گفت‌وگو با سیداحمد حسینی درباره عماد افروغ؛

جامعه‌شناسی که در کتابخانه‌اش محبوس نبود

جامعه‌شناسی که در کتابخانه‌اش محبوس نبود
ایشان عقیده داشتند ناثنویتی میان نظر و عمل وجود دارد، لذا معتقد بودند- و همیشه این جمله را می‌گفتند- نظری که نتواند به عمل ختم شود و معطوف به لوازم و دلالت‌های خودش نباشد، عقیم است و نمی‌تواند دلالت‌های اجتماعی خودش را تأمین کند و به همراه داشته باشد.

به گزارش «سدید»؛ معمولاً گفته می‌شود ما ایرانی‌ها فردی را که از دنیا رفته بزرگ می‌داریم و فقط خوبی‌ها و محسنات او را می‌گوییم. افرادی که با مرحوم دکتر عماد افروغ آشنایی ندارند شاید فکر کنند مواردی که در وصف او گفته می‌شود در همین راستاست و در مورد او به‌اصطلاح غلو می‌کنیم، اما افرادی که با او زیست کرده‌اند، می‌دانند آنچه در موردش گفته می‌شود فقط بخشی از محسنات اوست. به بهانه سالگرد درگذشت این استاد دانشگاه با سیداحمد حسینی‌سنگِ‌چال، عضو هیئت‌علمی دانشگاه تهران- که از دوستان عماد افروغ و از اهالی روستای رئیس‌کلای لفور است و ارتباطات زیادی با وی داشت- گفت‌وگو کرده‌ایم. در این گفت‌وگو به بیان ابعاد علمی و شخصیتی دکتر افروغ جامعه‌شناس پرداختیم. متن این گفت‌وگو را در ادامه از نظر می‌گذرانید.

 

از چه زمانی و چگونه با دکتر عماد افروغ آشنا شدید؟

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته 

دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته

ای دریغا ای دریغا ای دریغ 

بر چونان چشم نهان، چشم عیان بگریسته

آشنایی من با دکتر عماد افروغ به لفور و روستای رئیس‌کلا برمی‌گردد؛ جایی که ایشان همیشه از آن به نیکی یاد می‌کردند. من تقریباً از مقطع کارشناسی‌ارشد فلسفه یعنی حدود سال 1390تا1391 آشنایی و ارتباط تنگاتنگی با آقای دکتر در همان روستای رئیس‌کلا داشتم. نکته جالبی که من فکر می‌کنم در آثار آقای دکتر و مخصوصاً در روزنگاشت‌های تنهایی ایشان به‌وضوح قابل‌مشاهده است، لفور و جایگاه او برای آقای دکتر است. شعری بر سر در منزلی که در لفور ساختند، نوشته شده که این‌گونه است؛ به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل/ چه فکر از خبث بدگویان، میان انجمن دارم

لفور برای او خلوتگه و معبد به معنی واقعی بود. در مراسم رونمایی کتاب «روزنگاشت تنهایی» در سال 1396 گفتم که لفور در منظر و نگاه آقای دکتر مصداق بارز این شعر اخوان است که می‌گوید: 

ای تکیه‌گاه و پناه

زیباترین لحظه‌های

پرعصمت و پر شکوه

تنهایی و خلوت من

ای شط شیرین پر شوکت من

واقعاً لفور برای آقای دکتر افروغ این‌گونه بود. لفور برای ایشان معبد و خلوتگه راز بود. بارها در جاهای دیگر می‌گفتند اگر این خانه را در این منطقه نداشتم سال‌ها پیش دق می‌کردم و واقعاً آرامشی به او می‌داد. یکی از دوستان که کتاب روزنگاشت تنهایی آقای دکتر را برای مطالعه به امانت گرفته بود، می‌گفت وقتی شما این کتاب را می‌بینید و می‌خوانید، بخش‌هایی که مربوط به تهران و حتی سفرهای خارجی آقای دکتر است، قلم خیلی سنگین روی کاغذ حرکت می‌کند، یعنی قشری از تصنع و تکلف، جلساتی که باید برگزار شود، سفرهایی که باید انجام شود و... را می‌بینید! حتی حدود دو صفحه راجع به یک سفر یک‌هفته‌ای به واتیکان، دیدار پاپ و... حرف می‌زند ولی از وقتی که ایشان قصد می‌کند که مسافرت به لفور را آغاز کند، قلم روی کاغذ به رقص در می‌آید. آن هیجان و آن شوری که دارد روی کاغذ سرریز می‌کند، این نکته را دقیقاً و به‌وضوح می‌توان در کتاب روزنگاشت تنهایی مشاهده کرد.

 

به نظر شما چرا لفور برای آقای دکتر چنین جایگاهی داشت؟

برای پاسخ به این سؤال باید به این نکته اشاره کنم که دکتر افروغ بارهاوبارها بر سر مشورت‌هایی که با ایشان می‌شد؛ در مورد زندگی، در مورد ازدواج و...، یک اصل داشت و همیشه روی آن تأکید داشت و براساس آن به دیگران توصیه می‌کرد و آن «زندگی طبیعی» بود. زندگی طبیعی، ساده و بسیطی که با تصنعات دوران معاصر ما آمیخته نشده باشد. هرچه ظاهر به باطن نزدیک‌تر باشد، زندگی طبیعی‌تر است. قشری از تصنع، زندگی ما را دربر نگیرد. به نظر ایشان مردمی که در شهر هستند، پیچیده‌تر هستند، یعنی ظاهر و باطنشان ازهم‌گسیختگی و فاصله‌ای دارد، اما در لفور واقعاً چنین احساسی نداشت و با اهالی آنجا آن چنان دم‌خور بود و همیشه به من می‌گفت: اینها طبیعی زندگی می‌کنند، طبیعی به این معنا که واقعاً همه چیز آنها واقعی است. ظاهرها و باطن‌های آنها با هم تناسب و سازگاری دارد و واقعاً مصداق این شعر حافظند که می‌گوید:

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

آنها کسانی بودند که نقش پراکنده در ورق‌های وجود خودشان نداشتند. ورق‌های ساده اسپید همچون برف که واقعاً پذیرای معارف و نکات عالی بود، لذا آقای دکتر در همه مناسبت‌ها مانند یکی از اهالی روستا با آنها معاشرت داشت. در شادی‌های آنها شاد بود، مثلاً در عروسی‌هایشان شرکت می‌کرد، در مناسک و مناسباتی که داشتند، مثلاً در عید نوروز مراسمی دارند که همه مردان ده جمع می‌شوند و سراغ تک‌تک اهالی می‌روند و میزبان هم یک تخم‌مرغ رنگی آب‌پز شده به‌عنوان هدیه به میهمان‌ها می‌دهد. آقای دکتر در این جلسات به‌طور منظم شرکت می‌کرد و با وجود اینکه کمردرد داشت، با عصا سعی می‌کرد این مراسم را شرکت کند. در محرم، در ماه رمضان که کامل در روستا به سر می‌برد، سخنرانی می‌کرد و افطاری می‌داد و خواندن دعای ابوحمزه ثمالی را در آنجا باب کرد و می‌گفت این مردم این چیزها را بهتر می‌یابند. شاید بعضی وقت‌ها عمیق‌ترین مباحث را در سخنرانی‌های آنجا مطرح می‌کرد و می‌گفت این مردم ضمیرهای صاف و ساده‌ای دارند و می‌توانند با این مباحث ارتباط برقرار کنند و این توفیق را داشتیم که در ایام مختلف خصوصاً ماه محرم و ماه رمضان در محضر ایشان باشم و استفاده ببرم. 

 

آقای دکتر به‌عنوان جامعه‌شناس، در مورد مردم‌شناسی، مردم‌نگاری مردم لفور در روزنگاشت تنهایی چه چیزهایی نوشته است؟

مهم‌ترین نکته‌ای که در روزنگاشت تنهایی در مورد مردم لفور نوشته شده و چشمگیر است، همین نکته است که عرض کردم. آقای دکتر می‌گفت آبی اینجا، واقعاً آبی است، یعنی اینجا تصنع شهری را ندارد و به همین خاطر مردم لفور را دوست داشت. تصنع نورزیدن مهم‌ترین خصیصه مردم آنجا بود که به نظر آقای دکتر مهم بود و به همین خاطر سعی می‌کرد با آنها بسیار معاشرت کند. گاهی می‌دیدید در کوچه‌ای با کارگر به‌ظاهر ساده، ساعت‌ها می‌نشست و صحبت می‌کرد و گاهی مطالبی می‌گفت که درظاهر شاید از فهم عموم مردم بالاتر بود، اما ایشان معتقد بود آن مردم با ضمیر صافی که دارند آن‌ها را می‌یابند. 

من فکر می‌کنم این کارها بیشتر ویژگی شخصی آقای دکتر بود که ظاهر و باطن ایشان به هم نزدیک بود، یعنی صراحت لهجه‌ای که داشت و محافظه‌کاری‌ای که نداشت، در اثر همین ضمیر صاف و صداقت بود. ایشان انسان طبیعی مانده بود، علی‌رغم اینکه تحصیلات عالی داشت، با وجود اینکه در محیطی با مردمی پیچیده زندگی کرده بود، اما سعی کرد سادگی ضمیر خود را حفظ کند و طبیعی بودن را همراه خود داشته باشد و لذا مردم لفور برایش خیلی جالب‌توجه بودند، به‌خاطر اینکه قرابت و هم‌خانوادگی میان خود و مردم آنجا می‌دید، با آنها پیوند خاصی داشت.

 

آقای دکتر فقط توجه خاصی به مردم همان منطقه داشت یا همین نگاه را به روستایی‌ها و مردم دیگر مناطقی که هنوز آلودگی‌های زندگی مدرن آنها را نیالوده داشتند؟

وقتی خاطرات و نوشته‌های زندگی ایشان را می‌خوانید، چیزهای جالبی می‌بینید. ایشان بعد از اینکه از انگلستان اخراج و به‌اصطلاح دیپورت شدند، انتظار عاقلانه این است که باافتخار به تهران برود و به‌خاطر کارهایی که آنجا انجام داده بود از انقلاب سهم‌خواهی کند، ولی ایشان به دورافتاده‌ترین مناطق سیستان رفت و به تعلیم‌وتربیت کودکان و نوجوانان و جوانان آنجا مشغول شد. در خاطرات ایشان است که هنوز ارتباطات خود با آن مردم ساده و خوش‌خوی آن منطقه را حفظ کرده است، لذا فکر می‌کنم نه‌تنها درخصوص مردم منطقه لفور، بلکه هرجا ضمیر صاف و ساده‌ای بود به‌دنبال آن ضمیرها می‌گشت و با آنها سخن می‌گفت.

خاطره‌ای را عرض کنم؛ زمانی به‌اتفاق آقای دکتر به یکی از شهرهای اطراف لفور رفته بودیم، در مسیر برگشت ایشان گفت اینجا رفیقی دارم و می‌خواهم به او سر بزنم. از ایشان پرسیدم که رفیق شما کیست و از کجا ایشان را می‌شناسید؟ ایشان گفت یک فروشنده است و یک‌بار خریدی از ایشان کردم، ولی انسان مستعدی بود. نکاتی را با ایشان در میان گذاشتم، یک‌بار دیگر هم کتاب‌هایم را برای ایشان بردم و الان می‌خواهم بروم بازخورد بگیرم که آنچه که کاشتم و صحبت‌هایی که کردم، چه نتایجی به بار آورده است. آیا سخنان و حرف‌های من و تأملات او منتج بوده یا خیر؟ من باکمال تعجب از این رفتار مانده بودم چه بگویم. آقای دکتر هرجا ضمیر ساده و مستعدی می‌دید، خودشان را موظف می‌دانست که با او سخن بگوید، نکات ناب و عالی و معارف را با او در میان بگذارد. این دغدغه را هم داشت که پیگیر باشد که نتیجه صحبت‌ها و گفت‌وگوها چه شد؟ آیا در زندگی و روند زیست او تغییراتی ایجاد شد یا خیر؟ این امر را من به‌وضوح نه یک‌بار، نه دوبار بلکه به‌کرات مشاهده کردم. بسیار دیدم انسان‌هایی که ساعت‌ها وقت آقای دکتر را می‌گرفتند به‌خاطر مشورت جزئی در زندگی خصوصی خودشان و آقای دکتر هم خودش را موظف می‌دانست، حتی اگر خودش در لفور نبود، تماس می‌گرفت تا اطلاع پیدا کند که آیا مشکل او حل شد یا نه؟! و تا آنجایی که در توان داشت، سعی می‌کرد؛ از نظر مالی، نظری و مشورتی کمک کند و در این امور اصلاً دریغ نمی‌کرد و قطعاً انجام می‌داد.

 

به نکته خوبی اشاره کردید، مستحضرید بسیاری از استادان دانشگاه و شاید حتی حوزه، علی‌رغم اینکه شاید رشته‌شان هم بسیار مرتبط با مردم باشد، مانند جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی یا انسان‌شناسی، اما در داخل اتاق خودشان با کتاب‌هایشان سرگرم هستند و ارتباطی با مردم ندارند و اگر هم دارند، ارتباط تصنعی با افراد فرهیخته و دانشگاهی است، اینکه ساعت‌ها وقت بگذارند و با یک فرد روستایی کم‌سواد یا بی‌سواد صحبت کنند واقعاً نادر است. آقای دکتر ارتباط وثیقی با مردم داشتند و پیگیر کارهایشان بودند و وقت می‌گذاشتند، چیزی که این دوره و زمانه، دُر گرانبهایی است و همه از کمبود آن می‌نالند و حتی برای خانواده خود وقت نمی‌گذارند، با وجود اینکه وقت ایشان بسیار گران‌بها بود و می‌توانستند به کارهای علمی و فعالیت‌های سیاسی‌اجتماعی خود بپردازند، اما به نظر می‌رسد سعی می‌کردند تحول فکری در کسی ایجاد کنند و به فکر و اندیشه‌اش جهتی بدهند. در این مورد از ویژگی شخصیتی آقای دکتر که به این نتیجه رسیده بودند در دل مردم باشند، با مردم باشند، برای مردم باشند، از مردم باشند، یعنی خود را تافته‌جدابافته‌ای از مردم ندانند با توجه به آشنایی‌هایی که دارید توضیحاتی بفرمایید؟

من فکر می‌کنم این خصوصیت آقای دکتر به نظریه ایشان برمی‌گردد. ایشان در فعالیت‌های علمی با دوگانه‌هایی مواجه شده بود، دوگانه‌هایی که به عقیده خودشان بت‌هایی است که مردم خودشان آنها را ساختند، می‌پرستند و درنهایت به‌ضرر مردم تمام می‌شود. یکی از این دوگانه‌هایی که ایشان اصرار داشتند که اینها دوگانه‌نما هستند و باید تبر برداریم و این دوگانه‌ها را بشکنیم، دوگانه نظر و عمل بود. بارها این کلام را از زبان ایشان شنیدیم که اندیشه دلالت‌های خود را فریاد می‌زند. 

ایشان معتقد بود بین نظر و عمل هیچ‌گونه دوئیت و دوگانگی برقرار نیست. ایشان عقیده داشتند ناثنویتی میان نظر و عمل وجود دارد، لذا معتقد بودند- و همیشه این جمله را می‌گفتند- نظری که نتواند به عمل ختم شود و معطوف به لوازم و دلالت‌های خودش نباشد، عقیم است و نمی‌تواند دلالت‌های اجتماعی خودش را تأمین کند و به همراه داشته باشد، لذا به نظرم این نکته به شاخصه فکری آقای دکتر برمی‌گردد که دوگانه بین نظر و عمل را برداشتند در کار آکادمیک خودشان و در مقام رفتارهای اجتماعی نظر را معطوف به عمل معنادار می‌دید، لذا به نظر ایشان اگر جامعه‌شناسی در کتابخانه‌اش بنشیند و کاری با مردم نداشته باشد، یعنی بخواهد نظر منهای عمل را دنبال کند، از نظر ایشان کار ناصوابی انجام می‌دهد. ما باید در جامعه و در دل مردم دنبال نظریه‌های جامعه‌شناسی باشیم؛ نه اینکه نظریه‌ای را تولید کنیم و معطوف به عمل و کارکرد و کاربردهای او هیچ نیندیشیم و تضمینی نداشته باشیم که این نظریه در مقام عمل بخواهد بازخورد اجتماعی داشته باشد و پیاده شود.

 

استادان دانشگاه و مسئولان بسیاری وجود دارند که وقتی خبرنگارها با آن‌ها تماس می‌گیرند، پاسخ می‌دهند که برای انجام مصاحبه وقت ندارند. به ندرت پیش می‌آید که وقت خود را صرف کارهای غیرعلمی و غیرآکادمیک کنند یا با رسانه ارتباط برقرار نمایند؛ چه برسد که بخواهند با مردم عادی ارتباط داشته باشند و وقت بگذارند تا گره‌ای از مشکلات ذهنی، فکری، خانوادگی و... آن‌ها را حل کنند و حتی پیگیر مسائل شوند. آقای دکتر یک رسالتی در خود می‌دید که برای این کارها وقت می‌گذاشت، با وجود اینکه استاد دانشگاه بود و مسئولیت‌های مختلفی را در طول زندگی‌اش داشت. پس نمی‌توان گفت اگر آقای دکتر افروغ برای مردم وقت می‌گذاشت، واقعاً وقت و زمان زیادی داشت، بلکه رسالتی برای خود می‌دید و وقتی را تنظیم می‌کرد. در واقع کسی نبود که به ایشان زنگ بزند و ایشان بگوید من وقت ندارم... حتی در منزل ایشان به روی همه باز بود. بسیاری از مردم این واقعیت‌ها را نمی‌دانند. این قدر وقت گذاشتن برای مردم نشانه چیست؟

من همیشه آقای دکتر را مصداق این بیت مولانا می‌دیدم که می‌گوید: «گفت از کارم برآوردند خلق/ غرق بیکاری‌ست جانش تا به حلق». مولانا برخی از عالمان را نکوهش می‌کند که وقتی با خلق و مردم می‌جوشند، می‌گویند که ما را از کار انداختند، در حالی که کاری که آن عالم انجام می‌دهد، عین بیکاری است. چرا؟ مولانا تئوری‌ای دارد که وقتی با جدال‌های فیلسوفان و متکلمان مواجه می‌شود، می‌گوید بسیاری از این فیلسوفان و متکلمان وقتی گره‌گشایی می‌کنند و مسائل علمی را حل می‌کنند، همه توجه آن‌ها به این امر است که این گره روی انبان و کیسه علمی را حل کنند و هیچ وقت به محتوای انبان و کیسه توجه نمی‌کنند. اگر بر فرض من این گره‌گشایی را انجام دهم و بتوانم این مسئله را حل کنم، قرار است که چه چیزی عاید چه کسی شود؟ به نظرم این بیت نکته مهمی است؛ «عقده را بگشاده گیر ای منتهی/ عقدۀ سخت است بر کیسۀ تهی». مولوی می‌گوید بسیاری از ما عالمان این کارهایی که داریم انجام می‌دهیم، داریم گره‌گشایی می‌کنیم ولی هیچ وقت توجه نداریم که این گره سخت بر یک کیسه خالی است. بر فرض خیلی تلاش کنم که بتوانم این گره را باز کنم، ولی قرار نیست محتوایی عاید کسی شود. «در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر/ عقده‌ چند دگر بگشاده گیر». بر فرض هم که بتوانی گره‌گشایی کنی، ولی دارید سر این گره‌گشایی‌های ناصواب پیر می‌شوید، در حالی که چیزی عاید کسی نمی‌شود.

اگر این دو بیت و این دو شعر از مولانا را کنار هم بگذاریم، به نظرم رفتار دکتر افروغ واضح می‌شود. این کارها از نظر ایشان معطوف به همان ناثنویت‌گرایی در حیطه نظر و عمل، جوشیدن با مردم از نظر ایشان عین نظریه‌پردازی بود، یعنی اتفاقاً از نظر ایشان، عالمی عالم است که نظر و عملش هیچ فاصله‌ای نداشته باشد. اگر کسی جامعه‌شناس است، جامعه‌شناسی را باید در متن اجتماع دنبال کند و الا اگر بتوانم گره‌هایی بر کیسه تهی را بگشایم، آیا من عالم هستم؟! از نظر دکتر افروغ جامعه‌شناس واقعی کسی است که در بطن اجتماع بتواند نظریه‌های خود را ارائه دهد و موضوع‌هایش را صید کند، نظریه‌هایش را ارائه دهد و تضمینی برای کاربردی‌سازی نظریه‌ها داشته باشد. ایشان بارها می‌فرمودند که نظریه‌ای که از بطن اجتماع صید و تئوریزه شود، تضمین و ضمانت اجرایی را با خودش به همراه دارد. من فکر می‌کنم این عقیده ایشان است که جوشش با مردم را توجیه می‌کند و آقای دکتر افروغ را از عالمانی که فکر می‌کنند جوشیدن با مردم آنها را از کار اصلی‌شان باز می‌دارد، متفاوت و جدا می‌کند. ایشان فکر می‌کرد کار اصلی جامعه‌شناس همین است که در بطن اجتماع باشد تا نظریه‌هایش را پیاده کند.

 

بنده هم سال‌ها با دکتر افروغ ارتباط داشتم، اما اصلاً نمی‌دانستم ایشان خارج از کشور تحصیل داشته‌اند یا زبان انگلیسی‌شان بسیار خوب است یا نخبه ریاضی بودند و قصد تحصیل در رشته‌های مهندسی را داشتند، اما به جامعه‌شناسی رسیدند. این روند علمی نگرش خاصی به آقای دکتر داد. به هر حال جامعه‌شناسی یک رشته غربی است و نظریه‌پردازان و مؤسسانش غربی هستند و آقای دکتر با توجه به اینکه به این نظریه‌ها احاطه داشتند، اما در لا‌به‌لای کارهایش کمتر دیده می‌شود که به اندیشمندان ارجاع دهد و نامی از آنها ببرد. نویسندگان ما کتاب می‌نویسند و در هر صفحه‌ای به اندیشمندان غربی استناد می‌کنند یا ارجاع می‌دهند، اما من در کتاب‌های آقای دکتر این کار را به ندرت دیدم. شیوه دکتر افروغ در برخورد با مسائل علمی چگونه بود؟ چرا سعی می‌کردند ریشه‌های مسائل مبتلابه جامعه ما را برگرفته از منابع دینی و روایی توضیح دهند و حل کنند؟

اگر بخواهم شیوه آقای دکتر در برخورد با مسائل علمی را روایت کنم؛ براساس گفت‌وگوهای مکرری که با ایشان داشتم، باید عرض کنم که آقای دکتر روی سه نکته بسیار تأکید داشتند. وقتی با یک مسئله جدید مواجه می‌شدند، بخشی که بسیار توجه ایشان را جلب می‌کرد، ریشه‌های آن مسئله بود. ایشان این گونه فکر می‌کردند که ما تا ریشه‌های یک مسئله را به دست نیاوریم، چه برای دانشجو و چه برای خودمان، نمی‌توانیم جوانب آن مسئله را به درستی تحلیل کنیم. نکته دوم همان طور که فرمودید، ایشان در برخورد با مسائل چندان به اقوال توجهی نداشتند، هر‌چند اقوال هم می‌آوردند و سعی می‌کردند روایت امانتدارانه و وفادارانه‌ای از صاحب آن قول ارائه دهند، ولی بیشتر به اندیشه تأکید داشتند و وقتی با دانشجویان ایشان در این مورد صحبت می‌کنید، ایشان بیشتر روی عنصر اندیشه در برخورد با مسائل تأکید می‌کردند تا اینکه اقوال فراوانی را لیست کنند و حول آن اقوال با ما صحبت کنند.

نکته مهم‌تری که من فکر می‌کنم دکتر افروغ را در این زمینه از دیگران متمایز می‌کند، همین مسئله است که نمی‌توان یک اندیشه را از لوازم آن اندیشه مبرا دانست. یعنی نمی‌توان اندیشه را بیان کرد، ولی به لوازم آن اندیشه التفاتی نداشت. هر وقت که راجع به مسئله‌ای با هم حرف می‌زدیم، اولین کاری که ایشان انجام می‌دادند، این بود که ما را به لوازم آن اندیشه ملتفت می‌کردند. اگر قرار است این اندیشه درست باشد، چه لوازمی را در اجتماع، سیاست و حتی در متافیزیک خواهد داشت که بنا بر آن لوازم می‌توانیم دید بازتری نسبت به خود مسئله داشته باشیم و بتوانیم مسئله را بهتر تحلیل کنیم. لذا به نظرم آقای دکتر ریشه‌های یک مسئله را بسیار مهم می‌دانستند و تأکید داشتند که مسئله را فارغ از اقوالی که وجود دارد بیندیشیم. نکته سوم اینکه لوازم اندیشه برایشان مهم بود و سعی می‌کردند این لوازم را بر آفتاب بنهند و واضح کنند.

یکی از نکات و توصیه‌هایی که برای خودم مفید بوده اینکه در زمان تحصیل وقتی با ایشان راجع به کار علمی آکادمیک خودمان صحبت می‌کردیم، ایشان تأکید داشتند که فقط دو واحد، نهایتاً چهار واحد در هفته کلاس برمی‌دارم و تدریس می‌کنم، ولی سعی می‌کنم برای تدریس درست و بهتر این دو واحد یا چهار واحد، به تعبیر خودشان «خودکشی» کنم. واقعاً می‌نشستند و روزها برای تدریس این دو واحد مطالعه می‌کردند تا یک کلاس خوب و آبرومندی را داشته باشند.

ایشان می‌فرمود‌ من هم باید از کلاسم بهره ببرم، یعنی مانند استادانی نبود که یک درس را بارها و بارها تکرار کنند. ایشان وقتی یک درسی را تدریس می‌کرد، این عنایت را داشت که حتی اگر این ماده درسی، همان درسی است که در سال گذشته تدریس کرده بودند، اما سعی می‌کردند مباحث را متفاوت بفهمند و خودشان وقت می‌گذاشتند و راجع به آن مسائل دوباره زحمت مضاعفی می‌کشیدند. به خاطر این زحمات بود که عموم کلاس‌های ایشان بعد از یکی دو سال منجر به یک کتاب می‌شد، اما نه کتابی که دانشجو بنویسد. ایشان روی این نکته بسیار حساس بود و در مورد سرقت‌هایی که بعضاً استادان از دانشجویان انجام می‌دهند، بسیار حساس بود. به نظر خودشان زحمتی که یک دانشجو کشید، حق اوست و من به عنوان استادی که زحمتی نکشیدم، حق ندارم نامم در کنار آن دانشجو حتی به عنوان نویسنده مسئول آورده شود. لذا اگر مقاله‌ای از دانشجو بود، یا قبول نمی‌کرد و یا اگر قبول می‌کرد، تمام قد و بیست و چهار ساعت به دانشجو فرصت می‌داد و وقت می‌گذاشت و مقاله را خوب مطالعه می‌کرد و پیشنهاد می‌داد. اگر رساله یا پایان‌نامه‌ای بود، کمتر پیش می‌آمد که قبول کند، ولی اگر قبول می‌کرد، کاملاً وقت می‌گذاشت، به همان اندازه که دانشجو کار می‌کرد و یا شاید بیشتر خود ایشان زحمت می‌کشید.

دکتر افروغ بی‌تعارف بود. ما خیلی از اوقات با خودمان هم تعارف داریم، گاهی اوقات کارها و تدریس‌هایی را قبول می‌کنیم که فرصت انجام آنها را نداریم و فرصت نداریم برای آن تدریس مطالعه کنیم. دو واحد درس است، اما واقعاً نمی‌توانیم برای تدریس آن، هفته‌ای هجده ساعت مطالعه کنیم، ولی با این وجود قبول می‌کنیم. در خاطرات آقای دکتر هم آمده که به این نتیجه رسیدند که در رئالیسم انتقادی، کتاب عمومی‌ای وجود ندارد که براساس آن این مکتب را تدریس کنند. ایشان می‌نویسند یک سال هیچ تدریسی را قبول نکردم و در لفور وقت گذاشتم و کتاب رئالیسم انتقادی را نوشتم و آن را به عنوان متن محوری قرار دادم تا در ترم بعد برای دانشجویان تدریس کنم. این نکته بسیار مهم است.

دکتر افروغ استادی بود که تدریس کمی داشت، ولی برای آن تدریس کم روزها وقت می‌گذاشت. اگر می‌بینید که کارهای ایشان مثمر و تأثیرگذار بوده است، به نظرم یکی از دلایل این بوده که ایشان تدریس کمی قبول می‌کرد و پی برده بود که تدریس زیاد آفتی دارد که بعداً انسان پیش وجدان خودش شرمگین خواهد شد، چرا؟ چون نمی‌تواند زمان لازم برای به‌روز نگه داشتن خود در آن درس را داشته باشد.

 

به نکته خوبی اشاره کردید. همه ما با استادان مختلفی برخورد داشتیم. استادانی بودند که یک جزوه‌ای را تهیه کردند و سال‌ها همان جزوه را تدریس می‌کردند، حتی شب قبل تدریس هم نگاهی به آن جزوه نمی‌کردند. سعی می‌کردند وقت کلاس به هر شکلی بگذرد و متأسفانه دانشجویی که از این کلاس بیرون می‌آید کم‌مایه خواهد بود، چون استاد کم‌مایه است که چنین کلاسی را به وجود آورده است. آقای دکتر افروغ انتقادهای بسیار زیادی به نهاد علم و دانشگاه در ایران داشتند، از دانشگاه و پژوهشگاه انصراف دادند و بعد از سال‌ها به دانشگاه باقرالعلوم(ع) رسیدند و ویژگی‌های خاصی را در این دانشگاه دیدند که باعث شد در آنجا ادامه کار دهند. البته همان‌جا هم تمام قد با اصولی که در ذهن داشتند مبارزه می‌کردند و انتقادهایشان را بیان می‌کردند. در خاطراتشان هست که ارتقای درجه یک همکار را که به صورت بنر نصب شده بود، پاره می‌کنند و معتقد بودند که این‌ها باعث می‌شود که دانشجو نتواند حرف بزند، نقد کند، سؤال طرح کند و... نظر شما در مورد این ویژگی‌های آقای دکتر چیست؟

اگر از من بپرسند یک ویژگی از ویژگی‌های آقای دکتر افروغ را نام ببرم، من از مولانا وام می‌گیرم و می‌گویم مهم‌ترین ویژگی آقای دکتر افروغ «سخت‌رویی» بود. در نگاه اول شاید واژه تازه‌ای باشد. سخت‌رویی، چیزی بین کم‌رو و پُررو است. مولانا می‌گوید: «پا نهم گستاخ چون خانه روم/ پا نلرزانم، نه کورانه روم» می‌گوید‌ من که می‌خواهم به خانه بروم، مسیری که می‌خواهم طی کنم، محکم قدم برمی‌دارم و مثل انسان کوری که نیازمند عصا است و کسی که آدرس خانه‌اش را بلد نیست قدم برنمی‌دارم. از این و آن نمی‌پرسم و راه عوض نمی‌کنم. مسیر واضحی برایم وجود دارد که آن را طی می‌کنم.

«چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست/ چون نباشم سخت‌رو؟ پشت من اوست». مولانا می‌گوید‌ انسان‌های سخت‌رو یک ویژگی دارند؛ پشت‌شان به جایی گرم است. بعد می‌گوید: «هر که از خورشید باشد پشت گرم/ سخت‌رو باشد نه بیم او را نه شرم». می‌گوید کسی که پشت او به خورشید گرم است، نه می‌داند که ترس چیست و نه از آنچه که می‌گوید شرم دارد. من فکر می‌کنم مهم‌ترین ویژگی آقای دکتر افروغ، سخت‌رویی بود. به این معنا که می‌دانست در این دنیا چه می‌خواهد و می‌دانست در این دنیا باید چه نقشی ایفا کند. شهریور 1400 روز جمعه‌ای بود که با من تماس گرفتند و خبر بیماری‌شان را به من دادند. نکته‌ای گفتند که برای من عجیب است. مسلماً هر کسی نمی‌تواند چنین ادعایی داشته باشد. ایشان فرمودند: «من کارهایم را در این دنیا انجام دادم. من فکر می‌کنم وظیفه‌ام را در این دنیا به عنوان بازیگری که وظایفی داشت به صورت کامل انجام دادم و الان هیچ هراسی از مرگ ندارم. کاملاً آماده‌ام که بروم.» چرا؟ چون انسانی بود که می‌دانست مسیرش کجاست. مسیر عوض نمی‌کرد و برنمی‌گشت یا مسیرش را تغییر نمی‌داد. یک‌بار به گونه‌ای باشد و بار دیگر به گونه‌ای دیگر. ایشان این‌گونه نبود.

 

چرا دکتر افروغ، سخت‌رو بود و او را به این وصف توصیف می‌کنید؟ 

ویژگی انسان‌ها را «نه»‌هایی می‌سازد که در این دنیا به یک‌سری چیز‌ها می‌گویند، یعنی بسته به اینکه ما به چه چیز‌هایی در این دنیا نه گفتیم، یک‌سری ویژگی‌ها پیدا می‌کنیم. شما زندگی آقای دکتر افروغ را ببینید، ایشان تحصیل در انگلیس را ر‌ها کردند و به آن نه گفتند، چون یک‌سری آرمان‌ها و اصولی داشت که می‌ارزید انگلیس را برای آن‌ها فدا کند. وقتی به ایران می‌آید نه تنها به تهران نمی‌آید حتی در شیراز هم نمی‌ماند، بلکه به محروم‌ترین جای کشور می‌رود و در آنجا بدون مزد، دو سال معلمی می‌کند. از چابهار برمی‌گردد به جبهه می‌رود. درحالی‌که عضو هیئت‌علمی یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور می‌شود که آرزوی هر دانشجویی است به‌راحتی نه می‌گوید و ر‌ها می‌کند، چون اصول و موازینش زیر سؤال می‌رود. یک انسان سخت‌رو این گونه است. به نمایندگی مجلس انتخاب می‌شود و چهار سال در این کسوت می‌ماند و به‌راحتی می‌توانست در دوره بعد هم رأی بیاورد، ولی انصراف می‌دهد و دوره بعد شرکت نمی‌کند. اگر امروز من و شما نشسته‌ایم و راجع به بزرگی چون او صحبت می‌کنیم، من فکر می‌کنم به‌خاطر «نه»‌هایی است که در زندگی گفته است و این شخصیت سخت را پیدا کرده است. خیلی وقت‌ها من و امثال من حاضر نیستیم به این چیز‌ها نه بگوییم، اما او به راحتی به این‌ها نه گفت. از جمله چیز‌هایی که ایشان به آن نه گفت، چارت‌هایی بود که در فضای دانشگاه برای خودمان درست کردیم که استادیار، دانشیار و استاد تمام بشویم. ایشان به این ارتقا‌هایی که برای خودمان ساخته‌ایم، به‌هیچ‌وجه اعتقاد و باور نداشت. ایشان معتقد بود اگر من نقشم را در این دنیا به خوبی ایفا می‌کنم، خدا را شکر! چه استاد تمام باشم، چه مربی دانشگاه، فرقی به حال من ندارد و واقعاً برای ایشان فرقی نداشت. چه بسا خیلی هم برافروخته می‌شد، نسبت به این عناوین حساس بود، واقعاً از این القاب گریزان بود. حقیقتاً حق ایشان بود که چنین بزرگداشتی بعد از رحلتش برگزار شود. عرض کردم بزرگی ایشان به‌خاطر نه‌هایی است که در زندگی به مسائل مختلف گفتند. 

 

آقای افروغ شادابی و نشاط و شوق و اشتیاق بسیار بالایی داشت. من ندیدم آقای دکتر ناراحت یا اندوهگین و حزن‌آلود باشد. اگر غصه‌ای خورد، غصه مردم را خورد و استنباط خودم این است که از غصه مردم بیمار شد، از بس که دلواپس و نگران مردم بود. این شادابی و شور نشان‌دهنده علاقه‌شان به این دنیا و علاقه‌شان به آخرت است که اگر هر لحظه که ندای مرگ می‌رسید، ایشان آماده و حاضر بود و اگر مثلاً قسمت نبود و این بیماری را پشت سر می‌گذاشتند، باز برایشان فرقی نمی‌کرد و همان مسیر قبلی را ادامه می‌دادند. این داستان در زندگیشان هست که به پزشک معالج خود گفتند: «من آماده مرگم.» پزشک در پاسخ گفت: «شما افسردگی گرفته‌اید.» ایشان هم پاسخ می‌دهند کسی که نهج‌البلاغه را مطالعه کرده، مگر از مرگ می‌ترسد! ایشان به فرموده مولای خود مرگ را بیداری پس از خواب می‌دانست. راجع به مرگ‌اندیشی آقای دکتر هم اگر نکات و خاطراتی دارید بفرمایید! 

برنامه آقای دکتر این بود که کل ماه رمضان را در لفور بودند. لفور، منطقه خوش آب‌و‌هوایی است که تقریباً از اواسط مرداد، بعدازظهر‌ها باران می‌بارد. ایشان دو ساعت مانده به افطار همیشه قرآن به دست می‌گرفت و قرآن می‌خواند و چه ضجه‌ای می‌زد، چه اشکی می‌ریخت. یعنی از آن حال‌هایی بود که آدم حاضر است بسیاری از چیز‌ها را فدا کند تا آن ‌را درک کند. فکر می‌کنم کسی که چنین ارتباطی با خداوند دارد و خدا را به عنوان یک دوست صمیمی ببیند، دوستی که هراسی نباید از او داشت، چنین نگاهی برای او طبیعی است. شاعر می‌گوید: بنازم به بزم محبت که آنجا / گدایی به شاهی مقابل نشیند 

کسی که بر سفره محبت خداوند بنشیند و به تعبیر شما نهج‌البلاغه بخواند، که جزء کار‌های آخر عمر شریف آقای دکتر بود، مرگ‌هراسی را نخواهد داشت. اگر اجازه بدهید من راجع به این مسئله ذیل دوگانه‌هایی که آقای دکتر مطرح کرده بودند، ازجمله دوگانه دنیا و آخرت، بیشتر صحبت ‌می‌کنم و راجع به مرگ‌اندیشی و مرگ‌هراسی نکاتی را خواهم گفت. 

 

به قول معروف کسانی که علوم انسانی غربی خوانده‌اند، تا حدودی از مسائل دینی و مذهبی دور می‌شوند، واقعیت این گونه نشان داده است. کمتر استادی داریم که توجهی به این مباحث نشان دهد، چه بسا که علاقه داشته باشد و مونس باشد و کتاب بالینی‌اش باشد. آقای دکتر افروغ علاقه زیادی به قرآن، نهج‌البلاغه، منابع دینی، اشعار مولانا و... داشتند یا همان طور که گفتید دعای ابوحمزه ثمالی را در لفور رواج دادند. در مورد این مباحث خصوصاً توجه‌شان به اشعار مولانا که فرمودید در اواخر عمر به آن رغبت زیادی داشتند، اگر خاطراتی دارید بفرمایید! 

من فکر می‌کنم دکتر افروغ یک خانواده و یک تربیت خانوادگی اصیل و ریشه‌دار داشتند، یعنی از سنتی‌هایی که ارزش‌ها را نسل به نسل منتقل می‌کردند. پدر و مادر ایشان که خداوند آن‌ها را رحمت کند هر دو از خانواده‌های ریشه‌دار و اصیل شیراز بودند. خود ایشان هم انسانی بودند که تعلقشان به ایران و اسلام بود و هرگز این تعلق گسستی پیدا نکرد. عرض کردم بهترین ویژگی ایشان «سخت‌رویی» بود، یعنی کسی که پشتش به خورشید و خداوند گرم است. رابطه ایشان با خداوند یک رابطه واضح و روشن بود. آقای مختارپور، رئیس کتابخانه ملی در رونمایی جلد هفتم کتاب «روزنگاشت تنهایی» نکته جالبی را بیان کردند و گفتند: «در کل کتاب روزنگاشت تنهایی، تنها چیزی را که حاضر می‌بینید خداست، یعنی خدا در سراسر کتاب هفت جلدی روزنگاشت تنهایی حضور پررنگی دارد.» دکتر افروغ در زندگی‌اش هم همین طور بود، واقعاً خدا را در زندگی خود حس می‌کرد، نه اینکه یک تعارف باشد، نه اینکه لفظی بر زبان باشد. واقعاً خداوند در زندگی ایشان حضور داشت؛ چه در زندگی خانوادگی و چه در زندگی سیاسی ایشان. نکته‌ای که می‌گفت واقعاً از خداوند می‌هراسید که مرضی خداوند است یا نه؟! من فکر می‌کنم رابطه انسان با خداوند اگر درست شود، همه این‌ها پیش می‌آید و اگر ما در منحط‌ترین جوامع هم زندگی بکنیم، باز همین خدا با ماست و مسیر شما هم واضح است. همان طور که گفتم، به قول مولانا: «پا نهم گستاخ چون خانه روم / پا نلرزانم، نه کورانه روم» 

چرا؟ چون سخت‌رویی این ویژگی را به انسان می‌دهد. در زندگی لرزش و کج‌ومعوج نمی‌روم و تا آخر یک مسیر است و یک‌سری اصول و موازینی وجود دارد که هرگز از آن عبور نمی‌کنم و از آن کوتاه نمی‌آیم و همین مسیر را طی خواهم کرد. آقای دکتر این ویژگی را داشت و ما چنین صفاتی را از ایشان شاهد بودیم. 

 

آقای افروغ از عرصه سیاست کناره‌گیری کردند، برای اینکه سیاست را آغشته به مسائلی می‌دیدند که به قول شما با اصول زندگی‌اش همخوانی نداشت، اما همیشه سیاست‌ورز و سیاست‌اندیش ماندند و به مقابله با قدرت مسلط و هر فریبکاری و به قول خودشان اندیشه‌های ماکیاولیستی برمی‌خاستند. این شجاعت و صراحتی که ایشان داشتند نشان از این داشت لکه تاریکی در زندگیشان نبود. هیچ لغزشی در زندگی نداشتند، اگر این گونه بود، دشمنان و مخالفان آقای دکتر آن ‌را پیدا و علم می‌کردند. می‌دانست نقطه‌ضعفی ندارد، چون خدا را ناظر بر اعمال خودش می‌دید، همان طور که امام خمینی(ره) براساس حدیثی از امام جعفر صادق(ع) می‌فرماید: «دنیا محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید.» آقای دکتر افروغ، این نکته را عملاً در لحظه لحظه زندگی خودشان اجرا کرده بودند. همان طور که فرمودید خدا در هر صفحه‌ای از کتاب‌های روزنگاشت تنهایی وجود دارد. این ارتباط مستمر در زندگی‌اش بوده که در آنجا بازتاب یافته است. چگونه می‌توان به این درک رسید که خداوند ناظر اعمال ماست! 

مستحضرید که ایشان به تفسیر قرآن علاقه عجیبی داشتند، خصوصاً در ماه رمضان در قرائت قرآن کوشا بودند. غیر از قرآنی که با سوز می‌خواند، قرآن را به عنوان یک کتاب آسمانی که باید روی آن مطالعه و تدبر و فکر کرد هم می‌خواند. زمانی با ایشان راجع به خدا صحبت می‌کردیم. گفتم که فیلسوفان سعی می‌کنند خدا را با هزار روش اثبات کنند، اما واقعاً نگاه قرآن به خدا چیست؟ خداوند می‌فرماید: «أَفِی اللَّهِ شَکٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (ابراهیم/10) مگر درباره خدا پدیدآورنده آسمان‌ها و زمین تردیدی هست. ایشان این تعبیر را داشتند و می‌گفتند: «اگر ظاهر و باطن انسان‌ها از هم فاصله بگیرد، فطرت سالم و اولیه انسان‌ها دست بخورد و انسان دچار پیچیدگی شود، این آیات را نمی‌فهمد و خداوند هم به عنوان مسئله‌ای خواهد بود که باید برایش حل شود.» همان طور که قبلاً گفتم ایشان طبیعی بود، طبیعی ماند و انسان‌های طبیعی را دوست داشت. کسی که طبیعی بماند و بر فطرت سالم و ساده خودش باقی بماند، خدا هم در آنات زندگی‌اش برایش حاضر خواهد بود، نیازمند برهان نخواهد بود. من فکر می‌کنم مشکل افرادی مثل بنده این است که برای خدا می‌خواهیم برهان بیاوریم. «أَفِی اللَّهِ شَکٌّ» خداوند برهان نمی‌پذیرد، خداوند موجود نازنینی است که همه عالم را پر کرده است و شما در مورد این موجود نمی‌توانید شک کنید و برای اثبات آن دلیل و برهان اقامه کنید. اگر نگاه شما به خدا این گونه باشد، قاعدتاً زندگی شما هم این گونه خواهد بود و همیشه عالم محضر خداست و همه اعمال شما در مقام و محضر خداوند انجام می‌شود.

 

این بیان شما مرا یاد این جمله علامه حسن‌زاده‌آملی انداخت که می‌فرمود: «خدایا! همه گویند خدا کو؟! حسن گوید: جز خدا کو؟!» راجع‌به مرگ‌اندیشی و دنیا و آخرت از نگاه آقای دکتر افروغ توضیح می‌دهید؟ 

اگر بخواهم یک عبارتی از یک شخصیت علمی آقای دکتر افروغ بگویم، افروغ مردی بود که با دوگانه‌ها بیگانه بود، دوگانه‌های بسیاری را در آثار خودش لیست می‌کند، دوگانه نظر و عمل، حکمت نظری و حکمت عملی، الحمدلله این پژوهش در قالب پروژه‌ای انجام شد که با عنوان «رابطه نظریه و عمل از حکمای باستان تا رئالیسم انتقادی» در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی منتشر شد. 

یکی از دوگانه‌هایی که بسیار روی آن تأکید داشتند دوگانه عقل و عشق بود، که قرار بود این موضوع را به‌عنوان کار پژوهشی به اتفاق آقای دکتر برای یکی از پژوهشگاه‌ها انجام دهیم که طرح‌های اولیه‌اش نوشته و داوری‌ها انجام شد، اما متأسفانه این توفیق از ما سلب شد که بتوانیم این موضوع را به‌صورت کتابی منتشر کنیم و از محضر آقای دکتر استفاده کنیم. 

یکی از دوگانه‌هایی دیگری که آقای دکتر روی آن تأکید داشتند و ما در گفت‌وگو‌های خودمان بسیار به آن می‌پرداختیم، دوگانه خیر و شر بود، مستحضر هستید که آقای دکتر عمده کار‌های تحقیقاتی‌شان را روی مطالعه اندیشه «روی بسکار» و رئالیسم انتقادی گذاشته بودند و همیشه از این موضوع گله داشتند که چرا در رئالیسم انتقادی، خدا حضور ندارد تا اینکه چرخش معنوی بسکار با نگارش کتاب آخرش نشان داده شد و ایشان مراحل رسیدن به بهشت و حضور خداوند به‌عنوان موجود مطلق را مطرح کرد و آقای دکتر آن‌چنان مشعوف و خرسند بودند، از اینکه این خلأ فکری در رئالیسم انتقادی حل شد. 

از نظر ایشان بسیاری از دوگانه‌ها به‌خاطر عدم حضور خداوند در زندگی ماست، یعنی چون خداوند در زندگی ما حضور ندارد، ما بسیاری از چیز‌ها را دوگانه می‌یابیم و می‌بینیم، یکی از این دوگانه‌ها دوگانه خیر و شر است. مولانا در جایی می‌گوید: 

من که صلحم دائماً با این پدر / این جهانم جنت آید در نظر

می‌گوید وقتی من با خداوند در صلح هستم، این جهان برای من بهشت در نظر می‌آید. از این رو دوگانه خیر و شر برای مولانا برچیده می‌شود. از نظر ایشان خدا به‌عنوان غایت مطلق به‌عنوان وجود مطلق و شرط بلاشرط چنین کاری را برای ما می‌تواند انجام دهد و دوگانه‌های عالم را که به بت‌هایی تبدیل شده و ما آن‌ها را می‌پرستیم، از بین ببرد. خیلی از ضرر‌هایی که می‌بینیم ناشی از این دوگانه‌هاست که حضور خداوند می‌تواند این‌ها را بر‌دارد. 

یکی دیگر از دوگانه‌هایی که در سنت ما هم مطرح بوده، دوگانه دنیا و آخرت است. کسانی مثل امام محمد غزالی را داریم که می‌گوید دنیا و آخرت به منزله دو هوو هستند، دو هووی که هیچ‌گاه سر سازش با هم ندارند، در این نوع تفکر رابطه معکوسی بین دنیا و آخرت می‌بینید. هر چه کمتر از این دنیا برگیرید، در آن دنیا سبک‌بال و سبک‌بارتر هستید، این ایده‌ای است که آن‌ها داشتند، ولی آقای دکتر افروغ همان‌گونه که با بسیاری از دوگانه‌ها سر ستیز داشت، با دوگانه دنیا و آخرت هم سر ستیز داشت و به هیچ وجه آن‌را برنمی‌تابید که دنیا غیر از آخرت است، بلکه آخرت از دل همین دنیا درمی‌آید و ما در دنیا، آخرت خود را می‌سازیم. 

ایشان در آثار خودشان هم به‌کرات این نکته را اشاره می‌کردند که ما ممکن است دو نگاه به عالم داشته باشیم، یک نگاه ایستای جزء‌نگر و یک نگاه فرایندی کل‌نگر و منظومه‌ای. بستگی دارد که چگونه به عالم نگاه کنیم اگر نگاه جزئی به عالم داشته باشید، این دوگانه‌ها مشاهده می‌شود اما عالم، ایستا نیست، عالم، عالم شدن و فرایندی است و ما باید نگاه کل‌نگر و منظومه‌ای به عالم داشته باشیم، در آن نگاه منظومه‌ای ضد‌ها و دوگانه‌ها رنگ می‌بازند و هیچ دوگانه‌ای نداریم. ایشان به عرفان خیلی علاقه داشتند، از امام(ره) و ملاصدرا بسیار یاد می‌کردند، به‌خاطر نگاه ناثنویت‌گرا. 

شبی بعد از نماز مغرب و عشاء این بحث داغ شد که نگاه ناثنویت‌گرا در عرفان چگونه است و من این ابیات را خواندم که ایشان واقعاً مشعوف شد، وقتی مطلب جدیدی از کسی می‌شنیدند و چیزی می‌آموخت واقعاً تصنع نمی‌ورزیدند و شعف واقعی خودشان را آشکار می‌کردند. می‌توانستیم برق شوق را در چشم‌های ایشان ببینیم. این ابیات مولانا را وقتی برای ایشان خواندم، ایشان گفت: «مولانا دقیقاً چیزی را بیان کرده که من به آن رسیده‌ام.»

این همه خوش‌ها ز دریایی است ژرف / جزء را بگذار و بر کل دار حرف

یعنی اگر نگاه جزئی به عالم نداشته باشید، وقتی مقطعی از دنیا را مورد توجه قرار دهید دوگانه‌ها سر بر می‌آورد. قهر و آشتی دوگانه هستند، اما وقتی در کل نگاه می‌کنید و عالم را در صیرورت و شکل فرایندی‌اش می‌بینید این دوگانه‌ها به هیچ وجه جایگاهی ندارند. 

جنگ‌های خَلق، بهر خوبی است / برگ بی‌برگی، نشان طوبی است

خشم‌های خلق، بهر آشتی است / دام راحت دایماً بی راحتی است

هَر زَدن، بهر نوازش را بُود / هر گله از شکر آگه می‌کند

وقتی شما جزئی نگاه می‌کنید شکر و گله سر جای خودش قرار دارد، ولی وقتی این نگاه را در منظومه و فرایندش می‌بینید هر گله از شکر آگه می‌کنم. وقتی به لایه زیرین عالم نگاه می‌کنید این اضداد با هم آشتی می‌کنند و به یگانگی و اتحاد می‌رسند. 

یکی از این نگاه‌ها، دوگانه دنیا و آخرت است، من این شعر مولانا که به نظرم شعر خوبی است برای اینکه اضداد و دوگانه دنیا و آخرت را نشان بدهد، می‌خوانم: 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد / گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو «دریغ دریغ» / به یوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

مرا به گور سپاری مگو «وداع وداع» / مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر / غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد؟! 

ما چون معمولاً نگاه جزئی به این جهان داریم، وقتی می‌بینیم که کسی از دنیا می‌رود و در گور می‌نهیم، فروشدنش را می‌بینیم، فکر می‌کنیم زندگی‌اش تمام شد؛ اما برآمدنش در آن عالم را نمی‌بینیم، چون از چشمان ما غایب است. 

مولانا برای درک بهتر این مسئله مثالی می‌زند: 

 فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر / غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد 

 تو را غروب نماید، ولی شروق بود / لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

در هنگام غروب، خورشید غروب می‌کند، وقتی به غروب نگاه می‌کنید می‌بینید زیان و کاستی است، خورشید از بین رفته و نورش نیست، اما برای ما غروب است، ولی در جای دیگری دارد طلوع می‌کند و نورش را برای جهانیان می‌تابد. 

 کدام دانه فرو گشت در زمین و نَرُست؟! / چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟ 

وقتی دانه‌ای را در زمین بکاریم، این دانه سر بر می‌آورد، اگر به دفن‌شدن دانه نگاه کنیم نگاه جزئی و ایستایی به عالم داشته باشیم، فکر می‌کنیم دانه از بین رفته است! اما کدام دانه در زمین فرو رفت و نَرُست؛ پس چرا درمورد انسان این‌گونه فکر کنیم که انسان به‌عنوان دانه وقتی دفن می‌شود، نمی‌روید و بال و پر در نمی‌آورد و در آن دنیا رشد و تعالی پیدا نمی‌کند، لذا وقتی آقای دکتر افروغ در تماسی که با بنده گرفتند و خبر بیماری‌شان را به من دادند، من واقعاً این ابیات در ذهنم رژه می‌رفت که: 

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو / که مرا دیدن تو بهتر از ایشان، تو مرو! 

تو مرو‌ گر بروی جان مرا با خود بر / ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

هست طومار دل من به درازای ابد / برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

شاعر می‌گوید: طومار دل من از ازل تا ابد کشیده شده و بر تمام بند بندش کشیده شده تو مرو! تو مرو! تو مرو! تو مرو! با این حال خرابی که من داشتم اما ایشان بسیار مشعوف بود و انگار بار سفر بسته و به لفور یا شیراز می‌رود و واقعاً مصداق این شعر بود که می‌گفت: 

مرگ اگر مرد است گو پیش من آی / تا در آغوشش بگیرم تنگ؛ تنگ

من از او جانی ستانم جاودان / او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ

دوگانه دنیا و آخرت در نظر ایشان چه در مقام نظر و چه مقام عمل، رنگ باخته بود، لذا مرگ‌هراسی برای او معنا نداشت. مرگ برای کسی ترسناک است که نگاهی جزئی به عالم داشته باشد. ببیند که من دفن می‌شوم، ترسناک است انسان از بین می‌رود، اما اگر نگاه دیالکتیکی فرایندی کل‌نگر منظومه‌ای را داشته باشیم، مرگ عین حیات شماست. همین که لحد را می‌بندند، در واقع جان شما آزاد می‌شود و به معشوق نازنینی که سال‌ها انتظارش را می‌کشید، می‌رسید. 

اگر اجازه بدهید در جمعه تلخ که خبر فوت آقای دکتر افروغ را شنیدیم، 23 ماه مبارک رمضان بود، شب قدری که ایشان بسیار به آن عشق می‌ورزید و خاطرات بسیار شیرینی از احیای شب‌های قدر آقای دکتر و قرآن به سر‌های ایشان و روز قدسی که ایشان همیشه دلش برای همه مظلومان عالم و از جمله مردم فلسطین می‌تپید و در آن شرکت می‌کرد، در آن روز که ایشان آسمانی شدند و من این زمزمه را داشتم که تحفه ناچیزی است خدمت آن بزرگ: 

خواب است این که می‌شنوم اندرین پگاه / عالم بگشت دور سرم چشم من سیاه

ناعی بگوی قصه دروغ است از اساس / ماهم ز دست رفت و نهان شد به قعر چاه

مام زمین چگونه پذیرای وی شوی؟ / یارم عزیز بود و سرشکم بر آن گواه

این قند پارسی که ز شیراز در رسید / بی‌یاوران به ملک سلیمانی‌اش پناه

چون طوطیی برَست ز زندان تن ولی / در آن جهان چه خوب برُستست این گیاه

فرهنگ، بی‌فروغ بگشت اندرین بلا / مام وطن چه خون بفشانَد ز دیده گاه

صدرا خموش باش و به حیرت‌ گذار عمر / دیگر مخند و ذکر لبت یا اله اله

وز هجر یار شکیب نباشد امید هست / گاهی تفقدی کند از ما به یک نگاه.

 

/ انتهای پیام /