فرهنگ سدید- گروه وحدت: دوران پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نقطه عطف نمایش همبستگی همه قومیتها، اندیشهها و عقاید برای دفاع از میهن عزیزمان ایران در مقابل دشمن به شمار میآید. از جمله پیروان ادیان توحیدی که در دوران انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی به خوبی ایفای نقش کردند، هموطنان عزیز مسیحی بودند که در صیانت و نگهداری از کشورمان همپای مردم مسلمان در صحنه ایثار و فداکاری حضور داشته و امروز هم آماده فداکاری هستند و این بسیار قابل تحسین است. آنان با فداكاری در جبهههای نبرد حق علیه باطل شركت كردند و همراه با آحاد ملت ایران از ورود و تسلط بیگانگان به ایران جلوگیری كردند و با همدلی و همبستگی مثال زدنی در هشت سال جنگ تحمیلی 90 شهید، 295 جانباز و 58 آزاده تقدیم این انقلاب کردند. همه این افراد فارغ از دین و مذهب دارای یک وجه مشترک بودند، آنان برای ارزشهای والای انسانی و در راه اعتقادات خود و دفاع از میهن خویش جانفشانی و ایثار کردند و امروز ما وظیفه داریم که مبلغ و مروج ارزشهایی باشیم که این عزیزان برای آن سرمایهگذاری کردند. در ادامه به معرفی آلفرد گبری؛ یکی از این شهدای والامقام مسیحی این سرزمین خواهیم پرداخت.
آلفرد گبری فرزند واهان در تاریخ 31 مرداد سال 50 در محله یوسفآباد تهران دیده به جهان گشود. او فرزند اول خانواده بود. آلفرد در سن 2 سالگی به همراه خانواده خود از آن محله نقل مکان و به محله نارمک رفتند. وی تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «نائیری» سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان «سوغومونیان» به درس ادامه داد. آلفرد از همان دوران کودکی علاقه زیادی به ورزش کردن داشت و زمان فراغت خود را با ورزش کردن و تعطیلات تابستان را هم با کار کردن سپری میکرد و درآمد ناشی از کار خود را به پدر و مادر میداد تا کمک خرج خانه باشد. در تابستان به مطالعه و فراگیری کارهای مختلف از قبیل باطری سازی، تراشکاری، قالب سازی و ... می پرداخت. او هیچگاه بیکار نمی ماند و از هر لحظه ی وقت خود به نحو احسن استفاده می نمود؛ ناگفته نماند او در ورزش حتی در مسابقاتی که توسط باشگاه تدارک دیده میشد، شرکت می کرد و مقام هم کسب می کرد.
آلفرد در سال 1369 پس از گرفتن دیپلم در رشته اقتصاد بلافاصله خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی نمود: با این هدف که بعد از اتمام دوران مقدس سربازی ادامه تحصیل بدهد و به دانشگاه برود. وی دوره آموزشی خود را در پادگان واقع در خیابان افسریه تهران گذراند و پس از دوران آموزشی و تقسیم بندی سربازان به لشگر 58 تکاور ذوالفقار در گیلان غرب اعزام شد. مدتی که آنجا بود، از مرخصی استفاده نکرد تا تشویقی بگیرد و سپس به مرخصی بیاید که عمرش به گرفتن تشویقی مجال نداد و در حالی که خانواده چشم انتظار آمدن وی به خانه بودند، به شهادت رسید. آلفرد در پست دیدهبانی مشغول كشیك بوده و دوستان او فكر میكردند كه او خوابیده است! بعد از نزدیك شدن، متوجه شدند كه پوتینهای او پر از خون است ... . آلفرد در سال 1369 و در سن 19 سالگی بر اثر اصابت گلوله توسط منافقین به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیكر مطهر شهید پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاك سپرده شد.
پدر شهید میگوید: «دیپلمش را که گرفت، همان سال در دانشگاه قبول شد. گفت اول باید بروم سربازی بعد درسم را ادامه دهم. بدون اجازه من خودش را به نظام وظیفه معرفی کرد تا به سربازی برود. پس از تقسیم نیروها به جبهه غرب اعزام شد و در همان اعزام اول به شهادت رسید».وی از آخرین وداعش با آلفرد این طور روایت می کند: «به من گفت مدتی را به دوره تعلیمات می رویم و خیلی زود قرار شد به جبهه برود. شبی که می خواست به جبهه اعزام شود با همه ما خداحافظی کرد و با خوشحالی رفت». وی در خصوص اعلام خبر شهادت فرزندش میگوید: «پنجشنبه بود که تلفن زنگ خورد. من در کارخانه کار میکردم که گفتند تلفن با تو کار دارد. گوشی را برداشتم دیدم برادر کوچکم است، ماجرا را تعریف کرد و خبر داد که آلفرد به شهادت رسیده است. گویا سر پست بوده است که دشمن به قلبش تیر زده بود. وقتی جنازهاش را به تهران آوردند تیر را در قلبش دیدم. پیکرش را در قبرستان ارامنه تهران و در قسمت شهدا دفن کردیم. ... هرچند شهادت آلفرد برای ما بسیار سخت و دردناک است، اما خوشحالم که او برای هدفی مقدس شهید شده است و خانواده من به این موضوع افتخار میکنند». او درباره شخصیت پسرش میگوید: «پسر بسیار مظلوم و خوبی بود، تمام فکر و ذکرش کتاب و درس بود. اگر رفقایش میگفتند به سینما یا تفریح برویم قبول نمیکرد و میگفت میخواهم کتاب بخوانم. از همه لحاظ پسر خوبی بود».
واهان گبری تصریح میکند: «با این که آلفرد جزو شهدای ارامنه محسوب می شود اما هیچ فرقی بین او و سایر شهدا وجود ندارد. چراکه شهدا همگی فرزندان این آب و خاک هستند که برای دفاع از کشور از هیچ تلاشی کوتاهی نکردند و راهی مقدس را طی کردند و به شهادت رسیدند».
پدر شهید از ارتباطش با فرزند پس از شهادت می گوید: «همیشه خوابش را میبینم و هربار که صحبت میکنیم، می گوید پدرم ناراحت نباش من به آرزویم رسیدم. هر زمان که دلتنگش بشوم به دیدنش میروم».
مادر شهید در مورد فرزندش چنین میگوید: «او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه کتابهای ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت که میخواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی که او برای دریافت لباسهای ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم که چراغ خانه ما خاموش شد. صبح که از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه کردم. او پسر فوق العاده سر به راهی بود. کارش فقط مطالعه کتاب بود. سرش به کار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزی» به بی سوادان درس میداد. ورزشکار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش میفهمید. در زیبایی اندام مقامهایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستکار و امینی بود. او 20 سال داشت که به شهادت رسید. از روز خاکسپاری «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف میکردم، فایدهای نداشت. کارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانهام کشید و گفت: اگر میخواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو! این مسئله را نمیتوانستم برای کسی تعریف کنم، زیرا فکر میکردم باور نخواهند نمود. روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از کوچه ما هیئت عزاداری میگذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نکنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینکه حتی یک قرص مصرف نمایم، خیلی خوب میخوابم. روز بعد از آن هم به یک فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب میکردند. همسرم میگفت: معجزه ای رخ داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه ها شده بودم. شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشستهام و یک روحانی سخنرانی میکرد. چیزهایی میگفت و من گریه میکردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش».
مقامات جمهوری اسلامی ایران بویژه به مناسبت سال نو میلادی و میلاد حضرت مسیح (ع) به دیدار خانواده های شهدای ارمنی میروند. اینگونه دیدارها از خانواده شهدای اقلیتهای دینی نمادی از احترام به پیروان ادیان توحیدی در نظام جمهوری اسلامی ایران است. رهبر معظم انقلاب با توجه به اهمیت و ارزش بالای خانوادههای شهدا و لزوم احترام و توجه ویژه نسبت به آنها، از همان ابتدای جنگ، عنایت خاصی به این خانوادهها داشتند و از سال 1363، برنامۀ مرتب خودشان را برای حضور در منازل شهدا و ابراز محبت و توجه و گفتگوی رو در رو و صمیمانه با خانوادههای شهدا، شروع کردند. برنامهای که هنوز هم ادامه دارد و جزو سنتهای حسنهای است که توسط معظمله ایجاد شده است. از جذابترین دیدارهای ایشان با خانوادههای شهدا، موارد مربوط به شهدای مسیحی است. رهبر معظم انقلاب از همان سال شصت و سه، در ایام عید مسیحیان و میلاد حضرت مسیح، مهمان خانوادههای شهدای مسیحی میشوند. یکی از این دیدارها، رفتن مقام معظم رهبری به منزل شهید والامقام آلفرد گبری در سال 1389 بود. پدر شهید این دیدار را اینطور روایت میکند: «ابتدا دو آقا آمدند، کمی صحبت کردند بعد از مدتی خبر دادند که مقام معظم رهبری قرار است بیایند. گفتم قدمشان روی چشم ماست. تا جلوی در به استقبالشان رفتیم. وارد خانه که شدند دست دادیم و استقبال کردیم. ایشان با ما صحبت کردند و از کارم پرسیدند. برایمان هدیه آورده بودند ولی من گفتم سلامتی ایشان برای ما هدیه است همانجا دعا کردم همیشه سلامت باشند».
«مسیح در شب قدر» عنوان دومین کتاب از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکه الله» است که به موضوع حضور مقام معظم رهبری در منازل خانوادههای شهدا میپردازد. در این کتاب، حضور حضرت آقا در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در بیست و سه بخش روایت شده است. سبک روایتگری این کتاب، تا حدودی داستانی است و در هر کدام از آنها، از یک راوی متفاوت و مناسب آن روایت استفاده شده که خود این تنوع راویان، داستانها را جذابتر میکند. البته مفهوم داستانی کردن روایتها، آزاد گذاشتن تخیل نیست. تمام نکات موجود در کتاب، بهویژه بیانات حضرت آقا، کاملاً مستند و بر اساس اسناد هستند.
یکی از دیدارهایی که با خانواده شهدای ارمنی صورت گرفته، مربوط به شهید آلفرد گبری است. در ادامه به بخشی از این دیدار از زبان مرحوم رابرات گبری؛ برادر شهید اشاره میکنیم:
«اواخر بهمن سال ۸۹ است و بیست سال از شهادت آلفرد گذشته. حالا زنگ زدهاند که میخواهیم بیاییم دیدار خانواده شهید! هیچ کداممان حوصله نداریم. میگوییم دستتان درد نکند، اما ما آمادگی نداریم. پدر و مادر پیر هستند و کمحوصله. بهویژه مادرم که از بعد شهادت آلفرد تا حالا اصلاً حوصله مهمان و مهمانی ندارد. هر چه میگوییم که نیایند، میگویند شما شب منزل باشید، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد. یکی دو ساعت بعد از غروب سه نفر میانسال میآیند دم در و میگویند که چند دقیقه دیگر مهمانتان میرسد! با خودم گفتم الان بیخیال میشوند و میروند، شروع میکنند با هم صحبت کردن. کمی مضطربند و مرتب به ساعتهایشان نگاه میکنند. بالاخره یکیشان بابا را میکِشد کنار و درگوشی با او حرف میزند. چشمان بابا از تعجب، بازتر میشود و بعد با بهت و حیرت به من و مامان میگوید: سریع لباستان را عوض کنید، بعد هم باید خانه را مرتب کنیم.
- میدانی کی دارد میآید اینجا؟ حاج آقا خامنهای دارند میآیند.
-کی؟ آقای خامنهای؟ همین که رهبر هستند؟
سریع بلند میشوم. یک پیراهن سفید دارم، شبیه آنهایی که بچههای هیئت سر کوچه میپوشند، همان را تنم میکنم، شانهای به سرم میکشم و میآیم در اتاق پذیرایی. نه هنوز باورم نمیشود.
حاج آقا و بابا روی مبلهای زیر عکس آلفرد مینشینند و من و مامان هم هستیم. ما که نمیدانیم چه باید بگوییم. آقای خامنهای خودشان شروع میکنند به احوالپرسی از ما، یک به یک. حالتشان برخلاف تصور من، خیلی صمیمی و راحت است و نه خشک و رسمی.
- خداوند ان شاءالله که شهید شما را مشمول رحمت و مغفرت خودش قرار بدهد. ان شاءالله خداوند به شماها صبر بدهد و اجر بدهد. خب، این فرزند شما کی شهید شد؟ عکسشان این است؟
بابا جواب سؤالهای حاج آقا را میدهد.
- بله، سال ۶۹ شهید شد.
- شصت و نه؟ یعنی بعد از پایان جنگ؟!
- بله
کجا شهید شدند؟
- گیلان غرب.
- آهان، گیلان غرب. عجب! سرباز بوده؟
- بله سرباز بود.
- چند سالش بود؟
- بیست سال. تازه دیپلم گرفته بود، دانشگاه هم قبول شد، میخواست برود دانشگاه، گفت اول بروم سربازیام را تمام کنم، بعد برمیگردم دانشگاه را ادامه میدهم ...
- انشاءالله که شما مأجورید. البته این مصیبتها محنت دارد، ناراحتی دارد، رنج و درد دارد، اما در مقابلش خدای متعال هم، به کسانی که این رنجها را تحمل میکنند و صبر میکنند و شکر میکنند، اجر میدهد. این بُر و برگرد ندارد. تعالیم اسلامی ما این طور نشان میدهد و همه ادیان الهی همین طورند. در این مسائل ادیان الهی با هم اختلافی ندارند. یعنی خدای متعال چون عادل و رئوف و رحیم است، لذا هر کسی که رنجی در دنیا میکشد، در مقابلش در آخرت یک چیزی به او خواند داد. سر کسی کلاه نمیرود.
... مادر شهید میگوید؛ آقای خامنهای! ببخشید. پسرم که شهید شد، بیماری اعصاب گرفتم. یک شب خواب دیدم یک پیرمرد آمد در خوابم، مثل شما ریش سفید داشت، کلاه سبز. سه دفعه زد به شانه من. گفت؛ مادر! شما این قدر دکتر نروید، از زیر عَلَم رد بشوید خوب میشوید، به همسایههایمان گفتم چه کار کنم؟ همچین خوابی دیدم. گفتند عیبی ندارد، دسته که میآید و رسیدیم به خانهتان. میزنیم به پنجره. بیا و از زیر عَلَم رد شو. از آن شب دیگر قرص نخوردم. دیازپام میخوردم. صبح بلند شدم، بدنم سبک شده بود، هنوز که هنوز است آقامان نمیداند جریانش چه بود! به من میگفت؛ باید در بیمارستان بستریات کنم. اعصابم خراب بود، کسی میخندید، بدم میآمد و ... .
- خب الحمدلله. همین است دیگر، همین است. دلهای پاک و صاف همین طور است. وقتی دل صاف است، اولیای الهی نگاه میکنند، کمک میکنند، توجه میکنند، توجه آنها هم توجه خداست. به ویژه ارامنه ما - در همین تهران و بعضی شهرستانهای دیگر که ارامنه هستند- با مقدسات دینی شیعه خیلی نزدیکند. به امام حسین(ع) علاقه دارند، به امیرالمؤمنین(ع) علاقه دارند.
حاج آقا راست میگویند، من خودم عاشق هیئتم، محرم هر شب میروم. تازه جمکران هم رفتهام. وقتی این را به ایشان میگویم، اصلاً تا اسم جمکران را میشنوند، یک لبخند زیبا میزنند و میگویند: جمکران؛ به به.
میگویم که من نامه نوشتهام و در چاه انداختهام.
- «حالا آن نامه را نمیخواهد آنجا بیندازید. شما جمکران اگر رفتی، برو آنجا، یک آقایی وجود دارد که بدان این آقا میشنود حرفت را. مخاطبش قرار بده. خودت بدان داری با یکی حرف میزنی. با او حرف بزن، بدان که خدای متعال جواب میدهد. تردید در این نداشته باش. درست میشود. نامه داخل چاه و اینها لزومی ندارد، نه یک سند درستی دارد، نه لازم است حالا به فرض، سند هم داشته باشد، چیز لازمی نیست. آنهایی که قدرت کار را دارند، میتوانند تصرف بکنند، آنها محتاج به نامه نیستند، وقتی خواستی حرف بزنی، دلت به حرکت درمیآید، به حرف میآید. برو با دلت حرف بزن.
من یک وقتی یک شعری گفته بودم درباره امام زمان (ع). رفتم جمکران و تضرع و توجه و نماز و همین اعمال که هست. دیدم آرام نمیگیرم، راحت نمیشوم. بلند شدم و ایستادم. دفترم هم در جیبم بود، دفتر شعر. درآوردم، گفتم آقا جان این شعر را برای شما گفتهام، میخوانم برایتان. شروع کردم شعر را خواندن، آهسته البته هیچ کس هم متوجه نبود. یک غزلی بود از اول تا آخر غزل را خطاب به حضرت خواندم. گمان میکنم تأثیری که آن غزل در حال من کرد، آن نماز مخصوص و آن چیزها تأثیری نکرد. آدم با دلش که حرف بزند این طوری است.
حرف بزنید، بخواهید، مقدسین هستند، اینها. بندگان شایسته خدا هستند. اینها اولیائند. میتوانند تصرف کنند و میتوانند کمک کنند. البته این، بر حسب فکر اسلامی ما، مانع از تحرک دنیایی نمیشود. یعنی نباید بگویم که حالا که من با او حرف زدم، پس دیگر تمام است، نه! گاهی اوقات میشود که انسان مریض است، توسل پیدا میکند، بعد به دلش میافتد که برود پیش فلان دکتر. دکتر وسیله است. نمیشود بگویم حالا که من توسل کردهام، پس دیگر دکتر نمیروم. نه! چنین چیزی نداریم ما. آدم باید دکتر برود، دنبال کار باید برود، تلاش مادیاش را بکند، اما روح کار اینها نیست، اینها فیزیک کار است. روح کار، همان توجه و توسل به خدای متعال و اولیای الهی است که ان شاء الله هم اثر خواهد کرد ...».
در بین صبحتها، دوباره فکری من را اذیت میکند. میدانستم که اگر بعداً داستان امشب را برای کسب تعریف کنم، باورش نمیشود. میخواهم از آقای خامنهای یک امضاء بگیرم! بین گفتن و نگفتن ماندهام.
- میشود یک خواهشی بکنم؟
- بله آقا جان.
- میشود یک امضاء به من بدهید؟
- امضاء؟ روی چه؟ من روی کاغذ امضاء نمیکنم. کتاب داری، بیاور امضا کنم. انجیل داری، بیاور امضاء کنم.
میروم انجیل را میآورم. حاج آقا قبل از امضا، کتاب مقدس را ورق میزنند و میپرسند که این خط ارمنی است؟ میگویم بله، قابل شما را ندارد، تقدیمتان میکنم.
- نه من کتاب مقدس به زبان فارسی دارم. هم انجیل بهتنهایی دارم، هم عهدین؛ تورات و انجیل با همدیگر را دارم و بیش از یکی هم دارم. قاموس کتاب مقدس هم دارم. این را هم استفاده نمیکنم.
- میتوانید زبان عبری را هم یاد بگیرید. آسان است. من بهتان یاد میدهم. - وقتش را ندارم. اگر وقتش را داشتم، همین کار را میکردم. میگفتم بیایی، هفتهای یک بار آنجا ارمنی را به من یاد بدهی.
حاج آقا یک جمله اول انجیل مینویسند و امضاء میکنند. انجیل را میدهند به من. حالا هر کس باور نکنند که آقای خامنهای خانه ما آمدهاند، این دستخط و امضاء را نشانشان میدهم».
حسن روحانی؛ رئیس جمهور کشورمان نیز در ایام میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) و آغاز سال 2019 میلادی، در فضایی صمیمی با خانواده شهید «آلفرد گبری» دیدار و گفتگو کرد. رئیس جمهور در این دیدار صمیمی، ضمن آرزوی سال پر خیر و برکت برای هموطنان مسیحی و تجلیل از صبر و فداکاری والدین شهید آلفرد گبری، اظهار داشت: «فرزند شما در راه وطن ایثار و فداکاری کرد و اگر چه از دست دادن فرزند آسان نیست، اما چون فرزند شما در راه ملت و وطن به شهادت رسیده، این موضوع فقدان او را قابل تحمل میکند».
منابع:
روحت شاد و بهشت سزاوارت باد.