به گزارش «سدید»؛ تاریخ همواره شیرین است. حتی آنجایی که برای ما تلخ و گزنده است، با گذر زمان شیرینیاش را به رخمان میکشد. حال اگر آن تاریخ در ظرف رمان و داستان قرار بگیرد، شیرینیاش ملموستر خواهد بود.
رمان «یکی میان زندگی ما راه میرود» اثر سمیه عالمی از همین جنس است. رمانی که از سه واقعیت تاریخی در سه زمان و مکان متفاوت شکل گرفته است. «حج خونین مرداد ۶۶»، «جنگ تحمیلی» و «قوانین داخل سازمانی منافقین»، سه ضلع مثلث این رمان را تشکیل میهند. سه داستان موازی که هر کدام پتانسیل تبدیل شدن به یک رمان را دارند.
«یکی میان زندگی ما راه میرود» رمانی است تقریباً زنانه که سه زن به نامهای «ریحان، شیرین و مارتا» که هر کدام به اندازه خودشان بار داستان را به دوش میکشند. یکی در ایران، یکی در بغداد و دیگری در برلین.
هرچه جلوتر میرویم، وجود ریحان گم میشود، پیدا میشود، هاشور میخورد و دوباره خود را به وسط زندگی میکشد. بین این پیدا شدنها و گمشدنها است که احساس میکند یکی میان زندگیاش راه میرود. اصلاً یکی هست که میان زندگی همه ما راه میرود. حال هر یک از ما باید در یابیم در کجای این جهان قرار داریم و قرار است چه نقشی را به اندازه خودمان ایفا کنیم. به همین بهانه گفت و گویی با این نویسنده داشتهایم.
مشروح اینگفتگو در ادامه میآید؛
عنوانی که برای کتاب انتخاب شده، در همان نگاه اول مخاطب را به فکر کردن وادار میکند. فکر میکنید خواننده در پایان کتاب، به فلسفه انتخاب این عنوان پی ببرد؟
همه تلاشم را کردم که این اتفاق بیفتد. وقت زیادی برای پیرنگ کار گذاشتم و به همین دلیل نام داستان را هم نزدیک به آنچه در پیرنگ داستان اتفاق میافتد انتخاب کردم. از بازخورد مخاطبان به نظرم معنای عنوان دریافت شده است. در اینکه خواننده باید وقت بگذارد برای پیدا کردن ارتباط عنوان با متن، یا نویسنده باید نام را سهل و آسان انتخاب کند و خواننده را به زحمت نیندازد اختلاف نظر هست. به نظرم تلاش خواننده برای کشف ارتباط عنوان با متن بخشی از مسیر تجربه محتوایی است که میخواند.
پیش از شروع داستان، آیهای از سوره کهف را آوردید با این مضمون که: «و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از رموزش آگاه نیستی شکیبا باشی» مخاطب این آیه یکی از شخصیتهای کتاب است یا خواننده؟
مخاطب آیات قرآن همه ما هستیم. جهان داستان و شخصیت همه میتوانند مصادیق این آیه باشند. ناشکیباییها و بی صبریها انسان ناشی از ندانستن اسرار اتفاقات و حقیقت ماجراهاست. این آگاهی و شناخت دقیق از خودمان و اتفاقات اگر محقق شود خودش زمینه ساز تحمل و صبوری است. ممکن است تکرار آگاهانه یا غیرآگاهانه این شناخت منجر به حکمت هم شود.
محتوای کتاب بیانگر این است که تحقیقات خوبی را انجام داده اید. درباره فرآیند شکل گیری کتاب توضیحی میدهید؟
نقطه آغازین رمان یک تجربه شخصی بود. در واقع تجربههای سخت عاطفی که ذهنم هنوز درگیرشان بود، من را به نوشتن وامی داشت. شنیدن خبر فوت مادرم در هشت سالگی خیلی اذیتم کرد که در سفر حج بودند. البته خبر فوتشان غلط بود اما تا مدتها دردها و تلاطمهای اتفاقات آن حج را داشتند. استخوان قفسه سینه شکسته بود، جمجمه آسیب دیده بود، پاها جراحت داشت و به دلیل ضربههایی که به سرشان وارد شده بود دائم از هوش میرفتند.
منظور شما واقعه دلخراش حج سال ۶۶ است؟
بله. مادرم در آن حادثه سه روز گم شدند و بعد از سه روز هم مجروح پیدایشان کردند. خب این تصاویر تا مدتها همراهم بود. وقتی داستاننویس شدم به ذهنم آمد که میشود این درد را به داستان تبدیل کرد. رنجی که در امن ترین شهر جهان و در امن ترین زمان ممکن رقم خورده بود حتماً فرق دارد با بقیه دردها. دنبال نوشتن رمان نبودم. قصد داشتم فقط به عنوان یک روایت یا داستان بلند ثبت شود. به دلیل علاقهمندی به تاریخ البته نه به شکلی که در مدارس تدریس میشود رفتم دنبال اینکه ببینم حوادث موازی با این اتفاق (کشته شدن حجاج در سال ۶۶) چه بوده. عقبه آن چه بوده و باقی موارد. در جستجوها سایتی را دیدم که مدتها بود اطلاعاتش به روز نشده بود. مربوط میشد به چهار سال قبل از اینکه رمان را بنویسم. آنجا مطلبی خواندم که ادعا داشت سازمان مجاهدین خلق هم در کشته شدن حدود چهارصد ایرانی در حج سال ۶۶ دخالت داشت. به عبارتی در شکلگیری این واقعه مؤثر بوده.
اول خیلی متأثر شدم از اینکه هم وطن خودم تعمداً و با برنامه باعث این جنایت و تلخی شده. ماجرای شخصی من داشت کم کم گسترش پیدا میکرد. در مراجعات بعدی به تاریخ، «اولریخ» را پیدا کردم؛ متوجه شدم این واقعه یک ژنرال آلمانی هم داشته که ظرفیت زیادی برای داستان گفتن دارد. آنجا به نظرم آمد چیزی که میخواهم بنویسم داستان بلند نیست.
شخصیت «اولریخ» در این حادثه نقش مهمی داشت؟
از این جهت مهم بود که در زمان واقعه، فرماندهی تأمین امنیت شهر مکه را بر عهده داشت و با برنامه وارد عربستان شده بود. باقی ماجرا و همسرش مارتا غیرواقعی و تخیل داستانی بود؛ ولی اتفاقاتی که مدیریت کرد و در رمان به آن اشاره کردم، به خصوص ارتباطش با مدعیان ارض موعود و مدیریت منطقه مستند بود.
پس، از همان اول طرح تان به این شکل بود که سه روایت را به صورت یکجا و موازی وارد داستان کنید؟
نه این طور نبود. در طرح اولیه فقط «ریحان» را داشتم و داستان خطی بود. بعد دیدم روایت خطی برای این داستان کم است. این حرف بیشتر از آن بود که بخواهم مثلاً با دانای کل محدود به ریحان ماجرا را تعریف کنم. باید چند راوی زحمت این داستان را میکشیدند. اگر میخواستم فقط ریحان را در نظر بگیرم، بخشی از قصه را از دست میدادم. تصمیم گرفتم از سه منظر داستان را نگاه کنم و ماجراها را به تدریج اضافه کنم. مثلاً یکی از شخصیتهایی که حین نوشتن به داستان اضافه شد و من در طرح رمانم برنامه جدی برای او نداشتم، «مهران» بود. مهران در جریان نگارش رمان جان گرفت و در پایان بندی هم مؤثر شد. شاید علتش هم پژوهش کار بود.
پژوهش و نوشتن کتاب چقدر طول کشید؟
تقریباً یک سال و چند ماه پژوهش این کار طول کشید که بیش از نوشتن کتاب از من وقت برد. برای نوشتن هم نه ماه متمرکز وقت گذاشتم، اما بازنویسی نهایی یک سال طول کشید.
با توجه به محتوای کتاب فکر میکنید رمان شما در چه ژانری قرار میگیرد؟ آیا میتوانیم آن را در ژانر جنگ قرار دهیم؟
خودم آن را تاریخی می دانم، با محوریت انقلاب ایران و جنگ.
زنهای داستان درگیر انواع جنگ و کشمکش هستند. «ریحان» دختری است که همه از او حمایت میکنند اما در ادامه تبدیل میشود به کسی که او دارد دیگران را دنبال خودش میکشاند. شیرین هم همین طور و ما با شخصیتی مواجه میشویم که دختری ساده است و فقط تماشاچی اتفاقات اطرافش. زمانیکه عضویت پدرش در سازمان مجاهدین برایش مسجل میشود و به این نتیجه میرسد که باید راه پدر را برای انتقام برود، به سازمان میپیوندد. کمکم به ایننتیجه میرسد خیلی هم چیزهایی که فکر می کرده درست نیست. درباره مارتا هم همینطور است. غیر از این که بستر این اتفاقات کشوری در حال جنگ است.
از سمت دیگر حرکت آدمهای به ظاهر ساده و سفید، یک خط صاف نیست، آنها هم نوسان دارند. اما آنقدر نقطههای نوسان شأن به هم نزدیک است و ثابت نمیماند که ما از دور این تلاطم را یک خط صاف و تخت میبینیم. علی رغم این ظاهر ساده، این مسئله رنج زیادی را به شخصیت وارد میکند که دیده و حس نمیشود. تلاشم این بود که به این حرکتها و جنگهای درونی شخصیتهای داستان نزدیک شوم.
با اینکه نقش زنها در کتاب پررنگتر است و شاید در نگاه اول یک رمان زنانه محسوب گردد؛ اما از زنانه نویسی فراتر رفتید. زنهای رمان شما زنهای لوسی نیستند؛ کارکرد مشخصی دارند. در واقع دارای افق وسیعی هستند. میتوانیم این طور متصور شویم که هر کدام از زنها نقش یک نماد و المان را ایفا میکنند؟
اولین کاری که برای زنهای داستان انجام دادم تا لوس به نظر نرسند این بود که مردهای روبروی آنها را حقیقی فرض کردم. سعی من این بود که مردهای داستان زورگو یا بی دست وپا و ضعیف النفس و از همینهایی که معمولاً در داستانهای فمینیستی امروزی هست نباشند. ابراهیم همان قدر که مرد جنگ بود، در خانه اش مرد درست ودرمانی بود. همسر مارتا یک ژنرال عالی رتبه نظامی است اما بلد است به همسرش بگوید بنشین پشت پیانو و یک چیزی بزن تا من بشنوم. علی رغم تفاوتهای فکری با مارتا، باز هم دنبال این است که زندگی اش حفظ شود؛ اگرچه که عشق در زندگی آنها کمتر از منطق است. همین طور مهران در داستان شیرین، بلد است عشق را طوری مدیریت کند که منجر به نجات معشوقش بشود. راوی زنها بودند اما بنا نداشتم فضا را زنانه کنم. مردهای داستان به اندازه زنهای داستان برایم مهم بودند.
در مورد نماد و نشانه هم من دنبال این نبودم که به وضوح هر کدام از زنها را به عنوان نماد و نشانه در داستان قرار دهم. «ریحان، شیرین و مارتا» در ذهن من، کنار هم قطعات پازلی هستند که کامل کننده هم هستند. وقتی کنار هم قرار میگیرند، این امکان را پیدا میکنند که در خانههای شأن باشند، در مقام حکومت داری و فرماندهی جنگ نباشند، اما در مهمترین اتفاقات تاریخی زمان خودشان نقش داشته باشند.
اجازه دهید یک سوال هم من از شما بپرسم شما هر کدام از شخصیتها را نماد چه دیدید؟
درست است. ریحان ایران است. اجازه دهید من نشانی بدهم و مخاطب خودش نماد شناسی کند تا لذت خواندن متن برایش بماند. مثلاً شخصیتهای سازمانی داستان، هیچ کدام پدر نداشتند. نه شیرین، نه مهران و نه فرشته. پدر را چه خودت رها کنی و چه از دست بدهی مسیر و آینده پیش رو تغییر زیادی خواهد کرد. پدر به معنای نیروی فکری، حمایت گر و امینی که اسباب امنیت همه اعضای خانواده است. خوب این اگر به نماد و نشانه برسد من از پس کار برآمدم، وگرنه باید تلاش بیشتری میکردم. در مورد باقی شخصیتها هم چنین نشانیهایی گذاشته ام.
شخصیتهای داستان هر کدام نماینده یک فکر و یک گروه هستند، به خصوص زنها. قصد داشتید چه پیام یا پیامهایی را از طریق شخصیتها به مخاطب انتقال دهید؟
دنبال انتقال پیام نبودم. واقعیت این بود که جامعه ایران در آن سالها در حال شدن و رفتن بود، دائم در حال تغییر و تحول بود و اتفاقات عجیب و بزرگی هم رخ داده بود. قاعدتاً بار بخشی از این تغییرات را جامعه به صورت دسته جمعی می کشیده و بخشی از این تغییرات درون تک تک افراد ساکن این جامعه بوده. من در داستان از جهانی حرف می زنم که این اتفاقات در آن رخ داده؛ چه تغییرات جمعی و جامعه شناختی و چه تغییرات شخصی که به روح و روان آدمها مرتبط است.
در موقعیتهای بحرانی دو مواجهه وجود دارد: یا از بحران عبور میکنیم و رشد اتفاق میافتد و یا اینکه کوتاه می آییم و شکست را میپذیریم و عبور را به تأخیر میاندازیم. جامعه داستان به تازگی یک انقلاب را پشت سر گذاشته بود و بلافاصله درگیر جنگی طولانی شده بود که نه از یک کشور بلکه از سمت یک نظام پیچیده بین المللی حمایت میشد. شخصیتها که افراد و روانهای آن جامعه اند در این مواجهه چه میکنند؟ در تلاطمها، رویاروییها، جنگ و صلحها و دعواها عبور میکنند یا عقب میمانند و احساس شکست و سرخوردگی دارند؟
در داستان تاریخی اگر نویسنده بتواند اسباب بازخوانی نقطه عطفهای پیروزی و شکستهای گذشته در ذهن خواننده شود کارش را انجام داده؛ این بازیابی مسیرهای رفته درست و غلط در ذهن خواننده کار خودش را میکند. حرف تاریخ برای خواننده امروز همین است وگرنه چرا باید رفت سراغ گذشته برای قصه گفتن؟ با این اوصاف لازم نیست پیام داستان را مثل سیب پوست کنده گذاشت در دست خواننده. لطفش این است که برداشتها از داستان به تعداد خوانندگان قصه باشد.
از تأثیر جنگ بر آدمهای داخل داستان بگویید؛ اینکه چقدر در تغییر سرنوشت شأن دخیل بود؟
به اندازهای که بر زندگی و سرنوشت ساکنین ایرانِ دهه ۶۰ اثر داشت آدمهای این قصه هم درگیر جنگ هستند. زندگی در جامعه جنگ زده اقتضائات خودش را دارد؛ ریحان به عنوان شخصیت اصلی بیش از بقیه درگیر است. جنگ این فرصت را به او داده تا از خانوادهای که به بهانه حمایت، استعدادهای او را نادیده میگرفتند جدا شود. اگر جنگ نبود هیچ دلیلی برای این جدایی وجود نداشت. در سمت دیگر داستان هم اگر شرایط جنگی نبود شیرین هیچ گاه نمیفهمید کجا ایستاده و با همان تصورات قبلی که به سازمان پیوسته بود پیش میرفت و پردهها نمیافتاد. مارتا هم به عنوان همسر یک ژنرال نظامی که درگیر منطقه غرب آسیا است (نمی گویم خاورمیانه، چون این عبارت را استعماری می دانم) کنار این جنگ ایستاده. به هرحال همسرش یک ژنرال عالی رتبه و دائم درگیر این مسئله است.
درباره زبان کتاب صحبت کنیم؛ نثر سرراست و بدون مکث، رمان را خوشخوان کرده است، اما چیزی که مشهود است این است که شما گفت وگوها را به زبان معیار نوشتید، نه به صورت شکسته. این روش باعث کمرنگ شدن ارتباط مخاطب با کتاب نمیشود؟
فکر نمیکنم بشود. من به دو دلیل گفت و گوها را نشکستم. یکی اینکه درست یا غلط خیلی علاقه ندارم شکسته بنویسم؛ زبان فارسی به اندازه کافی شکسته شده و آسیب دیده است و من خودم را در حفظ زبان مسئول می دانم. تلاش کردم از کلماتی با هجاهای سادهتر استفاده کنم، یا چینش جملات را طوری قرار بدهم که سنگینی و ثقیلی زبان معیار را حداقل در گفت و گوها کم کنم، اما آنها را حتی الامکان نشکنم. حالا اینکه چقدر موفق بودم به مخاطب بستگی دارد. تا جایی که حضور ذهن دارم در هیچکدام از کارهایم زبان معیار را نشکستم. تا الان که قاعده ام این بوده، بعدها شاید نظرم عوض شد.
حس و حال شما به عنوان یک زن و یک مادر در زمان نگارش کتاب چه طور بود؟
(با لبخند میگوید) داستان یا روایت زن ایرانی از مسائل نزدیک به زندگی خودش مثل عشق، فرزند، روابط انسانی و خانواده نباید غفلت کند. اما اگر بنا باشد این زن تأثیرگذار و راجع به اتفاقات مهم اطرافش صاحبنظر باشد، باید برای خودش فرصت فکر کردن و اندیشیدن به جهانهای بزرگتر را هم فراهم کند. بیشتر بخواند، پیرامونش را دقیقتر تماشا کند و فقط به نگاه کردن اکتفا نکند. خودم هم تلاش کردم که در این داستان چند برابر آنچه که قرار است بنویسم، بخوانم و پژوهش کنم تا شرمنده مخاطبم نشوم. حس و حال این طوری نوشتن، وسط وظایف مادرانه و خانوادگی، گفتن ندارد.
نگاه کردن و تماشا کردن چه فرقی با هم دارند؟
نگاه کردن سطحی و گذرا است اما تماشا کردن دقیق است؛ یعنی جزئیات را با دقت رصد کنی و از آن چیزی دریافت کنی یا حتی مفهومی بسازی.
شما تلاش کردید واقعیتهای مستور و پوشیده اردوگاه اشرف را در جایجای کتاب و به ویژه بخش-هایی که مرتبط با این موضوع بود را به مخاطب نشان دهید. فکر میکنید در تحقق اینمساله چقدر موفق بودید؟
در این مورد نمیخواستم خیلی تخیل آن چنانی داشته باشم و بعد متهم شوم به اینکه اینها وجود نداشته است. به این جهت، یکی از جاهایی که خیلی وقت گذاشتم تا اطلاعات درباره آن به دست بیاورم، اردوگاه اشرف بود. هر مصاحبه و کتابی که منتشر شده بود، حتی مصاحبههای افرادی که توانستند از اردوگاه فرار کنند و اروپا زندگی میکنند را پیدا کردم، گوش دادم و خواندم. فضای داستان بر اساس چیزهایی است که دیدم یا شنیدم و یا آن چیزی است که بر اساس دیدهها و شنیدهها تصور کردم. مثلاً کتابخانه اردوگاه، ساخته ذهن خودم بر اساس تصاویری است که دیدم. احساس کردم اصل ماجرا باید آنجا اتفاق بیفتد. جایی که پر از کتاب است و همه میتوانند همه چیز را ببینند. بنابراین تلاش کردم در این بخش خیلی دست به دامن تخیلهای اغراق شدهای که یک طرف را سیاه میکند نشوم.
پس تلاش کردید در داستان بیطرف باشید.
نه! من قائلم اصلاً بی طرفی نداریم. قطعاً طرفدار انقلاب اسلامی و ایران هستم، نه سازمانی که چند هزار نفر از هم وطنانم را به بدترین وضع کشته است.
شما درست گفتید که ریحان نماد ایران است. میافتد، بلند میشود، زخم میخورد، فرزند از دست میدهد، مردانش را از دست میدهد، باز هم بلند میشود و بر میگردد و ادامه راه را میرود. قطعاً من طرف ایران هستم و همین طور انقلابی که امکان و فرصت تجربه استقلال را بعد از مدتها به ایران داده است. حرفم این است که گاهی اوقات در داستانها به دلیل ضعف در پژوهش دست به دامن سیاه نماییهای زیادی میشویم و چیزهایی میگوئیم که به راحتی میشود آنها را نقض کرد. مخاطب یا منتقد این طور برداشت میکند که نویسنده یک چیزی برای خودش بافته و اینجا حقیقت هم در سایه این اغراق بی جا ذبح میشود.
آیا شخصیت ریحان بهصورت کامل، یا تکههایی از شخصیت او وجود خارجی هم دارد؟
کار داستان نویس این است که بخش کوچکی از واقعیت را بردارد و مقداری تخیل و اندیشه به آن اضافه کنند و با آن داستان بسازد. «ریحان» طی فرآیندی در ذهنم شکل گرفت و ساخته شد. شاید سنی که در داستان دارد همان سنی باشد که مادرم به حج رفتند، اما برای ریحان مصداق کامل بیرونی ندارم. گم شدن در آن فضای تاریک و گیر افتادن لابلای جنازهها را از آنچه مادرم شاهدش بودند برداشت کردم، ولی ریحان را کاملاً از نو و ذره ذره ساختم.
پیش از این کار مسافر جمعه را نوشتید غیر از آن اثر دیگری هم دارید؟
یک مجموعه ۶ جلدی داستان نوجوان دارم که بعضی از داستانهایش جایزه هم گرفته است. سه مجموعه داستان جمعی با دوستانم دارم. یک داستان کودک با موضوع موعود و غیبت در پیامبران اولوالعزم که داستان غیبت حضرت موسی (ع) است. داستان بلند «از بادکوبه تا اینجا که منم» برای گروه سنی بزرگسال و مسافر جمعه که اشاره کردید.
کاری در حال نگارش هم دارید؟
(می خندد و میگوید) دارم و اگر به انتشار برسد شاید نتیجه همه تلاشهایم برای داستان نوشتن باشد. در مدت اقامتم در کشور سوریه، سه کار با موضوع روایت زنانه از جنگ سوریه را شروع کرده ام که اولین کتاب این مجموعه را نشر شهید کاظمی اوایل سال آینده منتشر میکند. این کار روایت جنگ حلب و محاصره چهارساله شهر نُبُل به قلم زنان است. دو کار دیگر هم مستند روایت «حسیا» و سفرنامه با رویکرد تاریخی و تمدنی است که بعد از بازنویسی نهایی باید به نشر بسپارم.
موضوع رمانتان قابل بیان است؟
چرا که نه! راستش مدتها بود ذهنم درگیر نظریههای زمان و ارتباطش با موعود بود و همینطور مسیری که یک جامعه برای رسیدن به نقطه آرمانی و غایت باید طی کند. این دغدغهها به هم تابید و قصه درست کرد که شاید اول جواب سوالات و شبهههای خودم برای تشکیل یک جامعه عدالت محور و کامل باشد. البته اگر عمرم کفاف بدهد و بنویسمش.
دغدغه اصلی شما برای نوشتن چیست؟ هدف خاص و ثابتی را دنبال میکنید یا نه؛ هر دفعه هدفتان متغیر است؟
نوشتن حداقل برای من رنج زیادی دارد؛ خیلی سخت مینویسم. به هر حال خلق کردن زحمت دارد. هر بار بعد از تمام شدن کار میگویم دیگر نمینویسم ولی باز هم مینویسم، و دلیلش اتفاقی است که برایم در مسیر نوشتن میافتد. این اتفاق، حظ تغییر نگاه، درک تازه یا مثلاً شهودی است که با خلق جهان داستان و شخصیتها شکل میگیرد و دوباره مجابم میکند به نوشتن. منِ قبل از «مسافر جمعه» باید با منِ بعد از «مسافر جمعه» فرق داشته باشد. منِ قبل از «یکی میان زندگی ما راه میرود» حتماً با منِ بعد از آن متفاوت است. همین رمانی که دو سال است دارم برایش کتاب میخوانم و مطالعه میکنم؛ باید اول نگاه نویسنده اش را تغییر دهد، وگرنه حال کس دیگری را هم خوش نمیکند. همین تازه شدن هوا و سوا شدن از تکرارها میارزد به همه زحمت نوشتن.
پس از پایان نگارش کتاب چه حسی داشتید؟
اولین سوالی که از خودم می پرسم این است که چرا روز به روز نوشتن سختتر میشود؟ و حس میکنم نسبت به وقتی که قرار است مخاطب برای کتاب و متنی که نوشته ام بگذارد مسئولم و این برایم سنگین است. هر داستانم که تمام میشود و میخواهم کار جدیدی بنویسم به خودم نقب می زنم که مگر حرف جدیدی هم داری که بخواهی به دیگران بزنی؟ احساس میکنم باید شروع کنم از نو کتاب خریدن، خواندن و گوش دادن؛ تا جایی که ذهن و فکر سرریز کند و تبدیل به مضمون و موضوعی قابل دفاع برای ارائه بشود.
کاملاً مشخص است برای انتخاب واژهها کمی وسواس داشتید.
(با لبخند میگوید) کمال گرایی افراطی خوب نیست اما کمش هم بد نیست به نظرم. البته ممکن است این وسواس دیگران را اذیت کند.
به عنوان سوال آخر بفرمائید آینده رمان فارسی را چهطور میبینید؟
روشن و خوب. پویایی و اندیشه را در کتابهای نویسندگان جوان می بی نم، و چه چیزی از این درست تر که رمان هر جغرافیا به سمتی برود که نشانههای فکر و اندیشه آن جغرافیا را داشته باشد و ارائه کند. به عنوان یک نویسنده وظیفه دارم که داستان دوستان، همکاران و بقیه نویسندهها را رصد کنم و بخوانم. با این خواندنها و اقتباسهایی که از این رمانها در سینما دیدهام میگویم.
همین الان هم رمان فارسی فضای روشنی دارد. اگر داستان یا رمانی به عنوان ادبیات خوب فارسی ترجمه نمیشود دلایل دیگری غیر از دلایل ادبی دارد. اگر این دلایل غیر ادبی نبود قطعاً یکی از اتفاقات خوب فرهنگی ما، ترجمه بعضی رمانهای خوبی است که در سالهای اخیر منتشر شده است¬. ناگفته نماند که نویسنده امروز باید حواسش به ظرفیتهای فلات فرهنگی ایران برای رشد این ادبیات داستانی فارسی هم باشد و اکتفا نکند برای نوشتن برای مخاطب همین جایی.
این رمان سال ۹۹ در ۳۷۶ صفحه توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار شده است.
/انتهای پیام/