به گزارش «سدید»؛ مروری بر وقایع ماهها و روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی، در آیینه خاطرات فعالان آن، لازمه به دست آمدن تصویری واقعی، از این رویداد بزرگ است. زنده یاد حجتالاسلام والمسلمین روحالله حسینیان در خاطرات خویش، به روایت بخشی از این روزها دست زده است. در مقال پی آمده، فرازهایی از این روایت، مورد خوانش تحلیلی قرار گرفته است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقمندان را مفید و مقبول آید.
دستگیری در زاهدان، در آستانه محرم ۵۷
زنده یاد حجتالاسلام والمسلمین روحالله حسینیان و تنی چند از دوستان همفکر وی در مدسه حقانی قم در آستانه ماه محرم سال ۵۷، تصمیم گرفتند تا برای تبلیغ معارف دینی و انقلابی، به شهر زاهدان سفر کنند. آنان در بدو ورود به این شهر، توسط مأموران دستگیر شدند! وقایع دوره این دستگیری، جذاب و خواندنی مینماید: «محرم ۱۳۵۷، اصلاً یک محرم خاصی بود! به دلیل اینکه وقایعی که قبل از محرم اتفاق افتاده بود، خیلی زمینه را برای عزاداری اباعبدالله (ع) و درس گرفتن و انتخاب روش شهادت آماده کرده بود. ما هم، چون جوان و فعال بودیم، با چند نفر از دوستان، یعنی: آقای پورمحمدی، آقای سیفاللهی، آقای اکبریان، آقای صدر و آقای مهدوی - که بعداً به شهادت رسیدند- رفتیم به زاهدان. این سفر چند هدف داشت:۱- یک ساک پُر از اطلاعیه امام و چند نوار سخنرانی امام را داشتیم که میخواستیم آنها را توزیع بکنیم. ۲- بعضی از دوستان این تیم که یک خرده بلند پروازتر بودند، دنبال تهیه اسلحه بودند! ۳- محرم است و بالاخره ما باید برای تبلیغ میرفتیم. حالا در آن موقع، ما در حدی نبودیم که بتوانیم در شهر منبر برویم، ولی در حدی بودیم که در روستاها و دهات تبلیغ کنیم. عمامه و لباس را برداشتیم، گذاشتیم توی کیف و ساکمان و لباس تنمان هم کتوشلوار بود. وقتی که وارد گاراژ زاهدان شدیم، یکمرتبه دیدیم که ۱۰- ۱۲ نفر پلیس، آمدند ما را دور زدند و محاصره کردند! خیلی هم تعجب کردیم که اینها، رد و آمار ما را از کجا داشتند؟ به هر حال، ساکهای ما را گشتند. افسری بود که ساک ما را باز کرد و دید پُر از اعلامیه است و حتی روی اعلامیهها هم چیزی نگذاشته بودیم! خودش روی آنها نوشت: گشته شده، تا رئیسشان آمد. یک سرگردی بود. گفت چی شد؟ افسر گفت: قربان، گشتیم و هیچی به دست نیاوردیم! گفت: دوباره بگرد. گفت: نه قربان، نیازی نیست همه را گشتهایم! بالاخره خودش شروع کرد به دوباره گشتن و به آن افسر گفت: تو نمیخواد بگردی! معلوم بود که ذهنیتی نسبت به آن افسر داشت. شروع کرد به گشتن و ساک دوم یا سوم بود که باز شد و گفت: بهبه! دیگر بقیه را نگشتند و یکراست ما شش، هفت نفر را بردند شهربانی و در اتاقکی بازداشت کردند! آنجا هم خیلی بوی تعفن میداد! چون قبل از آن، چند نفر آنجا بازداشت بودند که همانجا دستشویی کرده بودند و دیوارش، از یک جایی تا پایین نجاست بود! یک مرتبه ما را خبردار کردند که: میخواهید بروید برای بازپرسی. تا گفتند: برای بازپرسی، همه لباس طلبگی پوشیدیم و عمامهها را گذاشتیم سرمان! رئیس شهربانی وارد شد و یکمرتبه دید، هفت، هشت تا آخوند هستند! گفت: شما که آخوند نبودید، دانشجو بودید؟ گفتیم: ما که نگفتیم دانشجو هستیم! گفت: لباسهایتان را در بیاورید. گفتم: در نمیآوریم، لباسمان همین است! گفت: سوراخ سوراختان میکنم! خلاصه هر کاری کردند، ما لباسمان را در نیاوردیم! ما را آوردند و یک بازجویی مقدماتی کردند و جالب بود که یک افسری آنجا میرفت و میآمد و یواش به ما میگفت: حق پیروز است... و میرفت. احساس کردیم، دیگر رژیم پایههای خودش را از دست داده است و دیگر نیروهای محافظش هم، با انقلابیون هستند! یادم هست یک قرآنی از توی جیب آقای صدر در آوردند که عکس امام لای قرآن بود. مأمور گفت: این چیست؟ گفت: عکس امام است. آن مأمور، به امام یک توهینی کرد. آقای صدر به او گفت: اگر به امام توهین بکنی، چنان توی گوشت میزنم که روی زمین پهن شوی! او هیچ عکسالعملی نشان نداد و معلوم بود که رعب و وحشت اینها را گرفته است. ما را بردند و بازجویی کردند و مجدداً به بازداشتگاه برگرداندند! ما در دادسرا به ذهنمان رسید که این ساک اطلاعیه را که به عنوان مدرک جرم ما آورده بودند، در بازپرسی، برداریم و بگیریم زیر عبایمان و بیاوریم! گرفتیم زیر عبایمان و آوردیم. هیچ کس هم نگفت که این چی شد و کجا رفت؟ حالا این را آورده بودیم در بازداشتگاه و نمیدانستیم چه کارش بکنیم! این بازداشتگاه، یک زفی داشت. اینها را بردیم، پهن کردیم در زفهای بالا و دیگر از پایین پیدا نبود. دیگر آنها را همانجا برای بازداشتگاه گذاشتیم و برگشتیم. خلاصه بعد از هفت، هشت روزی که ما را نگهداشتند، دوباره بازپرسی ما را خواست. او جلوی شهربانیچیها، یک خرده قیافه گرفت و گفت حقتان این است، که چند سال زندان به شما بدهم، ولی من شما را مورد عفو قرار میدهم! آقای معینالغربا معروف به معین، یکی از روحانیون زاهدان بود که تقریباً مرجع انقلابیون این شهر به شمار میرفت! بازپرس گفت: ایشان آمده و ضمانت شما را کرده و من به خاطر ایشان، شما را با قرار کفالت آزاد میکنم! یک بازجویی مختصر از ما کردند و امضاء کردیم. آقای معینالغربا آمدند آنجا، کفیلمان شدند و ما آزاد شدیم...».
چالشهای تبلیغ و تظاهرات در زاهدان
راوی خاطرات پس از خلاصی یافتن از شهربانی زاهدان، به برنامهریزی برای انجام راهپیمایی در این شهر و نیز تبلیغ در یکی از روستاهای اطراف آن پرداخت. مشاهدات وی در یکی از این روستاها، در خور تأمل است: «در یکی از روزهای محرم، قرار شد نیروهای انقلابی زاهدان، راهپیمایی کنند. این نکته خیلی جالب هست. آقای معین گفت: شما بروید پیش مولوی عبدالعزیز- پدرخانم همین آقای مولوی عبدالمجید- که آن موقع بزرگ اهل سنت سیستانوبلوچستان بود و بگویید: جلوی اهل سنت را بگیرند، تا یک وقت به ما حمله نکنند! رفتیم خدمت ایشان و آقای پورمحمدی شروع کرد به صحبت کردن. داستان را گفت که: ما میخواهیم یک تظاهراتی بکنیم. عبارتی که ایشان گفت، خیلی تلخ و دردآور بود! این بود: شما علیه شاه تظاهرات نکنید، ما هم علیه شما! خلاصه ایشان قبول نکردند. تظاهرات ما برگزار شد، اما خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. البته آقای کفعمی هم حمایت کرد. حالا یادم نیست که خود ایشان هم، در آن تظاهرات شرکت کرده یا نه؟ آقای کفعمی، تقریباً شخصیت اول شیعه در استان بود، ولی بسیار محافظهکار بود. آدمی سنگین، وجیه و مورد قبول عامه مردم بود. ما رفتیم به یک روستایی در همین طرفهای دلگان که شیعهنشین بود. دیدیم همه شیعهها، دست بسته نماز میخواندند! یعنی اینقدر رابطه اینها، با روحانیت کم بود که هیچ اطلاعات دینی نداشتند! حتی یک روحانی داشتند که دیدیم تقریباً تمام قسمتهای نماز را غلط میخواند! به او گفتم: چقدر سوادداری؟ گفت: هیچی. گفتم: چی خواندی؟ گفت: هیچی. گفت: والله من که روحانی نبودم، پدرم ملا بود، وقتی فوت کرد، مردم جمع شدند و گفتند: ارث به پسر میرسد و ما شدیم ملای ده! یعنی وضعیت فقر فرهنگی، اینقدر شدید بود! این بنده خدا، آدم خوبی بود و خودش ما چند نفر را که آنجا رفته بودیم، با موتور روستا به روستا میبرد که سخنرانی کنیم. بعد هم میآمد و ما را میآورد خانهشان و چند شب پذیرایی کرد! این سفر تبلیغی که تمام شد، من گفتم: بروم آباده و به پدر و مادرم، سر بزنم! وقتی به آباده رسیدم، دیدم تظاهرات است! پیاده شدم و یکمرتبه یک خانمی از پشتسر، شروع کرد به قربان صدقه من رفتن! برگشتم دید خاله من است. خدا رحمتش کند، آدم متدین و انقلابی بود. همان جا وسط جمعیت ما را بوسید و اینکه کجا بودی و چه میکردی و این حرفها...».
خانم صفارزاده گفت: کودتا شده است!
زنده یاد حسینیان در عداد افرادی بود که در تحصن روحانیون کشور در مسجد دانشگاه تهران، در اعتراض به بستن فرودگاههای کشور، برای تأخیر در ورود امام خمینی (ره)، شرکت کرد. وی شرایط حاکم بر دانشگاه تهران، در آن روزها را اینگونه توصیف کرده است: «ما تقریباً روز اول یا دوم بهمن بود که به تهران آمدیم. چند دوست دانشجوی طلبه داشتیم که خانه داشتند. یکی از آنها، آقای نیلی بود که بچه اصفهان است و بعد از انقلاب، به سرگرد نیلی معروف شد! یک شب، در منزل ایشان خوابیدیم. آقای سیفالهی هم بود که یک شب هم، مهمان ایشان بودیم. بقیهاش راهم، میآمدیم به دانشگاه تهران و در همان مسجد دانشگاه تهران، مستقر شدیم. اگر اشتباه نکنم، از هشتم بهمن، رفتیم و در مسجد دانشگاه تهران، مستقر شدیم. چون در آن مقطع، مرکز تصمیمگیری درباره مسائل انقلاب، به مسجد دانشگاه تهران منتقل شده بود و علما و روحانیون، در آنجا بودند. به نظرم روز نهم بود که یکمرتبه صدای تیراندازی شدیدی شروع شد و زد و خورد شدیدی، در جلوی دانشگاه رخ داد! ما رفته بودیم وضو بگیریم که یکدفعه خانم طاهره صفارزاده گفت: کودتا شده است! گفتم: کودتا یعنی چی؟ گفت: نه، مثل اینکه رژیم تصمیم گرفته، تا همه رهبران و سران انقلاب را دستگیر بکند! گفتیم: زورشان برسد که این کار را میکنند. یعنی به حدی این تیراندازی قوی بود که فکر کردیم کودتا شده است! همان روز آمدیم جلوی دانشگاه تهران و نماز خوانده شد و تقریباً ساعتهای ۳- ۴ بود که این تیراندازی به حدی شدت پیدا کرد که گفتند: تعدادی از مردم شهید شدهاند. ما داخل دانشگاه بودیم، اما عدهای که از بیرون میآمدند، با دستها خونی، همین طور دستهایشان را باز کرده بودند و شعار میدادند: رهبران رهبران، ما را مسلح کنید! از جمله یادم هست که یک نفر قطعهای از داخل بدن یکی از شهدا را- به نظرم کبدش- روی دست گرفته بود و مدام این شعار را تکرار میکرد. ابتدا آیتالله خامنهای آمدند بیرون و صحبتهایی کردند که خیلی آرامش برقرار شد. بعد از ایشان، شهید آیتالله مطهری گفتند: حالا ما یک راهپیمایی نمادین انجام میدهیم و مخالفت خودمان را با این برخورد دولت، نشان میدهیم! در همان خیابانهای دانشگاه، ایشان جلو افتادند و روحانیون و مردم هم، پشتسرشان و در پایان هم، ایشان یک صحبت کوتاهی کردند و مجدداً به مسجد دانشگاه تهران برگشتند. البته شهید آیتالله بهشتی و آیتالله خامنهای، فقط در دانشگاه مستقر نبودند و گاهی وقتها هم میرفتند به جلسه جامعه روحانیت مبارز و بعد خبرهایش منتشر میشد که مثلاً امشب چه تصمیماتی گرفته شد. تصمیم قطعی هم، اینگونه اعلام شد که: تحصن روحانیون در دانشگاه تهران، تا زمانی که فرودگاهها باز نشود، ادامه خواهد داشت!...».
یک لحظه دیدار که وجودمان را لرزاند!
برای جوانان مبارز آن دوره، چون راوی این خاطرهها که سالها به کلام و پیام امام خمینی دل داده بودند، دیدار با آن بزرگ، لحظهای تاریخی به شمار میرفت، لحظهای که برای همیشه، در ذهن و دل ایشان جاگیر شد: «وقتی اعلام شد که حضرت امام دارند میآیند، ما کمکم کشیده شدیم، سمت مدرسه رفاه! داشتند برای کمیته استقبال از امام، ساماندهی میکردند و یک بازوبند و یک کارت میدادند که اینها به عنوان اعضای کمیته استقبال امام بودند. جای ما هم، همان روبهروی دانشگاه تهران تعیین شد که منتظر بودیم حضرت امام بیایند و ما ایشان را ببینیم. گروهی از چریکهای فدایی آمده بودند آنجا و یک نفرشان یک پرچم سرخ دستش بود که علامت داس و چکش داشت و بالای این داس و چکش، نوشته بود: لاالهالاالله! من به آن کسی که پرچم را گرفته بود گفتم: آقا شما که اعتقاد ندارید، برای چی این پرچم را دست گرفتید؟ گفت: به هر حال اینها اعتقادات شخصی است، ولی ما هم برای اینکه همراهی خودمان را با مردم اعلام بکنیم، این شعار را انتخاب کردیم! یادم هست روبهروی دانشگاه، یک کوچهای بود و یک تلویزیون زرد رنگی را آورده بودند روی کاپوت یک بیامو طلایی رنگ گذاشته بودند و مردم پخش زنده را از فرودگاه میدیدند. یکمرتبه وسط کار پخش قطع شد و مارش نظامی نواخته شد! خیلی ترسیدیم و مثلاً گفتیم: نکند یک وقتی به فرودگاه حمله شده و امام را دستگیر کردهاند، یا یک اتفاق غیرمترقبه افتاده باشد! یادم است صاحب تلویزیون، آمد و آن را بلند کرد و زد زمین و شکست! ماشین حضرت امام که آمد و در انبوه جمعیت، ما یک لحظه ایشان را دیدیم. از بس هم که جمعیت، پشتسر این ماشین فشار میآورد و در حال حرکت بود، هر چه اتومبیل نزدیکتر میشد، عملاً کار از دست نگهبانان و کسانی که مسئول حفاظت و انتظام امور بودند، خارج میشد! ما که سالها تصاویر امام را دیده بودیم، حالا یک لحظه ایشان را از پشت شیشه آن ماشین دیدیم، یکباره اصلاً وجودمان لرزید و تحتتأثیر عظمت ایشان قرار گرفتیم که این همان امامی است که دنیا را این طور تکان داده است! دیگر تصمیم گرفتیم، تا خودمان را به بهشتزهرا (س) برسانیم. خلاصه راه را بخشی سواره و بخشی پیاده رفتیم، تا به بهشتزهرا (س) رسیدیم و مواجه شدیم با همین جمله امام که: من دولت تعیین میکنم، من تو دهن این دولت میزنم!...، که دیگر یک حالتی به ما دست داد که از حرکت بازماندیم و عظمت امام را در آنجا احساس کردیم که: آقا حتماً میتواند! شب برگشتیم به مدرسه رفاه و گفتند: امام غیبشان زده و همه نگران شدند! بعد خبر آوردند: امام در منزل یکی از اقوامشان هستند و بهزودی میآیند...»؛ و سرانجام مسلح شدن برای پیروزی راوی فقید، به سان تمامی جوانان انقلابی، در واپسین روزهای حیات رژیم پهلوی، مسلح شد و در خیابانها، شاهد درگیری مردم با بقایای رژیم پهلوی بود. او، اما داستان به دست آوردن اسلحه خویش را اینگونه به تاریخ سپرده است: «آقای ربانیاملشی، مسئول ما طلبهها شد که به جمع یک نظم و نسقی بدهد که آماده بشویم برای رفتن به ادارات و جاهای مختلف که هر پیامی قرار است به جایی داده بشود از طریق طلاب منتقل بشود. به نظرم ۲۰ بهمن بود. چون ما هیچ لباسی با خودمان نیاورده بودیم، گفتیم: برویم قم، حمامی بکنیم و لباسی عوض کنیم و بیاییم. به قم رفتیم. نصف روز در قم ماندیم و داشتیم کارهایمان را انجام میدادیم که خبر رسید: برگردید! یک مرتبه، کسی آمد جلوی مدرسه حقانی و گفت: هر کسی که کار با اسلحه را بلد است، بیاید! من الان در ذهنم است که ایشان مرحوم آقای حاج احمد قدیریان بود. یقین ندارم، ولی الان این طور در ذهنم هست. وارد تهران شدیم و دیدیم که بعضیها روی وانتها، تیربار گذاشتهاند و دارند میروند و بعضیها هم، مسلح هستند! یعنی از همان ۲۱ بهمن که حکومتنظامی اعلام کرده بودند، اینطور بود. گفتیم: اولین کار این است که باید اسلحه به دست بیاوریم. از همان مدرسه علوی، آمدیم به خیابان انقلاب و دیدم که در یک جایی، جمعیت جمع است و آتشنشانی هم آمده و دارد آب میپاشد! سقفش از این پالتهای چوبی بود که آتش گرفته بود و داخلش هم اسلحه ژ.۳ بود و دیدم دسته این اسلحهها، در حال سوختن است و کسی هم جرئت نمیکرد، به داخل آن برود. من وقتی از توی پنجره، چشمم به این اسلحهها افتاد، گفتم: سزاوار نیست که این اسلحهها، به دست مردم نیفتد. به یکی از اینها گفتم: کمک کنید تا من بروم داخل! گفت: آقا خطر دارد، سقف دارد میسوزد! گفتم: تا قبل از اینکه چیزی بشود، من اسلحهها را بیرون میدهم، فقط شما اینجا بایستید و اسلحهها را با فوریت بگیرید و توزیع کنید! رفتیم و شروع کردیم اسلحهها را بیرون میدادیم و او هم، همین طور توزیع میکرد! خشاب آنها هم جدا بود و خشابها را هم، شروع کردیم به جمع کردن و آوردیم و دادیم به مردم. آخرین اسلحه را خودم میخواستم بردارم. بندش را به دستم پیچیدم و سر اسلحه را دادم به همان بنده خدایی که ایستاده بود. گفتم: بکش بالا. کشید بالا و من از پنجره بیرون آمدم! اولین نفری که به من رسید، یک خانم بود و گفت: آقا با این اسلحهها، چطوری باید کار بکنیم؟ ما تئوریاش را بلد بودیم، چون قبلاً در مدرسه حقانی، برگههای آموزش کار با اسلحه را دیده و خوانده بودیم. من همین طور گفتم: تَه اسلحه را زمین میگذاری و خشاب را داخل میزنی، بعد گلنگدن را میکشی و این طور تیراندازی میکنی! این را که گفتم و انجام دادم، یکدفعه یک تیر از اسلحه شلیک شد و از بین ما عبور کرد و رفت بالا و آن خانم هم افتاد! من خیال کردم، تیر به این بنده خدا خورده و خیلی ترسیدم! دیدیم نه، خدا را شکر چیزی نشده و ایشان فقط ترسیده است! ما هم به روی خودمان نیاوردیم که اشتباه کردهایم و گفتم: دیدی؟ یاد گرفتی؟ [خنده]. برگشتیم به مدرسه علوی. خدا رحمت کند شهید محمد منتظری را آنجا بود و کارت حمل سلاح میداد. سیگار میکشید و یک کارتی را مینوشت و امضاء میکرد و به افراد میداد. من هنوز کارتش را دارم. روز ۲۲ بهمن، کارت حمل سلاح را به من داد. از این چند روز، خاطرات پراکندهای در ذهنم هست. مثلاً یادم هست که آقای ناطق نوری، روی یک مینیبوس بود و پشت بلندگو میگفت: به دستور امام خمینی، حکومتنظامی لغو است، مردم به خیابانها بریزید! ما هم مثل مردم رفتیم به خیابان و تا شب هم، درگیریها ادامه پیدا کرد! یکی از جاهایی که درگیری بود و رفتیم، پادگان عشرتآباد بود که الان در میدان سپاه است...».