته بعد در همان‌وقت و همان اتاق تعیین کرد. من در ظرف یک هفته فاصله، با هیچ‌کس راجع به این کمیسیون صحبتی نکردم تا ببینم واقعاً داستان از چه قرار خواهد بود. کمیسیون در موعد مقرر با همان اشخاص جلسه قبل تشکیل شد و رئیس مستشاران پس از تقدیر و تجلیل از فکر و زحمات من گفت اساس کار بودجه موسسه است و در آمریکا اشخاص مبالغ هنگفتی برای تأسیس دانشگاه‌های ملی سرمایه‌گذاری می‌کنند و برای شروع چنین کاری هرچه مختصر هم باشد لااقل پنج، شش‌میلیون دلار نقد لازم است. من خوب فهمیدم که دستگاه اگر برای هیچ‌گونه کار مثبت و مفیدی برای مملکت اندک معاضدت و هماهنگی ندارد برای جلوگیری از کارهای سودمند کاملاً هماهنگ است و دقیقاً آنچه را وزیر فرهنگ قبلاً به من گفته بود اکنون آقای مستشار آمریکایی تکرار می‌کند. لکن مطلقاً به روی خودم نیاوردم و تنها با اشاره به اینکه در ایران مبالغی هنگفت برای این کارها لازم نیست سخن را معطوف برنامه‌ها و آمریکانیزه کردن تعلیمات در ایران و گرفتن اقرار از همه مستشاران مبنی‌بر اینکه اگر می‌شد، تشکیل دانشگاه ملی بسیار مفید بود و مطالبی ازاین‌دست کردیم و مانند بقیه جلساتی از این قبیل که با دیگران فراوان داشته‌ایم نشستیم و گفتیم و برخاستیم. از مجموع آنچه گذشت به این نتیجه رسیدم که این بندبازان به‌خیال خودشان ماهر، مرا هم به بند‌بازی وا‌داشته‌اند. از یک‌طرف شاه مرا مانند گوشت قربانی به این‌طرف و آن‌طرف پرتاب می‌کند تا شاید خسته و منصرف شوم و از طرف دیگر آمریکایی‌ها که تمام کار مملکت در تمام شئون را به‌طور ظاهر و خفیه در دست دارند با روشن کردن مشعلی که در تحلیل نهایی مزاحم سیاست استعماری آنهاست نمی‌توانند موافق باشند. لکن خوشبختانه در آن تاریخ نه شاه به‌قدرت و مطلق‌العنانی که بعدها به او اعطا کردند رسیده بود و نه آمریکایی‌ها به بی‌پردگی و صراحت حاضر به عملیات بی‌شرمانه استعماری بودند.

 

رئیس دانشگاه در قامت یک فرمانده نظامی!

با تعیین وقت قبلی به ملاقات رئیس دانشگاه تهران که دفتر او در عمارت دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود رفتم. دیدم دکتر فرهاد در گوشه سالن بسیار بزرگی پشت میز نشسته و عده 12-10 نفری اکثر از خود او مسن‌تر دور این میز ایستاده‌اند و کلمات زشت درباری بله‌قربان را نثار او می‌کنند و او هم مانند یک فرمانده نظامی به آنها دستور می‌دهد. مرا پهلوی میزش نشاند و گاه نگاه بی‌معنی به کاغذهای روی میز به علامت شدت اشتغال می‌انداخت و گاه به مجسمه‌های مرده که در آن‌طرف میز گردن ‌کج کرده و منتظر عنایت و امر به مقام ریاست بودند نظر آمرانه‌ای می‌افکند و هرچند دقیقه یک‌بار هم با من تعارف و اظهار محبت می‌کرد.

منظره چندش‌آوری بود به‌خصوص که آن‌طرف میز یک نفر از استادان سابق من در سن کهولت قریب به نیم‌ساعت ایستاده بود و دکتر فرهاد به او نوبت نمی‌داد حرفش را بزند و من خجالت کشیدم. به او گفتم بفرمایید بنشینید و او رنگش سرخ شد و گفت همین‌طور خوب است و فرهاد ناچار شد او را راه انداخت برود.

 

دانشجو آری اما درس و مهارت نه 

استعمارگران به نکاتی که یادآوری شد خوب آگاه بودند و به‌خصوص از 1320 که نیرو‌های نظامی آن‌ها ایران را اشغال کرده بودند و پس از آن تا کودتای 28 مردادماه 1332 زیر ضربات مهلک و خستگی‌ناپذیر این لایه اجتماع ایران واقع شده و زحمت فراوان دیده بودند. در موازات ده‌ها شگرد دیگر جهت عقب نگاه داشتن ملت ایران، درمورد تعلیمات عالیه تصمیم گرفته و عمل هم کرده بودند که وجود دانشگاه آری اما علم و هنر نه، وجود استاد آری اما استاد دانشمند نه، وجود دانشجو آری اما درس و مهارت نه و به عبارت دیگر دانشگاه تهران یعنی تنها مؤسسه تعلیمات عالیه قابل ذکر مملکت را تبدیل کرده بودند به محلی دارای یک عده استاد بی‌صلاحیت و کم‌صلاحیت به شغل خودشان و مقامات کلیدی آن هم منحصراً در دست نوکران شناخته شده خودشان بود و شغل شاغل استادان و دانشیاران تهیه و تدارک و خوش‌رقصی برای رسیدن به مقام وزارت و وکالت و اگر نشد ریاست اداره و مدیرکلی و معاونت و این قبیل امور بود و چهار نفر اهل علم هم که باقی‌مانده بودند را آنقدر گرسنگی داده بودند که از غم توشه، عاشقی را فراموش کرده بودند و برای ادامه زندگانی روزانه و خرج نان و پنیر خود و خانواده‌شان مجال تفکر برای آن‌ها باقی نمانده بود تا چه رسد به مطالعه و تحقیق و تدریس. 

 

دریغ از پرداخت دیناری به دانشگاه

قبل از پایان استفاده چندماهه از دو اتاقی که دربار در خیابان پاستور برای محل دبیرخانه (دانشگاه ملی ایران) به ما داده بود تصمیم گرفتم با سران خاندان پهلوی بیشتر آشنا شویم و کتباً از مادر و خواهران و برادران شاه تقاضای کمک مالی برای دانشگاه کردم. من از طریق اطرافیان نزدیک به این خانم‌ها و آقایان و بعضی دولتمردان زمان اطلاع کامل داشتم که سران این خانواده و فرزندانشان میلیاردها تومان مردم ایران را در مدت نیم‌قرن چاپیده‌اند و هریک دارای دفاتر و تشکیلاتی هستند که روزانه به غارت و سرقت اموال مردم اشتغال دارند و روزانه آری روزی چند میلیون تومان درآمد دارند حاضر به پرداخت دیناری به دانشگاه که سهل است به یک مریض محتضر هم نیستند و همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد هیچ‌کدام کمک مالی که سهل است حتی یک دسته‌گل هم برای ما نفرستادند. لکن از دو نظر اقدام به ارسال نامه‌هایی مبنی‌بر تقاضای کمک مالی کردم؛ اول اینکه من هیچ‌گاه از بدترین و پست‌ترین افراد بشر هم مأیوس نیستم و به هم و جنجال و بدگویی مردم به ترتیب اثر نمی‌دهم و می‌خواستم شخصاً این آقایان و خانم‌ها را آزموده باشم و اصولاً دعوت به نیکی‌ها کار اصلی وظیفه معلمین و استادان است.

دوم اینکه حداقل سودی که دانشگاه جدید‌التاسیس از این برنامه‌ها خواهد برد این است که این خانم‌ها و آقایان که حاضر به هیچ‌گونه مساعدتی نیستند لااقل توقعی هم از دانشگاه جدیدالتاسیس نخواهند داشت و از تحمیل و توصیه یاران و اصحاب خودشان خودداری خواهند کرد و ما از شر این بی‌آبروها و آدمکش‌ها و فواحشی نظیر اشرف پهلوی از آغاز کار خلاص خواهیم بود.

 

دانشجوی پزشکی، عروسکی در دستان سیاست

دانشجوی پزشکی هم شده بود اسباب دست مطامع و افکار پلید و شیطانی دربار و سازمان امنیت. معمولاً در تمام دنیا و در ایران خودمان دانشجوی پزشکی و دانشکده پزشکی از گربه‌رقصانی‌ها و بازی‌های سیاسی گرفته به دورند و دانشکده‌های دیگر دانشگاه‌ها گاهی وارد سیاست می‌شوند، لکن در آن زمان دقیقاً دیگر دانشکده‌های دانشگاه تهران کمتر از دانشکده پزشکی به بازی‌های سیاسی گرفته‌شده بودند و دانشکده پزشکی مرکز ناراحتی‌ها و اعتصاب‌ها شده بود و بر در ورودی تالار تشریح بسیاری مواقع دانشجویان مسلح با پنجه آهنی ایستاده بودند که از ورود سایر دانشجویان یعنی اکثریت، جلوگیری کنند و حتی با جهل از علم تشریح به یک عده دکترای طب داده شود. 

 

مخالفت دربار با مدیرکلی یک خانم در دانشگاه

همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، انتشار خبر مدیرکلی خانم پارسای مانند بمب و صاعقه فضای اداری، فرهنگی و سیاسی تهران را به لرزه درآورده بود و معاندان جنجالی به راه انداخته و سراغ آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله بروجردی رفتند و از آنها خواستند برای حفظ اسلام از مدیرکل شدن یک زن جلوگیری کنند. جواب مساعدی دریافت نکردند و حتی آیت‌الله بروجردی گفته بودند: «چگونه دولت از رقص زن‌های برهنه در میخانه‌ها جلوگیری نمی‌کند و حال از ارتقای یک خانم فرهنگی به مقام بالاتر باید جلوگیری شود؟!» و باز جناب علاء، وزیر دربار شاهنشاهی و ملازم شاه شاهان که هر قدم مثبتی من برمی‌داشتم، وظیفه‌دار بودند یک خروار سنگ، صخره و خارمغیلان جلو راهم بریزند تا مرا خسته کرده و از پای درآورند. مجدداً تلفن فرمودند که این چه جنجالی است برپا کرده‌اید و بدون اطلاع وزارت فرهنگ حکم مدیرکلی برای یک خانم صادر کرده‌اید که تا به حال سابقه نداشته به خانم‌ها این سمت داده شود. به استحضارشان رساندم که می‌دانید دانشگاه ملی ایران در انتصاباتش کوچک‌ترین ارتباطی با وزارت فرهنگ و سایر وزارتخانه‌ها و حتی وزارت دربار ندارد. مستقل است و اگر جز این بود، اطلاق کلمه دانشگاه بر آن مفهومی نداشت. اما راجع‌به اصل مطلب که انتصاب یک خانم به سمت مدیرکلی است، شما خوب می‌دانید که زنان ایران چیزی کمتر از زنان اروپا و آمریکا ندارند و انتظارشان این بوده و هست که امثال جنابعالی که لااقل نیمی از عمر خود را در ممالکی گذرانده‌اید که خانم‌ها وزیر و وکیل و غیره بوده‌اند، لااقل یک سفیر زن یا یک معاون وزارت دربار زن هم داشته باشیم که متأسفانه هنوز نداریم. حال ما آمده‌ایم قدم اول را برداشته‌ایم و انتظار داریم تأییدمان کنید یا لااقل به سکوت بگذرانید، به‌ویژه در حال حاضر که ابلاغ صادر شده و تمام جرائد و خبرگزاری‌ها جریان را به اطلاع عموم رسانده‌اند. صلاح نیست بگوییم دانشگاه ملی اقدام ترقی‌خواهانه‌ای را انجام داده و دربار شاهنشاهی از آن جلوگیری می‌کند. علاء چون دید در برابر امر انجام شده واقع گردیده، تسلیم شد و ما هم از فیلی که هوا کرده بودیم، حداکثر استفاده را بردیم و خانم‌های ایران هم ما را برای پیشرفت خودشان یاری کردند.

/انتهای پیام/